داستان کوتاه
” پشت ساقههای نازک تجیر “
نوشته: هوشنگ گلشیری
از پلهها که آمدم بالا دیدم پهلوی دستشویی، دراز به دراز، خوابیده است. گفتم:
– اون کجاست؟
و زن را دیدم که خودش را توی چادرنماز پیچیده و گوشه اتاق کز کرده بود.
پاهایش را پشت سرش بلند کرد و دستش رفت جلو صورتش. رفتم جلوتر. نیمی عرق را گذاشتم کنارش. ساندویچها هنوز دستم بود. گفتم:
– چه مرگیت شده، هان؟
مجله را باز کرده بود و دستش را گرفته بود دم دهنش. عکس، زن لختی بود مو بور که پشت تجیر ایستاده بود. از تن زن تنها سر و یک پستان و یک دست و یک رانش پیدا بود. بقیه تنش تنها طرح ظریف و مبهمی بود پشت ساقههای نازک تجیر. داد زدم:
– بازهم ول کن نیستی. اصلاً کی گفت بری باز این عکسو پیدا کنی، وقتی یه زندهاش اونجا ایستاده…؟
که جاکن شد و خودش را رساند به دستشویی و استفراغ کرد. به زن نگاه کردم و به چشمهای سیاه و زل زدهاش و بهطرف مویش که روی پیشانی سفید و مهتابیاش افتاده بود و بعد به او که هنوز داشت استفراغ میکرد. شانهاش را چسبیدم:
– چقدر عرق خوردی، هان؟
فقط فرصت کرد که بگوید: نه، بابا…
و باز شروع کرد؛ اما چیزی بالا نیاورد. دستهایش را به دیوار ستون کرد. سرش را توی دستشویی خم کرده بود. موهای صافش پیشانیاش را میپوشاند.
– پس از چیه، هان؟
با دست به زن اشاره کرد که همان گوشه نشسته بود و خیره نگاه میکرد و باز بیشتر روی دستشویی خم شد. پیراهن زن روی تخت افتاده بود و زن فقط چشمهایش پیدا بود.
– دهنش..
گفتم: بو میده، هان؟ خوب میخواستی یه آدامس بهش بدهی.
داد زد: نه، فقط همین نیست، دهنش کجه. یه جوریه. حتی وقتی نمیخنده سه تا دندونش پیداست.
به زن نگاه نکردم. میدانستم که هنوز دارد، با همان چشمهای سیاه و خیرهاش، نگاهمان میکند. نگاهم کرد. صورت کوچک و پسرانهاش سرخ شده بود. موهایش حتی روی چشمهایش را پوشانده بود. لبهای سرخش میلرزید. گفتم:
– آخه خودت پیداش کردی، خودت گفتی که از چشماش خوشم اومده.
– من چه میدونستم که زیر اون چادر…
– میخواستی به دهنش نگاه نکنی.
که خم شد روی دستشویی و این دفعه استفراغ کرد، جوری که تمام تنش لرزید. سرش را گرفتم زیر شیر و آب را روی موهایش ریختم. همانطور که سرش زیر آب بود، آهسته گفت:
– لختش کردم.
– مثل عکس، هان؟
سرش را بلند کرد. صورتش بیشتر سرخ شده بود. لبهایش هنوز میلرزید
– پس میخواستی چهکار کنم؟ اگه نشه به صورتش نگاه کرد، پس به چی باید نگاه کرد، هان؟
– خوب؟
به زن اشاره کرد:
– برو ببین، زیر اون چادر لعنتی هنوز تنش لخته.
به زن نگاه کردم، همچنان بیحرکت نشسته بود و مثل همان وقتی که زیر سایه درختهای کنار خیابان ایستاده بود فقط چشمهای سیاهش پیدا بود.
دستش را گرفتم. سرد سرد بود. هنوز داشت میلرزید.
– تا یه استکان نخوری، نمی تونی.
– نه، من یکی اهلش نیستم.
– تو اهلش نیستی، الکلی؟
گفت: عرقو نگفتم.
دستش را کشیدم و نشاندمش وسط اتاق. سر بطری را با چاقو باز کردم. سه استکان را پر کردم. به زن گفتم:
– میخوری؟
گفت: لاله.
و استکان عرق را انداخت بالا. دست زن تا آرنج از چادرنمازش بیرون آمد. سفید بود. استکان عرق را گرفت و برد زیر چادرنمازش و خورد، و همان زیر دهانش را پاک کرد؛ و باز استکان را دراز کرد. فقط مچ دستش پیدا بود. به زن گفتم:
– بریزم؟
گفت: مگه نگفتم لاله؟
هر سه تا استکان را پر کردم و ساندویچها را درآوردم. یکییکی برداشتیم. زن همان زیر چادرنماز ساندویچش را میخورد و با چشمهای سیاهش نگاهمان میکرد.
باز بلند شد و رفت سر دستشویی و شروع کرد. گفتم:
– شکمت خالی بود.
گفت: خواهش میکنم ردش کن بره، خواهش میکنم.
گفتم: تو نخواه، کسی مجبورت نکرده.
و مجله را پرت کردم طرفش. گفت:
– خواهش میکنم پولشو بده بره، از جیب بغل من در بیار.
و شیر را باز کرد. زن بلند شد، رفت طرف تخت. پیراهنش را برداشت. فقط تا مچ دستش را دیدم. پشت به ما کرد. از زیر چادرنماز که بالاتر کشیده بود دو پای سفید و استخوانی پیدا بود. عجیب سفید میزد. به زن گفتم:
– نمی خواد بری. اون نخواد، به درک.
گفت: خواهش میکنم، پولشو بده بره.
زن برگشت. فقط چشمهایش پیدا بود.
باز گفت: تمام تنش لکوپیسه، تمام تنش. یه جای سالم تو بدنش نیست، باور کن.
و خودش رفت سر جیبش و چند اسکناس دهتومانی درآورد و گرفت جلو زن. زن دو تا اسکناس را به دست گرفت و راه افتاد. از پلهها که پایین میرفت صدای پایش را نشنیدم. در که بسته شد مجله را ورق زد و عکس را پیدا کرد. سینه ریز زن از گوشماهی بود. گفت:
– بریز.
دو تا استکان را پر کردم و باز به سایهروشن تن زن که از پشت ساقههای نازک تجیر پیدا بود نگاه کردم. گفت:
– قشنگه، نه؟
باهم گفتیم: بهسلامتی!