داستان کوتاه
” هر دو روی یک سکه “
مرگ در زندان
نوشته: هوشنگ گلشیری
راستش را اگر بخواهی من کشتمش، باور کن. میشود هم گفت ما، البته نه با چاقو، یا اینکه مثلاً هلش داده باشیم. خودت که میدانی. حالا چطور؟ همین را میخواهم برایت روشن کنم. برای همین هم گفتم: «تنها باشیم بهتر است.» آنها هم اگر ناراحت شدند، بشوند. یعنی من دیدم نمیشود، با برادر و حتی زنت نمیشود به این صراحت حرف زد. شاید هم من نمیتوانم با جمع چندنفری صمیمی بشوم. در ثانی مطمئن نبودم بفهمند. تو؟ نمیدانم. شاید ناچاری. شاید هم چون میبایست برای یکی بگویم. میفهمی که؟ ضمناً فکر نکنی میخواهم با اعتراف کردن خودم را تبرئه کنم، یا حتی رفقا را. ازت هم انتظار بخشش ندارم. نه که ناراحت نباشم، خوب، هستم. همان روزها ناراحت بودم. اما برای یکی از همان رفقا که همهچیز را تعریف کردم، گفت: «برو بابا، خل شدهای. کلاه و عصاش را پیدا کردهاند. سوءقصد بوده.» بعد که گفتم چی فکر میکنم، گفت: «خوب، میتوانی بروی پیش دادستان.» شوخی میکرد البته. نمیخواستم اینها را بگویم. اما ببین، آن بابا، رفیقم را میگویم، اصلاً نخواست فکر کند که خودش هم کارهای بوده است. شاید هم فکر میکرد انداخته باشندش. دیگران هم همینطور. بعد دیگر به هیچکس نگفتم. گفتم بگذار فکر کنند پیرمرد را هم… میفهمی که؟ به تو هم نمیخواستم حرفی بزنم. برای همین هفته پیش که آمدی سراغم و خودت را معرفی کردی سر دواندمت. فکر کردم شاید آمدهای از من تأییدیه بگیری. و یا مثلاً… خوب، تو پسرش هستی دیگر. شاید هم به صحت وقوع آن ماجرا شک داشتی که آمدی، یعنی به همان چیزهایی که توی روزنامهها نوشته بودند. اما از همین حالا برای اینکه خیالت را راحت کنم باید بگویم جریان همان است که همه میدانند و اتفاقاً روزنامهها هم نوشتند. فکر میکنم پنجم فروردین ۱۳۳۴ بود. ولی غیر از اینها یکچیز دیگری هم هست که پاک ذلهام کرده است. برای اینکه هر وقت دقیقاً همهچیز را به یاد میآورم میبینم یکچیزی کم دارد، یک جای کار میلنگد. کجاش؟ نمیدانم. شاید برای همین اول گفتم: «من کشتمش.» یا «ما»، تا مجبور نشوم بعضی چیزها را پنهان کنم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. یا هست؛ یعنی اینجا هست. نمیدانم. اگر هم هفته پیش حرفی نزدم بیشتر به خاطر دیگران بود. یادت است که گفتم: «گفتنی زیاد هست. اینجا که فکر نمیکنم جاش باشد. بازهم همدیگر را میبینیم»؟ شاید هم خواستم برای خودم هم که شده روشنش کنم. گفتم انگار. راستی یادت باشد من رفیق پدرت که نبودم هیچ، اصلاً قبلاً نمیشناختمش، به اسم حتی. بعدها البته از اینوآن پرسوجویی کردم، از گذشتهاش، از حالوروزش. پدرت آدم تازهکاری نبود. خیلی بیشتر از اینهاش را کشیده بود. خوب، بعدش شنیدم – از کجا؟ یادم نیست. میگفتم، شنیدم که روز به توپ بستن مجلس پدرتان یکی از تفنگچیهای مسجد سپهسالار بوده، یا شاید کمیته آذربایجانیها. ماه بعد هم که گرفته بودنش یک دسته شبنامه توی جیب و بغلش بوده. فکر میکنم شما این چیزها را بهتر از من میدانید. اما من که نمیدانستم. آن روزها نمیدانستم. گفتم که اصلاً نمیشناختمش. تا آن روز صبح که خودش آمد سراغم. پیش از برنامه صبحگاهی بود. بعضیها صبح زود بیدار میشدند و دور حوض یا آنجا، زیر درختها پرسه میزدند، سحرخیزهاشان. عصا دستش بود. کتوشلوار پوشیده بود. کلاه شاپو داشت و جلیقه و کراوات و زنجیر ساعت طلا… خوب، مثل این بود که به سلام آمده باشد. تا دیدمش فکر کردم کفشهایش را هم واکس زده است. زده بود. کتوشلوارش را هم. چطور بگویم؟ مثلاینکه تازه از خشکشویی گرفته بود، آنهم توی آن چهاردیواری. میفهمید که؟ نه که بگویم دیگران این کارها را نمیکردند، خوب، میکردند، اما فقط روزهای ملاقاتی، اگر ملاقاتی داشتند. از میان بند قدمزنان آمد یکراست
طرف من. هنوز تک و توکی خواب بودند. میدانید، درست آمد کنار من. ایستاد و سلام کرد. بعد چهارپایه را از کنار دیوار جلو کشید و نشست روش، پهلوی من جای تعجب هم بود. اول فکر کردم بازپرسی، کسی است. ولی صبح به آن زودی؟ خوب، پس کی بود؟ قبلاً ندیده بودمش. تازه آورده بودندم آنجا. دو روز بود. شلوغ بود. من هم که هیچ حوصله بیرون رفتن یا قدم زدن را نداشتم. تکان نخوردم. خودش را معرفی کرد. دستش را هم دراز کرد. حالا دیگر نیمخیز شده بودم. دست ندادم، یادم است. آخر نمیشد. یعنی ریش نتراشیده و صورت نشستهام مهم نبود، اما زیر جامه کوتاه و زیرپیراهنی رکابی چی؟ آنهم جلو پدرتان که حتی یک خال روی لباس سرتاپا مشکیاش نبود؟ به گمانم فقط پتو را کشیدم روی سینهام. پدرتان گفت: جنابعالی آقای سیف اللهی هستید؟
گفتم: بله.
گفت: مزاحم که نشدم؟
آشنایی ما همینطوری شروع شد. حالا چرا یکراست آمده بود سراغ من و یا چطور پیدام کرده بود؟ مهم نیست. نه، چرا مهم نیست؟ هست. حتماً کسی بهش گفته بود. یعنی روز قبلش با یکی از آشنایان حرف زده بودم، گله کرده بودم، خیلی که نه. برای اینکه میدانستم نباید نق زد. کافی است مثلاً تو چیزی بگویی تا رفیقت هم شروع کند، آنوقت به سه روز نمیکشد که نق همه بلند میشود. شاید هم از دهنم پریده بود، یا ته دلم میخواستم کسی پیدا بشود و دلداریم بدهد، یا مثلاً با خبری، چیزی… میفهمید که؟ آخر آدم که نمیتواند یکدفعه بپذیرد که همهچیز تمام شده است. البته تمام نشده بود. اما من، آن روزها را میگویم، امیدی نداشتم، آنهم پس از پنج ماه توی آن چیزها ماندن، همان دو و نیم در یک و نیمها که… حتماً خبر دارید. تازه مگر چقدر میشود تاب آورد، حالا حتماً خواهید گفت: «پس قهرمانها چی، آنها چطور میتوانند…؟» درست. اما قهرمان شدن بستگی دارد مثلاً به مقاومت تن آدم، گوشت و پوست آدم، یعنی اینکه مثلاً چند روز بشود تاب آورد؛ یا مثلاً بسته به این است که یکچیزی باشد، یکچیزی که بشود رویش ایستاد، به آن تکیه داد. گاهی هم البته آدم از همهچیز دست میشوید و میخواهد از خودش دفاع کند. حالا چرا؟ شاید از قیافه طرف خوشش نیامده، شاید احساس کرده که مسئله همه نیست، یا راه، یا رؤیاها، بلکه مسئله مقاومت در برابر این بابایی است که روبرویش ایستاده است و با تفرعن سیگار میکشد. پدرت هم آمده بود همین چیزها را به من بگوید. مثلاً میخواست بداند چرا گفتهام: «بابا ولش، دیگر همهچیز تمام شد»؟ یا به چه دلیل نق زدهام: «اینکه زندگی نشد»؟ البته اول عذر خواست که دخالت میکند. حتی گفت که به اتکای موی سفید و نمیدانم چند پیراهنی که بیشتر پاره کرده نیست که خودش را محق میداند تا با من حرف بزند یا نصیحتم بکند، بلکه قصدش روشن شدن مطلب است. میگفت: «آدم اینجور جاها باید مواظب حرفهایش باشد، مواظب رفتارش.» جعبه سیگارش را درآورد و سیگاری تعارف کرد. من عادت نداشتم که پیش از ناشتایی سیگار بکشم. اما دستش را رد نکردم. خوب، کمی هم عصبانی بودم، نمیدانستم چرا این حرفها را میزند، تازه آنهم به من. مشکوک نبودم. برای اینکه دیگر چیزی نمانده بود که احتیاج به موش و گربه بازی باشد. پوست سینهام خوب شده بود، یک هفته بود. فقط یک لک قهوهای ازش مانده بود. مچهایم هنوز درد میکرد. وقتی مطمئن شد که شوخی نکردهام، یا مثلاً از سر دلتنگی و بیحوصلگی نبوده، یعنی وقتی گفتم: «حرفهام چندان هم دیمی نبوده»، شروع کرد، درست مثل کسی که دارد از روی کتابی میخواند، با همان آرامش مألوف یک پیرمرد شصت یا شصتوپنج ساله. از زندگی حرف زد، از طلوع آفتاب. یکی دو ماه پیش گویا توانسته بود برود بالای پشت بام، به یک بهانهای. یادم نیست چی. مهم هم نیست. مثل این بوده که گویا اولین بار است که طلوع آفتاب را میبیند. از بازی رنگها و این حرفها گفت، و از آدمهایی که آنطرف سیمهای خاردار قدم میزدند. بچهای را هم دیده بود که بازی میکرد. فکر میکرد با توپ. توپ را ندیده بود. خیلی حرف زد، و با شور. اما مجموعاً حرفهاش مثل سرمقاله یکی از همین روزنامههای هفتگی شهرستانی بود. برای من اول بیشتر خودش، حرکاتش مطرح بود تا اینکه مثلاً پدرتان دیده بود آنطرف سیمها زندگی ادامه دارد، با همان کندی و دوام همیشگیش. اما بعد سر قوز افتادم تسلیمش نشوم. نمیدانم چرا. شاید همینطوری. شاید هم لحن معلم مآبانه اش لجم را درآورد، یا اصلاً چون خفهام کرد آنطور شد. یک ریز حرف میزد، درست مثلاینکه خطابه میخواند، یا چیزهایی را که قبلاً حفظ کرده بود کلمه به کلمه تحویل میداد، آنهم باآنهمه طَمطُراق. با چنان اطمینان خاطری حرف میزد که آدم خیال میکرد هنوز همهچیز سر جایش هست. حالا البته میفهمم که چرا. حالا میفهمم که چرا آنقدر شمرده حرف میزد، آنقدر آهسته. هیچ فکر مرا نمیکرد، شاید هم برای من حرف نمیزد. حرفهاش درست انگار یک مکالمه درونی دراز نفس بود که معلوم نبود کی تمام میشود. برای همین ناچار شدم حرفش را قطع کنم. حالا چی گفتم یادم نیست. اما مطمئنم بیشتر میخواستم نخنما بودن پتوی سربازیام را پنهان کنم. حالا هم فکر میکنم هر کس دیگری هم جای من بود همینطورها میکرد، برای اینکه مطمئناً فکر میکرد آن پیراهن سفید و یا بوی خوش اودکلن و یا حتی خط اطوی شلوار به پیرمرد این حق را داده است که امیدوار باشد و احیاناً نصیحت کند و یا آدم را به سؤال و جواب وا دارد، آنهم طوری که نمیشد ازش شانه خالی کرد. و من برای همین چیزها بود که روی حرفم ایستادم. شاید هم چون ناچارم کرد نقش یک آدم ناامید را بازی کنم، گفتم بهتر است خوب بازی کنم، تا بد. اولش دوپهلو حرف میزدم، درست مثل خودش که در مورد کلیات حرف میزد. قانع نشد. دلایلم را یکییکی رد کرد. ابتدا آن روز از تجربیات خودش حرف نزد اصلاً نخواست وارد جزئیات مسائل بشود، و مثلاً در مورد شواهد و مثالهای مورد استناد من چونوچرا کند، یا که در حرفهای خودم ضدونقیض پیدا کند. به گمانم باز دنباله همان خطابه را گرفت: از زیبایی طبیعت حرف زد و نمیدانم از زنبورعسل و از خشخش برگها. از قناریاش هم گفت، و اینکه هر وقت بچهها میآیند ملاقات، سفارشش را میکند و از اینکه صبح چقدر زود بیدار میشود، به عادت سالیان. بعد هم درست مثل کسی که وظیفهاش را انجام داده است، یا خطابهاش به انتها رسیده، و یا اینکه، همین حالا جایی کاری فوتی دارد ساعتش را از جیب جلیقه درآورد، گیرهاش را فشار داد و گفت: «عجب، ساعت هفت و ربع شد!» بعد هم عذر خواست و بلند شد و همانطور عصابهدست راه افتاد، شقورق، من راستش عصبانی بودم. آخر وقتی داشت با گردن برافراخته و قدمهای شمرده میرفت فکر کردم حتماً دارد به خودش میبالد که امروز توانسته است یک آدم ناامید را دلالت کند. باور کنید قصد توهین نداشتم. حالا هم قصدم تحقیر یا نمیدانم بدگویی از پدرتان نیست، بلکه سعی میکنم احساس آن روزم را برایتان تشریح کنم. یادم است آنقدر عصبانی بودم که اگر یکی از کسانی که تازه بیدار شده بود نمیپرسید: «قضیه چه بود؟» حتماً صدایش میزدم و بهاش میگفتم که… بعد دیدم… نمیدانم. فقط یادم است که به آن بابا گفتم: «ول کن، بابا، طرف…» و عذر میخواهم. خودتان حتماً حدس میزنید که چی گفتم. آخر آنجا از اینطور آدمها زیاد پیدا میشوند. اصلاً گاهی همه دستبهدست هم میدهند تا یکی را مچل کنند، آلت دست کنند. کافی است که یکی فقط یکلحظه خودش را دست دیگران بدهد آنوقت دیگر کارش تمام است، آنهم توی آن محیط محدود که هرلحظه میشود نیشی زد یا حرکتی کرد تا طرف بیشتر بغلتد. آنجا فقط میشود فهمید که آدمها چقدر میتوانند بیرحم باشند، آنهم کسانی که… میفهمید که؟ مقصودم این است که آن روز فکر کردم پدرتان یکی از همین اسباب دستهاست، و این قضیه هم همین امروز بود و تمام شد. اما فردا باز پیداش شد، آنهم همان وقت دیروز، پیش از دعای صبحگاهی. وقتی نشست روی چهارپایه و به عصاش تکیه داد اول احوالم را پرسید. خوب، دوباره غافلگیرم کرده بود، آنهم در آن وضع، با آن سر ژولیده. اقلاً اگر فرصت کرده بودم آبی به سروصورتم بزنم یکچیزی. پدر مرحومتان ریشش را تراشیده بود، دو تیغه، فکر میکنم. سبیل خاکستریاش را شانه کرده بود. و من بخصوص از اینکه هنوز دهنم را حتی نشسته بودم دمغ بودم. گفت: «امروز حالتان چطور است؟»
خوب، شما جای من بودید فکر نمیکردید که این آدم باز آمده است شما را دست بیندازد؟ یا اقلاً آمده است ببیند راهنماییهای دیروزش تا چه اندازه مثمر ثمر بوده؟ اول فکر کردم به پیرمرد پرخاش کنم، یعنی مثلاً بگویم: «آخر تو که اینکاره نیستی چرا کاری کردی بیارندت اینجا، آنهم آدمی به سن و سال تو که حالا باید نوههاش از سر و کولش بالا بروند و با سبیلش بازی کنند؟» بعد گفتم: چرا؟ حالا که میخواهد بازی کند خوب، یا حق. بعد هم فکر کردم گور پدر دست و رو شستن یا مثلاً ریش تراشیدن. اصلاً سرووضع اینطوری بهتر میتواند مؤید حرفهای من باشد. برای همین خیلی خونسرد گفتم: «افتضاح است. دیشب اصلاً نخوابیدم. سرم هم درد میکند. از اینها گذشته، راستش دیگر خسته شدهام. تازه برای چی، برای کی؟» گفت: «برای کسی نیست. با دو سه تا قرص هم میشود بیخوابی و اینجور چیزها را چاره کرد. اینها که بهانه نمیشود. در ثانی وقتی آدم راهی را میخواهد برود باید ببیند میتواند، یعنی مثلاً تاب عواقبش را دارد. درست است که آنکه دست به کاری میزند اگر هم شکست بخورد ارزش وجودیاش بیشتر از آن کسی است که دست روی دست میگذارد، اما…» البته حالا یادم نیست که این حرفها را همان روز زد یا یک روز دیگر. اما یادم است آنقدر با اعتمادبهنفس حرف میزد که آدم فکر میکرد اعتماد و ایمانش جزء لاینفک لباسهایش است، مثل سفیدی پیراهنش و یا براقی سنجاق کراواتش یا دکمههای سر دستش، دکمههای سردستش نقره بود، مثلاینکه. درست یادم نیست. خوب. باز شروع کرده بود و من هم نمیخواستم این دفعه دیگر دست را ببازم. مثلاینکه گفتم. اول انگار برایم یک نوع بازی بود، از روی ناچاری یا از سر اتفاق این شق، اینطرف بحث نصیب من شده بود. نه که بخواهم بگویم که به حرفهایم بیاعتقاد بودم، اما دستکم میتوانم مطمئنتان بکنم که برای من همه جوانب طرفی که بهاجبار نصیبم شده بود روشن نبود. نمیتوانستم منطقی شروع کنم؛ از این شاخ به آن شاخ میپریدم. اما پدرتان میدانست چه میخواهد. نمیگذاشت پرت بشویم. حالا یادم نیست که چه گفتیم. راستش را بخواهید من اغلب، حرفها یادم نمیماند، همه حرفها، اما احساسی که آن روز داشتم یا یک روز دیگر یادم است، مثلاً چهره پدرتان؛ و یا منطقی بودن صغرا و کبراهاش. گویا از آینده حرف میزد، از امکاناتی که تجربه نکردهایم و راههایی که هنوز هست و از این حرفها. غیر از تفاوت وضع ظاهریمان اختلاف سنی نمیگذاشت صمیمی بشویم، اقلاً هیچوقت نگذاشت که من صمیمی بشوم. گاهی چرا، گاهی که گرم میشدم و میدیدم که راستی حق دارم، عصبانی میشدم. داد میزدم، از اینطرف و آنطرف دلایلی پیدا میکردم. اما پیرمرد زود میفهمید که مثلاً دستش انداختهام، و یا سر غیظ آمدهام. دستش را تکان میداد، یا سرش را، مثلاینکه میخواست آن دلایل و یا آن شور تقلبی را مثل آدم مزاحم توی پیادهرو دور کند و با گفتن خواهش میکنم منطقی باشید و یا -نمیدانم- از شما بعید است، مجبورم میکرد صمیمی باشم. اما من صمیمی نبودم. گفتم که. بعد دیدم که اگر درست فکر کنم میتوانم دلایلی پیدا کنم، دلایلی که حتی گاهی منطقی هم بودند. میدانید چرا؟ برای اینکه وقتی به چیزی اعتقاد داری با تمام وجودت، دیگر احتیاجی نمیبینی دلایلی بتراشی. فکر میکنی یک حرکت، یک جمله – با توجه به ایمانی که پشتش هست- برای اقناع طرف کافی است. اما وقتی به حرفی اعتقاد نداشته باشی آنوقت است که صغرا و کبرا میچینی، دست و پا میکَنی تا شواهد پیدا کنی و حتی خونسرد باشی، بی طرف بمانی، و یکدفعه آخرش میفهمی، وحشتزده میفهمی، طرف که نه، خودت خودت را قانع کرده ای، حتی ایمان آوردهای. آنوقت است که باز ادامه میدهی. خوشحال میشوی از کشف تازهات، از این -نمیدانم- مسیری که باز کرده ای و قبلاً بسته بوده… من کمکم بهجایی رسیده بودم که حتی میتوانستم با یک جمله، یک حرکت و ایمائی که پشتش بود جلو پیرمرد بایستم و گاهی حتی با شور و حرارت نه تنها از عقایدی که ضمن بحث برایم شکل میگرفت و ریشه دار میشد دفاع کنم، بلکه گاهی میدیدم عقبنشینی در مقابل پدرتان مستلزم خیلی گذشتها است. اما پدرتان اصلاً از کوره درنمیرفت. برای اینکه مزاحم دیگران نشویم، خواهش میکرد آهسته حرف بزنیم، آخر عدهای هنوز خواب بودند.
یادم است که روز دوم دلخور رفت. من هم فکر کردم دیگر نمیآید. البته روز بعد دیدمش و سری تکان دادیم. اگر بخواهم تشبیهی بکنم لبخندش مثل نقش روی سکه بود، هم جزو سکه پول، اما در عین حال جدا. این را البته حالا میفهمم. آن روز فکر کردم پیرمرد خوشحال است. شاید هم بود. بافتنی دستش بود، از همین چیزهایی که آنجاها میبافند. موهایش سفید بود، شانه کرده و سفید. قوطی قلمکار سیگار پهلوی دستش بود. سیگاری تعارف نکرد. برای همین فکر کردم دیگر نمیآید. اما منتظرش بودم، ریشم را سر شب تراشیده بودم. و وقتی صدای پایش را شنیدم و صدای عصایش را، پیراهنم را پوشیدم. روز قبل شسته بودمش. کنارم که نشست دیگر نیمخیز نشسته بودم و پتو هم دولا روی پاهام بود. این بار به گمانم من سلام کردم. پیرمرد سرحال بود. اما لبخند نمیزد، جدی بود، حتی تلخ. یادم است که فکر کردم درست قیافه بچهای را دارد که دوای تلخی بهزور به خوردش داده باشند. باز از حالم پرسید. مقصودش البته وضع روحیام بود. خوب، بد نبود. یعنی آن روز بد نبود. به عمومی عادت کرده بودم. سخت بود اما بدترش را دیده بودم، وقتیکه حدود پنجاه شصت نفری را توی یک اتاق می تپاندند. یک بشکه هم کنار اتاق بود. میفهمید که برای چی. اتاق یک پنجره طوری هم برای غذا و این حرفها داشت. گاهی مجبور میشدیم نشسته بخوابیم. سر هفته هم بشکه را خالی میکردیم. نمیتوانید تصورش را بکنید، بخصوص وقتی یکی را میبردند و بعد میآوردند و ول میکردند میان ما. خوب، بیشتر انتظار کلافه مان میکرد، و یا صدای دیگران. آدم توی چنین جاهایی میتواند بفهمد که چطور هم میشود در آن واحد از دیگران نفرت داشت و هم دوستشان داشت. کافی بود حس کنی که به واسطه وجود این آدم، این تکه گوشت مزاحم است که نمیتوانی پایت را حتی یک لحظه هم که شده دراز کنی. خوب، آنوقت است که در وجود او از همه آدمها متنفر بشوی. گاهی هم البته پیش میآمد که همان آدمی که خرناسهاش همه را کلافه کرده بود وحشتزده از خواب بپرد و از اینکه -نمیدانم – نکند مزاحم دیگران باشد عذر بخواهد. کافی است یک ساعت پهلوی کسی بنشینی و به درد دلهاش گوش بدهی تا او را یک عمر رهین منت خودت کنی. خندهدار است اما یادم است – این دفعة آخر البته- یکی بود که دست و پای بچهها را جا میانداخت، مثلاً اگر در ورزش و اینجور چیزها دررفتگی پیدا میکرد. اما باوجوداینکه انگشت یکی را کج کرده بود و هیچکس حاضر نبود خودش را دست او بدهد، تا یکی زمین میخورد باز با کاسه آب گرم و زرده تخممرغ و یکتکه پارچه پیداش میشد. خوب، داشتم میگفتم که این دفعه وضع بهتر بود. از نظر غذا و لباس و چیزهای دیگر. اما فرقش با قبل در این بود که آدم تنها بود. خوب، بوی عرق تن و – نمیدانم – دستی که با تو هم کاسه میشد و یا کبریت روشن را زیر سیگارت میگرفت و خیلی چیزهای دیگر بود، شبنشینی مثلاً؛ دلداری، و گاهی هم هقهق گریه. اما آخر گاهی با همان کسی همکاسه میشدی که نیم ساعت بعد… میفهمید که؟ همه هم که عیسی نیستند. خوب من هم همین چیزها را، همین وضع را برای پدرتان تشریح کردم. البته دقیقتر از اینکه حالا گفتم. مثلاً میگفتم که کی چهکار کرده است، یا آن بابا دیروز چه گفته. از همین حرفها دیگر. پدرتان اول گفت که قبول دارد. گفت، پیش میآید دیگر. دیگر از منظره صبح با صدای برگها زیر پا و -نمیدانم- استوانه یا سکه نور حرفی نزد. ولی باز کلیات بود. حالا فکر میکنم که روزها وقتی بافتنیاش را میبافته یا مثلاً قدم میزده جوابهاش را شاید سبک و سنگین میکرده. برای همین هم صبح زود اول حرفهای دیروزم را با ذکر دلیل رد میکرد. میگفت: «ما همهاش میخواهیم گناه را گردن این یا آن بگذاریم و فکر میکنیم اگر این بابا مثلاً این کار را نمیکرد درست میشد. خوب، این درست، یعنی به این خرابی هم نمیشد. اما وقتی در کل اگر درست فکرش را بکنیم ما، همه ما، قربانی طرز دیدمان شدیم چی؟» میفهمید که؟ پدرتان به گمانم میخواست بگوید که در این چهل پنجاه سال ما همهاش چشم به دست دیگران داشتهایم. مثلاً میگفت: وقتی هم خواستیم قانون را تدوین کنیم قوانین بلژیک یا نمیدانم کدام کشور اروپایی را عیناً ترجمه کردیم. میگفت: «وقتی این اطمینان و اتکا بیچونوچرا شد آنها هم ما را مثل دنباله خودشان، جزو وجودی خودشان فرض میکنند، درست مثلاینکه خارج از خودشان کسی نیست. اگر هم گاهی خودی نشان میدهد چون مقلد است قابل اعتنا نیست. خوب، حالا فکر میکنید چنین کسانی حق ندارند فکر کنند هر کاری ما بکنیم این وجود مقلد دنبالهرو میپذیرد، گردن مینهد، حتی چشمش چهار تا، دلایلی هم برای اثبات اعمال ما دست و پا میکند؟» میگفت: «دیگر گله چرا، هان؟ خوب، بعد هم آنها مینشینند پای میز قمار با دست پر. اگر هم باخت، باخت. برای اینکه آنچه توی چپهاش هست بل راه هواست، یا چیز بیارزشی است. بعد هم معامله سر میگیرد. چند دفعه تا حالا سر گرفته است.» یکییکی مثال میزد، تشریح میکرد که کجا چطور شد و چرا. خوب استدلال میکرد. از خودش – اوائل البته- نمیگفت. من بعدها فهمیدم که انگار خودش هم دست داشته. گفتم انگار. مثلاً از میرزا مثال زد. تشریح کرد چرا اینطور شد و آنطور نشد. میگفت: «دیدید که آنها همیشه سر بزنگاه ما را تنها میگذارند.» البته معتقد بود که از یک ملت کهن آنهم با فرهنگی عظیم میترسند. دلیلش هم این بود که غارتها به کنار، یا مثلاً مثله کردن این ملک، اما مال خود کردن شاعران و نویسندگان ما را که دیگر نمیشود انکار کرد. غارت آثار باستانی چی؟ میگفت: «میترسیدند، جانم، باور کن، از چنان سرزمینی اگر…» نمیدانم. میفهمید که؟ حرف آخرش هم این بود که: «در این قطعه آسیا که ما زودتر از همه شروع کردیم. من که یادم است.» حرفهاش دیگر شکل خطابه نداشت، یعنی گاهی هم چیزهایی یادش میآمد، ضمن بحث، و من – اعتراف میکنم- بااینکه میدیدم حق با پیرمرد است سماجت میکردم. گاهی با استفاده از حرفهای خودش بهاصطلاح مچش را میگرفتم. مثل خودش از تاریخ گذشته کمک میگرفتم که مثلاً ما اینطور بودهایم، همیشه. خواهوناخواه و از این حرفها. راستش را بخواهید صحبتهای من بیشتر جنبه مجادله داشت و مقابله بود و به قصد غلبه.
روزهای هفتم و هشتم دیگر به آمدن پدرتان عادت کرده بودم. ریشم را میتراشیدم، لباسم را میپوشیدم و آماده مینشستم برای یک ساعت مجادله و مباحثه درگوشی و گاهی برای فریاد و داد و بیداد و حتی مشت گره کردن و این حرفها. گاهی میدیدم مثلاینکه دارم گذشته را محاکمه میکنم – میفهمید که- تمام زیروبم گذشته را. ولی انگار که همه گذشته، چهل یا پنجاه سال گذشته، شکستها، کج فهمیها و بیبتگیها را در وجود پدرتان متبلور میدیدم. بیشتر هم اطلاعاتم مأخوذ از پدرتان بود، از مثالهاش، از تجربههاش. میدانستم که خودش برای هیچ و پوچ آنجا افتاده، به گمانم توی روزنامهاش چیزی نوشته بود، یک روزی، و حالا که پای تصفیه حساب پیش آمده ریش او را هم چسبیده بودند. اما ضمناً میدانستم که دارد چوب گذشتهاش را میخورد. راستش هم من در آن گذشته چیز زیادی نمیدیدم، یا نمیخواستم ببینم، به دلیل اجباری که در این مجادله طولانی داشتم. و از اینکه میدیدم پیرمرد پشت به این گذشته داده است – میبخشید البته- میخواستم بگویم با آن میراث گند تازه از رو هم نمیرود، کفری میشدم.
گاهی فکر میکردم: مگر میشود در این صخره نفوذ کرد؟ روزهای اول هیچوقت ندیدم پدرتان توی بحث کلک بزند. میفهمید که چطور. مثلاً من وقتی میدیدم در یک زمینه درماندهام از اطلاعاتم در مورد کافکا مثلاً استفاده میکردم و یا چند اسم خارجی را پشت سر هم قطار میکردم و بعد پیرمرد هیچ اهل اینطور شیلهپیلهها نبود، از خود حوادث، از چیزهایی که اتفاق افتاده بود، لمس کرده بود و یا من برایش گفته بودم مدد میجست. و گاهی هم به کتابهای معتبر استناد میکرد. اما این آخری به ندرت اتفاق میافتاد. اگر هم اشارهای میکرد به عقیده کسی، بیشتر برای تأیید حرفهاش بود، نه حجتی برای اثبات عقایدش.
روز دوازدهم یا سیزدهم بود که من کمکم بحث را شخصی کردم، یعنی از زندگی خصوصی خودم حرف زدم. منظورم البته گله نبود. همینطوری یادم آمد. نه، مجبور بودم به یکی بگویم. و چه کسی بهتر از پدرتان؟ همهچیز را گفتم، مقصودم جریان آشنایی با زنم است. اما پیرمرد چه میتوانست بفهمد، آنهم وقتی من با تعصب در مورد آن زن حرف میزدم؟ ارتباط دادن قسمتها را به عهده خودش میگذاشتم. حالا دیگر فرق میکند، میتوانم همهچیز را از اول تا آخر به یاد بیاورم. یعنی وقتی آدم توی جریان است تکه تکه میبیند و از هماهنگ کردن یا منظم کردنشان عاجز است. تداوم زمانی واقعه وقتی مطرح میشود که آدم از آن واقعه دور شده باشد. حالا البته نمیخواهم آن چیزها را تعریف کنم. شاید هم دیگر عادت کردهام. گذشت زمان آدم را به همهچیز معتاد میکند. به پدرتان هم گفتم، روزهای آخر بود مثلاینکه. گفتم: «شما به بودن معتاد شدهاید، به امیدوار بودن هم. صبح که بلند میشوید مثل کلاه و پیراهن و سنجاقکراوات امیدواریتان را هم میپوشید.» میدانید دیگر کار به اینجاها کشیده بود، به زخمزبان زدن در مورد اتوی شلوار و مثلاً ریش تراشیدن و به شقورق راه رفتن پدرتان. اینطور بود دیگر. من که گفتم قصدم غلبه بود. آن روزها البته نمیدانستم، یعنی پدرتان هیچ اشارهای نکرد. اما بعد فهمیدم که وضع او هم بیش و کم شبیه من بوده. میدانید که چی را میگویم. آخر زن او هم، یعنی مادرتان… گفتم که حالا برای من مهم نیست. روز آخر آمد، خندید، حرف زد، پیغام داد و پیغام گرفت و رفت و بعدش نیامد. دو سه ماهی طول کشید و نیامد. گفتم شاید ملاقاتی ندارم، شاید مریض است، شاید فلان… یکی دو ماه بعد فهمیدم، یعنی یکدفعه چشم باز کردم و دیدم همه میدانند جز من. اینها را که گفتم ربطی به وضع پدرتان ندارد، اما خوب در کل شباهتهایی داشته. وقتی آدم همه حواسش جمع ژلاتین باشد، یا سروکله زدن با آخوندها و پادوهاشان، یا متقاعد کردن این سید و آن دلال، تازه برای اینکه همه را باهم آشنا کند، بعد هم یکدفعه ببیند که دیگران یعنی همانهایی که پدرتان راهشان انداخت جلو افتادهاند و طوری سینه میزنند که انگار… خوب وضع من هم همینطورها بود، یعنی یک وقت چشمم را باز کردم و دیدم آنکسی که دست آخر برایم مانده بود و روزی شاید میتوانستم کنار او بی خیال سرم را روی زمین بگذارم، به موها، به گردن و نمیدانم انحنای چانهاش دست بکشم… میدانید گاهی آدم احتیاج دارد که با پوست خودش یعنی مثلاً با سرانگشتهاش حس کند، فکر کند، یکشب هم شده دست روی پیشانی کسی بگذارد و بگوید: «چی فکر میکنی، هان؟» و طرف بگوید، بیشیلهپیله بگوید. من اینها را به پدرتان گفتم و خیلی چیزهای دیگر. گفتم انگار. شاید اگر نمیترسیدم که دیگران میبینند یا میشنوند گریهام میگرفت. خوب، تازه اگر هم آزادم میکردند بعدش چی؟ پدرتان گوش داد. بعد هم رفت. عذر خواست و رفت. حسابی کفری شدم. آخر چرا؟ نفهمیدم. فرداش خودم را به خواب زدم. وقتی آمد یکی از دوستان هم اتاقی صدایم زد. حتی تکانم داد. آن روز پدرتان شروع کرد. درست یادم نیست چی گفت. اما این حرفش یادم است که گفت: «برای زن، عقاید تو هم جزوی از کل توست. هر چه عجیبتر، تازهتر و نمیدانم پیچیدهتر باشد همه تو نیست. تو خیال میکنی که هر زنی، یا اقلاً آن زن، میتوانست با همان عقاید سر کند؟» گفت: «تجرید و مطلقگرایی مخصوص مردهاست، یا اقلاً مردهای ایرانی اینطورند.» و من ناچار شدم باز براش تشریح کنم که چی شده است، حتی جزئیات را بگویم. راستش اینکه زنم مثلاً فلان و بهمان کرده بود، یا مثلاً با این یا آن خوابیده بود زیاد هم مهم نبود. مهم این بود که تمام کارهای من داشت با یک بغلخوابی ماست مالی میشد. با خفت نمیشود ادامه داد. میفهمید که؟ نه که زنم را دوست نمیداشتم. اما حاضر بودم توی آن اتاقک یک و نیم در دو و نیم برای همیشه بمانم و آنطور نشود. میدانستم به خاطر من آن کار را کرده. اما آخر منی دیگر نمانده بود. یادم نیست که دیگر چی گفتم. حالا هم نمیدانم پدرتان چطور میتوانست سکون و وقارش را حفظ کند. البته دلایلش بیهوده بود. خودش هم میدانست. میدانست و بیهوده دست و پا میکرد. مثلاً برای من چه ارزشی داشت که پدرتان از لذت عفو حرف بزند؛ یا مثلاً از ارزش فداکاری زنم؛ یا حتی برایم بهدقت تشریح کند که چطور ممکن است یک زن با کسی بخوابد اما تسلیم نشود؟ تسلیم روحی مقصودش بود. حالا میتوانم تا حدودی بهاش حق بدهم. اما آن روزها، نه… چطور بگویم؟ حالا هم نه. میخواستم بگویم توی دوره ما اقلاً روحی مطرح نبود. برای اینکه روح را میتوانستند با منقاش از منافذ پوست بیرون بکشند. به پدرتان هم همینها را گفتم. گفتم که مردم تن مرا میبینند، نه روحم را. گفتم برای همین… یادم نیست حقیقتش. اینها هم که یادم است برای اینکه بعد به همان زن هم گفتم. یعنی حقیقتش خودش هم قبلاً میدانست که دیگر همهچیز تمام شده است. تقاضای طلاق کرد. شنیدم که حالا یک بچه هم دارد، از شوهر دومش.
با پدرتان حرفهای دیگر هم زدیم. مثلاً من از خیانت دوستان گفتم، از لجن بودنشان، یا ترسشان. میدانید، بعضیها پر از عقده آمده بودند، عقده نداشتن ماشین یا خانه، حتی نداشتن امکان آمیزش با زن. خوب، کافی بود همینها را جلوشان بگذارند تا دیگر رویشان را هم برنگردانند. یک میز و یک تلفن و یکی دو تا صندلی کافی بود. یکیاش البته حتماً بایست صندلی گردان باشد. اما چنته پدرتان پر بود از این چیزها، خیلی دیده بود. اما میگفت: «ادامه را نگاه کن. تازه قلههایی هم بوده است و تو فقط آنهایی را میشناسی که در موردشان حرفی زدهاند یا نوشتهاند. دیگرانی هم بودهاند که…» مثالهایی هم میزد، از فداکاریها. نمیدانم. از صوراسرافیل گفت و از میرزا آقاخان کرمانی. گفت که چطور زیر درخت نسترن جلو چشم میرزا، خبیر الملک و شیخ احمد روحی را سر بریدند و او خم به ابرو نیاورد. شب آخر محمدعلی میرزا هوس میکند آنها را ببیند. شاید میخواسته است عقایدشان را بفهمد. نمیدانم. یکی از مشروطه خواهان را مجبور میکند برود سراغشان. خودش هم پشت در گوش میایستد. همان بابا، گویا، تعریف کرده که: «چراغ پیه سوز دستم بود. وقتی در زندانشان را باز کردم دیدم آنها را ایستاده به زنجیر کشیدهاند، زیر تاق نمای زیرزمین. گردنشان خم بود. زنجیر از پشت گردنشان رد میشد، قیافههایی پیدا کرده بودند که نمیشد شناختشان یا چون تاریک بود نشناختم. گویا میرزا آقا خان مرا شناخت. به اسم صدایم کرد. برایم گفت که چرا آنها آنجا هستند. تشجیعم کرد. سر نترسی داشت.» دست آخر هم یکیشان، فکر میکنم میرزا آقا خان کرمانی، به همان بابا گفته: «اگر میدانستی ما چرا اینجاییم زنجیرمان را میبوسیدی.» از ستارخان هم گفت. پابرهنه بودنش را و جریان پرچم روس. وقتی این حرف را میزد، چه غروری داشت. انگار خودش ستارخان بود: «من بیایم زیر پرچم روس! من میخواهم هفت کشور زیر پرچم کشور من باشند.»
وقتی میگفتیم: «خوب که چی؟ دست آخر چی؟ کی برد آخرش؟ ثقة الاسلام را چه میگویید؟ یا مثلاً…؟» هیچ درنمی ماند. آدم باتجربهای بود. نه که با دیگران زیاد بحث کرده باشد، اما جواب هر حرفی را آماده داشت. حالا میفهمم چرا. یعنی فکر میکنم با خودش بارها سر این چیزها کلنجار رفته بود. هیچوقت در نماند. انگار قبلاً حدس میزد که چه میگویم. میگفت: «خوب، پس میخواهی چی بشود؟ همیشه هست. هر لحظه باید جنگید.» میگفت: «سفره را که میاندازند کی مینشیند، هان؟ آشپزها، پادوها یا سفره چینها؟ نه. آنها که نشسته بودند دورتادور، راحت خودشان را میکشانند جلو، درست مثلاینکه از اول هم سر سفره بودهاند. طوری هم مینشینند که انگار هیچوقت نمیخواهند بلند شوند.» مقصودش جریان مشروطه بود البته.
خستهتان کردم. اما، خوب، همین چیزها را میگفتیم و میشنیدیم. من دیگر عادت کرده بودم. شاید برای من و دیگران نوعی تفریح بود. اما برای پدرتان؟ نه. راستی میجنگید، با همه ما. انتظار هم نداشته باشید که مثلاً در مورد شما یا ارثومیراثش حرفی زده باشد. تا روز آخر هم همین چیزها بود. میآمد، حرف میزدیم و میرفت. گمانم همان روزهای آخر، بعدازظهر، دیدمش که دارد دور حیاط راه میرود. عصایش را تکان میداد. گاهی هم میایستاد. و زیر لبی انگار با کسی حرف میزد. من فکر کردم مریضی، چیزی است. اما باز فردا که پیدایش شد باز مثل روز اول بود، درست مثلاینکه اولین روزی است که یکدیگر را دیدهایم، خشک و رسمی و آماده برای یکی به دو کردن، درست مثل دو شمشیرباز. گفتم که واقعاً میجنگید. حتی آخرهاش کلک هم میزد. از اسلام، از تصوف و حتی از شعرا کمک میگرفت. یک روز تمام شعر بهار را، مرغ شباهنگ را، برایم خواند. دماوندیه را هم خواند، با چه غروری. صدای خوبی داشت. شعرهای فرخی را هم خواند. حتی یادم میآید یکی از داستانهای گلستان را به عنوان مثال، حتی حجتی برای اثبات عقایدش، ذکر کرد. میگفت: «حالا بگیر کنار رفتیم، بعدش چی؟» داد میزد. باور کن گاهی مغلطه هم میکرد. میگفت: «به فرض که اسلحه یکی از اینها را گرفتیم و موقعیتی پیدا شد که گلوله را خالی کنیم، از کجا که درست نشانه بگیریم، هان؟ اگر دستمان لرزید و فقط یک طرف بدنمان فلج شد چی؟»
دقیقاً تمام اشکالات را یکییکی بررسی میکرد. البته حرف بر سر امکاناتی که ما داشتیم نبود، که حرف میزدیم. مثالها میزد. نمیدانم، از حاج سیاح گفت که وقتی میخواستهاند بگیرندش خودش را از مرتبه دوم عمارتی پرت میکند پایین، در دوره ناصرالدینشاه. گویا فقط کمرش میشکند. یکی از دوستان – یادم نیست کدامشان- به پیرمرد گفت: «حرف سر تصمیم است، بقیهاش دیگر آسان است. اگر آدم تصمیم بگیرد حتی میتواند از همین کلید برق استفاده کنند، یا نمیدانم خودش را از پشت بام پرت کند پایین یا بیندازد توی چاهی چاله ای.» میگفت، اگر قبول کنیم که راهها بسته است، اگر بپذیریم که هر جا پا میخواهیم بگذاریم، قبلاً راهمان را از پیش دید زدهاند…
پیرمرد دیگر به امان آمده بود. گفتم که داد میکشید، نمیخواست قبول کند که باید دست برداشت. میگفت: «خوب، اگر این اعتقاد را دارید پس چرا اینجا نشستهاید و فقط حرف میزنید؟» حتی به نظرم گفت: «اگر این قدر لجن بودهاید، این قدر گند زدهاید – همهتان را میگویم- چرا شرتان را نمیکنید؟» این حرفها دیگر خیلی ازش بعید بود. باور کن به یکییکی ما اشاره کرد. وقتی یکی با خنده گفت: «آخر از بس لجنیم» نزدیک بود با او دست به یخه بشود. من که میدیدم دیگر تابش را ندارم میخواستم دست بردارم، میخواستم رویش را ببوسم و ازش عذر بخواهم؛ اما نمیشد، دیگر افتاده بودیم توی دور. آنها هم که میآمدند و میایستادند گاهی دخالت میکردند، شوخی شوخی. پیرمرد که میدید با یکی طرف نیست، بیشتر جری میشد. گاهی هم از آنها کمک میگرفت، به شهادت میطلبیدشان، پرخاش میکرد. و بعد هم به ساعتش نگاه میکرد، هر ساعتی بود، عذر میخواست و میرفت. مثلاینکه برای امروز کافی بود. اگرچه برای من حرفها تکراری بود اما خوب، این آمدورفتها و بحثها یک نوع سرگرمی شده بود، نه تنها برای من، برای ما. آن روز صبح وقتی سروصدا بلند شد فهمیدم. میگفتند: پدرتان مثل معمول هرروزش داشته قدم میزده، وقتی میرسد به لب گنداب طوری که آنطرف حیاط، پهلوی درختها بود و گمانم خیلی وقت پیش مستراحها را توش خالی کرده بودند… گفتم، وقتی میرسد کنار گنداب عصا و کلاهش را زمین میگذارد و بیآنکه به کسی نگاه کند یا حرفی بزند خودش را با سر میاندازد آن تو. نگهبانها میگفتند: «آنقدر سریع عمل کرد که مجال هیچ کاری نبود.» یکی از هم اتاقیها هم دیده بودش که با سر… نمیدانم، شاید پیرمرد میترسیده تصمیمش عوض بشود، یا میترسیده دیر بشود و جلوش را بگیرند. گنداب خیلی هم گود نبود اما با سر خودش را انداخته بود، با سر آنهم توی… میفهمید که؟
شهریور ۱۳۵۰