داستان کوتاه
” معصوم اول “
ماجرای مترسک ترسناک
نوشته: هوشنگ گلشیری
برادر عزیزم، نامه شما رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما که آنهم امیدوارم بهزودی دیدارها تازه شود. باری، همه خوب و خوشاند و به دعاگویی مشغول. دختر کل حسن را برای اصغر فتحالله عقد کردهاند و شاید پیش از ماه محرم عروسیشان سر بگیرد. زندایی بازهم دختر زائیده، آنهم دوقلو و حالا، بی آن دو تا که عمر پری به شما دادند، هفتتا دختر دارد. میرزا عمو حالش خوب است. خیال دارد امسال به مکه مشرف شود. مادر اصغر سلام میرساند. یک صندوق به برایت فرستاده بودم. در نامهات از رسیدنش حرفی نزده بودی. اگر نرسیده بنویس ببینم باز این عبدالله دستهگلی به آب نداده باشد. گفت که بهوسیله یکی از آشناهایش برایت فرستاده اما من که باورم نمیشود. دو هفته پیش میخواستم یک کیسه گونی برنج برایت بفرستم اما دستودلم لرزید که به دست عبدالله بسپارم. راستش اصلاً عبدالله نمیتوانست از جایش تکان بخورد. طوریش نشده بود، اما خوب، پایش کمی باد کرده بود. چیزی نبود. دکتر هم که دیدش گفت، خوب میشود. نسخهای هم نوشت. دوا و درمان هم کردیم، اما خوب نشد. ساعتبهساعت بیشتر باد میکرد. شده بود عین یک متکا. با عصا هم نمیتوانست راه برود. اینها گفتن ندارد. اما برای اینکه روشنت کنم، نه که من بخواهم، اما وقتی برمیداری مینویسی که بعضی حرفها که از اینطرف و آنطرف شنیدهای دلنگرانت کرده است خواستم بیخبر نمانی. حتماً یادت مانده، عبدالله آدم سربهراهی نبود. اما خوب، به درد ده میخورد. با همان ماشین قراضهاش خرتوپرتهای مردم را میآورد، مسافرکشی هم میکرد. حالا هم که… چطور بگویم؟
یک روز رفته بوده صحرا، حالا مست بوده یا نه، هیچکس نمیداند. شاید هم بوده، شاید هم شیشه عرقی داشته و رفته که سر قنات در استکانی بخورد، آنهم غروب جمعه. حرف سر اینها نیست. من که، تو خوب میدانی، تعصبی ندارم، اما، خوب، بعد که مست کرده، وقتیکه بیهوا داشته میآمده طرف ده، از همان راهی که از
کنار قبرستان رد میشود، عمداً بوده یا نه، گردن خودش، با یکتکه زغال برای حسنی چشم و ابرو کشیده، کلاه خودش را هم گذاشته روی سر حسنی. با یکمشت پشم هم برایش سبیل گذاشته، آنهم به چه بزرگی. به خاطر همین سبیل هم شده باورم نمیشود که مست بوده. تازه پشم چی؟ حتماً قبلاً فکرش را کرده بود. حالا میگوییم یکتکه زغال از اجاقی، جایی پیدا کرده. اما آخر آنهمه پشم توی جیب یک آدم چهکار میکند؟ مردم فردا فهمیدند، اصلاً چندتایی دیده بودندش که ایستاده بوده کنار حسنی و داشته بهش ورمیرفته. حسنی را، حتماً یادت است. آن پالتو پاره خیلی وقت بود که تنش بود. پالتو مال کدخدا بود. با همان دو تا دست و آن قد و قواره یغورش هیچ کلاغی، پرندهای جرئت نمیکرد تیررس زمینهای بالای قلعه خرابه برود. تازه وقتی یکی، معلوم نیست کی، دو تا کلاغ با قلوهسنگ زده بود و خونشان را مالیده بود به یخه و دامن پالتو حسنی و بعد هم کلاغها را بسته بود به دستهایش، دیگر چه لزومی داشت که عبدالله برود و برای حسنی چشمهایی به آن درشتی بکشد و سبیل برایش درست کند که حتی از صد متری پیدا باشد؟ البته کسی حرفی نداشت، شاید هم هر کس دید خندید و دستمریزادی به عبدالله گفت. اما آخر بچهها؟ میفهمی دیگر؟ بچهها، حتی اصغر، نه که بترسد، اما، خوب، اگر مچ دستش را نگرفته بودم حتماً حاضر نمیشد به پای خودش تا ده قدمی حسنی بیاید و دستهگل عبدالله خان را ببیند. حالا بچه من هیچ، بچههای مردم چی؟ شاگردهایم چی؟ تازه میگوییم بچهها از بس از لولو و دیو و جن و پری و نمیدانم چی برایشان حرف زدهایم اینطور بار آمدهاند، آنهم وقتی باد بیفتد توی دامن پالتو حسنی و آن کلاغها هم مثل دو تا دست گشوده باشند، خوب، معلوم است دیگر. اما ننه صغرا چی؟ ننه صغرا که دیگر بچه نیست. فردا غروبش بود یا دوشنبه عصر چو افتاد که زن حسابی از آنطرفها رد میشده، علف چیده بود، بقچه علف روی سرش بوده که چشمش افتاده به حسنی. تاریک بوده یا نه؟ نگفتند. اما حالا خودمانیم هوا یککم تاریک بوده. زنک هم تنها. صدا هم به آبادی نمیرسیده. صبح پیدایش کرده بودند، علی دشتبان پیدایش کرد، کنار جوی آب. کسی نفهمید که کی آن کار را کرده بود. یکی بالاخره کرده بود. نمیشود گفت که حسنی خودش کرده. یک کمربند پهن، آنهم به چه پهنی، بسته بودند به قد حسنی و یک جمجمه مرده هم گذاشته بودند توی جیب گشاد پالتوش. شاید باد میآمده و آستینهایش را تکان میداده، شاید هم پروبال کلاغها تکان میخورده. آن سبیلهای بزرگ هم تکان میخورده. همینطورها بوده، حتماً. وگرنه چرا زن رشید و بالغ بعدازاینکه با سرکه و کاهگل به هوشش آوردند تا چشمش به حسنی افتاد، جیغ کشیده و باز پس افتاده؟ حالا خواهی گفت، «مگر نمیشد با یک لگد حسنی را بیندازند و راحت بشوند؟» اما مگر یادت نیست که خیلی جاها کدویی، کله خری، چیزی را میگذارند سر یکتکه چوب، یا اگر تازه بذر پاشیده باشند و آلبالوها رنگ گرفته باشد چند تا بچه را میفرستند صحرا تا هوار بکشند یا سنگ بپرانند؟ پرندهها مگر میگذارند تخم ریشه بدواند و نیش بزند و برگ و بار پیدا کند؟ تازه بچهها چی؟ یعنی خود مادرها بدشان نمیآید چیزی باشد که تا بچهها دهن باز میکنند، یا نحس میشوند اسمش را ببرند و جان خودشان را راحت کنند. کاش غائله به همینجا ختم میشد. نگو که زنها دیگر، هیچکدام از آنطرف نمیرفتند. کی باور میکند که زنها از بس بچهها را ترسانده بودند خودشان هم ترس برشان داشته بود؟ همهشان میانداختند توی بیشه کبوده و از پشت گدار میرفتند صحرا. بعد، میدانم باورت نمیشود، اما، به همین غروب قسم، یک روز گرگومیش که هیچ، اصلاً صبح بوده، تقی آبیار که سی سال آزگار هر شب خدا توی صحرا است دویده طرف ده و سر گذاشته رفته توی خانه مردم، آنهم وقتی عیال میرزا یدالله، سر باز، پشت تنور بوده. بیچاره زن آبستن، آنهم تنها. تقی دویده تا وسط حیاط و گفته، یا اصلاً حرفی نزده. زبانش بند آمده بوده. فقط گفته: «ایوای!» همین. بعد نقش زمین شده. عیال میرزا یدالله همان شب بچه انداخت. فکرش را بکن تقی آبیار، آنهم صبح، حتی به گمانم آفتاب بلند بوده. وقتی رفته بودند بالای سر تقی و به هوشش آورده بودند چشمهایش شده بوده دو تا کاسه خون. دهنش کف کرده بوده، من که دیدمش دیگر چیزیش نمانده بود، پوستواستخوان.
– آخر تقی، چه مرگیت شده بود؟ تو دیگر چرا، مرد حسابی؟ ببین چطور باعث خون یک بچه شدی، آنهم پسر.
گفت: ای آقا، مگر دست خودم بود. من با همین دو تا چشمهام دیدمش.
گفتم: خوب، که چی؟
گفت: والله، چطور بگویم، شده بود عین یک غول بیابانی. اصلاً داشت توی جاده پشت سر من میآمد. تفنگ، به خدا یک تفنگ دولول به دوشش حمایل کرده بود.
میبینی؟ پاک خیالاتی شده بود. با چند تا که رفتیم صحرا دیدیم حسنی سر جایش است، همانجا. تفنگی هم در کار نبود. حتی کلاغها افتاده بودند جلو پایش. باور کن ما، همه ما، از دور ایستادیم و تماشا کردیم. میفهمی؟ از دور. دستهایش تکان میخورد، فقط دستها. تقی برای خودش آدمی است. روز هم که بوده. حالا از خودم بشنو، این را دیگر نمیشود گفت از اینوآن شنیدم. شبش بود، تازه چشمم گرم شده بود که مادر اصغر بیدارم کرد و گفت:
– مرد، گوش بده! گوش بده!
گفتم: چی را؟
گفت: تو گوش بده.
میدانستم که مقصودش چیست. حالا خدایی بود که مادرمان توی پستو خوابیده بود. درست است که خوابش سبک است، اما من که از پستو صدایی نشنیدم. شاید هم بیدار شده بود یا اصلاً زودتر از مادر اصغر شنیده بود. بلند شدم نشستم و گوش دادم. اگر تو چیزی شنیدی من هم شنیدم. دو تا مچ دستم را گرفته بود و میلرزید، طوری که دستهای من را هم میلرزاند، میگفت:
– میشنوی؟
مگر میگذاشت کبریت بکشم و چراغ را روشن کنم؟ صدای به هم خوردن دندانهایش را میشنیدم، فقط صدای دندانهای زنم را میشنیدم. صدایی نمیآمد، حتی صدای سگها که شبهای دیگر تا صبح پاس میکردند. خروسها هم نمیخواندند. چراغ را برداشتم و رفتم طرف در. در بسته بود، هر دو چفتش را انداخته بودیم. هوا گرم بود، اما خوب، در را بسته بودیم.
زنم گفت:
– ترا به خدا در را باز نکن!
تو که زنها را میشناسی، من هیچ باکیم نبود، اما دیدم زن است نکند پس بیفتد، رفتم طرف پنجره، پرده را عقب زدم. چیزی پیدا نبود. حالا مگر میشد چفت پنجره را باز کرد. هوا ابری نبود، نه. صاف بود. ستارهها به چه درشتی. گفتم:
– میبینی که چیزی نیست.
اما بود، یعنی فکر کردم که حتماً چیزی هست که سگها پاس نمیکنند. تازه خروسها چی؟ زنم گفت:
– حالا نیست، از وقتی چراغ را روشن کردی دیگر صدایی نمیآید.
گفتم: پس بگیر بخواب، اقلاً به فکر بچهها باش.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. خدا خدا میکردم که اقلاً سگ خودم پاس کند. زیر درخت انجیر نیمخیز نشسته بود، روی دو تا دستش بلند شده بود. گوشهایش را تیز کرده بود. دمش هنوز روی زمین بود. شامه سگها قوی است. میدانستم که گرگ نبایست باشد. اگر برف بود شاید، اما… گفتم:
– پیری، پیری!
آهسته گفتم، برای همین نشنید. یا شنید، اما برنگشت، دمش را هم تکان نداد؛ مثل یکتکه سنگ نیمخیز شده بود، رو به در خانه. زنم گفت:
– شنیدی؟
گفتم: چی را؟ چیزی که نیست.
خدایی بود که زنم توی رختخوابش نشسته بود. اگر میدید، اگر میآمد دم پنجره و پیری را میدید که چطور نیمخیز شده بود و گوش میداد حتماً کاری دستم میداد. پنجره را بستم. این دفعه هر دو تا چفتش را انداختم. به خاطر زنم پرده را نکشیدم. گفتم:
– دیدی که خیالاتی شده بودی؟
چراغ را پائین کشیدم و گذاشتم پهلوی دستم و دراز کشیدم. حالا همینطور منتظر بودم، گوشبهزنگ که کی پیری پاس میکند. تا کی؟ خدا میداند. باز شُکر خدا که زنم خوابش برد. اما من همینطور بیدار ماندم. آنوقت بود که شنیدم. نه، خیال نمیکردم. اصلاً. خیالاتی نشده بودم. درست صدای پا بود. نه که کسی قدم بزند، اصلاً. مثلاینکه میپرید، روی یک پا. مثل صدای کندهای بود که به زمین بزنند، آنهم صدای کندهای که سرش را نمد پیچ کرده باشند. تازه صدا توی هوا نبود، از زمین بود، از متکا. اما توی هوا؟ خیر، نبود. سرم را که از روی متکا بلند میکردم نمیشنیدم. اما تا گوشم را به قالی میگذاشتم حتی به نمد زیر قالی، میشنیدم. صدا میآمد. پشت سر هم نبود. حتی گاهی فکر میکردم که دیگر تمام شده است، یا دور شده اما بعد از چند لحظه، نه، چند ساعت، باز صدای برخورد کنده نمدپیچ شده را با زمین میشنیدم. گوشم را به دیوار هم که گذاشتم شنیدم. نمیدانم کِی بود که یکدفعه صدای سگها بلند شد. اول سگهای محله بالا پاس کردند، بعد هم پیری. پیری زوزه میکشید، درست مثل وقتیکه سگها شوم میشوند و رو به خانهای زوزه میکشند، یا رو به ماه، و آدم تنش میلرزد که نکند سگ بویی برده باشد و همین فردا، پسفردا کسی از اهل خانه میمیرد. صدا قطع نشده بود. اما دیگر خیلی آهسته بود، مثلاینکه نبود. یعنی من برای اینکه نشنوم بلند شدم و نشستم، توی رختخوابم نشستم. لحاف را هم دورم پیچاندم و نشستم. اما باز سردم بود. پشت به دیوار ندادم، میدانستم که از تن دیوار بود که صدا میآمد. سگها فقط وقتی سپیده زد و پنجره درستوحسابی روشن شد از صدا افتادند. ظهر خبر شدم، یعنی مستخدم مدرسه خبرم کرد که دختر کدخدا را توی صحرا پیدا کردهاند. فکر نمیکنم یادت بیاید، وقتی رفتی به گمانم هنوز دوازده سالش نشده بود. حالا هفده سال، نه، هجده سال را تمام دارد. نصرالله میگفت، پیش پای حسنی پیدایش کردهاند. خوابیده بوده، یعنی هنوز توی گندمها که تازه نیش زده بودند خواب بوده، چارقد سرش بوده. پیراهنش گلی نشده بوده. آخر زمین که گلی نبوده، اما حتی خاکی هم نشده بود. کفش پایش نبوده. مردها که رسیدهاند بالای سرش کدخدا با لگد زده توی پهلویش. اول غلتیده بعد بلند شده، خودش را جمع کرده، به حسنی نگاه کرده و بعد به مردها. نخندیده. اما نصرالله میگفت، مثلاینکه میخواست بخندد، یا چشمهایش طوری بود که مردها فکر کردند دارد میخندد. بعد هم راه افتاده است طرف ده. نرگس از جلو میرفته و مردها به دنبالش. ندویده. اما مردها تند راه میرفتهاند، بخصوص کدخدا، جلو همه تند تند راه میرفته. شاید میخواسته برسد به دخترش، اما نرسیده. بعدش هم، یعنی فردا، خوب میدانی مردم چقدر ولنگارند، خودم شنیدم که، حالا یادم نیست از کی، کدخدا فرستاده دنبال ننه کبرا دلاک حمام. زنم گفت، ننه کبرا گفته باکیش نیست. من هم فکر کردم نباید باکیش شده باشد، یعنی به عقل درست درنمیآید که طوریش شده باشد. گیرم که نمیدانم. من که گفتم صدای پایش را شنیدم. چند تا دیگر هم شنیده بودند. استاد قربان شنیده بود، اما میگفت، تو خواب شنیده، یا اصلاً خواب بوده که شنیده. بعد هم که بیدار شده دیگر نشنیده. حتی سرش را که دوباره گذاشته روی متکا و خواسته بخوابد نشنیده. شاید هم تقصیر ننه کبرا بوده که زنم یک هفته بعد آن حرفها را زد. قسم میخورد که بالاخره زن همسایه چفت دهن ننه کبرا را باز کرده. من که باورم نمیشد. حالا هم نمیشود. درست است که تا دو سه ماه کسی رنگ نرگس را توی کوچه و حتی حمام ندید. اما، خوب، گفتم شاید دلش نمیخواهد چشمش توی چشم مردم بیفتد. یک ماه پیش بوده به گمانم، که زنم گفت، ننه کبرا را دیدهاند که طاس سرش بوده و میرفته صحرا، کِی؟ غروب آفتاب. پیچیده توی قلعه و از پهلوی قبرستان رفته صحرا.
حالا کی دیده؟ گفت که قسمش داده به کسی نگوید. یک هفته بعد هم گفت که دختر کدخدا را توی حمام دیده. رنگش به سفیدی ماست بوده. نوک پستانهایش سیاه میزده. دختر هجدهساله مردم درستوحسابی سر زبانها افتاده. چطور میشود باور کرد؟ من خودم هم دیدم، یعنی دوم و یا سوم مهر بود که شاگردها را بهصف کردم، یک توپ هم دادم دست مبصرشان که آنها را ببرد صحرا، آنطرف قنات. نیم ساعت بعد هم خود راه افتادم که سری به بچهها بزنم. بیهوا داشتم از توی جاده میرفتم که یکدفعه چشمم افتاد به حسنی. دیدم جلو پایش یک بلندی طوری هست، بهاندازه دو تا بیل خاک هم نمیشد. اما، خوب، مثل قبر بچه بود. مگر یک جنین دوسهماهه چقدر جا میگیرد؟ ماتم برده بود. آنهم غروب و یک زن تنها. این ننه کبرا هم عجب دلی دارد! من که میدانی دیگر آن تن و توش آن روزها را ندارم. چهلوسه سال کم نیست. میدانستم که حسنی ممکن نیست راه برود، چه رسد به اینکه مرا تعقیب کند و دنبال من بیاید. اصلاً فکرش را نمیکردم که پشت سرم باشد. اما، باور کن، از جلو رویم مطمئن نبودم. این دفعه درست حس میکردم که دیگر توی زمین نیست، توی تن زمین نیست، بلکه در هوا و یا از هواست، در تن هواست که صدای پایش را میشنوم. راستش را بگویم حس میکردم که صدای آن پای چوبی نمدپیچ شده را هماهنگ با ضربان قلبم میشنوم. اصلاً صدای ضربان قلب من همان صدای پای چوبی بود. وقتی اینطور باشد، اگر هم تن و توش آن روزها را داشته باشی تندتر رفتن یا دویدن چه دردی را میتواند دوا کند؟ آنهم برای من که اگر چهار پنج قدم تند بروم تپش قلبم بیشتر میشود؟ به آنطرف قنات که رسیدم هیچکدام از بچهها آنجا نبودند. خواستم برگردم، اما کجا؟ انگار تپش قلبم با ایستادن هم آرام نمیشد. وقتی نشستم پیدایشان شد، آنهم نه بهصف بلکه تکتک یا چند تا چند تا. دوتایشان هم نبودند. مبصر گفت، فرار کردند رفتند خانههاشان، مبصر گریه میکرد. لباسش خیس خیس بود. وقتی میخواسته از جوی آب بپرد افتاده توی آب. از دست من چهکاری ساخته بود، آنهم با آن صدای لعنتی قلبم؟ بچهها را بهصف کردم. این دفعه دوبهدو به صفشان کردم و برشان گرداندم. از کنار قبرستان برگشتیم. انداختیم پشت بیشه و رفتیم مدرسه، حالا اگر تو هم بودی باورت میشد که زن حاج تقی بعد از آنهمه دوا و درمان که برای بچهدار شدن کرده بود از کنار قبرستان برود پهلو حسنی، پنج بار دور حسنی بگردد و بعد سه بادیه آب به نیت غسل ترتیبی بریزد روی سر و طرف راست و طرف چپ حسنی و از همان راه برود حمام. تازه عبدالله چی؟ پریروز که از شهر میآمده، چند تا مسافر داشته، توی ماشین با مسافرها، با یکی دوتایشان، شرط میبندد یا آنها عبدالله را سر قوز میاندازند، تازه شب. میگویند شرط کرده برود و آن تپه خاک جلو پای حسنی را بکند و ته و توی کار را دربیاورد. چراغقوه هم داشته. آن دو تا با چند تا مسافر هم میایستند کنار قبرستان، توی جاده. عبدالله راه میافتد. سیاهیاش را میدیدهاند. حسنی هم پیدا بوده. باد میآمده. عبدالله نور چراغقوه را درست انداخته بوده روی حسنی. سبیل حسنی از این دور پیدا نبوده، اما مردها میدیدهاند که دو تا دست حسنی تکان میخورده. عبدالله بیل روی کولش بوده و میرفته. بعد میرسد به حسنی، درست جلو حسنی. چراغقوه را کجا میگذارد؟ معلوم نیست. اما همه دیدهاند که عبدالله روشن بوده. حسنی نه. میبینند که عبدالله چند دفعه خم و راست میشود، بعد دیگر هیچکدام نمیبینند که چهکار میکند. تاریک میشود و یکدفعه صدای فریادش را میشنوند. فریاد نمیکشیده، نه، درست مثل زنها جیغ میزده. چهکار میتوانستهاند بکنند؟ معلوم است، هیچکس غیرت نمیکند جلو برود. عبدالله داشته جیغ میزده. اصلاً دیگر داشته ناله میکرده. بعد هم که خبرمان کردند و با چراغ رفتیم صحرا، عبدالله را دیدیم که روی یکی از قبرها افتاده بود، نزدیکیهای ده. بیل هنوز دستش بود. دو تا انگشت پای راستش قلم شده بود. کفش پایش نبود. چرا؟ نفهمیدم. کفشهایش پای حسنی بود، یعنی آنجا بود، زیر دامن پالتو. از زیر دامن پالتو فقط نوک کفشها پیدا بود. چراغقوه هم توی جیب حسنی بود. خاموش بود. حسنی ایستاده بود. دو تا پا داشت. آن تپه خاک هم دست نخورده بود. من فکر میکنم دوباره درستش کرده بودند، صافش کرده بودند، مثل قبر، یک قبر کوچک. عبدالله بچه رعیت است، نمیشود گفت بلد نبوده بیل بزند. تازه چرا با پای چپ بیل زده؟ کفشها چی؟ کفش به پا که بهتر میشود بیل زد. چرا کفشهایش را کنده بوده؟ آن دو تا بیل خاک چیزی نبود که کندنش اینهمه معطلی داشته باشد. اما بیشتر کفشها، مسئله کفشها، آدم را کلافه میکند. شاید هم وقتی انگشتهای پایش را قلم کرده درآورده، یا اصلاً وقتی قلم کردهاند درآوردهاند. کی؟ کسی هم همت نکرد برود ببیند کفشها عیبی کرده، یا نه. دوتا انگشت عبدالله به پوست بند شده بود. فقط توانستیم خون پایش را بند بیاوریم. دکتر هم که آمد زخمش را دید و بست. اما دیگر کار از کار گذشته بود. پای راستش شده بود مثل یک متکا. بعد هم صورتش باد کرد، آنقدر که دیگر نمیشد شناختش. دکتر گفت، باید ببریمش شهر تا پای راستش را ببُرند. عبدالله سرش را تکان میداد. هیچکس دلش نمیخواهد روی یک پا راه برود. فقط سرش را تکان میداد. چرا همهشان حرف نمیزنند؟ سر در نمیآورم. دیشب تمام کرد. صبح بردندش صحرا و همان نزدیکیهای حسنی، اصلاً پهلوی همان قبر، قبر که نه، همان دو تا بیل خاک خاکش کردند. حالا تو هر چه میخواهی فکر کن، یا روی حرفهایی که از اینطرف و آنطرف میشنوی قضاوت کن. اما من، من که دیگر بچه نیستم، یا ننه صغرا نیستم یا تقی که خیالاتی شده بود. تو برادر خودت را بهتر میشناسی. اما به خدایی خدا، اگر همین حالا بشنوم که نمیدانم کی و چه وقت و کجا، حالا هرکس میخواهد بگوید باورم میشود. درست است که استاد قربان و کدخدا وقتی داشتهاند روی قبر عبدالله خط میکشیدند و برایش حمد و سوره میخواندند دیدهاند که باد کلاه حسنی را برداشته و برده. اما میدانی مسئله کلاه او نیست یا حتی آن سبیل که عبدالله خدابیامرز با پشم برایش ساخته بود، برای اینکه اگر همین امشب یک باد تند بیاید صبح حتماً میبینند که از آن سبیل خبری نیست یا اگر هم باران، یک نم باران، بزند حتماً آن دو تا چشم پاک میشود. نه، من این چیزها را میفهمم. اما مسئله تپش لعنتی قلب من است و هوا، تن هوا، برای اینکه او توی هواست که هست. و من حالا، همین حالا، صدای آن دو تا کفش ورنی عبدالله را میشنوم و میدانم که تو، حتی تو، صدایش را میشنوی، صدای دو تا کنده بزرگ را که به زمین میخورد. پیری هم حتماً میشنود که صدایش درنمیآید و حالا روی دو تا دستش نیمخیز شده و گوشهایش را تیز کرده و آن بوی عجیب اما آشنا را با شامه تیزش حس میکند. بازهم برایت مینویسم. زن و بچههایم هم سلام میرسانند.
تابستان ۱۳۴۹
از روی این فیلم هم ساختن اما اسمش رو نمیدونم لطفا اگر مدونید اسم این فیلم قدیمی رو بگید ممنونم از سایت بسیار خوبتون
سلام با تشکر از توضیح بسیار جالبتون… فیلم «سایههای بلند باد» فیلمی از بهمن فرمان آرا که براساس داستان «معصوم اول» هوشنگ گلشیری و با بازی فرامرز قریبیان، سعید نیکپور و حسین کسبیان سال ۱۳۵۷ در روستای هنجن ساخته شده. منبع: ویکیپدیا …