داستان کوتاه
” معصوم سوم “
قصه عشق شیرین و فرهاد
نوشته: هوشنگ گلشیری
مأموران شکاربانی دیده بودنش که از یک جاده بزرو بالا میرود. اول احیاناً موتور را در سایه تختهسنگی دیدهاند و بعد دیگر با دیدن جای پا یا عصایش بر خاک نرم شیب تند، پیدا کردنش آنقدرها مشکل نبوده است. گفته بود، نمیدانسته است که شکار در این کوه هم قدغن شده است. و به قله اشاره کرده بود. قله از پشت ململ مه نازکی پیدا بوده است. در کولهپشتیاش یک تیشه داشته و چند بسته کاغذ لوله شده و مقداری گچ و موم و حتی یک متر پارچهای و یک قابلمه کباب شامی و پنج شش نان که فقط غذای دو روز را کفایت میکرده است.
به خانهاش هم آمده بودند. زنش بیخبر بود. حتی فکر میکرد که برای کار به شهر دیگری رفته است. گفته است: «موتورش را فروخت و ابزار کارش را برداشت و رفت.»
کباب شامی را زن برایش پخته بوده. ما بعد خبر شدیم. یکی دو روز بعد هم که صدای شیون بچههاش بلند شده بود و همسایهها رفته بودند سراغش، گفته است: «در صندوقش را شکستند و همهچیزهایی که آن تو ریخته بود بردند.»
صندوق را نشان زنها داده بود. یکی از همین یخدانهای قدیمی بوده با میخهای برنجی و پولکهایی از آهن سفید. قفل همچنان به ریزه بند بوده و چفت شکسته شده بود. گفته است: «کلیدش همیشه پهلوی خودش بود. هیچوقت هم جلو من بازش نمیکرد.»
ابزار کارش را هم پیدا کردند. پشت خردهریزههای زیرزمین بوده. زنم گفت: «نقشههای گچبریاش بود: بتهجقه و گلوبوته و مردی لاغر که انگار فقط لنگی به خودش بسته بود. چند تا پرنده و آهو هم بود.»
شاقول و ریسمان و ماله طوری هم بوده است.
دیده بودمش. لاغر بود و بلند با چانهای باریک و گونههایی کمی برجسته، و چشمهایی که هیچوقت مستقیم به آدم نگاه نمیکردند. لباسش همیشه پوشیده از شتکهای گچ بود. خورجین ترک موتورش، قالی ریزبافتی بود با نقش مجلسی که نمیشد فهمید چیست. با تکان سر سلام میکرد. زن همسایه گفته بود: «توی خانهمانکه کار میکرد همیشه شعر میخواند.»
بلندبلند میخوانده است. نمیدانست چی. آورده بودنش که دوروبر اتاق مهمانخانهشان را گچبری کند – حاشیه نزدیک سقف و بخاری را. کارش خوب بود. دو حاشیه کار را بتهجقه زده است. و زمینه را از نقش آهو و گوزن و خرگوش و پرنده و گل پر کرده. وسط هم همان مرد لاغراندامی است که زنم میگفت، با همان لُنگ. بر زمین نشسته و دست چپش را ستون چانه کرده است.
اصرار داشته است بالای بخاری را یک مجلس کامل گچبری کند. نقشهاش را هم آورده بود. نخواسته بودند. بعدها با تخته، قفسه زدند و یک جام شیشه یکدست جلو آن کار گذاشتند. خرده ریزهاشان را پشت جام، روی قفسهها چیدهاند. عروسکهای رنگووارنگ خوابوبیدار با مژههای بلند، چند تا گوزن چینی با یکی دو تا خرگوش؛ دو اسب چوبی که یکی سیاه است و آنیکی بور. و از اینجور چیزها.
شاگردهاش هم خبر شدند. دو تا بودند، با لباسهای پوشیده از شتکهای گچ. صبح جمعه آمده بودند. دوچرخهشان را به دیوار تکیه داده بودند. از صدای زنگ در بیرون آمدیم. هنوز در را باز نکرده بودند. زنم گفت: «شاید کسی توی خانه نباشد.»
نفهمیدم کدامیکی گفت: «نه، هستند. صداشان میآید.»
زنم هم که در زد، باز نکردند. اول زنگ زد و بعد با مشت به در کوبید. شاگردهاش همقد بودند با چشمهای سیاه درشت. یک طره مو از زیر کلاه کپی روی پیشانیشان افتاده بود. فقط از گونه چپ یکیشان میشد فهمید که این همان یکی نیست. آن که گونه چپش گچی نبود، گفت: «آمدهایم اگر کمکی بخواهند، خرجی، چیزی، بهشان بدهیم.»
زنم گفت: «بچههاش دارند گریه میکنند، پشت در نشستهاند و گریه میکنند.»
گفتم: «زنش چی؟»
گفت: «گمانم نباشد.»
آن که گونهاش گچی بود، گفت: «خودم از سوراخ کلید دیدمش.»
آنیکی گفت: «با ما لج کرده، برای همین در را باز نمیکند. به بچههاش گفت، بابا نیست. اصغر و اکبرند. مگر ندیدید؟»
مرد همسایه پرسید: «استادتان حالا کجاست؟»
باهم شروع کردند: «ما تازه شنیدیم…»
و بعد یکی ادامه داد: «توی قهوهخانه شنیدیم. باورمان که نشد.»
بعد از جیبش پول درآورد. یک چنگ اسکناس مچاله شده بود، خیس عرق. آنیکی گفت: «در را که باز کردند، بدهید به زن استاد. ما که خسته شدیم.» بعد هم دست برد و شتک گچ را از گونه آنیکی پاک کرد. وقتی یکی سوار دوچرخه شد و پا بر سکو گذاشت تا دیگری ترک چرخ بنشیند، زنم گفت: «حالا چهکار میکنید؟»
آن که ترک چرخ نشسته بود، گفت: «نمیدانیم.»
زن همسایه گفت: «شما میدانید چرا به کوه رفته بوده، با تیشه و متر و این چیزها؟»
آنیکی گفت: «نه، اما به خدا تقصیر ما نبود. به زن استاد بگویید، ما هر چه گفتیم نرو، گوش نداد.»
بلند میگفت تا زن استاد، اگر پشت در باشد، بشنود. بعد رکاب زد. به پیچ کوچه نرسیده بودند که مرد همسایه داد زد: «اگر خبری شنیدید بیخبرمان نگذارید.»
آن که ترک نشسته بود دست تکان داد. زنم مشت پول توی دستش بود و گمانم میخواست در بزند که در باز شد. اول، یک چشمش پیدا شد، سیاه بود با مژههای بلند و سایه مژهها روی گونه. دستش را که بیرون آورد تا پول را بگیرد، قرص صورتش را دیدیم. دهانش سرخ و کوچک بود، آنقدر کوچک که انگار لبهاش را بر هم فشرده بود یا غنچه کرده بود. خال کنار لبش را بعدها دیدم، مطمئنم. اما اسمش را همان روز شنیدم، از زنم. یادم رفت. شاید چون فکر کردم مهم نیست یادم رفت.
زنم گفت: «چرا در را باز نمیکردید؟»
گفت: «شنیدید که. میدانستند. اما به من نگفتند. من خالهشان بودم. بزرگشان کردهام. غریبه که نبودم.»
من گفتم: «مگر چهکاری خواسته بکند؟»
گفت: «رفته کوه، دیگر.»
چادر سرش بود. و حالا فقط همان چشم پیدا بود. گفتم: نمیدانید کجاست؟
گفت: «نگفتند. تازه من چطور بدانم؟ اما حتماً خیلی دور رفته. با موتور رفته. این نزدیکیها که کوه بزرگی پیدا نمیشود.»
بعد که در را بست، مرد همسایه به من گفت: «عجیب است، به این کوه نبایست رفته باشد!»
به کوه صُفه اشاره میکرد. پیدا نبود. پشت ساختمانها بود؛ اما حتماً همان طرفها، در امتداد دستش بود. گفت: «من رفتهام، حالا نه، تا قلهاش دوساعتی بیشتر راه نیست، البته از پلهها که بروید، دیدهاید که؟ پله کندهاند که با اسب بتوانند تا قله بروند. از بیراهه زودتر میشود رفت. حالا البته قدغن است. گمانم تازگیها یک کتیبه روی کرسی قله کندهاند.»
بعد اشاره کرد به دورتر، طرف جنوب غربی: «بزرگترین قله شاه کوه آنجاهاست. من نرفتهام، اما گمانم با موتور تا دامنهاش سهساعتی طول بکشد.»
گفتم: «شاید همانجا رفته باشد. آنجا را هم، برای حمایت از شکار، قدغن کردهاند. برای کوهنوردی هم قدغن است.»
گفت: «کوهنوردی دیگر چرا؟»
گفتم: «من نرفتهام.»
که زن در را باز کرد. همان چادر سرش بود. یک طره سیاه، مثل یک بتهجقه اما نازکتر و کشیدهتر، روی زمینه سفیدی پیشانیاش افتاده بود. در را که بست و قفل کرد، صدای گریه بچههاش آمد. از سوراخ کلید در گفت: «من همین حالا برمیگردم.»
زنم گفت: «میخواهید بگذاریدشان خانه ما. با بچهها بازی میکنند. اینها که گناهی ندارند.»
گفت: «نمیترسند. عادت کردهاند.»
زن بلندقد است، حتی بلندتر از استاد. پیرزن همسایه آنطرفی گفت: «ما همسایهایم، اقلاً به ما بگویید، شاید پسرهام بتوانند کاری برایش بکنند.»
توی درگاه نشسته بود. تازه دیدمش. انگار منتظر بود تا چیزی – هر چه میخواست باشد- ادامه پیدا کند. زن گفت: «من نمیدانم. هیچچیز نمیدانم. خودتان که شنیدید.»
پیرزن چیزی گفت. نشنیدم. همهاش به زن نگاه میکردم. من راه رفتن آهو را ندیدهام با آن خرامیدن نرم و چابک با آن پرشهای کوتاه از روی سبزه ای، جویباری، چیزی، همانطورها که شاعران کهن آنهمه در موردش سخن گفتهاند. اما فکر میکنم همینطورها باید باشد، همانطور که زن راه میرفت، با آن تاب نرم شانهها و سرین و انحنای ناپیدای میان چادر که گاهگاه قالب آن بود.
فردا عصر شنیدم آمده است. آقای مقصودی خبرمان کرد. گفت: «چطور است برویم سراغش؟»
گفتم: «فکر نمیکنم خوششان بیاید.»
گفت: «بهانهای پیدا میکنیم. شما اگر بخواهید، نه، اصلاً من بهش میگویم بیاید بالای بخاری اتاق نشیمنمان را مجلس بکشد، همانکه خودش میخواست.»
گفتم: «بهتر نیست اول زنها را بفرستیم خبرشان کنند؟»
زنم که برگشت، گفت: «زنش میگوید، تب دارد. همهاش هذیان میگفت. همین حالا خوابش برده است. اصغر رفته برایش دکتر بیاورد»
من گفتم: «تو دیدیش؟»
گفت: «نه، صداش را شنیدم. داد میزد. زنش گفت: میشنوید؟ بیدار شده. شاید هم دارد هذیان میگوید. تمام بدنش کبود شده است، مثلاینکه از صخرهای، چیزی پرت شده باشد.»
آقای مقصودی پرسید: «چی میگفت؟»
زنم گفت: «درست که نشنیدم. اما گمانم میگفت، من میتوانم. خواهید دید که میتوانم.»
زنمنمیدانست که چی را. ما هم نفهمیدیم. فردا دیدمش. توی کوچه کنارش ترمز کردم. یک هندوانه بزرگ زیر بغلش بود؛ و این دستش، دست راست، نان بود. سرش تراشیده بود. گفتم: «الحمدلله که به خیر گذشت.»
گفت: «در میآید، زود در میآید.»
گفتم: «چی؟»
با نانهای دست راست بهطرف سرش اشاره کرد. ناخنهای دستش عیبی نداشت.
گفتم: «اگر دقت کردید دلم میخواهد یک مجلس برای ما بکشید.»
گفت: «همان را که آقای مقصودی نپسندید؟»
گفتم: «من که نمیدانم چی بوده است اما من مجلس چشمه را میخواهم، همانجا که…» و برایش خواندم»
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یکسو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور
فلک را آب در چشم آمد از دور
تا آنجا که میگوید:
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آبوآتش بر جهان زد
بقیهاش همان وقت یادم نیامد، یا چون فکر کردم گوش نمیدهد یادم نیامد. مبهوت نگاه میکرد، نه به من، یا به چشمهام، بلکه طوری که انگار اگر من آنجا نبودم یا کسی دیگر بهجای من بود، فرقی نمیکرد. گفتم: «موافقید؟»
گفت: «چی را؟»
مثل کسی که از خواب بیدارش کرده باشند پلک میزد. گفتم: «مگر نشنیدید؟»
گفت: «نشنیده بودم، اما هست، یک چنین چیزهایی هست. من نقشهاش را ندارم. اما میتوانم پیدا کنم. خواستید پیدا میکنم.»
شب، اینها را هم به زنم گفتم. گفت: «اصغر آمده بود که استاد گفته، آن کتاب را فقط یکشب به من امانت بدهید».
گفتم: «اصغر بود یا اکبر؟»
گفت: «چه میدانم. اصول دین میپرسی؟ بهشان میدهی یا نه؟
گفتم: «مگر ندادی؟»
گفت: «من که نمیدانستم کدام را باید بهشان بدهم.»
گفتم: «مگر نگفت؟»
گفت: «نه، گفت: آقا خودشان میدانند که چی.»
خمسه نظامی من قدیمی است، جلد چرمی است، چاپ سنگی، قطع وزیری با نقاشیهای کار نقاشهای دوره قاجار. فکر کردم برای نقاشیهاش میخواهد. چوب الف را گذاشتم کنار طرح سیاهوسفید تنشویی شیرین در چشمه با صورتی گرد، انگار قرص ماه – همانطور که در تشبیهها و استعارههای شاعران کهن آمده است- و با غبغبی بزرگ و ابروهای پیوسته، انگار دو کمان. گیسوان بلندش، پشت سر، دسته میشود و کمند وار بر انحنای گردن میپیچد و بعد سینه را میپوشاند، نه آنقدر که چیزی پیدا نباشد، یا شاید طوری کشیدهاند که انگار شیرین بهعمد گذاشته نیمی از پستان چپش – تربیع اول ماه – پیدا باشد. فقط سر خسرو، با کلاه کیانی، از پشت شاخهها پیداست. کتاب را دادم پسرم برد. بعد دیگر یادمان رفت. من یادم رفت. حتی یادم رفت که حالا دیگر دوهفتهای است کتاب پهلوشان مانده است. صبح بایستی بلند بشوم، صورتم را بتراشم، دندانهایم را مسواک بزنم و بعد به اداره بروم. پیاده که نمیشود رفت. ماشین هم داشته باشی باز باید عجله کنی. هر چه هم تصمیم میگیرم زودتر بلند بشوم، بلکه ورزش سوئدی بکنم یا حداقل چند بار دولا و راست بشوم، نمیشود. ناچار باید هر دو سه ماهی، سوراخ کمربند را عوض کرد. و حالا دیگر فقط دو سوراخ باقی مانده است. وقتی هم زود بلند بشوم، حتی اگر هم یادم باشد، با دو سه حرکت خسته میشوم، به نفسنفس میافتم. تازه مگر میشود سیگار نکشید، ترک که نه، حداقل صبحها را نکشید؟ دندانهایم زرد شده است. یکیاش کرمخورده است. کو وقت که پرش کنم؟ دو تا حفره قرینه هم میان دندانهای پیشین و آسیا پیدا شده است. با دندانهای جلو باید بجوم.
بیخوابی هر شبه هم بد از بدتر است. زنم میگوید: «ترا به خدا بس کن. مگر نگفتی همین یکی را فقط میکشم؟»
وقتی هم بخواهم باش حرف بزنم خواب است، با چشمهای باز خواب است و توی خواب هم حرف میزند. موهاش را کوتاه کرده است، رنگ کرده است. چند سالی است رنگ میکند. هر دفعه هم یک رنگی که فقط میشود فهمید سیاه نیست، سیاه و بلند و خماندرخم با یکی دو طره یا مرغوله روی پیشانی با بناگوشها. پوست شکمش خط برداشته است، لکههای سفید. با هر شکم هم دو سه خط زیاد میکند. حتی با نور چراغخواب هم پیداست. همهاش هم یادش میرود دستهاش را با صابونی چیزی بشوید. میداند که من از بوی پیازداغ یا نمیدانم چی بدم میآید، اما باز یادش میرود. میگوید: «یادم رفت.» خوابش هم آنقدر سبک است که انگارنهانگار خواب بوده است و فقط با چشمهای باز به سقف نگاه میکرده است. هیچوقت هم نمیشود مطمئن بود، آنطور که بشود کبریت کشید. همیشه هم که نمیشود زیر لبی کتاب خواند. گاهی آدم دلش میخواهد بلند بخواند، جاهایی هست که انگار راوی شعر شاعر است و شاعر هم نشسته است بر صدر مجلس، روی کرسی نقرهای، و گوش میدهد. اگر هم بتوانم عصری، شبی توی خانه بمانم، مثلاً وقتی دارم توی اتاقم نمنم عرق میخورم و یکچیزی میخوانم مگر صدای بچهها میگذارد؛ یا مثلاً صدای تلویزیون؛ صدای ظرفهای شسته؛ یا چکچک شیر آب، و یا صدای نگرانی زنم که نگران مردی است که عاشق است و معشوق خواهر اوست و عاشق – نمیدانم- نمیداند که برادر معشوقه خودش است و موهای معشوقه هم (مگر میگذارند نگران نشوم یا بعدش را نفهمم؟) کوتاه است و چشمهاش درشت و گشاده از تعجب و بدن شل و لخت، که انگار همهاش با ماشین رفته و برگشته است. و برادرش – همان عاشق که بعد حتماً معلوم میشود برادر است – آنقدر زشت است که… اگر هم بگویم کمش کنید مگر گوش میدهند. آنوقت آدم یادش میرود فصل قبل چه شده است. بعد هم دیگر عرق نمیچسبد و سیگار انگار کاهدودی است که فقط آدم را به سرفه میاندازد. تازه کتاب هم که به کسی امانت بدهی که شاید فردا -یا بگیریم یک هفته بعد- بیاید و با تو حرف بزند و اگر پا بدهد نرمنرم عرق بخورید و بعضی صفحاتش را باهم بخوانید، یا آنقدر طولش میدهد که فراموش میکنی و یا اصلاً خودش یادش میرود بخواند و وقتی میآورد، یا یکی را میفرستی که بگیرد، روی جلدش یا حتی صفحاتش آبگوشت ریخته است و یا فقط رویهمان چند صفحه اول جای انگشت شست تر شده هست و بعد پاک پاک، همانطور که قبلاً بود. وقتی هم زنم گفت: «استاد آمده دم در و میگوید، میخواهم برسم خدمت آقا.» فکر کردم… یادم نیست کی بود. مهم هم نیست. فقط یادم است که فکر کردم شاید آمده است پولی قرض بگیرد و یا سفارشی، چیزی بکند که نمیدانم فردا… زنم گفت: «مگر نشنیدی؟»
گفتم: «خوب، بهش بگو بیاید تو.»
موهاش بلند شده بود، زیاد که نه، به یک بند انگشت هم نمیرسید. جلو سرش نریخته است، هنوز نریخته است. همان شب فهمیدم. در آستانه اتاق ایستاده بود. کتاب زیر بغلش بود. خمسه بود. گفتم: «بفرمایید تو. چرا خودتان زحمت کشیدید؟ میدادید بچهها بیاورند.»
وسط اتاق ایستاد. کتاب را دودستی گرفته بود، طوری که انگار سینی دست آدم باشد و بخواهد چیزی را تعارف کند. گفتم: «بگذاریدش روی آن میز.»
گفت: «من نمیفهمم. هر چه میکنم نمیفهمم. خیلی جاهاش برای من مشکل است.»
خوب اگر دستم به لیوان عرق خورد و لیوان را انداخت و شکست تقصیر کسی نبود، استاد هم دستپاچه شده بود. خم شده بود که خردهشیشهها را جمع کند و من دلم میخواست دیگر دنبال ریزههاش نگردد، یا آنقدر معطل نکند و زود یکجایی بنشیند، روی صندلی کنار میز یا اصلاً روی زمین، پشت به متکا، کنار من. بالأخره هم همین کار را کردیم. روی تختهپوست، پشت به دو تا متکا کنار هم نشستیم. از صفحه اول شروع کردیم. حاشیه هر سطری را که نفهمیده بود یک ضربدر گذاشته بود با مداد و کم رنگ. باهم ورق میزدیم و میخواندیم و من برای اینکه بفهمم یا یادم بیاید ناچار میشدم تمام صفحه را یا تمام آن فصل را بخوانم. بعضی جاهاش را هم نفهمیدم، بعدش ناچار شدم برهان قاطع و فرهنگی نفیسی را هم بیاورم. زنم که گفت: «چرا چایتان را نخوردهاید؟» به صرافت افتادم.
گفتم: «دو تا لیوان بیاور و یک ظرف ماست و خیار، تویش هم پونه ای، ریحان خشکی، چیزی بریز که خوشبوش کند. یخ هم بیاور.»
استاد گفت: «یکی، فقط یکی بیاورید.»
زنم گفت: «یکی چی؟»
حرفی نزد. بعد که زن رفت، گفتم: «مگر نمیبینید خسرو چطور قدح قدح میخورد؟»
خودم از توی قفسه دو جام پایه بلور آبی فیروزهای آوردم. گفت: «فرهاد نمیخورد. میدانم که نمیخورد.»
بعد، از عشق حرف زدیم. من مست شده بودم. همهاش میخواستم مرگ شیرین را برایش بخوانم، همانجا که به دخمه خسرو میرود و دشنه را از جگرگاه او بیرون میکشد و به جگرگاه خودش میزند و کنار خسرو میمیرد. استاد میگفت: «من هنوز به آنجا نرسیدهام. اول اینجا را بخوانید، شما بخوانید من گوش میدهم. نفهمیدم هم، نفهمیدم.»
چوب الف را لای کتاب گذاشته بود. گمانم همانجا را فقط میخواست دوباره بخواند، یا کسی برایش بخواند، روایت کند. بعد که رسیدم به کوه کندن فرهاد، گفت: «اگر فرهاد به حرف آن پیک دروغی گوش نمیداد و راه را باز میکرد، یعنی شیرین نصیبش میشد؟»
گفتم: «نه، مطمئنم که یک بازی دیگر برایش درمیآوردند. در ثانی، شیرین خسرو را دوست دارد.»
گفت: «خسرو که اول مریم را دوست داشت بعد هم شکر اصفهانی را. غیر از اینها هم هر شب با یک ماده بود، با یک بکر دیگر. این که عشق نشد. تازه برای فرهاد سوگند خورده بود که اگر کوه را بشکافد شیرین نصیبش میشود.»
یادم نیامد که خسرو سوگند خورده باشد. خواندم. گمانم وقتی به مرگ فرهاد رسیدم گریهاش گرفت. من هم گریه کردم. حتی استاد را بوسیدم، دستش را. استاد میگفت: «من باید دست شما را ببوسم، شما استاد منید.»
صبح فهمیدم که خوابم برده است، از بس مست شدهام خوابم برده است. زنم گفت: «استاد گفته است، نمیدانم اجازه دارم بازهم کتاب را ببرم؟»
گفتم: «چرا ندادیش؟»
گفت: «خودش نبرد. گفت، خودشان باید اجازه بدهند.»
سرم درد میکرد. از عرق و این حرفها نبود. این چیزها تازگی نداشت. توی دورههای هفتگی بیشتر از اینها میخوردیم. اما این بار، صبحش، آنقدر خسته بودم که انگار سالها همینطور راه رفتهام و تمام طول راه سنگ بزرگی را روی سرم حمل کردهام. بعد هم یادم نیامد که دیگر چهها گفتهایم. اما انگار از صندوقش گفت، از طرحهاش. گفت: «مال پدرم بود. حالا دیگر پیدا نمیشود. این چیزها مثل نقش قالی است.»
و حتی گفت که طرحهاش را بردهاند. از مجلسی هم حرف زد که انگار بهجای مرد، پیرزنی خبر مرگ دروغی شیرین را برای فرهاد میآورد. من هم شنیده بودم. اما در روایت نظامی، مرد است. برایش خواندم و گفتم که چرا، یعنی مثلاً نظامی چرا نتوانسته از فرهاد دفاع کند و مستقیماً گناه مرگ او را به گردن خسرو بیندازد. همانجا را که میگوید:
که میداند که این دیر کهنسال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
به هر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا درنیابد غور او را
تا آنجا که میگوید:
زجور و عدل در هر دور سازی است
در او داننده را پوشیده رازی است
نمیخواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
نمیفهمید. مجبور شدم برایش توضیح بدهم که جباران در دوره نظامی هم بودهاند و نظامی خودش فرهاد بوده است که بهجای تیشه با ده انگشت کوهکنی میکرده است و حتی از آفاق هم برایش گفتم و اینکه نظامی شیرین را از روی او ساخته است و اینکه شاید نظامی را پهلوی آفاق خاک کرده باشند. و حالا متوجه میشوم که نظامی بیتی را که در توصیف مرد دروغزن میآورد – باوجود ترس از جباران دورهاش- عیناً برای شیرویه قاتل خسرو، تکرار میکند:
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش نشانی
بعدش هم انگار خوابم برده است، یعنی وقتی استاد شروع کرد از خودش بگوید خوابم برد. فقط یادم است که از شبهای مهتابی و قرص صورت ماه میگفت. میگفت که میترسد بالاخره یکی از همین شبهای مهتابی، وقتی ماه بدر تمام است، کاری دست خودش بدهد. چرا؟ نمیدانست.
زنم گفت: «استاد گفته است، اگر وقت کردیم به بازدیدشان برویم.»
گفتم: «همه، با بچهها؟»
گفت: «بله دیگر.»
میخواستم، اما بی زن و بچه. نشد. راستش شب بعد دوره داشتیم، از همین دورههای معمولی، همکارها دورهم جمع میشوند. مجلس عرقخوری است. هر کس هم سعی میکند لطیفه تازهای نقل کند و بعد پوکر رقیقی هم میزنیم، و احیاناً، آخر گاهی میشود که آدم خال کنار لب را میبیند و سعی میکند فراموش کند که اینیکی هم موهاش را بور کرده است و ابروهاش آنقدر نازک است که انگار خطی بهغلط میان شقیقه و چشم افتاده است و لبها آنقدر سرخ که آدم میترسد نقش لبی آنهمه بزرگ و آنهمه سرخ روی گردن یا برای همیشه روی گونهاش بماند. بعد هم کافی است دستش را زیر میز بفشاری و اتفاقاً توی راهرو یا یک اتاق دیگر، به بهانه لبها، خالش را ببوسی، آنوقت است که دیگر همهاش سعی میکنی نگذاری سوراخهای کمربند ته بکشد؛ صورتت را دوتیغه میکنی و توی آینه به گره کراواتت ور میروی. همان وقتها بود که با یکی از همینجور چیزها آشنا شدم. منشی اداره است. یک هفته هم طول نکشید که بهش گفتم: «دوستت دارم.» دیگر آسان شده است، انگار مثلاً بگویی: «لیوان را بده.» و بعد دیگر کار به آنجا رسید که به بهانه مسافرت به خانه دوستی رفتیم. بکر بود. خودش میگفت. و من که ساده را هیچ خوش ندارم، ماده را ساده فرض کردم و صبح هنوز بکر بود، و خال پاک شده بود و من سردرد داشتم و دهنم تلخمزه بود و دندانم زق میزد. دختر دستهایش را حمایل گردنم کرده بود، با آن موهای کوتاه، تا روی شانه، و میگفت: «باز بگو شیرینم.»
یادم نیامد که چرا شیرینم؟ اما گفتم، چند بار. حتی وقتی جای خالش را بوسیدم یادم نیامد. وقتی هم به خانه برگشتم آنقدر منگ بودم که فکر نکردم برای سه شب به مسافرت رفتهام. وقتی هم یادم آمد دیگر مهم نبود، برای زنم.
گفت: «دیشب آوردندش.»
گفتم: «کی را؟»
گفت: «استاد را. رفته بود کوه.»
گفتم: «با تیشه؟»
گفت: «تیشه برای چی؟»
گفتم: «خوب، معلوم است. وقتی آن مرد دروغزن – یا بگیریم پیرزن- خبر مرگ شیرین را برایش میآورد، باید تیشهاش را پرت کند بالای کوه. تیغه تیشه تا دسته در خاک نرم مینشیند. بعد هم دسته سبز میشود، درخت معجزه میشود. یادم نیست، اگرنه برایت میخواندم.»
زنم گفت: «مثلاینکه حالت خوب نیست.»
تب داشتم. بعد خوابم برد. زنم گفت: «مگر مجبور بودی برگردی، شبانه برگردی؟»
گفتم: «حرفی هم زدم؟»
گفت: «چه میدانم. همهاش از سادگان و مادگان میگفتی و شیرین شیرین میکردی. بعد هم به هقهق افتادی.»
گفتم: «حتماً خواب استاد را دیدهام. مگر آن شب یادت نیست؟»
لش استاد را آورده بودند. صورتش له شده بود. نمیشد شناختش. گفتهاند: «از کوه پرت شده است.»
تا بلند شدم و لباس پوشیدم و خودم را به قبرستان رساندم، نزدیکیهای غسالخانه روی دوش اهل محله بود. نتوانسته بودند بشویندش. با همان لباس خونآلود کفن پیچش کرده بودند. میگفتند، خون نشت کرده به کفن. دوقلوها بهنوبت زیر تابوت میرفتند، طوری که انگار تمام طول راه یکی جلو تابوت، دسته طرف راست را به دوش گرفته است و آنیکی، پشت سر تابوت راه میرود و گریه میکند.
زنش سر خاکش نشست و ضجه زد. میگفت: «چقدر گفتم، نرو. چقدر گفتم، فردا شب برو. خودت که دیدی قرص ماه چقدر بزرگ بود، چقدر سفید بود.»
زنم زیر بازویش را گرفته بود که بلندش کند. میگفت: «آفاق خانم، بلند شو، فکر بچههات باش.»
میگفت: «ترا به خدا من را هم پهلوش خاک کنید. خودش گفت، آخرش همینطورها میشود.»
چادر افتاده بود روی شانهاش و موهای بلند و سیاه جلو سینهاش ریخته بود. خالش را همان وقت دیدم. درست زیر برآمدگی گونه چپ بود. پنج شش تایی دستبند دست چپش بود. میگفت: «خودم کردم، تقصیر خودم بود. از بس گفت، از بس عجزولابه کرد در را برایش باز کردم.»
به زنم گفته بود: «گفت، در را قفل کنم. حتی قسمم داد که هر کاری کردم در را باز نکن. یک هفته بود روی مجلس اتاق مهمانخانهمان کار میکرد، شبها. بعد پریشب، نصف شب افتاد به التماس که ببین قرص صورت ماه چطور آمده درست جلو پنجره اتاق من. باز کن، ترا به خدا باز کن. اگر باز نکنی، با همین تیشه میزنم توی فرق سرم.»
زنم پرسیده بود: «مگر در را به روش بسته بودی؟»
گفته بود: «گفتم که. خودش خواست. گفت، امشب شب چهاردهم است. میترسم ماه دوباره کار دستم بدهد. این قفل را بگیر بزن به در. هر چه هم التماس کردم باز نکن.»
من گفتم: «کی کار دستش بدهد؟»
گفت: «نمیدانم. نگفت.»
دوقلوها هم نمیدانستند. دو طرف قبر روی زمین نشسته بودند و داشتند روی خاک خط میکشیدند. من هم که نشستم گفتم: «شهید به بهشت میرود.»
اصغر یا اکبر گفت: «خودش میدانست که اینطورها میشود. اما نمیتوانست. آمده بود به خوابش. شاید هم توی بیداری بوده. فکر میکرد اگر برود، اگر نمیدانم، همت کند، میتواند طلسم را بشکند. میگفت: هر صدسال اینطور است. باید یکی برود.»
گفتم: «کجا؟»
آنیکی گفت: «به کوه دیگر.»
باهم گفتند: «به کوه صفه رفته بود.»
و یکی اشاره کرد به قله، یا شاید به کتیبهای که تازگیها کندهاند. گفتم: «آخر برای چی؟»
گفت: «تیشهاش نیست. توی اثاثیهاش نبود. خیلی گشتیم.»
گفتم: «او که سنگتراش نبود. نمیتوانست روی سنگهای کوه حجاری کند.»
آنیکی گفت: «کرده بود، قبلاً، گچبری کرده بود. باید ببینیدش.»
دیدم. از قرص ماه یا مثلاً پیرزن دروغزن خبری نبود. سر هفتهاش که برای سرسلامتی به خانهشان رفتم دیدم، از سر قبر که برگشتیم. روی قبر سنگ انداخته بودند با علامت تیشه و چند بتهجقه دورش.
و اما مجلس، مجلس بزم خسرو بود، روی بدنه بالای بخاری. به گمانم هنوز ناتمام است، پرداخت نشده است. برای اینکه صورت خسرو فقط یک تخته گچ به قالب صورت است. شیرین را تمام کرده است با همان گیسوان بلند و تابدار، طوری که انگار کمند گیسوش برگرد گردنش تاب میخورد و بعد سینهاش را میپوشاند و دور پستانهای کوچک و گردش چنبره میزند. روی تخت کنار خسرو نشسته است. مطربها جلو تخت بر نیمدایرهای نشستهاند. چنگی با موهای آویخته تا روی شانه و مرغول آویخته بر بناگوش بر نوک نیم دایره، طرف چپ، نشسته است. نیمرخش پیداست. دو زن دیگر رو به تخت نشستهاند. خرمن گیسوان تابدار تمام پشتشان را میپوشاند. شانهها و بازو و مچهاشان پرداخت نشده است، شاید بهعمد، طوری که انگار پوشیده از پولکهای سفید است. فقط گوشه تنبک و سنتور پیداست. طرف راست، بر نوک نیمدایره، آوازهخوان ایستاده است، نیمرخ. انگار قالب صورتش همان قالب صورت چنگی است. اما اینیکی دهانگشوده. دهان چنگی کوچک است، غنچه مانند اما سفید. رقاص در مرکز نیمدایره است، کنار تخت و نیمه عریان. پستانهاش انگار دو لیمو است، گرد و سفید و موهاش آویخته روی شانه چپ. دو زانو بر زمین نهاده است. دستها برافراشته و در هم حلقه کرده. رانهاش بزرگ و عریان است. و قرص صورتش همان قالب صورت شیرین است با چشمهای بادامی و ابروهایی انگار کمان و خال گوشه چپ که سیاه است. کوه آن دورهاست. باریکه آبی هم پیداست. فرهاد نیمرخ و به قامت خسرو، اما بی پولک و بی تاج، تیشه در دست، طوری که انگار کنار مجلس نشسته است و نه کنار کوه که دور است و جوی شیرش درست پیدا نیست. یکی دو تختهسنگ از کوه جدا شده و تا کنار تخت غلتیده است و بازو و مچ و تیشه فرهاد طوری است که گویی هنوز میکند، یا انگار اگر همین یک ضربه دیگر را بزند تمام کوه را از جلو راه برمیدارد.
مرداد ۱۳۵۲