قصه مصور کودکانه
خواب ترسناک پو
گُنده فیل به خواب وینی پو میآید.
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
«پو» از ده تا کوزهی عسلی که جمع کرده بود راضی و خوشحال به نظر میرسید. «ببری» گفت: «این خیلی خوب است؛ اما امشب باید حواست جمع باشد تا گُنده فیلِ ترسناک عسلهایت را نخورد.» پو پرسید: «گنده فیل ترسناک؟!» ببری جواب داد: «بله، او یک موجود پرخور و شکمو است.»[restrict]
پو پرسید: «آیا تو تابهحال او را دیدهای؟» ببری گفت: «نه… اما بدی کار اینجاست که وقتی گنده فیل یواشکی دوروبر ما پنهان شده، ما او را نمیبینیم، پس نمیتوان آنقدرها هم مراقب بود.» پو گفت: «من مراقب خواهم بود.»
آنگاه ببری درحالیکه غرش میکرد خداحافظی نمود و رفت. پو درِ خانهاش را قفل کرد. خانه بزرگ و خالی به نظر میرسید.
او از تخت بالا رفت و پتو را تا روی بینیاش بالا کشید و به فکر فرورفت و با خود گفت: «باید مواظب گنده فیل باشم.» او همینطور، مراقب اطراف بود و فکر میکرد تا اینکه دیگر نتوانست چشمهایش را باز نگه دارد… ناگهان خانهاش مانند صاعقه شروع به لرزیدن کرد. در همین وقت گنده فیلِ بزرگِ قرمز با شکستن در وارد خانه شد. بشقابها را بر روی زمین انداخت و چراغها را شکست.
او بهزور درِ گنجه را باز کرد و سه تا از کوزههای عسل را یک جا سرکشید.
پو فریاد کشید: «چهکار داری میکنی؟» گنده فیل بهطرف پو برگشت و با چشمان سبز ترسناکش به او خیره شد و با خرطوم دراز آبیرنگش شروع به بو کردن پو کرد و گفت: «هاهاها! تو را هم میخورم.» سپس یک کوزهی خالی عسل را از روی زمین برداشت و آن را روی سر پو فروکرد.
پو فریاد کشید و با سرعت از روی تخت پایین پرید و دستش را بالا برد تا کوزه را از روی سرش بیرون بکشد؛ اما… کوزهای در کار نبود. گنده فیل هم دیگر آنجا نبود.
پو وحشتزده شده بود و میترسید دنبال گنده فیل بگردد؛ بنابراین با سرعت به سمت خانهی خوک کوچولو شروع به دویدن کرد. وقتی به آنجا رسید، درحالیکه نفسنفس میزد، فریاد کشید: «کمک! کمک! یک گنده فیل وحشتناک در خا – خانهی من قا – قایم شده است.» خوک کوچولو درحالیکه چشمهایش را میمالید پرسید: «گُنده…؟ ترس… کجا را میگی؟» پو ادامه داد: «عجله کن! یک گنده فیل…» خوک کوچولو فرصت فکر کردن هم پیدا نکرد و به دنبال پو به راه افتاد.
شاید اگر او فرصت کرده بود تا کمی فکر کند، آن وقت شب به خاطر کمک به پو برای پیدا کردن گنده فیل ترسناک از خانهاش خارج نمیشد.
وقتی به خانهی پو رسیدند، پو فریاد زد: «آهای گنده فیل، بیا بیرون!» خوک کوچولو جاروی پو را برداشت و آن را برای ضربه زدن به گنده فیل روی سرش نگاه داشت.
خوک کوچولو پرسید: «راستی وقتیکه گنده فیل را پیدا کردیم با او باید چهکار کنیم؟»
پو به فکر فرورفت تا پاسخی پیدا کند. ناگهان خوک کوچولو فکری به ذهنش رسید و گفت: «بهتر است دنبال کریستوفر رابین برویم و از او کمک بگیریم.» پو گفت: «فکر خوبی است.»
هنگامیکه آنها به خانهی کریستوفر رابین رسیدند او روی تخت خوابش خوابیده بود. کریستوفر با شنیدن حرفهای پو و خوک کوچولو گفت: «پو دوست خوبم! تو باید خواب بدی دیده باشی. گنده فیلها موجودات واقعی نیستند.»
پو گفت: «اما او راستراستکی بود. من خودم او را دیدم. با آن خرطوم آبیاش مرا بو کرد و میخواست مرا بخورد.»
کریستوفر رابین با شجاعت گفت: «اگر فکر میکنی یک گنده فیل در خانهی تو وجود دارد، من و خوک کوچولو کمک میکنیم تا او را پیدا کنی.» خوک کوچولو که ترسیده بود گفت: «ما…ما باید او را پیدا کنیم…؟ منظورم این است که من – من هم موافقم.»
بنابراین همگی برای پیدا کردن گنده فیلِ وحشتناک با سرعت به سمت خانهی پو حرکت کردند تا او را برای همیشه از خانهی پو بیرون کنند.
آنها زیر تخت و پشت آینه را جستجو کردند. سپس کمد لباسها و زیر میز را بهدقت گشتند. نگاهی هم به گنجهی خانه انداختند. همهی کوزهها، همانطور که پو آنها را مرتب کرده بود، صحیح و سالم کنار هم چیده شده بودند.
پو درحالیکه پشت گوشش را میخاراند گفت: «پس یعنی همهی اینها یک خواب بود؟! اما چطور اینقدر راستراستکی به نظر میرسید؟»
کریستوفر رابین گفت: «خوابها میتوانند واقعی به نظر برسند، اما فقط در ذهن ما اتفاق میافتند.»
پو گفت: «اوه، اما اگر خواب بودم، پس چگونه ذهن من میتوانست یک گنده فیل درست کند؟»
کریستوفر رابین گفت: «هر شب، هنگامیکه بدن ما به خواب میرود. مغز ما تمام وقت بیدار است و کار میکند.»
خوک کوچولو گفت: «پس این درست زمانی است که ما داریم خواب میبینیم.»
کریستوفر رابین گفت: «صحیح است. معمولاً خوابها، خوابهای خوب هستند، بعضی وقتها هم ناراحتکنندهاند و بهمحض اینکه از خواب بیدار میشویم آنها را فراموش میکنیم؛ اما بعضی وقتها مخصوصاً زمانی که خستهایم یا نگران چیزی هستیم، ممکن است که یک رؤیا تبدیل به یک خواب بد یا حتی یک کابوس بشود.»
پو درحالیکه به حرفهای ببری فکر میکرد، گفت: «من هم کمی نگران بودم، الآن هم خوابم میآید.» اما…
خوک کوچولو، پو را تا تخت خوابش همراهی کرد. پو پرسید: «اما اگر مغز من دوباره گنده فیل را برگرداند، چی؟»
کریستوفر رابین گفت: «آنوقت باید بدانی که خواب میبینی و مشکلی نیست؛ اما اگر دوباره به خوابت آمد، فقط به چشمهای او نگاه کن و بگو، گنده فیل دور شو!»
پو گفت: «گنده فیل دور شو…گنده … دور…» پو این جمله را آنقدر تکرار کرد تا بالاخره خیلی زود خوابش برد. سپس خوک کوچولو و کریستوفر رابین آهسته و پاورچینپاورچین از خانهی پو بیرون رفتند.
پو در خواب عمیقی فرورفته بود که ناگهان خانهاش همانند صاعقه شروع به لرزیدن کرد و یک گنده فیل قرمزرنگ رو به روی تختش ظاهر شد. او درحالیکه غرش میکرد گفت: «ها – ها…»
پو که خیلی خیلی ترسیده بود سعی کرد جملهی کریستوفر را به خاطر بیاورد. او با خودش گفت: «دور… چی… گنده…چی باید میگفتم؟» گنده فیل که متوجه شده بود پو میخواهد چیزی بگوید، پرسید: «چه میخواهی بگویی؟» پو با شجاعت گفت: «دور شو…گنده فیل!»
ناگهان گنده فیل ساکت شد. لبهایش شروع به لرزیدن کرد و اشک از چشمهایش سرازیر شد. پو پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» گنده فیل درحالیکه آه میکشید، جواب داد: «من خیلی گرسنهام و فقط کمی غذا میخواهم. حالا تو داری مرا از خانهات بیرون میکنی؟»
پو از اینکه با گنده فیل رفتار تندی داشته است، احساس پشیمانی کرد و گفت: «من فکر میکنم یککمی زیادهروی کردم. حالا دوست داری یک کوزه عسل را باهم قسمت کنیم؟»
گنده فیل با آن هیکل بزرگش درحالیکه روی صندلی کوچک پو نشسته بود بیشتر مثل دلقکها به نظر میرسید. او با پو در حال خوردن عسل بود و این بار نیز پو یک رؤیای شیرین را در خواب دیده بود که از آن نمیترسید.
[/restrict](این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)