وینی پو به دکتر می‌رود

قصه مصور کودکانه: وینی پو به دکتر می رود / آشنایی کودکان با معاینات پزشکی

کتاب قصه کودکانه و آموزنده

وینی پو به دکتر می‌رود

بچه ها نباید از دکتر ترسند.

( آشنایی کودکان با دکتر، وسایل پزشکی و معاینات پزشکی)

نویسنده: کت لین وزوهفلد
مترجم: شهرزاد کریمی

به نام خدا

پو کوچولو دوان‌دوان در جنگل می‌دوید تا دوستانش را پیدا کند. او صورتی ریزه‌میزه را دید و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد به او گفت: «کریستوفر تمام اسباب‌بازی‌های پزشکی‌اش را به کلبه‌ی جغد دانا برده تا همه را معاینه کند.»

پو کوچولو دوان‌دوان در جنگل می‌دوید تا دوستانش را پیدا کند

صورتی ریزه‌میزه با ناراحتی گفت: «وای دوست عزیزم! مگر بیمار شده‌ای؟»[restrict]

پو با تعجب جواب داد: «بیمار؟ نه، نه، نخیر، من کاملاً خوب و سالم هستم. فقط شکمم کمی غار و غور می‌کند.»

صورتی ریزه‌میزه با مهربانی به پو گفت: «پو! نگران نباش من تو را پیش دکتر می‌برم.»

پو! نگران نباش من تو را پیش دکتر می‌برم

پو با تعجب پرسید: «کجا؟»

صورتی ریزه‌میزه لبخندی زد و گفت: «به کلبه‌ی جغد دانا.»

صورتی ریزه‌میزه لبخندی زد و گفت: «به کلبه‌ی جغد دانا.»

پو با ناراحتی پرسید: «تو فکر می‌کنی من بیمار شده‌ام؟»

صورتی ریزه‌میزه گفت: «تو نه، شکم تو بیمار شده است، چون غار و غور می‌کند.»

پو با نگرانی گفت: «حالا من چه‌کار کنم؟» و بعد احساس کرد شکمش بیشتر غار و غور می‌کند.

صورتی ریزه‌میزه گفت: «پو کوچولو نگران نباش! من در کنار تو هستم. الآن باهم به کلبه‌ی جغد دانا می‌رویم.»

پو با صورتیِ ریزه‌میزه به کلبه‌ی جغد دانا رفتند. وارد کلبه که شدند، ببری را دیدند که پشت یک میز کوچک نشسته است. او تا پو و صورتی ریزه‌میزه را دید سلام کرد و گفت: «بفرمایید! به مطب جغد دانا خوش‌آمدید! باید کمی صبر کنید تا رورو کوچولو بیرون بیاید.»

پو، کریستوفر را دید که در گوشه‌ای از کلبه نشسته است.

پو، کریستوفر را دید که در گوشه‌ای از کلبه نشسته است. او خیلی خوشحال شد، با شتاب پیش کریستوفر رفت و گفت: «چرا باید همه‌ی ما معاینه شویم؟»

کریستوفر با مهربانی گفت: «معاینه که ترس ندارد، کوچولوهایی مثل شما هر چند وقت یک‌بار باید پیش دکتر بروند تا معاینه شوند و واکسن بزنند. امروز شما ابتدا باید معاینه شوید و بعد واکسن بزنید.»

پو با شنیدن حرف‌های کریستوفر احساس کرد که شکمش بیشتر به غار و غور افتاده است.

صورتی ریزه‌میزه هم با نگرانی گفت: «وای! آمپول!»

نگران نباشید! آمپول درد زیادی ندارد.

کریستوفر لبخندی زد و گفت: «نگران نباشید! آمپول درد زیادی ندارد. فقط کافی است چند لحظه تحمل کنید. ولی همین به سلامتی شما کمک زیادی می‌کند و جلوی خیلی از بیماری‌ها را می‌گیرد.»

صورتی ریزه‌میزه نگاهی به پو انداخت و گفت: «وای! چه قدر وحشتناک است.»

رورو کوچولو، شاد و خندان از اتاق معاینه بیرون آمد و با خوشحالی گفت: «آقای دکتر خیلی مهربان است. دلم می‌خواهد هرروز به اینجا بیایم تا او مرا معاینه کند.»

بعد رو به ببری کرد و گفت: «لطفاً به من یک بادکنک آبی بده!»

لطفاً به من یک بادکنک آبی بده!»

ببری هم یک بادکنک آبی بزرگ به رورو کوچولو داد و گفت: «این هم جایزه شما.»

خرگوش مهربان به کلبه‌ی جغد دانا آمده بود تا به او کمک کند. او با لبخند پو را صدا کرد و گفت: «بیا تو! نوبت شما است.»

صورتی ریزه‌میزه به‌آرامی به پو گفت: «امیدوارم که تو هم خوشحال بیرون بیایی.»

پو رو به کریستوفر کرد و گفت: «لطفاً تو هم با من بیا!»

کریستوفر قبول کرد و هر دو باهم به اتاق معاینه رفتند.

اتاق معاینه خیلی تمیز و مرتب بود و گرمای مطبوعی داشت. خرگوش با مهربانی به پو گفت: «لطفاً بلوزت را دربیاور و روی تخت بنشین تا معاینه‌ات کنم.»

خرگوش مهربان نوار پلاستیکی سبز زنگی را دور بازوی پو بست. او با پمپ کوچکی که در دست داشت، نوار را پر از هوا کرد. نوار سبزرنگ هرلحظه محکم و محکم‌تر به دست پو می‌چسبید.

خرگوش مهربان نوار پلاستیکی سبز زنگی را دور بازوی پو بست

خرگوش مهربان پرسید: «پو کوچولو! محکم شده است؟»

پو گفت: «بله، محکم محکم.»

خرگوش مهربان پمپ را رها کرد و عقربه شروع به چرخیدن کرد.

خرگوش مهربان به پو گفت: «این عقربه، فشارخون تو را نشان می‌دهد و باید بگویم که فشارخونت خیلی خوب است.»

خرگوش مهربان پو را روی ترازو برد و او را وزن کرد و با خوشحالی گفت: «عالیه، وزنت خیلی خوب است. فقط یادت باشد که هرروز صبح ورزش کنی.»

خرگوش مهربان پو را روی ترازو برد و او را وزن کرد

پو گفت: «من هرروز صبح، حسابی ورزش می‌کنم.»

خرگوش مهربان گفت: «آفرین پسر خوب! حالا همین‌جا منتظر باش تا آقای دکتر بیاید.»

بعد از مدتی آقای دکتر وارد اتاق شد. پو کمی ترسید. کریستوفر دست پو را فشرد و نگاهی دلگرم‌کننده به او انداخت. آقای دکتر به پو لبخندی زد و گفت: «پسرم! حالت چه طور است؟»

بعد از مدتی آقای دکتر وارد اتاق شد

پو کمی خیالش راحت شد. به‌آرامی گفت: «حالم خیلی خوب است. فقط کمی شکمم غار و غور می‌کند.»

آقای دکتر شکم پو را معاینه کرد. پو غلغلکش آمد و خندید.

آقای دکتر وسیله‌ای را از کیفش بیرون آورد و به پو نشان داد و گفت: «این دستگاه کوچک یک چراغ و یک ذره‌بین دارد. می‌خواهم با این وسیله توی گوش تو را ببینم. فقط ممکن است کمی غلغلکت بیاید. تو که ناراحت نمی‌شوی؟»

می‌خواهم با این وسیله توی گوش تو را ببینم

پو لبخندی زد و گفت: «نه، خیلی هم خوشم می‌آید.»

آقای دکتر گوش پو را با دقت معاینه کرد و بعد به او گفت: «حالا دهانت را باز کن و بگو: آ… آ…»

پو هم دهانش را باز کرد و گفت: «آ… آ…»

دکتر گلوی پو را خوب نگاه کرد و گفت: «کافیه! آفرین پسرم!»

آقای دکتر گوشی را برداشت و روی سینه‌ی پو گذاشت و گفت: «من با این وسیله به صدای قلب تو گوش می‌کنم.»

پو با تعجب پرسید: «مگر قلب هم صدا می‌دهد؟»

دکتر گفت: «بله قلب همه صدا می‌دهد، دوست داری صدای قلبت را بشنوی؟»

پو با خوشحالی گفت: «بله»

من با این وسیله به صدای قلب تو گوش می‌کنم

آقای دکتر گوشی را در گوش‌های پو گذاشت تا صدای قلبش را بشنود.

پو خنده‌ای از شادی کرد و گفت: «چه صدای زیبایی دارد.»

دکتر لبخندی زد و گفت: «بله، واقعاً صدای زیبایی دارد.»

آقای دکتر پو را روی تخت نشاند و با یک چکش پلاستیکی آرام روی زانوی پو زد. پو با تعجب دید که پایش به هوا پرید، از این حرکت خوشش آمد و گفت: «خیلی جالب است. لطفاً بازهم ضربه بزنید!»

آقای دکتر به پای دیگر پو ضربه‌ی آرامی زد. بازهم پای او به هوا پرید. پو از این حرکت خنده‌اش گرفت و حسابی خندید.

آقای دکتر با مهربانی دستی روی سر پو کشید و گفت: «اگر گفتی حالا نوبت چیه؟»

پو کمی اخم‌هایش را توی هم کرد و زیر لب گفت: «نوبت واکسن است.»

حالا برو روی پای کریستوفر بنشین تا واکسنت را بزنم

آقای دکتر لبخندی زد و گفت: «آفرین! حالا برو روی پای کریستوفر بنشین تا واکسنت را بزنم.»

پو روی پای کریستوفر نشست و گفت: «می‌دانم درد دارد، ولی من تحمل می‌کنم. چون می‌خواهم همیشه سالم باشم.»

آقای دکتر با مهربانی گفت: «آفرین! آفرین پسرم!»

پو ادامه داد و گفت: «شما اجازه می‌دهید صورتی ریزه‌میزه بیاید و دست مرا بگیرد؟»

دکتر گفت: «البته که اجازه می‌دهم.» و بعد در را باز کرد و صورتی ریزه‌میزه را به داخل دعوت کرد.

آقای دکتر خیلی آرام واکسن پو را زد.

آقای دکتر خیلی آرام واکسن پو را زد.

پو با خوشحالی گفت: «من فکر می‌کردم که بیشتر از این درد داشته باشد.»

آقای دکتر گفت: «تو پسر خیلی شجاعی هستی. حالا می‌توانی لباست را بپوشی.»

تو پسر خیلی شجاعی هستی. حالا می‌توانی لباست را بپوشی

در همان حال که پو لباسش را می‌پوشید آقای دکتر با خوشحالی به او گفت: «خوشبختانه تو کاملاً سالم هستی.»

پو گفت: «پس غار و غور شکمم چه می‌شود؟»

آقای دکتر گفت: «وقتی به خانه رسیدی یک کوزه‌ی عسل بخور. آن‌وقت غار و غور شکمت خوب می‌شود.»

وقتی به خانه رسیدی یک کوزه‌ی عسل بخور

پو با خوشحالی گفت: «جانمی! یک کوزه عسل.» بعد رو به کریستوفر کرد و گفت: «لطفاً مرا بیشتر پیش دکتر بیاور.»

پور از آقای دکتر تشکر کرد و بعد همگی از او خداحافظی کردند.

پو با خوشحالی بادکنک آبی را که هدیه‌ی آقای دکتر به کوچولوها بود، از ببری گرفت و به صورتی ریزه‌میزه داد.

پو با خوشحالی بادکنک آبی را که هدیه‌ی آقای دکتر به کوچولوها بود، از ببری گرفت و به صورتی ریزه‌میزه داد.

بعد، هر دو باهم به خانه‌ی پو کوچولو رفتند تا یک کوزه عسل بخورند.

پایان 98

[/restrict]

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *