قصه «تائوخام» سنگپران
قصه ای آموزنده از لائوس
برای کودکان همهجا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. یک پسربچهی دهساله بود، اسمش «تائوخام.» پدر و مادر این پسر مرده بودند و او را در این دنیا تکوتنها گذاشته بودند. بدتر از همه هر دو تا پایش هم شَل بود و اصلاً نمیتوانست حرکت کند. با غذایی که مردم مهربان برایش میآوردند، زندگی را میگذراند.
«تائوخام» بیشتر اوقات در یکجا مینشست و سرگرمی و بازیچهای نداشت. خودش را با گذاشتن ریگی در انتهای انگشت نشانه و پرتاب کردن آن بهسوی هدفی، سرگرم میکرد. این کار را هرروز، بارها و بارها، انجام میدید. بهزودی «تائوخام» در این کار چنان ماهر شد که حتی از راه دور هم سنگش به خطا نمیرفت.
بچههای دیگر از دیدن کار «تائوخام» بسیار لذت میبردند و همیشه برایش سنگریزه جمع میکردند. یک روز هم یک چار چرخه برایش درست کردند و او را با خودشان به اینطرف و آنطرف بردند.
تائوخام با تمرینهای هرروزی در کار پرتاب سنگی روزبهروز ماهرتر میشد، تا یک روز اتفاق جالبی افتاد. بچهها چارچرخه تائوخام را هل دادند بهطرف یک درخت انجیر هندی و آن را زیر سایهی درخت نگه داشتند. بعد مثل همیشه یک کُپه سنگریزه دم دست او گذاشتند و برای تماشای کار او به انتظار ماندند.
تائوخام ریگها را بهطرف برگهای بزرگ بالای سرش نشانه رفت و همانطور که بچهها هاج و واج نگاهش میکردند با پرتاب ریگها شکل یک فیل را در میان برگهای درخت ساخت. بعد، به همین ترتیب یک گوسفند و یک گاومیش در میان برگها به وجود آورد. نور آفتاب از میان برگهای سوراخ شده میگذشت و تصویر بزرگ حیوانات روی زمین میافتاد. وقتی هم باد میآمد برگها به اینسو و آنسو حرکت میکردند و چنان به نظر میرسید که حیوانها زندهاند و دارند میرقصند. بچهها از شادی دست میزدند و فریاد میکشیدند و خود تائوخام هم بسیار شاد بود. این دیگر شده بود بازی محبوب بچهها و همهی آنها از این بازی واقعة لذت میبردند.
یک روز که بچهها داشتند بازی میکردند گروهی را دیدند که بهطرف آنها میآمدند. پادشاه بود که با همراهانش ازآنجا میگذشت، بچهها که نگهبانان را دیدند ترسیدند و با «تائوخام» پشت درخت پنهان شدند.
وقتی پادشاه و همراهان به سایهی درخت رسیدند هوا چنان خنک و خوش بود که تصمیم گرفتند در آنجا استراحت کنند. پادشاه همینکه به درخت تکیه داد چشمش افتاد به سایهی حیوانهایی که روی زمین افتاده بود. نور آفتابی که از میان برگهای بالای سرش میگذشت این شکلها را به وجود آورده بود.
پادشاه به نگهبانها دستور داد که ببینند چه کسی این طرحها را روی برگها کنده است. همهی بچهها فرار کردند؛ اما «تائوخام» چون شَل بود نتوانست فرار کند. نگهبانها او را پشت درخت پیدا کردند و به حضور پادشاه آوردند. پسر به پادشاه گفت که چگونه آن کار را کرده است و پادشاه به او گفت: «نشانم بده!»
تائوخام یکمشت ریگ برداشت و آنها را یکییکی میان برگها پرتاب کرد و پیش چشم پادشاه طرح یک پرندهی کوچک روی یکی از برگهای درخت به وجود آمد.
پادشاه از این کار عجیب، تحت تأثیر قرار گرفت و پس از لحظهای فکر کردن گفت: «گوش کن، با من به قصر بیا. میخواهم کاری برایم انجام دهی.» پس «تائوخام» را به فیلی سوار کردند و به قصر بردند.
روز بعد قرار بود پادشاه با مشاورانش جلسهای داشته باشند. پادشاه به خدمتکارانش دستور داد پردهای در پشت تختش بیاویزند و سوراخی در آن ایجاد کنند. بعد تائوخام را پشت پرده نشاندند و پادشاه به او گفت: «حالا خوب گوش کن. آنجا درست در مقابل تو، مردی مینشیند. میخواهم وقتی او دهن باز کرد تو از میان این سوراخ پرده، تکهای گل توی دهانش پرتاب کنی.»
پسر، هاج و واج مانده بود که چرا باید چنین کار عجیبی انجام دهد و شاه که موضوع را فهمیده بود به پسرک چشمکی زد و گفت: «دلیلش را برایت میگویم. راستش این آدم خیلی حرف میزند و به هیچکس فرصت حرف زدن نمیدهد. میخواهم ببینم آیا میتوانم به این وسیله او را ادب کنم.»
کمی بعد مشاوران وارد شدند و گفتگو آغاز شد. آن آدم پرحرف، بیآنکه بداند چه آشی برایش پختهاند، شروع به صحبت کرد، اما همینکه دهانش را باز کرد «تائوخام» گلولهی گل را توی دهانش پرتاب کرد. مشاور خیال کرد حشرهای توی دهانش پرید. خواست آب دهانش را بیرون بریزد اما چون در حضور پادشاه بود، از روی ادب آن را قورت داد.
هر بار که او دهان باز کرد همین کار تکرار شد و بنابراین او اصلاً نتوانست صحبت کند. بقیهی مشاوران خوشحال شدند که بالاخره آنها هم فرصت حرف زدن پیدا کردند چون آنها هم مطالبی داشتند که میباید به عرض میرساندند.
بعدازآنکه مجلس به آخر رسید پادشاه از مشاور پرحرف پرسید: «امروز چه اتفاقی برایت افتاده؟ من یک کلمه حرف از تو نشنیدم.»
مشاور پاسخ داد: «قربان، خیلی چیزها داشتم که به عرض برسانم اما هر بار که میخواستم صحبت کنم حشرهای پرید به دهانم و من اصلاً نتوانستم صحبت کنم»
پادشاه، خوشحال از اینکه نقشهاش بهخوبی اجرا شد، گفت: «راستی که عجیب است! بار دیگر که ما جلسه داریم لطفاً به یاد داشته باش که به دیگران هم اجازه بدهی مثل امروز حرفشان را بزنند. امیدوارم بفهمی که آنها هم مطالب مهمی دارند که باید به عرض برسانند.»
مشاور پرحرف خیلی خجالت کشید و فوراً بیرون رفت که دهانش را بشوید.
ازآنپس او دیگر پیدرپی حرف نمیزد و به حرفهای دیگران گوش میدید و منتظر میماند تا نوبت حرف زدن او برسد.
پادشاه به «تائوخام» هم اجازه داد که تا وقتی دلش میخواهد در قصر بماند و او دیگر ازلحاظ جا و غذا خیالش کاملاً راحت شد.
بازنوشتهی سانگ سه ئو نوم
نقاشی از تانوسیونگ فانورات