کاور-داستان-کوتاه-نمازخانه-کوچک-من نقص عضو-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه نمازخانه کوچک من / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” نمازخانه کوچک من “

اندیشه‌های درهم یک کودک مبتلابه نقص عضو

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

برای مجید نقایی

هیچ به فکرش نبودم، کوچک که بودم. می‌دانستم هست. اما مهم نبود، چون مزاحم نبود. جورابم را که می‌کندم، فقط بایست پای چپم را کمی کج بکنم، مثل حالا، تا بینم که هنوز هست. نمی‌شود گفت شش‌انگشتی‌ام. فقط یک‌تکه گوشت سرخ بی‌ناخن است، آن‌هم کنار انگشت کوچک پای چپم. همین. خوب، قبلاً هم بود، همیشه. مادرم می‌گفت: جورابت را درنیاور، هیچ‌وقت درنیاور.

جلو غریبه‌ها را می‌گفت. و برای من غیر از خودش و شاید پدر همه غریبه بودند. حمام که می‌رفتیم، با پدر، عمومی نمی‌رفتیم. مادر نمی‌گذاشت. توی این محله دیگر کسی نمی‌دانست، شاید هم برای همین می‌گفت: نکند با بچه‌ها بروی شنا.

هنوز هم نمی‌دانم از ترس گرداب‌های کوچک و بزرگ رودخانه بود یا به خاطر پایم، انگشت کوچک پایم، اگر بشود اسمش را انگشت گذاشت. می‌رفتم، اما لباس کنده و نکنده می‌پریدم توی آب. وقتی هم بالاخره مجبور می‌شدم بیایم بالا کافی بود کمی شن‌ها یا ماسه‌ها را گود کنم تا دیگر پیدایش نباشد. تازه وقتی کسی نداند که هست نمی‌بیند، شاید از بس کوچک است به صرافتش نمی‌افتد. برای همین مادر گفت: حتماً باید از این محله برویم.

ما هم آمدیم اینجا. بچه‌ها نمی‌دانستند. آخر اگر می‌دانستند، مثلاً فقط یکی‌شان می‌دید، مثل آن محله، می‌آمدند در خانه و داد می‌زدند: حسن شش‌انگشتی!

در اینجا هیچ‌وقت کسی این‌طور صدایم نزد. راستش تقصیر خودم بود. این دفعة آخر را نمی‌گویم. از بس کوچک بود و لاغر و نمی‌دانم یک دسته از موهای سیاه روی پیشانی مهتابی‌اش ریخته بود، یا چون چشمهاش آن‌همه روشن بود فکر کردم غریبه نیست. غریبه‌ها – برای من- همیشه آدم‌هایی بودند که سر من تا کمربندهاشان می‌رسید، یا در کف یک دستشان جا می‌گرفت، و بعد هم اگر می‌خواستند می‌توانستند با انگشت اشاره با موهای روی پیشانیم بازی کنند. اگر هم بی‌آنکه سرم را بلند کنم می‌توانستم چشم‌هاشان را ببینم گونه‌هاشان حتماً یا خاک‌آلود بود، یا پرخون، و نه آن‌قدر پریده‌رنگ با آن فرورفتگی کوچک پایین گونه‌ها که تازه چوب زیر بغلش را هم به سکوی خانه‌شان تکیه داده باشد. روی سکوی درگاه خانه، فقط گوشه آن نشسته بود. گفتم: پات چی شده؟

گفت: مگر نمی‌بینی؟

و آن‌طرف را نگاه کرد. چیزی نبود. ادامه کوچه بود. سایه دیوار، نصف کوچه را کمی تاریک می‌کرد. گفتم: گچ گرفته‌اند؟

پیدا نبود. گمانم مچ پایش شکسته بود. فقط سرش را تکان داد. همان‌جا را نگاه می‌کرد، ته کوچه را انگار. ته کوچه هیچ‌کس نبود. اگر حتی درختی، سگی بود حتماً خط سایه را می‌گرفتم و می‌رفتم. گفتم: خوب می‌شود، زود خوب می‌شود.

گفت: نه، دفعه دوم است که گچ گرفته‌اند.

مچ پای چپش باریک بود، آن‌قدر سفید و باریک که انگار نی باشد یا دوقلوی کوچک‌تر مچ پای راستش، مثل دوقلوی کوچک‌تر انگشت کوچک خودم.

گفتم: می‌خواهی یک‌چیزی نشانت بدهم؟

نگاه نکرد. فقط گفت: چی؟

گفتم: پای خودم را؟

نگاه کرد. گفت: چی شده؟

گفتم: نمی‌دانم. باید ببینی.

داشتم بند کفشم را باز می‌کردم.

گفت: شکسته؟

گفتم: نه. اما قول بده به کسی نگویی.

حرفی نزد. فقط نگاه کرد، گمانم به جوراب پای چپم که داشتم درمی‌آوردم. فکر کردم نبایست ازش قول گرفته باشم. نمی‌گوید، حتماً. لبهاش کوچک بود و سرخ.

گفت: چیزی که نیست.

گفتم: ببین من…

و نشانش دادم. دو انگشتم را گرفتم زیرش و آوردمش بالا. یک‌تکه گوشت سرخ بی‌ناخن بود. کوچک‌تر از همه انگشت کوچک‌های دنیا، مثل بعضی سیب‌زمینی‌ها یا خیارهای دوقلو. دیده‌اید که؟ گاهی یک سیب‌زمینی یا خیار کوچک پهلوشان هست. اما با این تفاوت که آن خیار یا سیب‌زمینی هم سیب‌زمینی است یا خیار. حتی بعضی خیارهای کوچک یک گل کوچک سفید به سر دارند. اما مال من فقط یک‌تکه گوشت بود، بی‌ناخن. برای همین فکر می‌کردم نباید اسمم را بگذارند: حسن شش‌انگشتی.

از چشم‌های آن پسر فهمیدم که هست، یا از بس بعدها همه گفتند. شب که خواستم بخوابم جورابم را درآوردم و نگاهش کردم، همان‌طور که پسرک نگاهش می‌کرد. حتی سعی کردم مثل او پوزخند بزنم. حالا هم این کار را می‌کنم، حالا که سی‌وپنج سالم است. دست می‌کنم زیرش و به خودم نشانش می‌دهم، اما دیگر پوزخند نمی‌زنم. گفتم که مثل یک‌تکه گوشت سرخ است. خیال می‌کنید به این فکر نیفتاده‌ام حتی یک‌مرتبه یک‌طوری شرش را بکنم؟

اما حالا هر وقت به یادم می‌آید جداً دست راستم شروع می‌کند به لرزیدن. توی همان محله بود. راستش اگر مادر سر نرسیده بود حتماً بریده بودمش. کارد آشپزخانه را که دستم دید گفت:

– چه‌کار می‌خواهی بکنی؟

گفتم: هیچی.

گفت: راستش را بگو، می‌خواستی چه‌کار کنی؟

جوراب پام بود. اما فهمید. شاید از چشم هام، همان‌طور که من از چشم‌های پسرک فهمیدم که غریبه است، مثل همه مردم دنیاست. برای همین آمدیم این محله.

پدر گفت: همه دارند، هر کس را که نگاه کنی یک‌چیزی دارد، اضافه یا کم.

پدر نداشت. وقتی کف صابون سروصورتش را می‌پوشاند و مجبور بود چشم‌هایش را ببندد خم می‌شدم و نگاه می‌کردم. مادر هم فکر می‌کنم نداشت. خیلی‌های دیگر هم نداشتند. اما پدر مطمئن بود، طوری که انگار مال همه را دیده بود. شاید هم به خاطر من می‌گفت. اما این مسلم بود که من داشتم، چیزی که کسی نمی‌دید، حتی اگر جوراب پایم نبود. وقتی – حالا را نمی‌گویم – با کسی حرف می‌زدم همه‌اش فکر می‌کردم بگویم، یک‌دفعه وسط حرفش بگویم: ببین من شش تا انگشت دارم، ششمی انگشت نیست. صبر کن تا نشانت بدهم.

حالا دیگر فرق می‌کند. حالا برای من یک‌چیز خصوصی است، یک‌چیزی که فقط خودم می‌دانم. مادر و پدر مردند، ده دوازده سال پیش. بچه‌های آن محله هم حتماً فراموش کرده‌اند، شاید هم فراموشم کرده باشند. فقط خودم می‌دانم که هست، یک‌چیزی هست که مرا از دیگران جدا می‌کند. می‌نشینم روبروی آینه یک آینه هم طرف چپ پای چپم می‌گذارم، بعد با دو انگشت آهسته بلندش می‌کنم، طوری که بتوانم زیرش را و حتی خط فاصل تکه گوشت سرخ انگشت مانند را با پایم ببینم. بعد آب که جوش آمد توی لگن می‌ریزم. نه که پایم بو بدهد، نه. پاهایم را می‌گذارم توی آب. اول صبر می‌کنم تا گرمی آب پوست هر دو پایم را سرخ کند. بعد شروع می‌کنم به مالش دادن انگشت هام. از انگشت‌های بزرگ‌تر شروع می‌کنم، مثلاً از انگشت شست پای راستم. اما وسط‌های کار، همیشه هم همین‌طور می‌شود، به پای چپ نرسیده حوصله‌ام سر می‌رود و یک‌راست می‌روم سراغ او. آهسته مالشش می‌دهم و فقط او را با صابون می‌شویم. پاهایم را که خشک کردم باز توی آینه نگاهش می‌کنم، توی هر دو آینه. هستش، همیشه هست.

من آدم گیجی نیستم. هیچ پیش نیامده است که چترم را گم کرده باشم، یا حتی خودنویسم را. بعضی‌ها این‌طورند، نگران‌اند که مثلاً نکند کلاهشان سرشان نباشد، نیاورده باشندش، یا توی تاکسی جایی جا گذاشته باشندش. اما همیشه نگرانم، همیشه نگران بوده‌ام. شده است که از خواب بلند بشوم و فکر کنم یک‌چیزی گم کرده‌ام، یا وسط‌های شب از خواب بپرم و فکر کنم که نیست، چیزی که همان اول نمی‌فهمم چیست. اما کافی است بی‌آنکه چراغی روشن کنم دستم را دراز کنم و ببینم که هست، همان‌قدر کوچک و شاید همان‌طور سرخ و بی‌ناخن. حالا اگر هم بخاری خاموش باشد، یا مادر با آن صورت استخوانی و چشم‌های انگار همیشه گریانش مرده باشد، باشد. بعد انگار هیچ‌کس توی این دنیا تنها نیست، آن‌قدر تنها که اتاق، کوچک بشود و پنجره، بسته باشد با پرده‌های آویخته، که تازه اگر هم پرده‌ها را کنار بزنی و پنجره را باز کنی آسمان ابری ابری باشد و تمام چراغ‌های همه خانه‌های دنیا خاموش باشند.

خوب، این چیزهاست و دیگر اینکه… نمی‌دانم. اما راستش فکر می‌کنم آدم دمدمی‌مزاجی باشم. یعنی گاهی شادم، با همه شوخی می‌کنم، عرق‌خوری می‌کنم، می‌روم و می‌آیم، اما یک‌دفعه – نه که به یاد او بیفتم – یک‌گوشه‌ای می‌نشینم، یا می‌آیم خانه، توی اتاقم، چفت در اتاقم را هم می‌بندم و می‌نشینم توی تختم و به او نگاه می‌کنم، آن‌قدر که چشمم تار می‌شود، یا به اشک می‌نشیند طوری که فکر می‌کنم نیستش، آن تکه گوشت کوچک من آن‌قدر کوچک شده است که پاک محو شده، مثل انگشت کوچک پای همه آدم‌ها. از تنگی کفش‌ها، یا شکل آن‌ها نیست، با آن پوزه‌های باریکی که انگار فقط جای چهار انگشت است و نه پنج‌تا. شاید هم باشد. برای همین فکر می‌کنم حتماً یک روز از دستش می‌دهم. مگر نمی‌بینیم که انگشت کوچک پای همه دارد آن‌قدر کوچک می‌شود که بعید نیست یک روز دیگر نباشد؟

برای همین چیزهاست که بی‌دلیل غمگین می‌شوم. تابستان وضعم بهتر است، با کفش بندی و بی جوراب بهتر است. شاید هم فرقی نداشته باشد. برای اینکه هر کفشی بپوشم می‌دانم کجاست. وقتی با کسی راه می‌روم، یا حتی حرفم می‌شود، یا توی مدرسه – آخر من معلمم – دمغ می‌شوم کافی است به پایم نگاه کنم، به همان‌جا که می‌دانم هست، با آن انحنای ظریف و نوک کوچک و سرخش. و بعد دیگر مثل آدم‌های دیگر مجبور نیستم سیگار بکشم، و احیاناً دنبال یک میخانه کوچک دنج بگردم که فقط یک میز داشته باشد و یک صندلی.

اما… خوب، مسئله همین‌جاست. آدم با فاحشه‌ای، کسی که باشد احتیاجی نیست جورابش را درآورد. یادم است یکی‌شان فقط یک‌جورابش را درآورد. و آن‌یکی را، جوراب سیاه پای چپش را تا روی مچ پا پایین کشیده بود. گفتم: آن‌یکی پات چی شده؟

گفت: یعنی چه؟

گفتم: هیچ.

گفت: نه، بگو دیگر.

گفتم: باور کن همین‌طوری گفتم.

گفت: نه، بگو چی فکر می‌کنی. لک‌وپیس است، هان؟ سوخته است، نه؟ یک جای سوختگی به‌اندازه کف دست من، سرخ سرخ، هان؟ گوشت‌های سرخ، نه؟

گفتم: چرا بس نمی‌کنی؟ من که گفتم قصد بدی نداشتم.

وقتی به گریه افتاد فکر کردم نشانش بدهم. حتی دستم رفت طرف جورابم. اما بود، یعنی خط پشت چشم‌ها و نمی‌دانم مژگان بلند حتماً مصنوعی و بخصوص دو قطره اشکی که داشت پودر و سرخاب و نمی‌دانم چه چیزهای دیگر گونه‌هایش را شیار می‌زد داد می‌زدند که غریبه است. جورابم را بالا کشیدم، اول جوراب پای چپم را. بعد هم دیگر ناچار شدم تمام لباس‌هایم را بپوشم. برای همین گفتم دمدمی‌مزاجم. یا شاید بی‌دلیل مشکوکم. وقتی کسی شال دور گردنش پیچیده باشد، یا مثلاً دستکش دستش باشد – سرد هم باشد، باشد.- فکر می‌کنم یک‌چیزی هست. تازه زیر لباس‌ها چی، لباس‌های همه؟ خوب، حق دارند. من هم حق دارم اجازه ندهم کسی بداند، کسی ببیند. نه که بترسم. کار از این حرف‌ها گذشته است. حالا دیگر هیچ‌کس به یک آدم‌بزرگ نمی‌گوید: «شش‌انگشتی!» شاید هم بگویند، همان‌طور که آن غریبه کوچک با آن پیشانی مهتابی رنگ و لب‌های کوچک و آن‌همه سرخش بی‌آنکه حرفی بزند گفت.

بعد… یعنی همین چند ماه پیش بود که باز فکر کردم نیست، این‌یکی دیگر غریبه نیست. اول هم نبود. حالا هم… راستش بعضی وقت‌ها فکر می‌کنی دیده‌ایش، بارها، اما هر بار که بیدار می‌شوی یادت نمی‌آید که چطور بود. وقتی هم باز چشم بر هم می‌گذاری و سعی می‌کنی تا به یادش بیاوری می‌بینی که هیچ‌کدام از آن‌ها نیست، و این‌ها، این آدم موخرمایی، این پوستی که زیر این لایه کرِم و پودر و چی و چی پنهان شده است غریبه‌اند. و من وقتی دیدمش فهمیدم که آشناست. موهایش سیاه بود. چشم‌هاش را فکر می‌کردم سیاه است. نبود. میشی بود، یک نقطه سیاه که با عکس مژگان بلندش تصویر مرا – مثل همین خط‌هایی که دور دایره خورشید می‌کشند- هاشور می‌زد. و حالا دیگر در سنگین‌ترین خواب‌هایم هست، فقط او با همان فرورفتگی پایین گونه‌ها و چانه‌ای کوچک و لب‌هایی که هرلحظه نگرانی نکند گریه را شروع کند. اسمش هم… نه، گفتن ندارد.

مثل همین تکه گوشت کنار انگشت کوچک پای چپم که حاضر نیستم غریبه‌ای ببیندش.

من فکر می‌کنم عشق با شمِّ تشخیص تفاوت صداها شروع می‌شود، یعنی وقتی‌که می‌شود چشم‌بسته حتی کوچه‌های ناآشنا را رفت، بی‌آنکه احتیاجی باشد دست کوچک و سردش را در دست بگیری.

می‌گفت: مطمئنم که تو همه‌چیز را برایم نگفته‌ای.

می‌گفتم: باور کن چیز زیادی نبوده.

می‌گفت: رفیق دختر؟

می‌گفتم: نه.

می‌گفت: ممکن نیست. تو که نه زشتی و نه نمی‌دانم. سرووضعت هم که بد نیست.

می‌گفتم: کم رو بودم.

می‌گفت: این را می‌دانم. اما وقتی عرق می‌خوری، مثل آن شب، چی؟

همان شب را می‌گفت. پیاده می‌آمدیم. توی کوچه‌باغ بود. شاید از بس هوا خنک بود، و یا از بس برگ زیر پایمان بود و نمی‌دانم یک‌جور غم خوبی توی هوا بود که نمی‌شد آدم نگوید، و نگوید که حالا تمام پنجره‌های روشن را، حتی اگر بسته باشند، دوست دارد.

می‌گفت: بگو که دوستم داری.

می‌گفتم: حتماً باید گفت، مگر نمی‌بینی؟

نمی‌دانم چرا تا آدم نگوید باورشان نمی‌شود، درست مثل همان پسرک لاغر که پایش شکسته بود. گفتم: ببین.

گفت: این‌که چیزی نیست.

دو انگشتم را زیرش گرفته بودم. دید، مطمئنم. اما گفت: خوب؟

گفتم: آخر ببین من شش‌انگشتی‌ام.

این‌یکی دیگر غریبه نبود. اما شاید می‌ترسیدم بگویم، بگویم و تمام بشود. برای همین گفت: تو همه‌چیزت را به من نگفته‌ای.

راست می‌گفت. مسئله تنها انگشت کوچک پای چپ من نیست. فکر می‌کنم همیشه، هر جا یک‌چیزی هست که پیدا نیست، مثلاً پشت درخت‌ها – حالا اگر هم شب نباشد، نباشد- خوب چیزی هست، یا حالا و پشت این پرده‌های کشیده شده پنجره بسته من. تازه توی یک دولابچه دربسته چی؟ شاید به همین دلایل نمی‌توانستم بگویم: دوستت دارم.

وقتی می‌شود نشست و به همه این چیزها فکر کرد، به همه‌چیزهایی که در تاریکی، در سایه مانده‌اند، یا مثلاً به همه درهای بسته و زاویه‌های تاریک هشتی‌های قدیمی که بوی نا هم دارند دیگر نمی‌شود گفت به کی، یا حتی به خوب‌ترین دختر دنیا که دوستت دارم. حالا اگر یک خال کوچک سیاه هم پشت لاله گوش راستش باشد، باشد.

می‌گفت: چرا تلفن نکردی؟

می‌گفتم: کار داشتم.

می‌گفت: چه‌کاری؟ تو که همه‌اش می‌روی توی آن اتاقت و نمی‌دانم… این هم شد کار؟ تازه مگر تو از تنهایی نمی‌ترسی؟

نه، همه‌اش هم این‌طورها نبود. کافی بود عرقی بخورم و راه بیفتم. نه که فکر کنید وقتی مستم می‌روم و آن زاویه تاریک را می‌کاوم تا ببینم که نیست، که فقط یک‌چیز بی‌ارزش مثلاً یک سنگ‌ریزه از نور چراغ سر کوچه بر کنار مانده است.

من فقط نگاه می‌کنم و برای خودم چیزهایی می‌سازم، هر چه دلم بخواهد. آخر فکر می‌کنم هر شیء حتماً یک‌چیز اضافی یا کم دارد که مهم‌تر از همان شیء است، جالب‌تر از آن شیء است، که اگر دیده شود، اگر همه بتوانند ببینندش دیگر نمی‌شود گفت اضافی است. وقتی هم جزو همان شیء به‌حساب آمد، جزو ساختمان آن، آن‌وقت دیگر یک‌چیز لخت است، زیر برق آفتاب. مثل اتاقی که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف، نه طاقچه‌ای، نه رفی، یعنی تنهاترین و ترحم‌انگیز ترین اتاقی که می‌شود تصور کرد. من اگر مذهبی بودم حتماً نمازخانه کوچکی برای خودم درست می‌کردم، مثل همان نمازخانه‌های کوچک اشراف: دری منبت‌کاری و یک پرده قلمکار به اتاقکی با گنبدی کوچک و یک محراب گچ‌بری شده. برای همین چیزها بود که ذله‌ام می‌کرد. اما من می‌دانستم اگر بفهمد، اگر بینند تمام می‌شوم.

او هم البته تقصیری نداشت. همه ما همین‌طورها هستیم. وقتی برایمان چیزی روشن شد، زیر برق آفتاب دیدیمش تمام می‌شود. اگر هم دوستش بداریم از سر ترحم است. من آن فاحشه‌ای را که جوراب سیاه پای چپش را تا روی مچ پا پایین کشیده بود از همه زن‌های دنیا بیشتر می‌خواستم، همان ‌وقت را می‌گویم. و در او – دخترک را میگویم- چیزهایی بود که نمی‌شناختم، توی مشتم نمی‌آمد، اما می‌دانستم که هست. برای همین هم به او پیشنهاد ازدواج کردم. می‌گفت: عجله نکن. ما باید همدیگر را بهتر بشناسیم.

خوب من هم به یاد او می‌افتادم و می‌دانستم که نمی‌شود. البته نمی‌خواستم به او دروغ بگویم، یا چیزی را از او پنهان کنم. اما چیزهایی هست که فقط متعلق به خود آدم است، مربوط به خود آدم. حالا گیرم که زیباترین و خوب‌ترین دختر دنیا پهلوی آدم نشسته باشد و تو بتوانی چند تار مویش را دور انگشت بپیچانی و یا بازوهای سفید و لاغرش را ببوسی. اما چه کسی می‌تواند تعهد بدهد که دیگر حتی یک دقیقه هم پیش نمی‌آید که تو ندانی با دست‌هایت چه کنی؟ تازه وقتی سال، چهار فصل است و پاییز حتماً برگ‌ها می‌ریزند و گاهی آن‌قدر سردت می‌شود، یا آسمان آن‌قدر ابری است که… می‌فهمید دیگر، فقط کافی است آدم دستش را دراز کند – حالا تاریک باشد، باشد- و با سرانگشت‌های شست و سبابه دست چپ یا راست حس کند که آنجاست، چیزی که مال خود آدم است و هیچ‌کس ازش خبر ندارد، و اگر بخواهی و حماقت نکنی همیشه برای تو و با تو می‌ماند. برای همین وقتی کسی بگوید: «من خیلی تنهایم» یا «غمگینم» به اتاقی فکر می‌کنم که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف.

خوب، چه‌کار می‌شود کرد؟ اگر نبودش، آن‌هم آن‌همه کوچک و سرخ، من حتماً با موهای ریخته روی پیشانی‌شان بازی می‌کردم. دخترک نمی‌گفت تنهایم، یا… گفتم که به‌اش پیشنهاد ازدواج کردم. می‌گفت: نباید عجله کرد.

صبح، زودتر از من بیدار شده بود. کنار تخت نشسته بود، روی زمین و به پاهایم نگاه می‌کرد. گمانم از تماس دو انگشت سردش بیدار شده بودم. گفت: این دیگر چیست؟

گفتم: چی؟

و انگشت‌های پای چپم را جمع کردم، فقط جمع کردم طوری که یادش برود که دیده است. حتی سعی نکردم پای چپم را کمی کج کنم یا از نرمی و انعطاف تشک استفاده کنم. دیده بود. برای همین تمام شد. من برایش تمام شدم. و باآنکه آن نگاه را در تمام خواب‌هایم دیده بودم لرزیدم و فهمیدم که دوستش دارم.

نمی‌فهمید، یا نخواست بفهمد. آدم‌ها برایش همان شکل ابدی این عکس‌هایی را دارند که توی فرهنگ‌ها و کنار اسم انسان کشیده‌اند. سر، گردن، سینه و پا. دو پا. پای چپ پنج انگشت دارد.

گفتم: ببین عزیزم تو می‌توانی بگویی چرا از ابر خوشت می‌آید؟

گفت: خوب، برای اینکه زیباست، مثلاً مرتب شکل عوض می‌کند.

گفتم: نشد، دقیق نیست.

و دلم می‌خواست می‌توانستم بگویم: برای اینکه انگشت ششم دارد.

می‌گفت: پس چرا ساکت شدی؟

می‌گفتم: برای اینکه یک‌چیز اضافی دارد، چیزی که اگر هم فکر کنی «آهان تمام است» شکل نهایی‌اش همین است، می‌فهمی که نیست، یا همین حالاست که شکل عوض می‌کند.

می‌گفت: من که گفتم.

می‌گفتم: می‌دانم. اما من که گفتم دقیق نیست. ببین، مثلاً تو، اگر تمام چیزهات همان شب اول برای من روشن می‌شد که دیگر جالب نبودی.

می‌گفت: یعنی، این، این همان…

به نحو تحقیرآمیزی از او حرف می‌زد. نمی‌فهمید. و من فکر می‌کنم در نقاشی هم هست، در داستان‌ هم هست، در همه‌چیز. آدم‌ها، بعضی‌هاشان، آن چیز را شاید زیر پوستشان داشته باشند، باید هم داشته باشند.

به هم زدیم. می‌ترسید. شاید هم حق داشت. می‌گفت: بچه هامان چی؟ باید حتماً جراحی کنی. چیزی که نیست.

بچه‌ها، همه‌اش بچه‌ها. پس من چی؟ غروب‌های من چی، همه غروب‌های دلگیری که انگار تاریکی نه همه زمین را، که همه پهنه آدم را می‌گیرد؟ در روشنایی، همه‌چیز خود آن چیز است، جدا از چیزهای دیگر. اما وقتی تاریک باشد، یا مثلاً سایه باشد، دیگر هر چیز خود آن چیز نیست، خطوط قالب‌ها محو و حتی بی‌اعتبار می‌شوند.

با دو انگشت شست و اشاره می‌گرفتش، مثل وقتی‌که دم موش کشته‌ای را می‌گیریم تا دورش بیندازیم.

حالا من خوشحالم. اما ناراحتی من این است که فقط یکی می‌داند، یکی که می‌داند من یک انگشت اضافی دارم، یکی هست که مرا عریان عریان دیده است. و این خیلی غم‌انگیز است.

زمستان ۱۳۵۱.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *