قصه کودکانه
عمو یادگار و گنجشک کوچولو
“ بادآورده را باد میبرد “
قصه آموزنده: درباره طمع کردن و دزدی
نوشته: مجتبی حیدرزاده
نقاشی: بهمن عبدی
چاپ هفتم: ۱۳۷۵
فرایند OCR، بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: دنیای قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
آشنایی با یک ضربالمثل:
در زبان فارسی ضربالمثلهای زیادی وجود دارد که هرکدام از این ضربالمثلها برای خود حکایتی دارد. مثلاً شنیدهاید که میگویند: «بادآورده را باد میبرد…» خوب، اگر این ضربالمثل را شنیدهاید، پس یکی از قصههایی را که برای آن ساخته و پرداختهاند بخوانید تا معلوم شود چرا این ضربالمثل را در بعضی مواقع بکار میبرند…
میگویند بالای دیوار بلندی، گنجشکی با بچههایش لانه داشت. یک روز که گنجشک نشسته بود جلوی لانهاش، باد از توی پنبهزار یک پنبهدانه آورد و انداخت جلوی پایش. گنجشک پنبهدانه را به نوکش گرفت و برد پیش عمو یادگار و گفت: «ای عمو یادگار این پنبهدانه به چه درد میخورد؟»
عمو یادگار گفت: «گنجشک کوچولو، این پنبهدانه را میکارند، غوزه درمیآید، غوزه را میشکنند، پنبه میشود. پنبه را میریسند پارچه میشود. پارچه را رنگ میکنند رنگی میشود و بعد میدهند به خیاط، میدوزی لباس میشود و من و شما آن را میپوشیم…»
گنجشک وقتی دید یک پنبهدانه اینقدر فایده دارد خوشحال شد و گفت: «ای عمو یادگار، قربون قدت برم، تو اینو برای من بکار، وقتی پنبه داد نیم از تو، نیم از من …»
عمو یادگار قبول کرد و پنبهدانه را کاشت و وقتی غوزه به بار آمد نصفش را خودش برداشت و نصفش را داد به گنجشک.
گنجشک سهم خودش را برد در دکان نخ تاب و گفت:
«ریس، ریس، اینو بریس، نیم از تو، نیم از من.»
نخ تاب قبول کرد و پنبهها را ریسید و دور چوبی پیچید. بعد نصفش را خودش برداشت و نصف دیگرش را داد به گنجشک.
گنجشک، خوشحال و خندان نخ را برد در دکان بافنده و گفت: «باف، باف، اینها رو بباف، نیم از تو، نیم از من…»
بافنده قبول کرد و نخها را بافت و پارچه را دو قسمت کرد و نصفش را خودش برداشت و نصفش را داد به گنجشک.
گنجشک وقتی پارچه را دید خیلی خوشحال شد و آن را برد در دکان رنگرزی و گفت: «رنگ، رنگ، اینها را برنگ. نیم از تو، نیم از من…»
رنگرز قبول کرد و وقتی پارچه را توی دیگ انداخت و رنگ کرد، آن را روی طنابی پهن کرد تا خشک شود.
گنجشک که لب دیوار منتظر نشسته بود تا سهم خود را بگیرد از دیدن پارچه رنگشده به طمع افتاد و با خودش گفت: «برای چی نصفش را به رنگرز بدهم؟»
بعد پر زد و پارچه را به نوک گرفت و با خود برد.
هرچه رنگرز التماس کرد، گنجشک گوش نکرد و رفت و رفت تا رسید در دکان خیاطی. آقا خیاط تا چشمش به گنجشک افتاد پرسید: «چی میخوای ای گنجشک کوچولو؟»
گنجشک گفت: «دوز، دوز، اینها رو بدوز، نیم از تو، نیم از من…»
خیاط قبول کرد و پارچه را گرفت و دوتا پیراهن قشنگ برید و دوخت.
گنجشک که از پیراهنها خیلی خوشش آمده بود با خودش گفت: «حیف است که خیاط بخواهد یکی از آنها را بردارد…!»
به همین جهت آهسته بال زد و پیراهنها را به نوک گرفت و به هوا رفت.
هرچه خیاط فریاد زد «پس سهم من کو؟» گنجشک اعتنایی نکرد.
در همین موقع که گنجشک پیراهنها را به نوک گرفته بود و در آسمان. پرواز میکرد ناگهان باد تندی وزیدن گرفت و پیراهنها را با خود برد…
گنجشک به دنبال پیراهنها بالوپر میزد اما به آنها نمیرسید تا اینکه یکی از پیراهنها افتاد در دکان رنگرز و یکی هم افتاد توی دکان خیاط.
رنگرز و خیاط وقتی دیدند سهم آنها به دستشان رسیده خوشحال شدند؛ اما گنجشک بیچاره ناراحت و گرفته دوباره بال زد و رفت توی لانهاش.
عمو یادگار که در نزدیکی لانه گنجشک زندگی میکرد وقتی متوجه شد که گنجشک ناراحت و غمگین است از او پرسید: «گنجشک کوچولو، هیچوقت ترا اینقدر ناراحت ندیده بودم. بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟»
آنوقت گنجشک از سیر تا پیاز ماجرا را برای عمو یادگار تعریف کرد. عمو یادگار سری تکان داد و گفت: «خب، معلومه کار بسیار بدی انجام دادهای. چون طبق قول و قراری که با رنگرز و خیاط گذاشته بودی باید سهم آنها را خودت میدادی. کاری که تو انجام دادی و دور از چشم آنها لباسها را برداشتی، خودش یک نوع عمل زشت است و میشود گفت این هم یک نوع دزدی است که کار بسیار بسیار بدی به شمار میرود. حالا بهتر است غصه نخوری. چون با ماجرایی که خودت تعریف کردی حق به حقدار رسیده… تو هم سعی کن از این به بعد در قول و قرارت با دیگران وفادار بمانی که از قدیم گفتهاند: «بادآورده را باد میبرد …»»
(این نوشته در تاریخ 6 ژانویه 2022 بروزرسانی شد.)