کاور-داستان-کوتاه-سبز-مثل-طوطی،-سیاه-مثل-کلاغ-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه: سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ “

درد‌دل‌های مردی که عاشق طوطی سخنگو بود

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

هر وقت حسن آقا را می‌بینیم می‌گوییم: «خوب، چطور شد؟ موفق شدی؟»

می‌گوید: «نه، نشد، باز غارغار کرد.»

می‌گوییم: «آخر، مرد حسابی، مگر مجبوری؟»

می‌گوید: «من فقط یک طوطی می‌خواهم که باش حرف بزنم، درد دل کنم. اما این طوطی‌های حسین آقا – آدم چه بگوید؟- دریغ از یک کلمه! دریغ از یک حسن آقای خشک‌وخالی، همین‌طور که من و شما می‌گوییم! این‌ها فقط بلدند غار غار کنند: غار، غار!

آن‌وقت باز می‌رود سراغ حسین آقا یک طوطی تازه می‌خرد. چندهفته‌ای یا حتی یکی دو ماهی، سالی، پیداش نمی‌شود که نمی‌شود. بعد یک‌دفعه می‌آید، چشم‌هاش سرخ سرخ، کاسه خون، و ریشش نتراشیده. چمباتمه می‌نشیند، کلاهش را برمی‌دارد می‌گذارد روی کاسه زانویش و با مشت می‌کوبد روی زمین که: «بازهم نشد!»

می‌گوییم: «این دفعه هم؟»

می‌گوید: «هر چه بگویید برایش خریدم، با دست خودم بش قند و نبات دادم، روزی دو سه ساعت باش حرف زدم، نشاندمش رو به روی آینه. اما نشد که نشد.»

می‌گوییم: «غارغار که نکرد؟» می‌گوید: «پس خیال می‌کنید گفت، سلام، یا گفت صبح‌به‌خیر حسن آقا، همین‌طور که من و شما می‌گوییم؟»

می‌گوییم: «آخر این دفعه دیگر چرا گذاشتی کلاه سرت برود؟»

می‌گوید: «والله خیلی حواسم را جمع کردم: بال‌هاش را دیدم، پنجه‌هاش را، نوکش را. هیچ عیبی نداشت. حسین آقا قسم می‌خورد که طوطی است، اصل اصل، حرف هم می‌زد به فارسی اما حالا دو سه روزی است تو لاک رفته. اگر یکی پیدا بشود وقت صرفش کند راه می‌افتد، زبان باز می‌کند.»

بعد اشک تو چشم‌هاش حلقه می‌زند. و تا ما نبینیم، سیگاری سر مشتوک می‌زند. ما هم کبریتی می‌کشیم، یا یک چای قندپهلو جلوش می‌گذاریم و از در و بی در حرف می‌زنیم؛ از کسادی کارمان می‌گوییم یا مثلاً از خواب‌نما شدن محسن آقا که کم‌کم دارد فکر می‌کند خود حضرت آمده‌اند سروقتش دست گذاشته‌اند رو شانه‌اش و فرموده‌اند دیگر نشستن بس است. بعد هم بالاخره حرف را می‌کشانیم به چین و ماچین، به اعراب… اما مگر می‌شود؟ حسن آقا عین خیالش نیست. اگر بگویید گندم، یاد سبزی‌اش می‌افتد، یاد بال‌های سبز طوطی. حتی اگر بگوییم جنگل یا کوه، یاد قفس می‌افتد، قفس طوطی‌اش که تازگی‌ها از کجا و از کی خریده است، آن‌هم… دست‌آخر هم نمی‌خواهد اعتراف کند که حواسش سر جا نبوده، که زیر و روی کار را درست ندیده. طوطی بودن یک پرنده که فقط به بالش نیست یا به نوکش. اما حرفی نمی‌زنیم. خاطر حسن آقا را می‌خواهیم. ساده است، پاک است، نمی‌دانیم، بی غل و غش است، اما فراموش‌کار است. اگر امروز سرش را بشکنند، پولش را بالا بکشند، فردا یادش می‌رود. می‌گوییم: «آخر، حسن آقا، مگر یادت نیست؟ مگر همین دیروز نبود که جلو دروهمسایه ابرو برایت نگذاشت؟»

می‌گوید: «کی، کجا؟»

می‌گوییم: «ما خودمان دیدیم، همه شاهدیم.»

می‌گوید: «هر کس آب قلبش را می‌خورد.»

آن چیز سیاه و سبز غارغارکن نوک کج را برده بود پیش حسین آقا، که حرف نمی‌زند، که یک کلمه نمی‌تواند بگوید. گفته بود: «ای مردم، خودتان گوش دارید، چشم دارید، آخر این طوطی است؟» می‌گوییم: «مگر تو نبودی که می‌گفتی؟ آخر، لامذهب، اقلاً نگاه کن، ته بال‌هاش را نگاه کن، همه‌اش دارد سیاه می‌شود. کی دیده که بال طوطی سیاه باشد؟»

می‌گوید: «شاید عصبانی شده بودم، خون جلو چشم‌هایم را گرفته بوده. حسین آقا که گفت، بیچاره توضیح هم داد.»

بعد هم حتماً می‌رود سراغ حسین آقا تا از دلش دربیاورد. حتماً هم چای خورده و نخورده، یک‌چیزی مثل طوطی می‌خرد می‌برد خانه‌اش می‌گوییم: «تر را به خدا، این دفعه دیگر حواست را جمع کن.»

می‌گوید: «دیگر می‌فهمم. استاد شده‌ام. بالش را می‌بینم، نوکش را هم می‌بینم.»

می‌بیند، واقعاً می‌بیند، چند بار هم. حتی دست می‌کند زیر بالهاش، زیر هر پر کوچک که مبادا ته یک پر سیاه بزند. سر قیمتش هم حسابی چانه می‌زند تا این دفعه دیگر دولاپهنا باش حساب نکنند. می‌گوییم: «نکند دزدی کسی می‌آید طوطی‌ات را می‌برد، کلاغی، چیزی، جاش می‌گذارد؟»

می‌گوید: «مگر می‌شود؟ در خانه بسته است. تازه از بالای دیوار هم که بیاید پیداش نمی‌کند. توی اتاق است، بالای سر خودم. مگر در اتاق را بشکند یا مرا بکشد، همه ما را بکشد.»

مشتش را توی هوا تکان می‌دهد، خیره رو به دزدی که نیامده فریاد می‌زند: «مگر از روی نعش ما رد بشوی!»

بعد هم آهسته می‌گوید: «مادر بچه‌ها خوابش آن‌قدر سبک است که نگو! همه‌اش می‌گوید این چیز که نمی‌گذارد من بخوابم!»

می‌گوییم: «آخر پس چرا؟»

می‌گوید: «من که دیگر عقلم قد نمی‌دهد. مادر بچه‌ها می‌گوید، شاید این دفعه یک کلاغ گرفته بال‌هاش را رنگ کرده، سبز سبز.»

می‌گوییم: «نوکش چی؟ نوک کلاغ که کج نیست.»

می‌گوید: «من هم همین را می‌گویم. اما مادر بچه‌ها می‌گوید شاید نوک این زبان‌بسته را گرفته روی شعله پریموس یا چراغ، همچین که نرم شده کجش کرده.»

می‌گوییم: «چی؟ یعنی حسین آقا نوک کلاغ را کج می‌کند؟ آن‌هم با شعله پریموس؟»

می‌گوید: «خوب، شما بگویید. مگر می‌شود؟ حسین آقا آن‌قدرها بد نیست، دل‌رحم است. تازه کلاغ مادرمرده که گناهی نکرده.»

می‌گوییم: «خوب، گیریم یک‌بار این کار را بکند، دو بار بکند. اما آخر مگر می‌شود؟ حسین آقا آن‌قدر طوطی دارد که نگو. تازه چه طور می‌شود نوک نرم شده را طوری کج کرد و خم داد تا درست بشود عین نوک یک طوطی؟»

می‌گوید: «من هم همه‌اش همین را می‌گویم. از حسین آقا هم پرسیده‌ام، می‌گوید اگر این‌طور است چرا خودتان دست‌به‌کار نمی‌شوید؟ چرا می‌آیید سراغ من؟ کلاغ که فراوان است: یکی‌اش را بگیرید، بالش را رنگ بزنید، نوکش را هم بگیرید رو شعله پریموستان… می‌گویم ما این کار بکنیم، آن‌هم به خاطر جیفه دنیا؟ می‌گوید به خودت بگو.»

آه می‌کشد. ته سیگارش را می‌اندازد روی زمین. رویش پا می‌کشد. کلاهش را از روی کاسه زانویش برمی‌دارد، یکی دو تلنگر بهش می‌زند که یعنی دیگر باید بروم. می‌گوییم: «حالا کجا؟ نشسته بودید…»

می‌گوید: «باید بروم با حسین آقا حرف بزنم، از دلش دربیاورم. به خاطر جیفه دنیا که آدم با همسایه‌هاش درنمی‌افتد.»

می‌گوییم: «این دفعه دیگر مواظب باش، خوب چشم هات را باز کن.»

پوزخند می‌زند که: «خیال کردید!»

بعد هم که می‌گوییم: «خودت انتخاب کن، نگذار خودش بهت بدهد»، می‌گوید: «خیالتان راحت باشد. من دیگر استاد شده‌ام. اگر هم یکی‌اش را توصیه بکند بال‌هاش را می‌بینم، یکی‌یکی، اگر یکی‌اش، ته یک پرش حتی سبز سبز نبود می‌فهمم که کلاغ است. تازه نوکش چی؟ طوطی‌ها که می‌دانید، نوکشان کج است، یک‌جور خوش‌ریختی کج است که آدم از دور هم که ببیند می‌فهمد طوطی است.»

می‌گوییم: «حسن آقا، تو را به خدا…»

کلاهش را می‌گذارد سرش، دستی تکان می‌دهد؛ یعنی که خونسرد باشید، یا که به من اعتماد داشته باشید، می‌گوییم: «پس اقلاً این دفعه گوشت را هم باز کن.»

می‌ایستد، خیره نگاهمان می‌کند، همان‌طور که حسین آقا حتماً نگاهش خواهد کرد. بعد بالاخره می‌گوید: «شما دیگر چرا؟ آمدیم و گفت حسین آقا، یا حالا دم غروبی گفت صبح‌به‌خیر، یا دست بر قضا به من گفت: بی‌بی، بی‌بی؟»

می‌گوییم: «خوب، مگر چه عیبی دارد؟»

می‌گوید: «البته که دارد. من طوطی می‌خرم که هرروز صبح فقط بگوید، صبح‌به‌خیر حسن آقا.»

خوب، چه می‌شود گفت؟ اینجا دیگر حق با حسن آقا است. آدم طوطی می‌خرد که باش درد دل کند، باش حرف بزند و صبح و ظهر و شب سرش بشود، نه که میان بی‌بی، یا حسین آقا و حسن آقا یا سید محسن رضوی تفاوت قائل نشود، حالا اگر بهترین طوطی دنیا هم نباشد، نباشد.

[احتمالاً] تابستان ۱۳۵۸



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *