کاور-داستان-کوتاه-خانه-روشنان-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه: خانه روشنان / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” خانه روشنان “

شعرگونه‌ای در شرح ناپدید شدن نویسنده

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

از وقفه‌ای که در چرخش کلید پیش آمد فهمیدیم خودش است. این را بعد جاکلیدی و در بارها برایمان گفته‌اند. همیشه اول کلید را توی جاکلیدی می‌کند و مدتی معطل می‌ماند، انگار که یادش رفته باشد چه می‌خواسته است بکند، بعد بالاخره کلید را می‌چرخاند. دیروقت بود و تاریک بودیم ما. باریکه نوری پایین پرده را روشن کرده بود. ندیده‌ایم ما. پرده حتی اگر هیچ نوری از چراغ‌ها نریزد و بیرون هم تاریک تاریک باشد همین را می‌گوید. در تاریکی نمی‌بینیم ما که کی روشن است و کی تاریک تاریک، تاریک بوده است حتماً، مثل ما که ساکت و تاریک سر جایمان بودیم و حتی پچپچه نمی‌کردیم. تاریک که باشد با پهلودستی هامان حرفی نداریم که بزنیم. آینه اول دیدش که تاریک بود و توی درگاهی ایستاده بود، کیفی به دست و تاریکی چیزی به این دست. روشن از نور راهرو نگاهش کرده و منتظر ایستاده که کی کلید برق را می‌زند تا گپ و گفت خاموش اما مداومش را با سفیدی دیوار روبه‌رو و حتی نیمه در و چند پله شروع کند. می‌گوید: از روشنایی من صورتش روشن شد. در دو چین پیشانی‌اش سایه داشت. نگاهم می‌کرد، شاید هم خودش را نگاه می‌کرد.

می‌گوید: کیفش را اول زمین گذاشت.

سنگین بوده. پاکتی هم بر موکت گذاشته و بعد باز به آینه نگاه کرده. صورتش حالا نیست تا بگوید که به خودش نگاه می‌کرده یا نه. دستش را در آینه بلند کرده مشت بوده. ترسیده که بزند. آینه ترسیده. می‌گوید: هیچ‌وقت ندیده بودم که رو به من مشت بلند کند.

صدای خودش را پیشاپیش شنیده و دیده که حالا می‌ریزد. در را که بسته و باز تاریک شده‌اند، آینه ترسیده که شاید حالا با لگد بزند. نزد. در تاریکی بالا آمد. یک پایش سنگین‌تر بوده، انگار که آن‌یکی درد بکند. دست هم به دیوار راهرو گرفته و آمده بالا. می‌دانستیم که هستش. صدا را می‌شنویم ما. لمسش می‌کنیم ما، حجم نفس‌ها را که می‌آیند و به‌تناوب به سینه می‌خورند، اگر سینه‌ای‌مان باشد. یله داده بر این‌یکی پا و دست بر نرده ایستاده بود. اگر کلید را می‌زد پچپچه‌های خاموشمان را شروع می‌کردیم. نکرد و ما ساکت ماندیم. نه، ساکت نه، تاریک و پنهان ماندیم. ساعت البته با آن عقربه کوچک شبنمایش می‌زد و چرخ‌زنان لحظه‌های او را پس می‌راند. نمی‌داند او که ما را کاری نمی‌تواند بکند. هستیم ما، صورتمان مهم نیست. او را به‌صورت باز بسته‌اند. اگر نفس‌هایش بی حجم شوند، نیست دیگر. شاید هم می‌دانست، تازه داشت شروع می‌شد که تاریک بود، دستی بر تن نرده که می‌گوید سردم همیشه منتظر باز ما مانده بودیم که چه می‌خواهد بکند امشب. حافظه نداریم ما. وقتی تکرار شود چیزی، یادمان می‌آید، بعد یادمان می‌آید و باز فراموشمان می‌شود تا آن چیز دیگر بیاید و هم‌جنس خودش را بیدار کند. هیچ‌چیز یادمان نیامد. بویش حتی ناآشنا بود. بعد هم که می‌رفت و آمد، از این صندلی تا اتاق‌خواب، یله شده بر این پا که سنگین‌تر بود، باز بویش هیچ بویی را در ما بیدار نمی‌کرد، در منافذ پرده حتی با روکش صندلی راحتی. خسته می‌شوند بالاخره، صندلی‌ها را برای همین ساخته‌اند آدم‌ها یا تختخواب را. بوی مستی اگر بود بر تخت می‌افتاد و صبح که از درز میان دو پرده می‌آمد و می‌نشست بر طاقچه پنجره، بیدار می‌شد. ضبط‌صوت و نوارها می‌گویند منتظر بودیم. بوی آدمی گرفته‌اند این‌ها. سیگار هم بوی آدمی دارد. ته سیگار وقتی توی زیرسیگاری له شود مثل ما می‌شود. گنجه و رختخواب و حتی لباس‌ها از بوی سنگین و متناوب تاریکی و روشنی آدم‌ها چنان پُرند که نمی‌بینند ما را کنار می‌کشند از ما، پچپچه نمی‌کنند. نمی‌دانیم چه خبر است. می‌رفت و می‌آمد. ساعت هم که زد همچنان رفت و آمد. خسته نمی‌خواست بشود. زیرسیگاری و صندلی رو به تلویزیون منتظر بودند. صندلی‌ها می‌گویند از سنگینی یا سبکی می‌فهمند که هر کس چقدر تاریک است. گفته‌اند وقتی آمد و نشست تلخ بود. تلخی را از صدای فنرها فهمیده بودند. ما تلخ نمی‌شویم. تلخی آدم را ما از دستی که بر دسته صندلی می‌گذارد می‌فهمیم و با تلخی‌های گذشته که هست پاسخ می‌دهیم و تلخ‌ترش می‌کنیم. او چنان پر بود که تلخی‌های کهنه را پس می‌زد، مثل ابر که می‌گویند وقتی پر است از آب، سرریز می‌شود. کبریت که کشید، دریچه شعله روشن شد. سرک کشیدیم ما مگر ببینیم که آن‌سوی ما چیست. ندیدیم ما. پنهان ماندیم همه و به نوک سرخ سیگار نگاه کردیم. پنجره نیست سوراخ سرخ تلخ؛ اگر هم باشد دل آدمی را بر آن‌سویش می‌توان دید که سرخ و تلخ می‌زند. بویش را هم می‌شنیدیم که با حجم نفس‌ها به ما می‌خورد. پرده‌ها که کشیده باشند و چراغ‌ها بسته، چشم سرخ سیگار تاریکمان می‌کند، ترسمان می‌گیرد، به دورترها می‌راندمان، به کنج‌ها و سه‌کنج‌هایی که مرز ظلمت بی آدمی است، که این جهان غوطه ور است در آن. تلفن را آدم‌ها برای همین ساخته‌اند یا حرف و گفت را، تا میان این دریچه سرخ اما تاریک و آن‌همه که هست به پچپچه تاریکی‌هاشان را بتکانند. دسته تلفن را برداشت. صدایی نشنیدیم. عسلی می‌گوید که بر من گذاشت. خواب‌وبیدار، ما از آن دریچه گرد و سرخ بوی چیزی را می‌شنیدیم که می‌آمد و از سنگینی مشت بر وسط آینه قدی هم سنگین‌تر بود. ما اغلب همین‌جاها دست‌به‌کار می‌شویم، گوش به گوش می‌گوییم یا بهتر، سلول به سلول تا مگر آن نورهای سیاه که در آدمی هست کاری بکنند. بایست کاری کرد. کردیم، از دست‌ها هم شروع کردیم، دو انگشت شست و اشاره سیگار را خاموش اگر می‌کردند باز شروع می‌شد. خاموش شد و ما تاریک‌تر ماندیم. سنگین و لَخت، مبل می‌گوید، دو دستش را بر دسته‌ها گذاشته بود. اگر این جنس آدمی فریادی بزند یا به هق‌هقی حفره‌های ما را بینبارد، یا دست‌آخر های هایی بگوید، می‌دانیم ما که جایی نوری هنوز هست، وگرنه نورهای سیاه تاریک می‌شوند، مثل همان تاریکی که بود. پرده می‌گوید باریکه نور دیگر نبود. آخ اگر گلویی‌مان بود چه‌ها که نمی‌کردیم! چند قطره از آن ابر که حتماً بود بر جام شیشه یا دو ضربه بر در. دربند آدمی ماییم و آدمی دربندان ما. در آن‌سوی این حصار ما را راهی نیست. القای خیال البته می‌توانیم کرد. کردیم. از دل سیاه دودی زبانه سرخ آتشی برآوردیم. بوته خشک شعله‌وری پیش روش می‌بود اگر در دست حایل زبان سرخ و لرزان می‌کرد. ساقی سیم‌ساق غزل را گفتیم نه به ناز که به عتاب غمزه‌ای در کار او کند. سر برنیاورد که دیدیم ساقی را که رنجیده به قاب نقش برآمد و همان جام که داشت برداشت. جامیش نیز نمودیم؛ نرگسی‌اش برآوردیم؛ دو سه بوته پونه بر لب جویباری که زلال و جاری می‌رفت. جاده‌ای پرت در میان جنگلی‌اش دادیم تا مگر برخیزد و دریچه چراغی بگشاید. نمی‌دید. می‌دیدیم ما که نمی‌بیندشان، حتی باد را که بر ننوی شقایقی نشسته بود. سنگ را ندید که سایبان کلاهک نرم قارچی کرده بودیم. خسته نمی‌شویم ما، سیاه می‌شویم وقتی می‌بینیم با دو دست سنگین بر دسته مبل نشسته باشد کسی و در بر هر چه غیر بسته. ماییم غیر. گفتیم بگذاریمش تا خود مگر خیالی را احضار کند. بوی کافور بود. این را از پیش بوییده بودیم، اما رانده بودیمش به دورترین حفره‌هایی که در این حلقه هست، از ترس آن حفرة مبادا که همیشه همسایه اوست. دیدیم که دارد جلو پایش پهن قالی می‌شود یا هر چه که بوده بود. بوی سنگین خاک خیس بود و همان کافور که بر تیره پشت ما نیز -اگر پشتی‌مان بود- عرقی سرد می‌نشاند. ساقه نازک علفی را، خم‌شده از باریکی دو شبنم، رویاندیم بر لبه آن تاریک. ندیدش. نغمه‌ای معلق میان دو سکوت را به خانه خیالش القا کردیم. حفره دوم را به ادامه‌ای پر نکرد. خسته نمی‌شویم ما. تاریک، گفتیم، می‌مانیم تا مگر او خود خانه روشن کند. گوشی‌مان گفته که مرا همین وقت‌ها بر تلفن گذاشت. از جا هم برخاست. پاکت را برداشت و به آشپزخانه برد. تلخ بود همچنان. آن حفره را سایه دو پایش کرده بود. کلید برق را هم که زد تاریک‌ترمان کرد. ساعت چند ضربه زد. چیزی خورد، حتی چیزی آشامید تلخ، اما وقت ما خوش نشد. فریب نمی‌خوریم ما. سورِ ماست وقتی آدمی لقمه‌ای را به جرعه‌ای تلخ می‌گوارد. جنازه‌ای بر میز بود، سری بود با موی آب‌چکان. به تاریک‌ترین طبله‌های ما بودش، مثل همان عکسی که می‌گوید، او روزی من بوده است. هستش هنوز. دستی ستون چانه کرده و موها افشان، شانه نکرده، و نوک سبیل گرفته به لب. تلفن زنگی زد. ما نگفته بودیم که بزند. می‌توانیم، به القای خیال می‌توانیم. پله بر پای راست آمد، خم شد و گوشی را برداشت، گفت: بله؟

– پس چرا نیامدی؟

او در ما بود، نوربارانمان می‌کرد اگر بودش. همخانه‌ی بوی پونه‌ی لب جویبارش کرده‌ایم ما.

گفت: خسته‌ام.

– خیلی شلوغ بود؟

– خیلی؟ خوب، بله؛ اما امانت گذاشتندش تا ببرندش جایی دیگر.

– کجا؟

– نپرسیدم، زود آمدم.

– حالا چرا این‌همه تلخی؟

– تلخم، آره، چون می‌ترسم به سر من هم همین بلاها بیاید.

همخانه صدای بلور می‌خندد نرگس. وقتی نباشدش دل ما هم می‌گیرد، گفت: تو که می‌گفتی تا آن اصل‌کاری را ننویسم نمی‌روم؟

– شاید همین امشب نوشتمش.

– خوب، خوب، من آمدم؛ به ما نیامده برویم شمال

– نه، خواهش می‌کنم، من خوبم، دست بالاش قرصی می‌خورم و می‌خوابم.

بوی کافور می‌دهد گاهی دروغ، وقتی لحنی همخانه خاک چوب و سنگین باشد. نرگس نشنیدیم که سیاه شود، یا بگوید زیر این می‌خوابم گفتنت سایه‌ای هست. خسته بود شاید. دربندانیم ما حالا. عکس او را به دیوار زده‌اند، قاب کرده. سیاه و آغشته به چربی خاک، پارچه‌ای حمایل وارش بر شانه و ساعد کشیده‌اند. از بچه‌ها هم پرسید. خواب بودند. می‌آیند با نرگس، و غنچه می‌نشیند بر همین مبل، خیره به در، می‌گوید: بابا همین‌جاهاست، من مطمئنم، بویش را می‌شنوم.

در ماست بوی او، همخانه بوی صمغ کاجش کرده‌ایم ما. بهرام می‌گوید: خودش نوشته من جز همین‌ها که نوشته‌ام چیزی ندارم، این‌ها هم مال هرکسی است که می‌تواند بخواندشان.

می‌نوشت او، در آن اتاق کوچک می‌نشست پشت میزش. ماشین‌تحریر می‌گوید: بی‌صدا مانده‌ام من.

نرگس گاهی تنها می‌آید اینجا، با او حرف می‌زند. ما می‌شنویم. یک خط حک‌شده بر صفحه را می‌خواند: ما هم رفتیم، نعشمان را هم بردیم.

اول هر چه نیمه‌تمام داشت جمع کرد و در کیسه پلاستیکی ریخت و برد پایین. گفت به ما که می‌برد. از مرگ صاحب عکس هم گفت، همه را نوشت، بلندبلند خواندش. در خانه خانه‌های ماست هر چه او نوشت. نمی‌توانیم بگوییم وقتی او نخواسته است بمانند. پاره کردشان، سوزاند. خاکسترشان را نرگس در زیرسیگاری دید، گفت: اگر بودم نمی‌گذاشتم.

پاره کرد همه را در ما هستند، با او. می‌مانند. احضارش کرد صاحب عکس را چیزی خواند که همسایه صبح بود و غروب‌های دلگیر. جویده می‌خواند. گفت: من نمی‌خواهم مثل تو وجه‌المصالحه شوم.

– من هم نمی‌خواستم، ولی همیشه بی‌خبر می‌آید.

– تو شاعری، یا بودی، به مصراعی می‌توانستی بگویی.

– گفته بودم بارها، اما اگر هم خوانده بودند یا حفظ بودند چیزی دیگر فهمیدند، عیب شعر همین است. شاید. نمی‌شود چیزی را همان‌طور گفت که هست.

روبه‌روی ‌هم پشت آن میز نشسته بودند، شاعر آنجا و همسایه ما این‌طرف. خیال بود شاعر، سایه او بود که روزی بوده بود. گله‌های هر چه رفته را باهم معاوضه می‌کردند. موهای بلند شاعر خیس بود و همخانه‌ی بوی کافور. موی به خیال آمده اشک اگر بندد خیسش می‌گوییم. حنظل بود حرف‌هاش. می‌گفت: تا در عکس بیفتند زیر تابوت را می‌گرفتند.

لب هاش طعم تلخ ام الخبائث می‌داد شاعر، می‌گفت: تکه‌تکه‌ام می‌کنند. حالا، مثل شتر قربانی که هر تکه گوشتش را به خانه‌ای می‌برند. اگر می‌دانستم…

– خودکشی بدتر است، تقلیدی‌اش به‌حساب می‌آورند.

– دیگر آدم را امانت نمی‌گذارند تا بعد ببرند و به دستور چال کنند تا بعد تکه‌تکه‌های مرا مداحان ‌هم بر یخه بزنند، مثل تکه‌تکه‌های تن آن راوی شعر ناصری که مؤمنانش در بازار بلخ بر سر جوال‌دوز به تیمّن می‌بردند.

در لایه‌های دور ماست رفته‌های قدیمی، احضارش اگر بکنند، بنویسندش به آن طرز که باید، نه سایه‌دار که حی و حاضر، می‌آید، انگار که هست. کاتب قلم حتی برنداشت، گفت: بر سکو که خواباندند، به این پهلو، چه آرام بود صورتت. با سروصورت خیس و دو چشم بسته انگار خوابیده بودی، لبخند بر لب. دو خط کنار لب‌هات عمیق‌تر از حالا بود، سایه‌دار بود. لب پایینی‌ات را غنچه کرده بودی، انگار بخواهی کلمه‌ای را بگویی اما یادت نیاید.

نمی‌شنید سایه. انگشتی بر گونه و چهار انگشت ستون چانه نگاه می‌کرد، نه به کاتب که به عکس خودش. گفت: می‌بینی؟ این هم من نیستم، بودم البته، آن‌وقت آن‌ها به آن کلمات که از من است استناد خواهند کرد. نه، نشده است، نمی‌شود: سایه‌ای دارد هر کلمه، مبهمش می‌کند هم‌نشینش؛ چیزی می‌شود بیرون از اختیار من. سیاه‌چرده بلند بالایی را دوست می‌داشتم، اما از او اگر می‌گفتم چیزی می‌شد که او نبود. دهان نیمه‌باز او یادم می‌آمد و دست چنگ شده‌اش که شمدی را به مشت داشت، اما من از بلور یا بگیر تراش باز گفته‌ام.

کاتب گفت: می‌رنجند، نمی‌بخشندمان اگر بفهمند آن حیوان را تو هم دیده‌ای، در وصفی از دو دست چنگ شده احضار کرده‌ای. پاره می‌کنم من. سوزاندم، پیش پای تو.

– پس تو هم می‌ترسی؟

بوی ترس را ما هم شنیده بودیم، همسایه‌ی لرزش دو دست است گاهی. تا شاعر نبیند، لبه میز را کاتب به دو دست گرفته بود. میز از ناآرامی دو پای کاتب هم گفته است. از درد ماهیچه ساق پای راست و سوزش کف آن پا با غنچه ما بارها گفته‌ایم. زبان ما را می‌داند. می‌گوید: بوی بابا را من می‌شنوم، یکجایی همین‌جاهاست.

نیستش حالا. در لایه‌های ماست. به مدد اوست که از دریچه کلمه می‌بینیم. آب‌چکان نیست موهاش، سر و دست‌وپا نیست، یا عِظام رمیم یا هر چه این جنس آدمی می‌شود، به خاکش اگر بسپارند یا به امانت اگر در لایه زیرین خاکش خاک کنند. همسایه‌ی ظلمت است کاتب. بوی کاغذ نانوشته را می‌دهد یا مدادی که نتراشیده باشندش. در تابوتِ ناگفته‌هاست که هست.

گفت: البته که می‌ترسم.

شاعر در مه می‌رفت. از مه هم می‌گفت. دست در دست بالابلندش بود، گیسو سیاه البته، تا شانه. گفت: در و بی‌در حرف می‌زدیم و می‌رفتیم. باریکه راهی بود بر لبه دره‌ای که پر بود از مه. این‌طرف هم صخره و سنگ بود یا گاهی شاخه‌ای بیرون جَسته از مه که دستگیره‌مان بود، که شانه‌به‌شانه می‌رفتیم. مه بانو بود اسمش. من ماه صداش می‌زدم. تا غروب کوله به پشت گشته بودیم؛ چیزی خورده بودیم؛ جایی لنگ کرده بودیم؛ پشت صخره‌ای خفته بودیم. گوش و بناگوشی حالا یادم هست. دعوا هم کردیم. سنگی برداشت و پرت کرد رو به دره که مِهی سبک تهش را پر کرده بود. عَلَم دِه هنوز البته پیدا بود. به آنجا می‌بایست برگردیم و ازآنجا ماه می‌رفت به شهر. قرار هم بود دیگر نبینمش.

در ما نیست مه. ماه‌بانو هم نیست. در رقت هوای کوهستانی یا حفره حفره‌های تن سنگ‌ها مانده است. احضارش نمی‌توانیم کرد. کلمات شاعر قالب خالی بود که به حرکت دستی یا لرزش صدایی پُرش بایستی می‌کرد. شاعر همخانه خیال بود خود. کاتب اگر می نوشتش، همان‌گونه که نوشت، بود حالا. کاتب گفت: چرا؟

– همین را من می‌خواستم بدانم. گفتم: «برویم جایی دور، دونفری، دو سه روزی تنها باشیم و بعد تصمیم بگیریم.» آن ده را خودش پیشنهاد کرد. اتاقی توی خانه‌ای اجاره کردیم، از یک بابایی که اسمش به گمانم کَرَم بود، راهنمای کوهنوردها بود و خیال می‌کرد ما هم می‌خواهیم برویم کوه. بعد که فهمید همان دوروبرها می‌خواهیم برویم، رفت دنبال کار خودش. ناهار و شاممان را می‌آورد و می‌رفت. اغلب دم همان قهوه‌خانه‌ای می‌نشست که ما هم پیداش کرده بودیم.

بی‌تاب بود کاتب. آبخور سبیلش را به سرانگشت‌های دست چپ می‌گرفت و رها می‌کرد. سایه‌بان لب زیرین می‌کرد آبخورهایش را. گفت: این‌ها را می‌دانم، خوانده‌ام، گاهی از آن مه هم گفته‌ای؛ از ماه هم که بانوست و می‌آید، از پشت ابری دزدانه سرک می‌کشد، شاخه‌ای را روشن می‌کند یا دامنه را، صخره و سنگ را، اما تو را نمی‌بیند که در وصفش، تا احضارش کنی، شعرها سروده‌ای.

– با بلندبالا گفتن، کسی را نمی‌توان احضار کرد، گیسو پریش من از مه می‌آمد.

به قهقاه خندید شاعر. همخانه‌‌ی هق‌هقش کرده بود. کاتب برخاست، یله بر پای راست و دست بر درد پشت، رفت و آمد، از پنجره تاریک تا این مبل که حالا دیگر به بوی نشستن نرگس خو کرده است، وقتی می‌آید و چهارزانو می‌نشیند و می‌گوید: شاید هم حق با غنچه باشد، گاهی من هم بویش را می‌شنوم.

در ماست بویش. صدایش هم. می‌گفت: در کلمات نیست، معلق میان ما و مخاطب است هر چه تو گفته‌ای، من مه را دیده‌ام، آن کوره‌راه را هم که ماهت رفت، حالا حتی می‌بینم.

شاعر گفت: کوره‌راهی نبود. نشست و به پا پایین را کاوید و همان‌طور نشسته لغزید و رفت. من هم نشستم، اما نرفتم، گوش می‌دادم و منتظر بودم و مضطرب که کی صدای ریزش شروع می‌شود. کاش رفته بودم یا چیزی گفته بودم. وقتی رفتم که مه دیگر برخاسته بود. کَرَم گفت: «رفت.»

باز گفت: رفت.

دستی به زیر موهای خیسش کشید شاعر. تلخ بود، به دندان لب پایین می‌گزید او گفت: زخم خوب می‌شود، اما جایش می‌ماند.

می‌رفت و می‌آمد همچنان کاتب. شاعر از پنجره می‌گفت. مشرف‌به کوچه بود و باز. تاریک نشسته بود و سیگار به لب. می‌گفت: تا صبح بیدار ماندم، می‌دانستم که برنمی‌گردد، اما نشستم تا اگر برگردد، من اول ببینمش. چراغ را خاموش کرده بودم تا نفهمد که بیدارم. هوا ابری بود و تاریک، چراغ سر تیر فقط روشن بود.

از صداهای دور و نزدیک هم می‌گفت: خروسی که بی‌وقت می‌خواند و شاخه‌ای که بر سر دیوار باغی پنجه می‌سایید. در ما نیست. گوش نمی‌داد کاتب، نمی‌دید شاعر را. نبودش دیگر، بر سکویی خفته بود، با دو چشم بسته. دو خط کنار سبیل خیسش سایه می‌خورد. کاتب می‌رفت و می‌آمد. منتظر بودیم ما. لته‌ای بر شرمگاه و دو دست بر سینه خفته بود شاعر. لنگان کاتب، یله بر پای راست، می‌رفت و می‌آمد، دو لب به ناگفته‌ای گشوده. لب‌خوانی می‌توانیم، رخصتمان نیست بگوییم. دل‌نازک است آدمی. دل‌نازک‌ترین بود کاتب، وقتی‌که بود. نیستش حالا کاتب. در خانه خانه‌های ماست، همخانه سنگ و سیمان‌اند وقتی‌که کلمه باشند. شاعر خیال بود، آمد و رفت، تلخ‌تر کرد کاتب را. او هم نتوانسته بود، وقتی حتی خواسته بود. آمده بود، در را گشوده و ناگشوده بوی حضورش را شنیده بود. کلید داشت مریم. دیده‌ایمش ما. به القای خیال کاتب می‌آمد. اغلب، نرگس بویش را به اشراف دل می‌شنید. تا براندش، چیزی را می‌شکست. کاتب می‌گفت: «معذرت می‌خواهم.» اما بودش باز، به هر جا سری می‌زد: پرده را کیپ کشید و از غذایی مانده لقمه‌ای خورد. به اتاق‌خواب هم رفت. چیزی گفت، زیر لب. شنیده‌ایم ما. با کاتب نگفته‌ایم. همخانه فراق است هر چه مریم گفت. جای تنش دیگر بر تخت نیست. بویش را همخانه پونه کوهی کرده‌ایم ما. کاتب مویی را بر بالش دید و چینی را به سرانگشت صاف کرد. چهره در گودنای بالش فروکرده خفت کاتب، هنوز کاتب نبود کاتب. با دریغ زانو به زانو وقتی نشست کاتب شد. گفت: خوب، بچه‌ها حالا دیگر بزرگ‌اند، نرگس هم می‌تواند طوری سر کند. دیر یا زود هم…

لرزیدیم ما. زبان ما را می‌دانست کاتب. گفت: اگر به ناگهان نباشم، هیچ جا، فکر می‌کنند حتماً جایی هستم، همین دوروبرها شاید.

مخاطب آدمی گاهی هیچ‌کس نیست. با هیچ اگر آدمی شانه‌به‌شانه برود و زبان به اختیار تاریکی دلش بگذارد، تاریک می‌شویم ما. تا دلش را از آن مبادا منصرف کنیم، تیغی‌اش به خانه خیال القا کردیم. دوشِ آب گرم را همسایه تیغ کردیم. گفت: نه، این را آزموده‌اند. تازه چیزی می‌ماند که اختیارش با من نیست.

چه می‌توانستیم کرد؟ آن خفته بر سکو را می‌گفت که از او می‌ماند، یا در تابوت به دوش می‌بردندش. خود به خانه خیال می دیدش. تا هر چه تلخ را براند، به اتاق مطالعه رفت. آنجا می‌نوشت کاتب. در را می‌بست، نه بر ما که هر جا هستیم، که بر خیال‌های نابهنگام که سایه هر خیال احضار شده‌اند. صدای ماشین‌تحریر پر می‌کند تاریکی فاصله هامان را. جاده‌ای بود بر دامنه تپه‌ای. کاتب بر جاده می‌رفت عرق‌ریزان، چوبی به دست. بر سنگی می‌زد یا بوته خاری. می‌دانیم. آدمی تا جز پیش پاش نبیند سنگی را به نوک پا می‌زند یا به تکه چوبی. سایه بلند کاتب را هم دیدیم. به کجا می‌بُردمان کاتب؟ باریکه راهی بود جاده بر دامنه تپه. در لایه‌های دور ما بودش. نمی‌خواستیم احضارش کنیم. حضور ما پنهان باید بماند. می‌رنجد کاتب. نمی‌نویسد دیگر. تق و تق ماشین‌تحریرش سرود ماست. نیلوفرهای آبی سفید است بر پهنه آب ما. از سایه‌های آن انتها اگر بگوییم، پنهان زیر چتر بیدهای مجنون، دلریشه‌ی خراش سنگی است بر جام شیشه. دل‌ریشمان کرد صدا. بال‌زنان سایه‌اش را بر خاک می‌کشید. کرکس بود که سنگین می‌گذشت. آبی نبود آسمان. خاکستر بود که از کران تا کران آن بالا را می‌پوشاند. دیواره سیاه قلعه‌ای را هم دیدیم. قلعه نبود. برج بود، برج خاموشی. سیاه اما روشن به هاله غروبی که نمی‌دیدیم کرکس‌ها بر کنگره برج نشسته بودند.

سکوت کرکسی است نشسته بر کنگره برج. نمی‌ترسیم ما، خالی می‌مانیم، مثل خلأ میان دلریشه جیغی تا تاپ‌تاپ سنگین و کند دو بال. نمی‌نوشت دیگر. مرداب بود وقت کاتب. تا برآید یا دستی برآورد از سطح بی موج آب، نیلوفرهای آبی سفید را در کارش کردیم. نمی‌دید کاتب. سیگاری روشن به میان دو انگشت نشسته بود. نمی‌خواند. چشم بسته بود. بسته و خالی ما نیز ماندیم. سنگ سیاه بودیم در عمق آبی راکد. ذهن کاتب بودیم ما. بال‌بال بالک ماهی کوچکی حتی لایه‌های دور را برمی‌آورد. در ما بود. رفته بود کاتب. گاهی نوشته بودش، اما نیمه کار رهایش کرده بود. احضارش کردیم. در سایه برج می‌رفت حالا. نمی‌نوشت. صدای سنگین بال‌ها می‌آمد و دلریشه جیغی گاهی از آن‌سوی دیوار. باریکه راهی بود که به گرد پایه برج می‌چرخید. آفتاب بر کنارة خاکستر بود و تا افق همواری خاک بود بی‌هیچ خال زمردین درختی یا لکه کِشتی. دیواره بلند همه از خشت خام بود. ایستاده بود کاتب. راه حالا پله به پله بر سنگ می‌رفت. صخره‌ای خام تراشیده را دور می‌زد و به دری سنگی می‌رسید. سری تکاند کاتب، همخانه شاخه‌ای که دستی بتکاند تا میوه‌ای رسیده به خاک بیفتد.

در لایه‌های دور ما کال بود هنوز کاتب. همخانه دریغ نبود. دوستی‌ها را بی‌شائبه معامله می‌دید و عشق را -نوشته بود- بهانه بودن. ریشه درختش پوسیده بود حالا و آن‌همه کلمه که نوشته بود حتی پلکانی نشده بود تا پله به پله به پا بسپرد و به آن در سنگی برسد که بوی سنگین و چرب گوشت آدمی از شکاف هاش می‌آمد.

چشم گشود و کاغذ را از ماشین‌تحریر بیرون کشید. خوانده و نخوانده کبریت کشید و سوزاندش و در زیرسیگاری انداخت. در ما هست. می‌ماند. کاتب بودش هنوز. نیست دیگر.

سیگار به دست به آشپزخانه رفت. زیر کتری را روشن کرد. ما نیز روشن شدیم. تاریکیم حالا، مگر وقتی غنچه بیاید و بنشیند بر صندلی کاتب، پشت میز. می‌گوید: من مطمئنم که بابا همین‌جاهاست.

نرگس می‌گوید: بس کن، مادر!

– پس کجاست؟

رفته، رفته یکجایی به یک جای دنج و دور، خانه دوستی یا آشنایی تا بنویسدش.

– چی را بنویسد؟

– همان آخری را.

غنچه می‌گوید: خودت را گول نزن، مادر. دیدی که. همه لباس هاش بود. لخت که نمی‌توانسته برود.

همخانه درخت شد کاتب وقتی‌که جرعه‌جرعه چای می‌خورد و برگ و بار می‌تکاند. به خانه خیال اول چیزی می‌ساخت یا کسی: دستی که به سرانگشت موی سیاهش را شانه می‌زد؛ مردی که پیشاپیش او شلنگ‌انداز می‌رفت. سطح صافی ساخت که آبی دریاچه‌ای بود در انتهای دالانی سبز. تنه درختی خزه بسته بر کنارة نهری. مویی افشان و سیاه به گرد صورتی شکفته به شکرخندی محو. آتش‌ها برافروخت از بوته و چوب. دهانی که تلخ بود اما به دهان کاتب لبخندی شیرین می‌نشاند. پاییزان بود دل کاتب. هر برگ را به بادی می‌تکاند. نرگس را نساخت یا غنچه را. ما ساختیم. سری تکاند و به چیزی دیگر آویخت. بهرام را خود به خانه خیال آورد. گفت: خوب، پسرم، ما خواستیم مثلاً طرحی دیگر بریزیم، نشد، یا همین شد که می‌بینی، مسئول همه‌چیزش البته ماییم، ولی مهم شاید خواستن بود، آن‌که نخواست شاید بُرده است، ولی این باخت و آن مسئولیت، حداقل کاری است که نشانه بودن ماست.

قدم می‌زد و رو به او انگشت شهادت تکان می‌داد: آدمی را شاید به میزان باخت هاش باید سنجید.

بهرام دیگر نمی‌آید. کاتب نوشته بود: بعضی‌ها تا نبازند، هیچ‌وقت بازی نمی‌کنند.

حالا فقط ماییم اینجا. بویی نیست. یک روز تمام همه‌چیز را نرگس تمیز شست. با پنجره‌های گشوده نشست تا غروب رنگ باخت و شب در آن مبل راحتی غافلگیرش کرد. می‌آید گاهی، میان حلقة ما می‌نشیند. در حلقه نور ظلمانی با کاتبیم ما حالا، در اوییم ما و او در ما. بهرام می‌گفت: من می‌دانم، بابا حتماً فرار کرده است و حالا یکجایی همین دوروبرهاست. شاید هم رفته است به دهی و دارد برای خودش زندگی می‌کند، مجبور هم نیست دیگر بنویسد، هرروز بنویسد.

کاتب می‌گفت: اگر برسم به آن نقطه تاریک که منم، آن من عریان که نقطه لرزان شرم است بر پیشانی، آن‌وقت می‌توانم بنشینم و به دل صبر آن‌قدر بتراشمش تا مگر….

همخانه شرم نیست دیگر کاتب. همه را، یک‌به‌یک، نوشت، احضار نمی‌کرد تا نبینیم ما. می‌نوشت با دست و می‌سوزاند. گاهی تاریکی شب را به بویش احساس می‌کردیم و بوی تن را به طعم قطره قطره‌های عرق که بر شانه لرزان و باریک دختری نشسته بود که همخانه خواب و ترس بود. مدادش را می‌تراشید و باز می‌نوشت و می‌سوزاند. با شعله کاغذ گاهی سیگاری روشن می‌کرد. گفت: اگر همین یکی را برای وراث بگذارم، دیگر هیچ مردی نمی‌تواند، تیغ به دست، تن عریان خود ببیند در آینه، بی بیم.

می‌خندید. ماه‌زده بود انگار کاتب. طنین خنده هاش صدای کاسه‌ای بود مودار وقتی به تلنگر از خواب رف بیدارش کنند. بوی طلوع صبح را ما نیز شنیده بودیم. برخاست او و کیپ تا کیپ پرده‌ها را کشید. سوخته‌ها را در زیرسیگاری به دستشویی برد و در مستراح ریخت. عریان آنجا شد کاتب. تن شست، انگار که غسل کند به آداب تمام. لباس هاش را نرگس آنجا پیدا کرد. گفت: این هم لباس‌های سیاهش. اگر رفته، پس چی پوشیده؟ من که سر درنمی‌آورم.

بهرام گفت: خوب، یک دست تازه خریده بوده و یکجایی پنهان کرده.

عریان بود کاتب. چهار شمع بر چهار رأس مستطیلی از تن ما روشن کرد. مربع نشست، بر سر مستطیل. خانه خیالش خالی نبود. با بوی صبح می‌آمد بندر. صبح بود و زمین سنگفرش خیس بود از باران شب پیش. دور و نزدیک کشتی‌ها ایستاده بودند. باز در امتداد ساحل رفتند. سر تکان می‌داد کاتب، اما آب گل‌آلود همچنان به دیواره ساحل می‌خورد. مریم گفت: یادم آمد، همین‌جا بود.

بارانی بر تن داشت و کلاهش را بر سر کشیده بود. کاتب گفت: می‌گفتی مه بود آن روز.

– رفتیم به کافه‌ای. همین دوروبرها بود. غروب بود، یادم هست.

مریم گفت: آن روبه‌رو بود.

فقط یکی باز بود. زنی بود مسن، باریک و بلند. روپوش سفیدش را به تن می‌کرد.

مریم گفت: این کافه نبود، مطمئنم.

ریز و سرد بود قطره قطره‌های باران. کاتب گفت: بپرس ببین قهوه دارد، یا نه.

به آلمانی پرسید. گفت: چند دقیقه باید صبر کنیم.

بارانی‌اش را درمی‌آورد. موهاش را به کش سر بسته بود. همان نبود که به خطور خاطره بیدارش می‌کرد کاتب. گفت: خیلی چاق شده‌ام، نه؟

کاتب نوشت: این‌طور به هیچ جا نمی‌رسم. به شمع‌ها هم نگاه کرد و به یکی خیره شد؛ اما باران را دید. رگبار بود. مریم گفت: خیلی وقت است که به خودم نمی‌رسم.

صدای موسیقی آمد. کُر بود. مریم گفت: شیرینی که می‌خوری؟

ژاکت پوشیده بود و یخه پیراهنش را انداخته بود بر لبه ژاکت. کاتب گفت: من که حسابی گرسنه‌ام.

سیگاری هم روشن کرد. مریم گفت: سَرِ مانی ترک کردم، ولی حالا گاهی می‌کشم. بچه‌ها اگر بفهمند غر می‌زنند.

قهوه فرانسوی می‌خوردند با کیک. مریم می‌گفت: توی یکی از همین کافه‌ها با محبی آشنا شدم. بعد از تظاهرات اغلب می‌آمدیم اینجا بهش می‌گفتند محمد کلن. قرار بود سخنرانی کند. نگذاشتند. پلیس سوار جلو هتل به‌صف ایستاده بود. وقتی شاه از ماشین پیاده شد ما حمله کردیم که مثلاً از صف پلیس‌ها بگذریم. زنجیر بسته بودیم. من وسط صف بودم و یک دستم توی دست محمد بود. معلوم بود که نمی‌گذارند جلوتر برویم، اما از پشت سر فشار می‌آوردند. اسب‌ها روی پاهاشان بلند می‌شدند و فیره می‌کشیدند. ما شعار می‌دادیم و جلو می‌رفتیم، که یک‌دفعه از پشت سر ما پلیس سوار را سنگ‌باران کردند. کلاه‌خود داشتند و باتون‌هاشان را رو به ما تکان می‌دادند. خوب، حالا دیگر یادم نیست بعدش چی شد. بیمارستان برده بودندم و محمد هرروز می‌آمد به عیادتم. مچ دستم شکسته بود. هنوز دستم توی گچ بود که باهم ازدواج کردیم.

کاتب شمعی را راست کرد. مداد به دست و زیر دستی بر زانو چشم بست. جای شمع‌ها را نرگس دیده است. چهار شمع نیمه‌سوخته را هم پیدا کرد. گفت: من اینجا نمی‌توانم زندگی کنم.

با غنچه می‌آید. نرگس جارو می‌کند و غنچه به اتاق مطالعه می‌آید و هر بار چیزی می‌خواند، می‌گوید: مادر، تو فقط زیر بعضی جمله‌ها را خط کشیده‌ای.

– این‌ها مال خیلی وقت پیش است، پدر محترمتان نمی‌گذاشت، می‌گفت: «کتاب ناقص می‌شود، حتی خود آدم بار دوم رغبتش نمی‌شود بخواند.»

دور می‌زد کاتب. ما هم دور می‌زنیم. نمی‌دانیم به کجا می‌رویم. کاتب تا مبادایی از جایی سر برنیاورد، نمی‌کَند خاک را. مریم نشسته بود و می‌گفت. محبی را نمی‌توانیم بسازیم.

از موهای صاف و فرق سر و نمی‌دانیم دو چشم درشت و بینی عقابی قالبش را نمی‌توانیم ساخت. جایی همخانه ملال است محبی. مریم می‌گفت: محمد به تلفن یا جلسه و جدل زنده بود. این چند سال اخیر من دیگر نمی‌شناختمش، صبح که می‌رفتم سر کار، خواب بود. عصر هم که برمی‌گشتم خواب بود. بچه‌ها را خودم می‌بردم و می‌آوردم. ماهانه‌ای می‌گرفت. من هم کار می‌کردم، توی مطب یک دندانپزشکی، کار گل، و نصف درآمد می‌رفت توی جیب صاحب مطب. بااین‌همه ازنظر مالی تأمین بودیم. محمد غروب می‌زد بیرون. اولش فکر می‌کردم جلسه دارند. بعد فهمیدم تنهاست، یا حداقل با یکی دو نفر می‌روند کافه‌ای. اهل مشروب و این چیزها نبود. دیروقت می‌آمد، تازه روزنامه‌اش را می‌آورد توی تخت. سیگار می‌کشید و گاهی ورقی می‌زد. انتظار هم داشت من به مطالبی که به نظرش جالب می‌آمد گوش بدهم. اوایل گوش می‌دادم و گاهی هم حرفی می‌زدم که مجبور می‌شدم ساعت‌ها به تحلیل هاش گوش بدهم. اگر خودم را به خواب می‌زدم از کوره درمی‌رفت. این آخری‌ها دیگر تحمل هیچ‌کس را نداشت. خوب، آدم‌ها مجبور می‌شوند به خاطر بچه‌ها یا تأمین زندگی بروند سر کاری. اگر می‌شنید که یکی از دوست‌های سابقش راننده تاکسی شده، گوشت‌تلخی می‌کرد. دیگر هیچ‌کس به دیدنش نمی‌آمد، گاهی هم که من بچه‌ها را بیرون می‌بردم نمی‌آمد، می‌گفت، منتظر تلفن است یا مثلاً کسی می‌آید.

دیگر می‌دانستیم که چه گفته بود مریم، صدا اگر همپرده هق‌هق شود حنظل می‌شویم ما. با سکوت آشناییم ما. سنگینمان می‌کند. مریم کف دست راست را ستون گونه و چانه کرده بود و چشم‌بسته از شب‌هایی می‌گفت که توی آشپزخانه می‌نشست منتظر تا کی صدای پای محبی را از راه‌پله‌ها بشنود تا باز بلند شود برود توی تخت دراز بکشد، پشت به‌جای او. نوشتن همه این حرف‌ها، اگر می‌خواست به قولش عمل کند، لازم بود. لب پر می‌زد حالا دل کاتب. کلمات اگر بی‌سایه باشند به وزن سنگین‌ترند از سکوت. جمله‌ها اگر یکنواخت باشند نمی‌مانند در ما. نمی‌دانیم به کدام حفره باید بسپاریمشان. ناخن انگشت شهادت در مچ دست فرو کرده بود مریم. بازهم قهوه خبر کردند. همچنان می‌گفت. جمله‌های یکنواخت از کنار پرده گوش مخاطب می‌گذرند. گاهی عصرها به بهانه قراری خصوصی بیرون می‌رفت. گفت: می‌سپردم به مانی که اگر بابا خواست برود بیرون حتماً تلفن کند.

اسم دخترها را تارا و روناک گذاشته بودند. تارا پنج‌ساله بود. گفت: روناک تا دیروقت شب بیدار می‌ماند. در را که باز می‌کردم می‌دیدم نشسته است توی سرسرا و چیزی می‌خواند. پانزده سالش بود و اغلب هم جانب پدرش را می‌گرفت.

کاتب گفت: نمی‌فهمم، این حرف‌ها چه ربطی به موضوع دارد؟

– چرا ندارد؟ حالا فقط تارا پهلوی من مانده است. پنج سال است روناک را ندیده‌ام. مانی گاهی می‌آید سراغم. نیم ساعتی فقط می‌ماند. با دوست‌دخترش زندگی می‌کند، هر دو تاشان‌ هم کار می‌کنند.

چرا باید بمانیم؟ اندکی بلاهت و یکی دو دلخوشکنک نگه مان می‌دارد تا بمانیم و باز روز را شب کنیم و شب را روز. کودک باید بود. نمی‌دانیم و می‌گذرانیم. بوی چمن تازه وجین شده و لبی که به لبخندی گشوده مانده توجیه لنگان‌لنگان آمدنمان می‌شود. به مریم نگفته بود. تلخی آن ناگفته‌ها را حالا بر لب داشت. گفته بود: خوب، بعدش؟

– هر چه کردم که بیدارش کنم نشد.

– چطور؟

– با همین کارهای زنانه.

– مثلاً؟

– آن روزها، وقتی تازه باهم آشنا شده بودیم، یک روز عصر همین‌طوری بهش گفتم: «این هفته کار دارم، تلفن هم نکن، شنبه بعد خودم بهت زنگ می‌زنم.»

گفت: «چی شده؟» گفتم: «هیچی.» باور نکرد، تمام هفته یا دوروبر خانه‌مان بود یا جلو در بخش. بعدها فقط گفت: «من خوشم نمی‌آید امتحانم کنند.»

می‌خندید: پشت درخت‌های آن‌طرف خیابان ایستاده بود، در پناه کیوسک تلفن سرک می‌کشید. روزنامه‌ای هم دستش بود که وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدم جلوش گرفت.

کیفش را جلوش گذاشته بود و آن تو دنبال چیزی می‌گشت. پیدا نمی‌کرد. می‌دانست کاتب. سری تکان داد مریم، کجاست حالا؟ بیچاره آدمی! ما کش کشانش می‌کشیم، او قصه می‌بافد. در او ماییم. می‌کشانیمش تا آنجا که تابش هست. وقتی برسد، می‌افتد. گاهی کال است که حرام می‌کند ما را. کال نبود کاتب. سلسله در سلسله شاهدان‌اند کاتبان. راه آمده را نشانه می‌زنند. راز را ما هم نمی‌دانیم، باید اما بکشانیمشان. رفتن خود گاهی غایت است، شک میان این کلوخ یا آن سبزه همان است که هر چه باید را رقم می‌زند. شمع‌های به نیمه رسیده را به گوشه چشم می‌دید. پاک نمی‌شد مریم. به دو انگشت پل بینی گرفته بود. گفت: نمی‌دانم تا حالا متوجه شده‌ای که خواب هم بو دارد؟

چشم‌های میشی مریم بوی اشک می‌داد، همخانه طعم تلخ در چشم نرگس بود وقتی عصرها سر می‌رسید و غافلگیر می‌کرد کاتب را. شک میان این کلوخ بود یا آن سبزه که خیره مانده بود؟ مریم گفت: عصر که به خانه می‌رسیدم، فکر می‌کردم خانه بوی خواب می‌دهد. خوابیده بود یا توی تخت چیزی می‌خواند. جارو می‌کردم یا چیزی می‌شستم تا وقتی بچه‌ها می‌رسند نفهمند. گاهی حتی چیزی می‌شکستم. بیدار نمی‌شد. بیرون می‌رفتم با بچه‌ها. وقتی برمی‌گشتیم همچنان توی تخت بود. می‌گفت: «تا حالا فکر می‌کردم می‌شود چیزی را عوض کرد، برای همین بیدار می‌شدم، زنده بودم؛ حالا نمی‌دانم چرا باید بلند شد.»

در کیفش را بست، گفت: خوب، برویم دیگر. همین بود.

باران بند آمده بود. سنگفرش خیس بود. چند دکان دیگر هم باز کرده بودند. گفت: همین‌جا آمدیم آن شب.

سایه‌بانی شطرنجی داشت و پشت پیشخوانش مردی چاق ایستاده بود. گفت: اینجا آن روزها پاتوق بچه‌های مترقی بود. حالا جاشوهای غریبه می‌آیند یا گاهی رهگذری. نمی‌دانم چرا آمدیم اینجا، شاید خواستیم همان‌جایی که شروع کرده بودیم تمامش کنیم. معقول نشستیم و حرف هامان را زدیم، یا من زدم، گفتم به خاطر بچه‌ها باید تمامش کنیم. فقط گفت، یک ماهی فرصت می‌خواهد تا برود. خوب، نرفت، بدتر هم شد، دیگر حتی نمی‌رفت روزنامه‌اش را بخرد. اگر مثلاً مشروب می‌خورد یا رفیق‌های چیزی داشت دلم نمی‌سوخت، از صبح تا شب مثل روح سرگردان، لباس‌خواب به تن، توی خانه می‌چرخید، توی صد متر فضا.

دور زدند و به ترافیک سنگین رسیدند. یکشنبه بود و قرار بود شهر را نشانش بدهد. به مطبش تلفن کرده بود که: «منم، چند روزی فقط اینجا هستم.» مریم فقط یکشنبه وقت داشت، از صبح تا شب. گفت: «بگو کجایی، خودم پیدات می‌کنم. می‌خواهم هامبورگ را نشانت بدهم.»

کلیسایی را از دور نشانش می‌داد یا ساختمانی را که شیروانی هاش از ورقه‌های مس زنگار بسته بود. گفت: من این شهر را خیلی دوست دارم.

ده سالی همین‌جاها سر کرده بود، گفت: من اینجا رفتم پیش یک روانکاو. معلوم شد همه ناآرامی‌ها حاصل سوءاستفاده پسرخاله محترم از دختر پنج‌ساله‌ای بوده که می‌ترسیده به مادرش بگوید که پسرخاله وقت و بی‌وقت… مهم نیست. چند سال پیش آمد اینجا، پیرمرد فکر کرده بود یک دست دندان مفتی می‌گذارد، لاس خشکه‌ای هم می‌زند. من هم برایش گذاشتم، اما اولش که می‌خواستم دندان‌های پوسیده یا ریشه‌های دندان‌های پر شده را بکشم، می‌گفتم، مثلاً: «یادت هست که من را می‌نشاندی روی زانوهات؟» با آن چشم‌های گشادشده‌اش به آمپول نگاه می‌کرد یا به پنس و کلبتین و عرق می‌ریخت. آمپول قلابی بهش می‌زدم و دندان هاش را می‌کشیدم. باز فردا یا پس‌فردا پیداش می‌شد, آمپول را که در ریشه دندانی چرک کرده فرومی‌کردم منتظر می‌نشست تا مثلاً اثر کند و من شروع می‌کردم به گفتن که مثلاً: «یادت هست نشانم می‌دادی و انگشت‌های من را یکی‌یکی باز می‌کردی.» خوب، پیرمرد تقاص خیلی‌ها را پس داد.

خندید: بختت گفته که نمی‌خواهی دندان بکشی.

دست راست زیر موهاش برد و پشت سر دسته‌شان کرد: شاید هم می‌دانست اما باز می‌آمد تا من یک دندان دیگرش را بکشم.

تند می‌رفت. کاتب پرسیده بود: پس برای همین یک‌دفعه غیبت زد؟

– غیبم نزد، فرار کردم، چون راستش دیگر از آن پسربچه‌های سبیلو حالم به هم می‌خورد، اینجا هم دیدم همان‌طورهاست.

پشت چراغ‌قرمز ایستاده بودند، گفت: نفهمیدم چطور گذشت، همه‌اش درس می‌خواندم، بعد هم افتادم توی کارهای سیاسی آن سال‌ها.

کنار خیابانی ایستاد، گفت: اتاق من آنجا بود.

ساختمانی چندطبقه بود با مهتابی‌های یک‌شکل. به خیابان‌هایی خلوت رسیدند. بوی آب و درخشش پنهان موج‌های رود را در پشت درخت‌ها احساس می‌کرد. گفت: من اینجاها درس می‌خواندم.

کنار خیابان نگه داشت، گفت: نفهمیدم چطور گذشت.

محله دانشگاه همان حوالی بود: بخش دندانپزشکی دوره ما آن ساختمان بود.

باز دور زدند، گفت: فکر نمی‌کنم استادهای ما هنوز زنده باشند.

در خیابانی خلوت نگه داشت، گفت: خوب، زندگی من همین بود.

سر بر فرمان گذاشت: حالا هم سرطان سینه دارم، بچه هام البته نمی‌دانند، وقتی خواستم عمل کنم رفتم دوسلدرف. حالا البته خوبم.

– محمد چی؟

نگاهش کرد. گرهی بر ابرو داشت و به دو مردمک میشی نگاهش می‌کرد، گفت: مگر ننوشته بودم برات؟

– نه!

سر تکان داد. دستی به زیر موهای خرمایی‌اش کشید، گفت: فکر می‌کردم می‌دانی، آخر همه اینجا می‌دانند.

ماشین را روشن کرد و راه افتاد. تند می‌رفت، گفت: خودکشی کرد.

– خودکشی؟

– بله، خودش را کشت. ما رفته بودیم بروکسل. من البته فکر می‌کردم حتماً کاری دست خودش می‌دهد. شب‌ها من اغلب قرص می‌خوردم، همیشه مواظب بودم دم دستش نباشد، البته خودش می‌توانست تهیه کند، ولی همتش را نداشت. این‌یکی. تازگی‌ها هم با تیغ ریش می‌تراشید، آن‌هم هفته‌به‌هفته. این هم دو. خوب، با گاز هم می‌توانست تمامش کند یا با یک‌تکه طناب و نمی‌دانم خودش را از طبقه ششم پرت کند پایین. من همه این راه‌ها را حدس زده بودم. حتی با دکتر روانشناسی مشورت کردم، آشنا بود، یک‌شب با زن و بچه‌اش دعوتش کردم که مثلاً بیاید ببیندش. حتی موقع شام حاضر نشد بیاید سر میز غذا. فرداش گفت: «من باکیم نیست.»

باز راه افتاد. آهسته می‌رفت، می‌گفت: من آمدم اینجا که مثلاً دیگر گرفتار این منیت مبتذل مردانه نباشم…

دنده عوض کرد، رو به کاتب گفت: معذرت می‌خواهم، مقصودم تو نبودی.

کاتب بود فقط کاتب، منیت مبتذل مردانه حالا دیگر سوهان‌ها خورده بود. «به صلح با جهان» نوشته بود کاتب «اگر آدمی بخواهد برسد، تاریکی را باید در لفافی از فراموشی پنهان کند.» با مریم، جوان که بود، گذاشته بود تا همه تن عرصه تاریکی شود. جز تاریکی نبود کاتب. نرگس هم تن در داده بود اول. تا به نرگس مریم نگوید خلأ جای او را به دورها رانده بود. تلخی را شوکران غروب هاش کرده بود و جرعه‌جرعه فروش داده بود و با شیرینی حضور نرگس لفافش کرده بود. تنوره می‌کشید گاهی ظلمت. تلفن برای همین کرده بود. می‌خواست مطمئن شود. حفاظش بود لب‌های به خنده شکفته نرگس. حالا دیگر مهار کرده بود تاریکی را. هسته‌ای بود تاریکی در عمق خاطره‌های دور گفت: من خیلی دوستت داشتم.

– می‌دانم.

– این‌همه سال نگرانت بودم.

– مجبور نیستی مزخرف بگویی.

– تلفن کردم که فقط حالت را بپرسم.

– مگر نگفتی می‌خواهی این شهر را بگردی؟

– نمی‌دانستم.

– چی را؟

– که این‌طورها شده.

خندید: خیلی خوب، نمی‌خواهد لب ورچینی. راستش فکرش را که می‌کنم می‌بینم راحت شد. می‌گفت: «ما هم مقصریم، ما که افشاگری کردیم، همه ما که هی از اردوگاه‌ها گفتیم و یا نمی‌دانم سازمان‌های مترقی عَلَم کردیم که مثلاً راه سوم یا چهارم درست کنیم.

مثل برگ که بیفتد. کاتب می‌گفت. دست دراز کرد و هر چهار شمع را به دو سرانگشت ترکرده خاموش کرد. شعله‌ها همه در ما بود. به چشم چپ آن ساقه کوتاه و سیاه را که جای شعله می‌ماند به خانه خیال برد. همخانه بوی شمع سوخته است حالا مریم. می‌کَند کاتب به القای خیال. کاشی‌ها را به دست برمی‌داشت و بر هم می‌چید. از بوی کافور مدد می‌جست. نمی‌خواستیم ما. چیزی می‌خواند زیر لب. همسایگان خاک را به نام صدا می‌کرد، یاران رفته را. بر لبه سیاهی نشسته بود. گفت: همتی بدرقه ما کنید که کاری است این کارستان.

همهمه کنان از آن‌سوی ظلمت لنگان و خمیده پشت برمی‌آمدند، با بوی روغن سوخته. دست نبود دست هاشان، ریشه بود، دل ما را ریش‌ریش می‌کردند و هوار سنگین خاک را بر کناره گودال می‌ریختند. نمی‌خواستیم ما. حفره‌ای می‌شود در ما. پُرش نمی‌توانیم بکُنیم. نه به مشت که به چنگال خاک را دست‌به‌دست می‌دادند و به ریشه‌ی پا نگه می‌داشتند. توده نمی‌شد خاک. غلتان بازمی‌گشت. مربع نشسته بود کاتب، در دست بر سینه و بسته چشم سر می‌جنباند و بر لوح هوا می‌نوشت: «گور.» گور نبود گور. پر نمی‌شد از سایه. بوی علف تازه چیده می‌داد خاک. یاد نرگس نمی‌گذاشت انگار. جای زخم زانوی بهرام، گرچه کهنه، همسایه نقطه‌نقطه‌های باران بر شیشه می کردش. گفت، بلند: نمی‌شود.

چشم گشود. موم‌ها را به ته مداد کند و به آشپزخانه برد. با باران آمد مریم. گفت: بالاخره من ترتیب همه‌چیز را دادم. گفت: «اگر مطمئن بشوم که باز ما همان اول خطیم، دوباره باید در این دنیا همه‌چیز را از اول شروع کرد، نمی‌مانم.» گفتم: «مگر شک داری؟» گفت: «خوب، چیزهایی هنوز هست.»

بر نیمکتی رو به کلیسا نشسته بودند. هوا آفتابی بود، اما سوز داشت. بارانی‌اش را مریم بر دوش انداخته بود. کاتب از خودش گفته بود. نگفت که جای زخم هنوز هست. از نوشته هاش هم گفت. گفت: بازی است گاهی کار نوشتن، جمله‌ای آدم می‌نویسد، بعد یکی دیگر تا آن جمله اول را توجیه کند، مکانی شکل می‌گیرد یا آدمی سر برمی‌آورد که باید راهش برد. خوب، همین‌طورها درگیر می‌شوی و یک‌دفعه می‌بینی که داری برای بودنت توجیهی می‌تراشی، سرپناهی می‌سازی تا ظلمت آن‌سوی این منظومه شمسی -یا بگیر- کهکشان شیری را مهار کنی یا حداقل ظلمت درون خودت را، بعد می‌بینی باز جایی رخنه‌ای هست. همین‌طور است که مدام باید نوشت، قمار است این کار، برد هم ندارد، ولی چاره‌ای هم جز همین چیدن و باز چیدن نیست.

مریم گفت: مگر من چه‌کار می‌کنم یا بقیه مردم؟ دندان شیری بچه‌ای را امروز پر می‌کنم تا یک ماه دیگر بیفتد، یا چند ماهی روی دندان‌های آدمی کار می‌کنم و یک روز می‌شنوم که سکته کرده. همین است دیگر. معلوم هم نیست چرا باید این کارها را کرد، آن‌هم حالا که دیگر آن آرمان‌های جوانی‌مان باد هوا شده.

از دهانش پریده بود کاتب، گفته بود: شاید همه‌اش همین‌هاست.

به کبوترهای وسط میدان نگاه کرده بود. چه بگوید؟ گفته بود: معنی‌اش هم نَفسِ همین کارهایی است که می‌کنیم یا چیزهایی که می‌سازیم. باطل است، بله، ولی بی این چیزها هیچ‌چیز دیگر نیست، تاریکی است، همان تاریکی که بیرون این سیاره هست یا آن‌سوی این بودنمان.

ماییم بیهوده. سیاهیم ما. فریبمان داد کاتب. در هزارتوی رفته‌ها و نرفته‌ها گم شدیم ما. گاهی می‌آیند، نرگس و غنچه. باز می‌شود دل ما از نور آن‌سوی پرده و پنجره؛ از هوای تازه که بوی باران می‌دهد؛ از بوی برگ که جایی توده کرده‌اند. گِرد پچپچه‌ها را می‌گیرد نرگس، دستمالی بر خستگی هامان می‌کشد غنچه. سنگین و کهنه بوی کاتب به گوشه کمدی، پشت کتابی نخوانده می‌خزد، منتظر تا غنچه بگوید: من مطمئنم که بابا همین‌جاهاست.

یادداشت‌های ناتمام را می‌خوانَد. می‌گوید: همین‌جاهاست.

نرگس می‌گوید: بس کن، مادر، بلند شو برویم دیگر.

می‌داند نرگس؟ کاغذها را می‌گیرد، تا می‌زند دوباره نرگس و می‌گذارد روی میز و زیرسیگاری را روی‌شان می‌گذارد. می‌دانیم ما. از حفظ می‌خواند باز، کلمه به کلمه، زیر لب، نگاه می‌کند به دیوار پشت میز، سفید است. دل‌دل می‌کنیم ما. تکرارشان می‌کند. در مکث‌ها می‌ماند؛ در خالی و سیاه انتهای جمله‌ای ناقص درنگی می‌کند؛ معلق و سبک جای کلمه‌ای نانوشته می‌نشیند، دست چپ بر صورت می‌کشد و همچنان چشم‌بسته چیزی بی‌شکل را به دست راست در هوا ناز می‌کند. دل‌دل می‌کنیم ما. بوی خاکِ نمِ آب‌زده‌اش بیدار می‌کند باز. می‌گوید: بلند شو، مادر، دیرمان شد.

دربندان می‌شویم باز. پچپچه‌های کهنه را از سر می‌گیریم باز. می‌سازیم مریم را، محمد را، بوی روشن خواب روز را، تیغ را. مریم می‌گفت: گفتم: «بچه‌ها را هم می‌برم، دیگر خودت می‌دانی.» حساب هم کردم هفت هشت روزی فقط غذا و قوت دارد. با بچه‌ها رفتم بروکسل. روناک هم بود. گمانم تلفن زده بود از بیرون. می‌خواست برگردیم. راضی نشد بماند. می‌خواستم خودم با قطار بیایم و برگردم. گفته بود که: «تو فقط یک هفته فرصت بده.» توی راه فکر می‌کردم باز حتماً با دمپایی و لباس‌خواب به تن در را باز می‌کند. توی ایستگاه زنگ زدم، کسی گوشی را برنداشت. روناک گفت: «گفتم که نیستش.» راستش خوشحال بودم، ولی ته دلم شور می‌زد. سر کوچه‌مان گفتم: «شما همین‌جا توی این کافه بنشینید.» روناک گفت: «خودت خوب می‌دانی که نمی‌آید.» با من هم آمد. توی پاگرد طبقه سوم پیرزن همسایه‌مان را دیدم، گفت که: «پلیس آمده و شوهرتان را هم برده.» خوب، من این‌طوری نمی‌خواستم تمام بشود. کلی قرص خورده بود، بعد هم رگش را زده بود، همان روز اول. همسایه‌ها از بوی گاز فهمیده بودند. روناک از همان پزشکی قانونی راه افتاد رفت، دیگر هم حاضر نیست ببیندم، به هیچ‌کس هم نگفته چرا، فقط گفته: «از مامان بپرسید، خودش می‌داند.»

همخانه‌ی بوی صبح است کاغذ سفید. لقمه‌ای خورده بود و حوله حمام بر دوش مداد می‌تراشید. فریبمان داد کاتب. تلفن کرد، گفت: خوبم من، عزیزم. اگر کارم تمام شد فردا راه می‌افتم، تلفن را هم می‌کشم. نمی‌خواهد تلفن کنی.

پنج مداد تراشید و جلوش چید. کبریت و سیگار هم بود و این زیرسیگاری. رو به دیوار، برهنه نشست، پشت میز. با بوی خاکِ نمِ آب‌زده شروع کرد. چارقد گل‌دار را ما به القای خبال جمله دومش کردیم، کوزه لب‌شکسته‌ای را او ساخت. خنکای هشتی را حاضر کردیم؛ بوی تند گلاب را و صدای خنده‌ای هم‌صدای تلنگری بر بلور. از انحنای گردن نوشت و دانه‌ی شور عرق بر بناگوش کاغذ را آتش زد کاتب. باز از سایه نوشت و ریشه‌ای که از دیواره خاک بیرون زده بود. خط زد سینه را. خاک نرم را به مشت می‌فشرد. صدای شیون حفره‌حفره‌مان می‌کند. انحنای گرم و تپنده پُرش می‌کند. تن در نمی‌داد کاتب. پاره کرد و باز سوزاند. سیگاری روشن کرد. بوی غروب بود. غمگینش می‌کرد غروب. خیره به ظلمتِ همخانه‌ی کاغذ سفید نگاه کرد، مدادِ تازه به دست، جاده را ما دیدیم. سر تکان داد. صخره بود. بالا آمده بود و رو به بدنه‌ی صاف صخره‌ی روبه‌رو نشسته بود. بوی صمغ را هم بوی غروب کردیم. باز سوزاند. نوشت: ما هم رفتیم، نعشمان را هم بردیم.

خم شد بر کاغذ، مداد به دست. نوشت. کلمه‌ای گاهی همخانه‌ایش بود، اما سیاق جمله گیجمان می‌کرد. تند می‌نوشت. نمی‌توانیم بخوانیم ما. بیدار می‌کنند در ما اگر به خانه‌ی ذهن خطور کند چیزی. سیاه بود کاسه ذهن کاتب. سیاه بود و خالی خانه خانه‌های ما. تشبیه نمی‌کرد کاتب. شب را نمی‌نوشت مثل شب حتی. شب را روز هم نمی‌نوشت یا مثلاً دیوار. اگر از ریشه‌ی سر برزده می‌گفت دیواره را می‌دیدیم ما، یا آجرهای قزاقی را. بوی کافور را نشنیدیم ما. چوبی بر هم نچید تا بگوییم سوزاند تن را. در حصار بود خاک وقتی می‌نوشت خاک یا سنگ یا گور. حافظه‌مان نیست ما. دیواره نوشت حتماً، اما صافش نگفت یا خاکی یا سنگی تا بسازیمش ما. جابه‌جا می‌گفت، انگار به‌جای در بنویسیم کلون یا پاشنه. سنگین بود حتماً. خالی پشتش سرد بود و سیاه، نه، زمهریر بود و ظلمانی، اگر در بر هر چه غیر بسته باشند قرن‌ها. نَقرمان می‌کرد، حجاری می‌کرد اندرونه مان را با هر کلمه که می‌نوشت کاتب. ریش‌ریش می‌شدیم ما، پس می‌رفتیم حفره به حفره، همان‌گونه که خاک پس می‌نشیند ذره‌ذره تا ببالد دانه گندمی گِرد بر گِرد یا زهدان کش‌وقوس می‌آید، شانه و پهلو سبک می‌کند تا جنین غلتی بزند بر خود. لرزان بودیم ما، مستان، نوری سیاه شاید، غلتان و چرخان و دهان گشاده، اژدهایی انگار، وقتی کاتب رو به دیوار آمد برهنه و کاغذی سیاه کرده بر سر دست. سرد و سنگین بر پاشنه می‌چرخید دری سنگین و زمهریری چرخان چرخان در بر خود می‌بست.

در ماست کاتب شاید یا در سایه‌روشن‌های میان آن کلام که بر سر دست داشت. آنجا، بر کاغذهای زرد شده روی میز خواناست این: ما هم رفتیم، نعشمان را هم بردیم.

زیرسیگاری را ندیدیم کدام دسته بر کاغذها گذاشت وقتی کاتب رو به دیوار می‌آمد لبخند بر لب و رقصان، انگار بگوید انا الحق یا انا کلمة الحق.

روشنانیم ما.

اسفندماه ۱۳۷۰ تا پانزدهم شهریورماه ۱۳۷1



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *