قصه: سفر به بهشت
قصه ای آموزنده از هندوستان
برای کودکان همهجا
به نام خدا
در روز و روزگاران پیش حاکم بدجنسی زندگی میکرد که خیلی چاق بود و خیلی هم نادان. این حاکم خدمتکاری داشت، لاغر و بدجنس، اما خیلی زیرک. این خدمتکار از هر فرصتی استفاده میکرد تا هوش و زیرکی خود را به رخ بکشد و بهزودی حاکم چنان به خدمتکارش دل بست که کمتر از او جدا میشد.
حاکم، همیشه، به خدمتکارش میگفت: «قول بده هرگز مرا ترک نکنی.» و خدمتکار همیشه پاسخ میدید: «هرگز قربان. شما هرکجا باشید. خواه در این دنیا، خواه در بهشت یا جهنم. من همیشه با شما خواهم بود.» و این حرف حاکم را خیلی خوشحال میکرد.
یک روز عصر، حاکم، بعد از گردشی در کنار رودخانه، داشت به قصرش برمیگشت و مثل همیشه خدمتکارش هم همراهش بود. ناگهان صدای زوزهی روباهها از جنگلی در آن نزدیکیها به گوششان رسید، حاکم کنجکاو شد. رو کرد به خدمتکار و پرسید: «چرا این روباهها زوزه میکشند آنهم در موقعی که ما از این حوالی میگذریم؟»
خدمتکار پاسخ داد: «قربان بهطوریکه میدانید زمستان امسال خیلی سرد است. این روباههای بیچاره لباس گرم ندارند، برای گرفتن پتو از شما التماس دعا دارند.»
حاکم گفت: «آه، میفهمم. راستی که تو چقدر باهوشی که زبان روباهها را هم میفهمی! اما چرا به آنها پتو داده نشده است؟»
خدمتکار که دل خوشی از تاجر پتوها نداشت گفت: «قربان، مقصر تاجر پتوهاست.»
حاکم گفت: «چه بد! به چه جرئت این روباههای عزیز را از پتو محروم کرده است؟ بسیار خوب، بگو این تاجر پتوها را در پتویی بپیچند وتوی دریا بیندازند. بعد صدتا پتو بخرید و میان دوستان من، این روباهها، پخش کنید.»
خدمتکار بهشتاب برای اجرای دستور حاکم دست بکار شد. البته فقط نیم اول دستور را اجرا کرد، یعنی تاجر پتوها را به دریا انداخت و از خزانه پول گرفت که برای روباهها پتو بخرد که هیچوقت هم نخرید.
عصر روز بعد در گردش کنار رودخانه، بازهم صدای زوزهی روباهها به گوش حاکم رسید. حاکم تعجب کرد و پرسید: «باز دیگر چهشان است؟ برای چه زوزه میکشند؟»
خدمتکار با لبخند پاسخ داد: «قربان، آنها دارند به این وسیله از شما تشکر میکنند.»
حاکم گفت: «چه خوب! چه خوب که من خدمتکار دانا و درستکاری مثل تو دارم. قول بده که هرگز مرا ترک نکنی.»
خدمتکار اطمینان داد: «من همیشه در کنار شما خواهم بود، در بهشت حتی جهنم.»
حاکم خیلی خوشحال شد؛ اما شادیاش زیاد طول نکشید. چون در این هنگام ناگهان گراز کوچکی از جنگل بیرون دوید. حاکم که پیش از آن گراز ندیده بود شگفتزده فریاد کشید: «خدای من! این دیگر چه جانوری ست؟»
البته خدمتکار خوب میدانست که آن جانور چیست؛ اما بهآرامی پاسخ داد: «قربان، اینیکی از فیلهای شماست، به این روز افتاده. چون مأمور غذا دادن به فیلها، غذای آنها را نمیدهد.»
حاکم خیلی خشمگین شد و فوراً فرمان قتل آن مأمور را صادر کرد. بعد از خدمتکارش خواست که هرچقدر پول لازم است دریافت کند و مواظب باشد که به حیوانهای بیچاره غذای حسابی داده شود.
یک ماه گذشت. یک روز عصر که حاکم همراه با خدمتکارش از گردش روزانه به قصر بازمیگشت با گرازی روبرو شد. تعجب کرد و از خدمتکار پرسید: «این همان فیل گرسنه است که آن روز دیدیم؟ چطور است که چاقتر نشده؟»
خدمتکار چنان زد زیر خنده که دندانهای عقلش هم پیدا شد. بعد گفت: «نه قربان، آن فیل الآن ماشاالله به هیکل شریف شماست. این حیوان که ملاحظه میکنید، درواقع یک موش است؛ اما از بس در آشپزخانه غذا خورده اینقدر گنده شده است، و این نشان میدهد که آشپزباشی چقدر بیتوجه است.»
حاکم از خشم مثل شاتوت سرخ شد، چشمهایش را گِرد کرد و شکوه کنان گفت: «جای تأسف است! موشی به علت غفلت و بیتوجهی آشپز، غذاهای خوشمزهی مرا میخورد!» و بیدرنگ فرمان داد که آشپز را، بعدازآنکه شام امشب را آماده کرد، به دار بیاویزند.
آن شب آشپز پنهانی پیش خدمتکار حاکم آمد و مبلغ زیادی پول با خودش آورد. به خدمتکار التماس کرد جانش را نجات دهد. او هم در عوض هر غذایی را که دلش میخواهد برایش بپزد.
خدمتکار بدجنس خوشحال شد و به آشپز گفت: «هیچ ناراحت نباش. نجات تو با من.»
نیمهشب، درست موقعی که میخواستند آشپز را در حضور حاکم دار بزنند، خدمتکار پیش دوید و فریاد کشید: «دست نگهدارید! دست نگهدارید!»
بعد رو کرد به حاکم و گفت: «قربان! من الآن به تقویم نجومی نگاه کردم و فهمیدم که این ساعت، ساعت سعد است. هر کس در این ساعت به دار آویخته شود جایش در بهشت خواهد بود. دار زدن آشپز در این ساعت ابداً تنبیه او نیست، بلکه جایزه و پاداشی محسوب میشود. چرا ما باید چنین آدم پست و بدجنسی را به بهشت بفرستیم؟»
حاکم در برابر چشمان شگفتزدهی حاضران، ناگهان از جایش پرید و با خوشحالی گفت: «خوب شد! عالی شد! مدتها بود که دلم میخواست بهشت را ببینم. مرا بهجای او به دار بزنید تا بتوانم فوراً بهشت را ببینم؛ اما صبر کنید!»
آنوقت رو کرد به خدمتکار و گفت: «دوست عزیزم، تو همیشه به من قول میدادی که همهجا همراه من باشی. حالا من دارم به بهشت میروم، تو، راهنمای من باش. آهای جلاد اول او را دار بزن»
پیش از آنکه خدمتکار بدجنس بتواند کلمهای به زبان بیاورد نگهبانها حلقهی دار را به گردنش انداختند و مأمور اعدام او را بالا کشید. حاکم خوشحال شد از اینکه وزیر پیشنهاد او را بیچونوچرا پذیرفته بود.
مأمور اعدام، بعد از اینکه وزیر را به بهشت فرستاد، به سراغ حاکم رفت؛ و این چیزی بود که خود او خواسته بود.
و اما اینکه آنها به بهشت رسیدند یا نه، کسی خبر ندارد.