داستان کوتاه
” تابوتی بر آب “
نوشته: محمد بهارلو
جاشوی سیاهسوختهای که روی سینهٔ لنج واایستاده بود به آسمان نگاه کرد و گفت: هوا دارد باز میشود.
ناخدا بالِ چفیه را از روی پیشانیاش کنار زد و گفت: تو قبله هنوز لکههای ابر هست. اما راه میافتیم، وگرنه میخوریم به شب. صلوات بفرستید!
مسافرهای روی عرشه صدا به صدا انداختند و صلوات فرستادند. یک ساعت بود سوار لنج شده بودیم و انتظار میکشیدیم تا ژاندارمهای ساحلی اجازه بدهند راه بیفتیم. آدمهایی که تو لنج جاشان نشده بود روی اسکلهٔ چوبی تنگِ هم واایستاده بودند و چشمْچشمْ میکردند تا کسی از روی عرشه پیاده شود و جاش سوار شوند. از کلهٔ سحر، تو صفی بلند، از جلوِ عمارتِ گمرک تا دَم اتاقکِ نگهبانی، که سر اسکله بود، پابهپا میکردیم تا نوبتمان برسد. لنجِ اول، که بزرگتر بود، با صدوبیست مسافر، سر ظهر، به طرفِ جزیره راه افتاده بود. بعد از ما لنجِ دیگری حرکت نمیکرد، و مسافرها تا صبحِ روزِ بعد باید صبر میکردند.
سربازی که سرش را با تنزیب بسته بود به جاشوی دیلاقی که جلوِ اتاقک ناخدا واایستاده بود گفت: ای بابا، چُسمثقال راه که اینهمه دَنگوفنگ ندارد.
جاشو گفت: پدر بیامرز، هیچکس غیراز خودِ خدا نمیداند عمر همچین سفری چهقدر است. رسیدن یا نرسیدنمان هم دست اوست.
سرباز گفت: سفرِ قندهار که نمیرویم.
جاشو محلش نگذاشت برگشت رفت توی اتاقک ناخدا. داشتم به آدمهای روی اسکله نگاه میکردم که دیدم انگار کسی صدایم میکند. جاشوی سیاهسوخته از میانِ مسافرها شلنگانداز به طرفم آمد و گفت: چمدانتان را گذاشتم تو خَن.
گفتم: من که چمدانی نداشتم.
جاشو گفت: چمدانی نداشتی؟
مرد میانسالی که پشت سرم به دیرکِ زمخت دگل تکیه داده بود گفت: قربانِ حواس جمع! چمدانِ مرا بُردی تا بگذاری تو خَن عموجان. نکند لوطیخور بشود تو راه؟
جاشو گفت: مگر هوش و حواس میگذارند واسهمان این قوم بوربو.
مرد میانسال که به دگل تکیه داده بود عینک دستهسیمی، مثلِ عینک من، به چشم داشت. سرش را تکان داد و پاکت سیگارش را درآورد گرفت رو به من. گفتم: ممنون، نمیکشم.
گفت: شما کجا بنده کجا! این بابا انگار چشمش آلبالو گیلاس میچیند. شما جوانِ رعنا مثلِ شاخِ شمشاد میمانید.
گفتم: چوبکاری میفرمایید. انگار فقط من و شما عینک دستهسیمی داریم.
به سیگارش پُک زد و گفت: باید دعا کنم کسِ دیگری همچو عینکیِ نداشته باشد.
خندیدم و گفتم: خاطرتان جمع باشد. هیچکس تو همچین سفری با خودش چمدان نمیبَرد.
پلکهاش را تنگ کرد نگاهی به مسافرهای روی عرشه انداخت و گفت: هوم. انگار حق با شماست.
ــ اما برگشتنا هر مسافری دستکم دو تا چمدان، یکعالمه باروبندیل و آلوآشغال ریسه میکند دنبال خودش.
ــ سفر اولینتان نیست انگار؟
ــ نه. اما کاش آخریش باشد.
رویم را برگرداندم و به مرغهای ماهیخواری، که بالای سرمان روی اسکلهٔ چوبی چرخ میزدند، نگاه کردم. یکیشان بالبالزنان آمد نشست روی پوزهٔ دماغهٔ لنج و بنا کرد به نوکزدن تو شاهپرهاش. مرد دهناش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما وقتی دید نگاهم به پسرکِ موبوری است که دامن چادر زنِ سیاهپوشی را چسبیده است به سیگارش پُک زد. پسرک، که پتهٔ چادر را به دندان گرفته بود، دورِ خودش میچرخید و به النگوهای مادرش چنگ میزد. زن رویش را گرفته بود. یک لحظه لای چادر را باز کرد با چشمهای درشتِ سیاهش به آسمان نگاه کرد و به پسرک چیزی گفت. رویش را که برمیگرداند چشمش به من افتاد. پسرک با انگشتِ سبابهاش پرنده را که روی پوزهٔ دماغه نشسته بود نشانش داد. فریاد جاشوی سیاهسوخته بلند شد: هیچ کس سر پا وانهایستد، داریم حرکت میکنیم. هر کس هر جا هست بنشیند سر جاش.
صدای نکرهٔ موتورِ که از توی خَن بلند شد پرنده بال زد و پرید. از دودکش بغلِ دگل دود سیاهی بنا کرد به تنورهکشیدن و بوی گازوییل تو هوا پخش شد. ژاندارمهای ساحلی مسافرها را از روی اسکله دور میکردند. جوانی که لبهٔ اسکله واایستاده بود دورخیز کرد تا بپرد روی عرشهٔ لنج که یکی از ژاندارمها یقهاش را چسبید و کشانکشان بُردش طرفِ اتاقکِ نگهبانی. مرد میانسال چیزی زیرلب گفت که نشنیدم. لنج که از اسکله جدا شد زن لای چادرش را باز کرد و گردن کشید به آدمهای روی عرشه، که گُلهبهگُله تنگ هم نشسته بودند، نگاه کرد. چشمم به حلقهٔ نگینداری افتاد که از پرهٔ بینیاش گذشته بود. پسرک سرش را روی شانهٔ زن گذاشته بود و به آسمان نگاه میکرد. روی یک بشکهٔ حلبی، که کنارِ دگل بود، نشستم. دستمالم را از جیب درآوردم لکِ روی شیشهٔ عینکم را پاک کردم. عینک را که به چشم گذاشتم نگاهم به یک جفت پوتینِ واکسخورده افتاد.
ــ سیگار خدمتتان هست؟
ــ ببخشید، سیگاری نیستم.
کلاه پارچهای سرش بود و نوکِ فولادی تفنگ ِ حمایلش از نقاب کلاه بالاتر بود. هیچ درجهای روی بازو و شانهاش نبود. خبر داشتم که آدمهای نظامی درجهشان را روی نیمتنههاشان نمیدوزند تا اگر اسیر شدند بتوانند خودشان را سرباز ساده جا بزنند. مرد میانسال پاکت سیگارش را جلوِ مرد نظامی گرفت، گفت: بفرمایید سرکار!
سیگاری از پاکت درآورد به لب گذاشت و مرد برایش کبریت کشید، گفت: «ممنونم.» بعد رو کرد به من: میروید مأموریت؟
ــ مأموریت؟
ــ شرکتِ نفت، اسکله، بیمارستان یا جبهه؟
ــ هیچکدام.
ــ پس سرّی است. ببخشید فضولی کردم.
خندیدم و سری تکان دادم که نه. به سیگارش پُک زد و رو کرد به مرد میانسال، گفت: شما چی؟
ــ قبرستان.
ــ قبرستان؟
ــ سرِ خاکِ پسرم.
ــ خدا بهاتان صبر بدهد. تو جبهه شهید شد؟
ــ نه، آن موقع هنوز جبههای تو کار نبود. همان روزِ اولِ جنگ، تو بمبارانِ آموزش و پرورش، ماند زیرِ آوار.
ــ هر چه خاکِ اوست عمرِ شما باشد. خدا بیامرزدش.
ــ خدا رفتگانِ شما را هم بیامرزد.
خوب که نگاه کردم دیدم چشم راستِ مرد نظامی تاب دارد؛ انگار رنگش هم با رنگِ چشمِ دیگرش فرق داشت. کبود بود و پلکش خوابیده. برگشتم دیدم زن دارد نگاهمان میکند. مرد نظامی، که سیگار گوشهٔ لبهاش دود میکرد، برگشت از روی شانه نگاهی به عرشه کرد. زن رویش را گرفت. گفت: تنها سفر میکنید؟
گفتم بله، و چنگ انداختم تا چنبر طنابی را که از دگل آویزان بود بگیرم. انگار زیر پاهام خالی میشد. لنج لنگر برداشته بود ـ از روی موجِ بلندی میگذشتیم ـ و پشنگهٔ آبِ شورِ دریا از دو سو میپاشید روی عرشه. مرد نظامی بازویم را چسبیده بود. صدای مسافرها بلند شد. پسرک دستش را دور گردن مادرش حلقه کرده بود و چادر روی شانههای زن سریده بود. برگشتم رو به ساحل و به مرغهای ماهیخوار، که روی چینوشکنهای کفآلود آب بالا و پایین میشدند، نگاه کردم. مرد میانسال که با دو دست دگل را گرفته بود زیرلب گفت: «پناه بر خدا!» بعد به آسمان و آفتابِ بیرمق بعدازظهر نگاه کرد و گفت: اگر ببارد چی؟
گفتم: نمیبارد.
مرد نظامی گفت: اگر میبارید ناخدا لنگر را نمیکشید.
مرد گفت: اما تو قبله هنوز لکههای ابر هست.
گفتم: اما کیپِ هم و سیاه نیستند. هوا هم میبینید که سرد نیست.
مرد گفت: پس یعنی نمیبارد؟
گفتم: وقتی پیش از غروب قرصِ آفتاب بزرگ باشد و اثری هم از باد نباشد نباید دلواپس هوا بود.
مرد نگاهی به خورشید انداخت که بالای افق، از میان دو پاره ابر کبود، اریب میتابید. مرد نظامی گفت: اگر هم ببارد طوری نمیشود. آب از آب تکان نمیخورد.
گفتم: تکان که میخورد.
مرد نظامی گفت: چی؟
خندیدم و گفتم: آب. اگر ببارد.
مرد گفت: خدا کند نبارد. کاش زودتر راه افتاده بودیم.
گفتم: هوا تاریک نشده میرسیم.
مرد گفت: اگر یکوقت هواپیماها سر برسند چی؟
مرد نظامی گفت: مردش نیستند. این منطقه قُرُقِ هلیکوپترهای کبرای ماست.
مرد گفت: راست میگویید؟
مرد نظامی گفت: پس چی خیال کردهاید! همینطوری، الابختکی، که به لنجها اجازه نمیدهند بزنند به آب.
مرد زیرِلب گفت: حق با شماست. اما چرا اینقدر آهسته میرود؟
مرد نظامی گفت: باید از کناره برود، چون امنتر است. اینجا دریا عمقی ندارد.
روی موج بلندِ دیگری افتاده بودیم. سمتِ راستمان ساحلِِ لُخت با تپههای کمپشتِ شنی تا افق پیش میرفت که گاهی بوتهٔ خاری یا ساقهٔ خشک گزی رویش دیده میشد. سمتِ چپ و جلوِ رویِمان دریا، سبز و آبی، گسترده بود و تا چشم کار میکرد آب بود که پولکهای نور رویش برقبرق میزد. مرد گفت: چهقدر عمق دارد؟
مرد نظامی گفت: ده بغل، شاید هم پانزده. از کناره که دورتر بشویم بیشتر میشود.
مرد گفت: یعنی چهقدر؟
مرد نظامی گفت: «ده تا پانزده ذرع.» بعد با دست به سمت چپ اشاره کرد و گفت: آن جا تا پنجاه و صد بغل هم میرسد.
برگشتم. پشت سرمان دیگر اثری از اسکله نبود. فقط خط افق بود که روی پشتههای لرزان موج پیدا و ناپیدا میشد. مرد زیرلب چیزی گفت که نشنیدم. پیدا بود دلش شور میزند. صدای خفهٔ ترکیدنِ گلولهای بلند شد. از دوردست بود. چند مسافر پاشدند به طرف صدا گردن کشیدند. دیدم که زن سیاهپوش لای چادرش را باز میکند. مرد که دست به دست میمالید گفت: پناه بر خدا!
مرد نظامی گفت: توپخانهٔ خودمان است.
مرد گفت: از کجا معلوم که توپخانهٔ خودمان باشد؟
مرد نظامی گفت: پشتِ آن تپههای شنی، نرسیده به جاده، سرتاسر سنگرهای ماست. آنطرفِ جاده، روبهروی نخلستان، دستِ دشمن است.
گفتم: اما جادهٔ خاکیِ بغلیاش باز است.
مرد گفت که هفتهٔ پیش با موتورسیکلت برادرزادهاش از جادهٔ اصلی راه افتادهاند تا خودشان را به شهر برسانند که ژاندارمها جلوشان را گرفته بودهاند. گفت: هر چه قربانصدقهشان رفتیم و زبان ریختیم نگذاشتند برویم.
مرد نظامی گفت: اگر میرفتید شاید الان تو اردوگاهِ اُسرا بودید؛ البته اگر جان بهدر میبردید.
مرد گفت: ژاندارمها از همین ترساندندمان. میگفتند آنهایی که پای پیاده زدهاند به صحرا تلف شدهاند تو راه.
مرد نظامی گفت: خیلیها تو آن برِ بیابان از تشنگی مُردهاند، یا راه گم کردهاند و سر از سنگر عراقیها درآوردهاند.
مرد گفت: حالا خیال میکنید با این تختهپاره به سلامت برسیم؟
هیچ نگفتم. مردی روی حصار عرشه خم شده بود و عق میزد. زن صاف نشسته بود و چادرش را باد میداد. پسرک خودش را روی شانهٔ مادرش انداخته بود. مرد نظامیِ لولهٔ فولادی تفنگش را نوازش میکرد. جاشوی سیاهسوخته با سطلِ آبی به طرفمان آمد. برایش دست بلند کردم. آب توی سطل لبلب میزد. جاشو پیالهای را که تا نیمه آب داشت دستم داد. پسرک که چشمش به سطلِ افتاد پا شد گفت: آب، مامان آب.
پابهپا کردم و از کنار شانهٔ مرد نظامی پیاله را به طرف پسرک گرفتم. از جایش تکان نخورد. از زیر ابروهاش نگاهم میکرد. رفتم جلو پیاله را دادم دستش. به زن گفتم: شما هم میل دارید؟
زن خواست پا شود، که پیالهٔ خالی را از پسرک گرفتم برگشتم زدم توی سطل آب و گرفتم به طرف زن که سر جایش نیمخیز شده بود. دستش را از زیر چادر تا ساعد بیرون آورده بود. یک النگوی پهنِ نگیندار به مچش بسته بود. پیاله را که سرکشید یک طرهٔ تابدار سیاه افتاد روی پیشانیاش. پشت دستش را روی لبهاش کشید و تشکر کرد. جاشو که سیگاری را از مرد میانسال گرفته بود روشن میکرد. به جاشو گفتم: چمدانِ من که جاش امن است؟
خندید و گفت: ما را گرفتهاید آقای مهندس؟
جاشو داشت پیاله را دور میگرداند که صدای ترکیدن گلولهٔ دیگری بلند شد. نزدیکتر بود. بچهای زد زیر گریه. مسافرهایی که ایستاده بودند از زیر دستهاشان به ساحل نگاه میکردند. جاشو که سیگار گوشهٔ لبش دود میکرد گفت: خمسهخمسه است.
مرد میانسال گفت: از کجا میدانی؟
جاشو گفت: صدای کوفتیاش را نمیشنوی؟ پنجتا پنجتا میاندازد.
گفتم: سرکار استوار میگوید توپخانهٔ خودمان است.
جاشو نگاهی به مرد نظامی انداخت و گوشهٔ لبهاش چین افتاد، گفت: چاکرِ سرکار استوارِ خودمان هم هستیم.
مرد میانسال، که به دگل تکیه داده بود، گفت: هیچوقت گلولهٔ توپشان به لنجی هم خورده؟
جاشو ذرهٔ توتونی را که روی لبش بود تُف کرد و نگاهی به مرد نظامی انداخت و گفت: به لنج؟ یعنی به لنج ما؟ نه. تا حالا که نه. دلواپس نباشید! ناخداعبود طلسمبندش کرده.
گفتم: چی را طلسمبند کرده؟
جاشو گفت: لنج را. اینطوری است که عزراییل راهِ لنجِ ما را بلد نشده. هیچ گلولهای کارگر نیست روش.
مرد میانسال گفت: هلیکوپترهاشان چی؟
جاشو گفت: هلیکوپترهاشان؟ دعا کن آفتابی نشوند این طرفها!
مرد نظامی گفت: از ترسِ کبریهای ما این طرفها آفتابی نمیشوند.
جاشو گفت: پدرنامردها، بلانسبت شما، چند باری هم که سروکلهشان پیدا شده از بالا بوده، خیلی بالا.
مرد نظامی گفت: نمیتوانند غلطی بکنند.
جاشو گفت: ماهِ پیش که حمله کردند به لنجِ حاج عیسی مثلِ نامردها از همان بالا بمبهاشان را ریختند و دررفتند.
مرد میانسال گفت: کسی هم طوریش شد؟
جاشو به سیگارش پُک زد و از گوشهٔ چشم نگاهی به مرد نظامی انداخت و گفت: بهخیر گذشت. فقط چند تا مسافر، یواش، زخم برداشته بودند. قُمارهٔ لنج هم، بفهمینفهمی، چپه شده بود.
مرد گفت: کجای لنج؟
جاشو گفت: اتاقکِ لنج. قربیلکِ سکان کمی از جاش در رفتهبود. یک ترکش هم به نامردی خورده بود به قوزِ حاجعیسی، همین.
مرد نظامی گفت: دشمن هیچ وقت وانمیماند. ستون پنجم هم یکی از کارهاش این است که هو بیندازد، برای خالی کردن دل مردم.
سیگار از گوشهٔ لبِ جاشو زمین افتاد. خم شد سیگار و سطل را با هم برداشت. خورشید پشتِ لکهٔ ابرِ کبودرنگی پنهان شد. جاشو، شلنگانداز، به طرفِ سینهٔ لنج راه افتاد. مرد گفت: چرا تاریک شد یکهو؟ این غبار است دارد طرفمان میآید یا مه؟
مرد نظامی که با نگاهش جاشو را دنبال میکرد گفت: مه است.
مرد گفت: سرِ شما هم گیج میرود؟
گفتم: بیخودی دلتان شور میزند.
مرد گفت: دلم شور نمیزند، حالم دارد به هم میخورد.
گفتم: بنشینید. سرپا وانهایستید.
مرد نظامی گفت: اگر میتوانید دراز بکشید؛ رو به دماغه، تو جهتِ حرکتِ لنج.
مرد نشست. عینک را از روی چشمهاش برداشت. رعد تو آسمان غرید و بادی بلند شد. دخترکی که تو دامن مادرش نشسته بود جیغ کشید. مرد سرش را بلند کرد. رنگش پریده بود. مرد نظامی گفت: گاومان زایید.
پیرمردی، که میانِ لبِ بالاییاش فاق داشت، آمد روبهرویم واایستاد. کلاهِ حصیری نقابدارِ پارهپورهای دستش بود. دهناش را باز کرد و چیزی گفت که نشنیدم. سرش را آورد جلو، طوری که چانهاش به شانهام خورد، گفت: اینجا کسی هست که از احکامِ غُسل سردربیاورد؟
ــ چی؟
ــ باید مسلمانِ دوازده امامی باشد.
ــ کسی طوریش شده؟
مچم را گرفت و پلکهاش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد. نگاهی به دوروبرم انداختم. نمیدانستم چرا میان آن همه آدم سراغِ من آمده.
ــ غسلِ میت را به قصدِ قربت به جا میآورند، برای اجرای فرمانِ خدا. میت را سه بار غسل میدهند، با آبِ سدر اول، با آبِ کافور دوم، با آبِ کر سوم.
مانده بودم چه بگویم. چانهٔ استخوانیِ پیرمرد، با ریشِ نتراشیدهاش که سفید میزد، به شانهام فشار میآورد، گفت: حنوط مستحب است. تربتِ سیدالشهدا علیهالسلام را با کافور مخلوط میکنند میمالند به تنِ میت. نماز میخوانم برای میت قربةالیاللّه.
جاشوی دیلاق آمد دستِ پیرمرد را گرفت و گفت: آزارِ مراق گرفته، آمدهای اینجا تنگِ گوشِ آقای مهندس چی بلغور میکنی؟
پیرمرد گفت: آخر خدا قهرش میگیرد. حساب تو یکی با کرامالکاتبین است.
جاشو گفت: یک شکم سیر انار خوردهای حالا نفسات چاق شده واسه وراجی؟
پیرمرد را کشید همراهِ خودش به اتاقکِ ناخدا برد. عرقِ روی پیشانیام را پاک کردم. دور و برمان مهِ رقیقی روی آب را پوشانده بود. مرد نظامی گفت: بیچاره انگار یک تختهاش کم است. روی اسکله بازوی ژاندارمی را چسبیده بود و میگفت درست است برای شما جنگیدن مثلِ آب خوردن است؟
گفتم: داشت راستیراستی باورم میشد.
رعد و برق زد و باد مه را روی عرشه شناور کرد. هوا بوی زُهمِ ماهی و خزهٔ پلاسیده میداد. باران نمنم بنا کرد باریدن. همهمهای روی عرشه بلند شد. مرد نظامی گفت: پاییز فصلِ دیوانهای است.
گفتم: تا از کناره میرویم خطری تهدیدمان نمیکند.
مرد میانسال که رنگش مهتابی شده بود سرش را بلند کرد و گفت: دیشب خواب بدی دیدم. نباید تو یک همچو هوایی راه میافتادیم.
گفتم: این ناخدایی که من دیدم کسی نیست که بیگُدار به آب بزند.
مرد نظامی گفت: این مسیری که داریم میرویم خور است، یکهو آبش کم و زیاد میشود. این بو هم مال جزر آب است.
سرمای قطرهٔ بارانی را پشتِ گردنام حس کردم. سر چرخاندم. پسرک موبور زیرِ چادر مادرش، روی زانوهای او، نشسته بود. زن گره بقچهای را که جلوش بود سفت میکرد. تو آسمان مشرق لکههای ابرِ سیاه روی هم تلنبار میشدند. مرغ سفیدی از بالای عرشه گذشت و صیحه کشید. لنج، انگار به صخرهای خورده باشد، لنگر برداشت و به بالا کشیده شد. داشتم روی بشکهٔ حلبی میافتادم که مرد نظامی بازویم را چسبید. زنی، که کنارِ اتاقکِ ناخدا روی پاشنهٔ لنج نشسته بود، بنا کرد جیغزدن. مرد میانسال پا شد و گفت: چی شد؟
مرد نظامی گفت: خدا کند به سنگی نزده باشیم.
لنج از حرکت ایستاده بود. زن که جیغ میکشید صدایش برید و بعد بنا کرد به ناله کردن. مسافرها سرِ پا ایستاده بودند و هر کسی چیزی میگفت. بچهای تو بغل مادرش ونگ میزد. جاشوی دیلاق از اتاقکِ ناخدا آمد بیرون رفت به طرفِ سینهٔ لنج و خودش را کشید بالای دماغه و خم شد به آب نگاهی انداخت. پیرمرد ریزنقشی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: چی شده؟ چرا وایستاد؟
جاشو گفت: بخشکی شانس! رفتیم تو گِل.
پیرمرد گفت: تو گِل؟ حالا باید چه کار کنیم؟
جاشو گفت: شلوغ نکنید فقط! ناخداعبود خودش میداند چه باید بکند. کسی نزدیکِ قُماره نیاید.
جاشو راه افتاد طرف اتاقک ناخدا. جوانی که کنارِ پیرمرد واایستاده بود صدایش را سرش انداخت و گفت: وقتی به گِل زدهایم ناخدا چه کاری از دستش برمیآید؟
جاشو هیچ نگفت. رفت تو اتاقک. زن هنوز ناله میکرد. سربازی که سرش را با تنزیب بسته بود گفت: این خواهر چرا ناله میکند؟
شوهرش که کلاهِ لبهداری سرش بود گفت: خدایا! این که حالا وقتش نبود.
سرباز گفت: وقتِ چیاش نبود عمو؟
شوهرِ زن گفت: هنوز نُه ماهش تمام نشده.
سرباز گفت: انگ همین را کم داشتیم. آخر مردِ حسابی کسی زنِ پابهزا را به همچین سفری میآورد؟
شوهرِ زن که دستهاش را رو به آسمان بلند کرده بود گفت: خدایا خودت کمکش کن!
بعد رو کرد به سرباز و گفت: هر چه کشتیارش شدم سفت وایستاد که باید همراهت بیایم. خیال میکند زیرِ سرم بلند شده.
سرباز خندهای سر داد و گفت: خدا تو را واسهاش نگه دارد. لابد شلوارت دو تا شده ترسیده.
جاشوی سیاهسوخته از اتاقک ناخدا بیرون آمد و رفت درپوشِ چوبی ِدریچهٔ خَن را که وسط عرشه بود برداشت و خم شد از پلههای چوبی خَن رفت پایین. موتورِ لنج خاموش شده بود. مرد نظامی گفت: این خور باتلاقی است. اگر پروانه یا موتور هم عیب کرده باشد کارمان درآمده.
زن بریدهبریده ناله میکرد. زن سیاهپوش پا شد از میانِ مسافرها خودش را به زن رساند. مچِ پسرک تو دستش بود. پابهپا کردم و راه افتادم طرف اتاقک ناخدا. پیرمردی که لبش فاق داشت تو درگاهی اتاقک واایستاده بود و زیرلب با خودش چیزی میگفت. مرا که دید خم شد تا زیر گوشم چیزی بگوید. با پشت دست زدمش کنار رفتم تو. ناخدا پشتِ سکان واایستاده بود و اخمش تو هم بود. با انگشت به قطبنمای بالای سکان تلنگر میزد. گفتم: ناخدا، کمکی از دستِ من برمیآید؟
ناخدا از زیرِ ابروهایِ پُرپشتش نگاهم کرد. پوستِ صورتش تاسیده و ورچروکیده بود. گفتم: من کمکی از موتورهای دیزلی سر درمیآورم.
ناخدا گفت: موتور عیبی ندارد. این راهِ همیشگیمان نیست. ماندهایم تو گِل.
گفتم: چرا از همان راهِ همیشگیتان نرفتید؟
ناخدا گفت: اگر از کناره نمیرفتیم حالا جامان تهِ دریا بود. پُر از مین است روی آب.
زن سیاهپوش آمد دَمِ درِ اتاقک. پیرمرد راهش را بسته بود. زن با چشمهای سیاهش، از لای چادر، بهناخدا زل زد و گفت: این جا یک پتو پیدا میشود؟
ناخدا سر بلند کرد و گفت: پتو؟
زن سیاهپوش پیرمرد را کنار زد و گفت: زن بیچاره بدجوری میلرزد.
ناخدا گفت: خوب، شاید بتوانید بیاوریدش این تو. ما هم برادر دنیا و آخرتش هستیم.
دست برد و پردهای را ته اتاقک که از سقف آویزان بود کنار زد و گفت: میتوانید بخوابانیدش روی این نیمکت. اما یک کاریش بکنید زیاد ناله و زرنجه نکند.
بعد به پیرمرد، که تو اتاقک سرک میکشید، تشر زد که از جلو در برود کنار. زن سیاهپوش به کمک شوهرِ زن، که بقچهای را زیر بغل زده بود، زا ئ و را آوردند تو و خواباندندش روی نیمکت. زن از درد به خودش میپیچید. روی چانه و گونههاش پُر از لک و پیس بود. زن سیاهپوش مرد را عقب زد و پرده را کشید. ناخدا گفت: دلِ گُندهای داری مرد!
شوهرِ زن که بقچه را چنگ میزد گفت: خدا میداند که دلِ گنجشک هم ندارم من.
صورتش خیس عرق شده بود. بقچه را گوشهٔ اتاقک گذاشت و تو جیبهاش دنبال سیگار گشت. زن از پشت پرده ناله میکرد. پیدا بود که چیزی توی دهناش چپانده. پسرک پرده را کنار زده بود و به ما نگاه میکرد. جاشوی سیاهسوخته آمد تو، گفت: دورِ موتور را زیاد کردم ناخدا. خدا را شکر، بدنه هیچ عیبی نکرده.
ناخدا گفت: آبهای این دوروبر صخره ندارد. باید یک نگاهی هم به پروانه بیندازیم. بعدش صبر میکنیم تا آب بیاید بالا.
جاشو گفت: دم غروبی که آب میرود پایین.
ناخدا که از پشت شیشهٔ اتاقک به آسمان نگاه میکرد گفت: اگر ماه دربیاید مَد میشود.
جاشو هیچ نگفت. با خودم گفتم تو همچین هوایی کو تا ماه دربیاید. باران گرفته بود و باد قطرهها را به شیشهٔ اتاقک میزد. مسافرها روی عرشه به جنبوجوش افتاده بودند. سربازی که سرش را با تنزیب بسته بود آمد دَمِ درِ اتاقک. چند نفری هم پشت سرش بودند. پیرمرد سینهبه سینهاش ایستاده بود. سرباز سیگاری را که گوشهٔ لبش بود برداشت و رو به ناخدا گفت: ها ناخدا! میخواهی همینطور دست روی دست بگذاری؟
ناخدا که سکان را میچرخاند برگشت نگاهی به سرباز کرد و گفت: تو جای من بودی چه کار میکردی جوان؟
ــ من سربازم، ناسلامتی تو ناخدایی! وقتی کسی خرش تو گِل مانَد باید بداند چهطور درش بیاورد.
ــ تو دیگر چهجور سربازی هستی! پس تو سنگر چهطور دوام میآوری؟
ــ اگر تو سنگر فرماندهای مثلِ تو داشتم حتم تا حالا ریقِ رحمت را سر کشیده بودم.
ــ پسر جان، هر چی شیطان بیخ گوش آدم پچپچ میکند که نباید زودی واگوش کند.
جاشو گفت: اینجا وانهایستید. غیرتتان کجا رفته! مگر نالهٔ زن بیچاره را نمیشنوید!
سرباز آمد چیزی بگوید که پیرمرد دست روی تخت سینهاش گذاشت و هلش داد. دیدم که روی پاهاش لنگر برمیدارد و عقبعقب میرود. خورد تو سینهٔ پیرمردِ ریزنقش و کلاهش از سرش افتاد. سیگارش هم از دستش افتاده بود. پابهپایی کرد و آمد خیز بردارد که پیرمرد ریزنقش مچش را چسیبید و گفت: آرام بگیر جوان! دل به کرمِ خدا ببند. تو همچین وضعی نباید آیهٔ یـاًس بخوانیم، آن هم جلو این همه زن و بچه.
جیغ زائو از پشت پردهٔ اتاقک بلند شده بود. جاشو پیرمرد را به طرف پاشنهٔ لنج هل داد و خواست که کسی آنجا جمع نشود. شوهر زائو که کلاهش را تو مشتش چنگ میزد با صدای بلند بنا کرد به دعاخواندن. سرباز که زیرلب میلندید پشت کرد به اتاقک و رفت به طرف حصار عرشه و سیگارش را انداخت تو آب. دیدم که پسرک گوشهٔ اتاقک کز کرده و چشم از من برنمیدارد. زنِ سیاهپوش سرش را از پشت پرده بیرون آورد و گفت: اگر میشود یک لیوان آب بیارید.
جاشو رفت تو اتاقک و از بشکهٔ حلبی، که روی رفِ کنار قطبنما بود، یک لیوان آب برداشت و داد دست زن. شوهرِ زائو که پابهپا میکرد گفت: اگر آب نیامد بالا چی؟
جاشو گفت: دوبهشک نباش! ناخدا میگوید اگر ماه دربیاید آب هم حتمی میآید بالا.
مرد که ابروها و فک پاییناش میلرزید گفت: با این اقبالِ سگ من اگر نیامد چی؟
ناخدا گفت: آنوقت دست به دعا برمیداریم تا نحوست از طالعمان برود بیرون.
جاشو گفت: اقبال تو تنها نیست که. به این همه آدم روی عرشه نگاه کن! گاهی شیخ ابویحیی را هم میشود با دعا دست به سرش کرد.
مرد گفت: شیخ ابویحیی؟
ناخدا گفت: ملکالموت. اگر کسی دلش درست باشد و اقبالش هم یاری کند از دمِ چنگِ عزراییل همچین درمیرود که آب هم تو دلش تکان نمیخورد.
مرد گفت: «پناه بر خدا!» و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد پیشانیاش را چین انداخت و زل زد تو چشمهام و گفت: اگر چند تاییمان برویم پایین چی؟ شاید بتوانیم از تو گِل بکشانیمش بیرون.
ناخدا گفت: خدا پدرت را بیامرزد، میدانی چند خروار وزن دارد این لنج؟
جاشو گفت: زورِ فیل هم که تو بازوهامان باشد یک بند انگشت هم نمیتوانیم از جا بجنبانیمش، آن هم با این همه مسافری که بار لنج است.
گفتم: مگر این که بختمان بزند و لنجِ دیگری پیداش بشود. آنوقت میتوانیم با طناب بُکسِلاش کنیم.
ناخدا که قوطی تنباکویش را از جیب درآورده بود یک انگشت تنباکوی سیاه کوبیده برداشت گذاشت پشت لبش و گفت: تا فردا هیچ لنجی نمیزند به آب.
گفتم: شاید به یکی از لنجهایی که از جزیره راه میافتد بربخوریم.
ناخدا گفت: هر روز دو تا لنج از جزیره راه میافتند که پیش از ظهر هر دوشان هم رسیدند.
مرد آهی کشید و گفت: تو را به جلالِ حق یک چیزی بگویید بلکه این دلِ آتشگرفتهٔ من آرام بگیرد. چه خریتی کردم! ببین واسهٔ چهار تا لَکوپَکِ بیقابلیت خودم را تو چه هچلی انداختم.
ناخدا تنباکوی پشت لبش را میمکید. سری تکان داد و گفت: توکل داشته باش مرد! هر چه قسمتمان باشد همان میشود.
پیرزنی که پشتش قوز داشت پاکشان آمد دمِ در اتاقک. عینکی با کش روی چشمهاش بسته بود. آمده بود خبری از زن زائو بگیرد؛ انگار قابله بود. دیدم سروکلهٔ مرد نظامی و پشت سرش مرد میانسال هم پیدا میشود. تو دست چپ و تیرهٔ پشتم احساس کوفتگی میکردم. هوس کردم بروم زیر باران و نفسی بکشم. از اتاقک آمدم بیرون. عرشه خیس شده بود. هر کسی چیزی بالای سرش گرفته بود تا از باران در امان باشد. جاشوی دیلاق به کمک چند نفر دو طرف پارچهٔ برزنتی پتوپهنی را به طنابهای دگل گره میزدند تا زنها و بچهها زیرش پناه بگیرند. رفتم به طرف پاشنهٔ عرشه که خلوتتر بود. هوا داشت تاریک میشد. تو افقِ مهگرفته، جایی آن دور دورها، نوری روشن میشد و مثل نیمسوز جرقه میپراند و آسمان را خط میانداخت. از شیب پاشنه خودم را کشیدم بالا. چوبها لیز شده بودند. خم شدم روی حصارِ عرشه به آب، که به رنگ نقرهٔ تیره درآمده بود، نگاه کردم. دانههای باران روی پهنهٔ چین و شکندار آب حباب میبست. به سکوت شبِ زودرس گوش میدادم. موجی که از وسط دریا، از تو کلاف مه، پیش میآمد نرمنرم شیب میگرفت و کشوقوس میرفت و هی بالا میآمد و همین که به بدنهٔ لنج میخورد شلاقوار صدا میکرد و پس مینشست و بعد راهراه و چالچال میشد و کف میکرد و تا موج بعدی سر برسد دور خودش چرخوواچرخ میزد. عینکم را که خیس شده بود برداشتم گذاشتم توی جیبم. نفسام را حبس کردم و بعد هوا را بو کشیدم. باد مهی را که خودم را آن بالا معلق تویش حس میکردم جابهجا میکرد. انگار آن جا نبودم. رگی توی شقیقهام تیر میکشید. زیر پایم هم چوبی لق میزد. دست پیش بردم و چند باری هوا را چنگ زدم تا این که طنابی را که انگار از دیرک سقفِ اتاقک آویزان بود چسبیدم. چشمهام را بستم و باز کردم. سرگیجه نبود. گفتم شاید لنج تکانی خورده باشد. دانههای ریز باران به سر و صورتم میخورد. برگشتم دیدم سربازی که سرش را با تنزیب بسته تو تاریکی حصار عرشه واایستاده دارد نگاهم میکند. تو دستهاش ها میکرد. لرزم گرفته بود. تکیهام را دادم به دیوارهٔ اتاقک. نمیدانم از کی آن جا واایستاده بود. قدمی پیش آمد و گفت: خیلی زور دارد آدم تو یک همچین جایی کلکش کنده شود.
عینکم را از جیب درآوردم شیشهاش را پاک کردم گذاشتم روی چشمهام. برگهٔ یقهٔ نیمتنهٔ نظامیاش را بالا زده بود و قوز کرده بود. گفت: اگر قرار است همه چیز تمام بشود تو سنگر، یک جایی تو خطِ مقدم، باید تمام بشود نه روی این تختهپاره.
صدایش گرفته بود. به بازوهام دست کشیدم. انگار من آنجا نبودم و داشت با خودش حرف میزد: خندهداراست، آدم بماند تو گِل و بشود فراموششدهٔ دنیای زندهها. هیچکس، غیر از خودمان، نمیداند کجا هستیم، زندهایم یا مرده.
گفتم: هنوز که خبری نشده.
دستهاش را که انگار میلرزید پشتِ سرش قایم کرد، گفت: خیال میکنید کسی بتواند از این مخمصه جانش را درببرد؟
گفتم: هنوز پیشآمدی نکرده واسه این که بخواهیم خودمان را ببازیم.
ــ جلو قضایِ الهی را نمیشود گرفت. خدا هرچه را بدهد پس میگیرد.
برگشتم به طرف صدا. پیرمردِ ریزنقش بود که تو تاریکی پشت سر سرباز پابهپا میکرد. جلو که آمد دیدم لبهاش میجنبد و به دوروبرش فوت میکند. شالی روی شانهاش انداخته بود که باد میخورد. دستمالی هم به سرش بسته بود. گفتم: شما که باید زهرهٔ شیرِ نر داشته باشید پدر.
آمد روبهرویم واایستاد، گفت: وقتی همچین پیشآمدی میکند نمازِ آیات میخوانند. واجب است. ثوابش هم بیشتر است به جماعت.
بادی از پاشنهٔ لنج وزید و مه غلیظی از روی عرشه رد شد. سرباز به ساحل نگاه میکرد. برقی لای ابرهای سیاه بالای سرمان جرقه زد. پیرمرد که لبهاش میجنبید برگشت به مه شناور روی دریا نگاه کرد، گفت: تو یک همچو جایی میشود صدای خدا را شنید.
سرباز گفت: «آن ساحلِِ روبهرو…» و پشت به ما کرد و مثل خوابگردها پاکشان به طرف حصار عرشه رفت و باز قوز کرد و زل زد به ساحل؛ انگار چیزی دیده باشد.
گفتم: امن است این ساحل.
سرباز گفت: اگر از روی جاده بگذرند چی؟ شاید هم …
گفتم: بیخود ترس به دلتان راه ندهید.
سرباز گفت: تو این هوا چشم چشم را نمیبیند.
گفتم: مگر از روی نعشِ سربازهای ما بگذرند.
پیرمرد گفت: پناه بر خدا! سرانجامِ مردم به جز خاک نیست.
باران داشت بند میآمد. سرباز هنوز نگاهش به ساحل بود. با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: «من دیدهام چهطور سروکلهشان پیدا میشود…» بعد صورتش را تو دستهاش گرفت و خم شد صدای کشدارِ نالهمانندی از خودش درآورد.
جیغ زاۀو بلند شد. سایهٔ مرغی بالای سرمان پر زد و رفت. پیرمرد که زیرلب با خودش حرف میزد چند قدمی به طرف سرباز برداشت. حس میکردم عرشه زیر پاهام صدا میکند؛ انگار پاشنهٔ لنج داشت پایین میرفت. سرباز از صدا افتاد. دستهاش را از روی صورتش برداشت و باز زل زد به تاریکی ساحل، گفت: شما هم میشنوید؟
پیرمرد دست گذاشت روی شانهٔ سرباز، گفت: صدایی میشنوی؟
سرباز بی آن که برگردد گفت: بو را میگویم.
پیرمرد گفت: بو؟ چه بویی؟
سرباز گفت: من این بو را میشناسم. بوی مُردار است.
پیرمرد که به ساحل نگاه میکرد، گفت: پناه بر خدا!
باز باد بلند شد. از پشت سرمان بود. گفتم: سِل.
پیرمرد گفت: چی؟
گفتم: روغنِ جگر کوسه.
پیرمرد خندید؛ خندهای که انگار از سرِ ترس بود. سرباز چشم از ساحل برنمیداشت. گفتم: میمالند به بدنهٔ لنج تا چوب تو آب نپوسد.
بعد گفتم که یک جور موریانهٔ موذی تو آب هست که قاتلش فقط روغنِ جگر کوسه است، و موقع گرفتن آن روغن، وقتی تکههای جگرِ کوسه را تو دیگِ مسی روی آتشِ تیزِ هیزم بار میگذارند، تا چند فرسنگیاش زنها و بچهها نزدیک نمیشود، مبادا از بویش دل و رودهشان بیاید تو حلقشان.
سروکلهٔ جاشوی سیاهسوخته از پشت اتاقک پیدا شد. تا چشمش به ما افتاد گفت: شما این جایید؟
گفتم: به این آقایان بگو که سِل چیست.
جاشو گفت: چی؟
تا آمدم بگویم روغن جگر کوسه، جاشو رویش را درهم کشید و گفت: اسمش را نیار آقای مهندس!
گفتم: آدمِ دنیادیدهای مثلِ تو که نباید طبعِ زنهای پابهماه را داشته باشد.
جاشو گفت: شوخی نکنید آقای مهندس. نمازم دارد قضا میشود.
پیرمرد که سر تکان میداد زیرلب گفت: قضا کارِ خودش را میکند.
سرباز سر چرخاند و گفت: پس ناخدا چه کاره است؟
پیرمرد گفت: چشمِ امیدمان اول به خداست بعد به ناخدا.
جاشو زیر گوشم گفت: آن خانم سراغتان را میگرفت.
گفتم: کدام خانم؟
جاشو گفت: همان که تو قمارهٔ ناخداست.
آمدیم راه بیفتیم که سرباز گفت: خدا میداند چه آشی واسهمان پختهاند.
جاشو گفت: کشتی نوحِ نبی چهل روز گرفتارِ توفان شد، ما که چند ساعت هم نیست تو گِل ماندهایم.
سرباز گفت: آخر سر از کارش درمیآورم.
جاشو با سگرمههای توهمرفته رو کرد به من و گفت: چه میگوید این جوان؟
گفتم: بگذارش به حال خودش.
سرباز گفت: با طایفهٔ کورها که طرف نیست. از قصد زد تو گِل.
جاشو هاجوواج نگاهش میکرد. سرباز گفت: که ما را گیر بیندازد. دودستی تحویلمان بدهد به دشمن.
جاشو که روی سینهٔ پاهاش واایستاده بود هپرو کرد و یقهٔ نیمتنهٔ سرباز را چسبید و کوبیدش به حصارِ خیسِ عرشه؛ طوری که جفت پاهای سرباز خم شد، گفت: زباندراز، معلوم هست چه شکری میخوری!
سرباز تقلا میکرد تا خودش را خلاص کند، اما یقه و دستهاش تو چنگ جاشو بود. روی پاهاش بند نبود، ولی خودش را از تنگوتا نمیانداخت، گفت: خیال میکنید با بچه طرفید؟
از هم که جداشان کردیم دیدم رنگ به روی سرباز نیست و آب دهناش میپرد. خونآبهای هم از زیر تنزیب روی شقیقهاش شُره میکرد؛ انگار زخم سرش دهن وا کرده بود. من جاشو را گرفتم و پیرمرد شانههای سرباز را چسبیده بود و پسپس هلش میداد و میخواست که آرام بگیرد. سرباز که روی پای راستش شل میزد گفت: این کاکاسیاه هم وردستِ همان خائن است.
جاشو که پرههای دماغش باد کرده بود آمد خیز بردارد که راهش را بستم، گفتم: چه خبرت است مرد! میخواهی کار دست خودت بدهی؟
جاشو گفت: مگر نمیبینید چه میگوید آقا! کلهاش عیب دارد انگار.
گفتم: «واسه همین است میگویم بگذارش به حال خودش. آدمی که حالش سر جا باشد هر چه بهدهناش بیاید نمیگوید.» و کشاندمش به طرف اتاقک ناخدا.
افتاد جلو. حسابی از جا دررفته بود. جلو در اتاقک که رسیدیم رگ گردناش هنوز سیخ ایستاده بود. دیدم مسافرها وسط عرشه زیر سرپناه برزنتی جمع شدهاند. زائو از پشت پرده ناله میکرد. شوهرش پشت به درگاهی روی بقچهاش نشسته بود و سیگار میکشید. شمع باریک و کوتاهی تو یک پیاله، در سهکنج اتاقک، کنار بشکهٔ آب میسوخت. از سایههای روی پرده پیدا بود شمعی هم کورکورکی آن پشت میسوزد. ناخدا که دستهٔ سکان را چسبیده بود و تنباکویش را میمکید تا چشمش به جاشو افتاد گفت: برو تو خن، کمک فلاح!
زن سیاهپوش از گوشهٔ پرده سرک کشید. چادر روی شانههاش افتاده بود. تا مرا دید چادر را سرش کرد آمد جلو در و به شوهر زن گفت آب گرم و ملافهٔ تمیز میخواهد. مرد انگار حرف زن را نشنیده باشد هاج وواج نگاهش میکرد. زن دیگری هم پشت پرده بود. حتم همان پیرزنی بود که پشتش قوز داشت. ناخدا رو به مرد گفت: اینجا نمیشود اجاق روشن کرد. باید بروید تو خن. به فلاح یا فرحان بگو، خودشان میدانند چه کار کنند. دِ برو! معطل چی هستی؟
مرد که به طرف خَن راه افتاد ناخدا رویش را کرد به زن و گفت: همان پشت، زیر نیمکت، یک صندوق هست که باید توش ملافه و پارچهٔ تمیز هم باشد.
پیرزنی که پشت پرده بود با صدای بلند گفت: بگو کمی روغن بادام یا اگر نیست روغن خوراکی هم بیاورند. پس آن کوزه و نیقلیان چی شد؟ بچه، از جلو راه برو کنار!
زن گفت: میگویم الان بیاورند.
گفتم: حالش چهطور است؟
زن سری تکان داد و آرام گفت: «بچه بد افتاده. خدا بهخیر بگذراند.» بعد تو چشمهام زل زد و
گفت: میخواستم اگر زحمتی واسهتان نباشد مراقب پسرکم باشید.
گفتم: چه زحمتی؟ خوشحال هم میشوم.
زن برگشت و پسرک را صدا زد. پرده بنا کرد به تکانخوردن و پسرک از لای چینهاش با موهای بورش سرک کشید. زن گفت: بیا با آقا بروید روی عرشه. کارم که تمام شد خودم میآیم دنبالت. یادت هست که چی بهات گفتم؟
پسرک بی آن که چیزی بگوید از پشت پرده آمد بیرون. سر بلند کرد و از زیر ابروهاش به من زل زد. ناله زاۀو که بلند شد زن برگشت تو و پرده را کنار زد. تپوکی به شانهٔ پسرک زدم و گفتم: اسمت چیست؟
پسرک گفت: یونس.
راه افتادیم به طرف سینهٔ عرشه. بادی سر کرده بود و ابرهای سیاه را جابهجا میکرد. از کنار آدمهایی که تنگ هم زیر سرپناه برزنتی نشسته بودند گذشتیم. چند تاییشان رواندازی روی خودشان انداخته و دراز کشیده بودند. چند نفری هم به اخبار رادیو گوش میکردند. پسرک زنجیر نقرهای را که گردناش انداخته بود دور انگشتش میپیچید. گفتم: پدرت همراهتان نیست؟
سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. گفتم: بگذار ببینم! شاید هم با مادرت داری میروی تا بابات را ببینی.
سرش را تکان داد که نه، و تختِ لاستیکیِ کفش کتانیاش را روی عرشه کشید. دست کشیدم روی موهای بورش. سرش داغ بود و مرطوب. نشستیم روی بشکههایی که کنار حصار عرشه بغل هم چیده بودند. هوا تاریکتر شده بود. جلومان تا آن جا که چشم کار میکرد دریا بود و دورتر، بالای افق، ابرهای کبودِ مهگرفته از هم باز میشد. گفتم: پس چی؟
گفت: بابام گُم شده.
گفتم: گُم شده؟
گفت: ها. داریم میرویم تا پیداش کنیم.
گفتم: مگر میدانید کجاست؟
گفت: آره.
گفتم: اگر میدانید کجاست چرا میگویی گُم شده؟
گفت: من میدانم کجاست.
گفتم: یعنی کس دیگری خبر ندارد؟
گفت: گفته به کسی نگویم.
گفتم: پدرت گفته به کسی نگویی؟
سرش را انداخت پایین و هیچ نگفت. صاف نشسته بود و زنجیر را دور انگشتش میپیچید. گفتم: به مادرت گفتهای؟
باز سرش را تکان داد که نه. داشتم گیج میشدم. گفت: خودش گفت نگویم.
گفتم: لابد میدانی اگر مادرت خبردار شود خیلی خوشحال میشود.
گفت: «نه.» و خواست پا شود که مچش را گرفتم. گفتم: خیلی خوب. حتم یک جوابی واسه کاری که میکنی داری.
مدتی در سکوت به آب نگاه کردیم. صدای موج که به بدنهٔ لنج میخورد و پس مینشست هی بلندتر میشد. خم شدم تو صورتش زل زدم، گفتم: هی! باید یک فکری به حال ریشات بکنی!
دستش را به چانهاش کشید و برگشت نگاهم کرد. زدم زیر خنده. سرش را تکان داد و لبخند زد. گفتم: میدانی، من هم یک پسر به سن تو دارم.
ــ اسم پسرتان چیست؟
ــ یونس.
موی روی پیشانیاش را کنار زد و خیره تو چشمهام نگاه کرد. لبخند زدم. اما او نخندید؛ انگار باورش نشده باشد.
ــ چرا همراهِ خودتان نیاوردیدش؟
ــ دارم میروم پیش او.
ــ کجا؟
ــ تو جزیره، تو نخلستان.
سر بلند کرد و نگاهی به آسمان انداخت. هوا داشت سرد میشد. گفتم: میخواهی کتم را بیندازم روی دوشات؟
شانههاش را بالا انداخت که یعنی نه، و بعد گفت: سعدون تو نخلستان چه کار میکند؟
ــ پیش مادربزرگ و پدربزرگش است. از نخلها و بوتههای گوجهفرنگی و بامیه نگهداری میکند، و از گاومیشها.
ــ تفنگ هم دارد؟
ــ تفنگ که واسه بچهها نیست.
ــ پدرم گفت وقتی ده سالم بشود میگذارد همراهش بروم جنگ.
ــ مگر پدرت سرباز بود، یعنی نظامی بود؟
ــ آره. هنوز هم هست.
خندهام گرفت، اما جلوِ خودم را گرفتم. پسرکِ باهوشی بود. همهمهای تو مسافرها افتاد. برگشتم دیدم ناخدا روی درپوشِ چوبیِ دریچهٔ خَن ایستاده و از مسافرها میخواهد که آرام باشند و به حرفهاش گوش بدهند، گفت: شاید تا نیمهشب آب نیاید بالا. مهتاب که نباشد دیرتر مد میشود. باز خدا را شکر که این مه تو هوا هست. اما حواسمان باید به خاموشی باشد. برای این که ردمان را نزنند از این به بعد کسی فانوس یا چراغدستی یا شمع روشن نکند. از خیر کشیدن قلیان هم باید بگذرید.
کسی از کنار دماغهٔ لنج فریاد زد: سیگار چی ناخدا؟
ناخدا گفت: همین قدر بگویم که تو شبِ تار، وقتی ماه نباشد، کورسوی یک شمع از سه فرسخی هم دیده میشود.
مردی که بچهای بغلش بود گفت: اما نه تو این مه ناخدا.
ناخدا گفت: میگویند آن ولدالزناها دوربینهایی دارند که تو سیاهی شب و تو مه غلیظ هم میتوانند همه چیز را عین روز ببینند. خلاصه، هرکس باید هوای خودش و پهلودستیاش را داشته باشد. صدا هم از کسی درنیاید. شب است میپیچد. یکوقت میبینید سروکلهٔ گشتیهاشان پیدا میشود و گلولهپیچمان میکنند. تو این لنج مرگ و زندگی همهمان به هم بسته است.
مرد لنگی که به عصایش تکیه داده بود با دست اشارهای به اتاقک کرد و گفت: ما جیکمان درنمیآید. اما جیغ و داد این ضعیفه چی؟
زنی که کنارش ایستاده بود گفت: این که من میبینم هنوز جیغ و دادش مانده. میگویند بچه بد افتاده، باید چرخاندش. وقتی چهاردردش شروع بشود لنج را میگذارد روی سرش.
مردی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: پس سر بزرگش هنوز زیر لحاف است!
ناخدا گفت: میگویید چهکارش کنیم؟ نمیتوانیم زن بیچاره را بیندازیمش تو دریا که.
مسافرها مدتی تو سکوت به هم نگاه کردند. پیرزنی که عبای سیاهی روی سرش کشیده بود گفت: زن دیرزا هرچه دارد باید ببخشد تا خدا زودتر فرجش بدهد. شوهرش هم باید سفره بیندازد و نذر کند که هموزن زنش خرما خیر کند.
زنی که کنار مرد لنگ ایستاده بود گفت: زن دمبهزا هر چه درد بکشد گناهانش بیشتر آمرزیده میشود.
مرد لنگ گفت: اگر با جیع و دادش دشمن را سرمان هوار کرد چی؟
پیرزن عباپوش گفت: چارهاش شربت ریشهٔ الیا و جوشاندهٔ گُل بومادران است.
مرد جوانی که کنار ناخدا ایستاده بود گفت: حالا دواعلفیفروش کجا پیدا کنیم تو این اَلَمسرات؟
پیرزن گفت: زبانتان را که موش نخورده! اقلکم میتوانید دعا کنید. یکی هم که طیب و طاهرتر است بروید بالای آن قماره چهار قُل و آیةالکرسی بخواند.
ناخدا گفت: امشب را به سلامت بگذرانیم فردا خدا بزرگ است.
مرد لنگ صدایش را سرش انداخت و گفت: برای این که لال از دنیا نروید جمیعاً یک صلوات آهسته ختم کنید!
مسافرها صلوات فرستادند. مرد لَنگ عصایش را تو هوا تکان داد و گفت: به رسولِ خدا، ختمِ انبیا صلوات!
مسافرها بارِ دیگر صلوات فرستادند. ناخدا گفت: بالاغیرتاً صلوات سوم را تو دلتان بفرستید. لازم نیست صداتان را اهالیِ بغداد هم بشنوند.
اینبار صدایی از کسی درنیامد؛ مگر زنِ زائو که از توی اتاقک جیغِ بلندی کشید. لندلند چند نفر بلند شد. پیرزن عباپوش پسرکی را که سر راهش بود کنار زد و راه افتاد به طرف اتاقک و گفت: یا خضر، یا الیاس، این بنده از آن بنده خلاص!
مردی که ریش ِتوپی داشت و تسبیح میانداخت گفت: اگر هزار تا هم جان داشته باشیم خیال نمیکنم یکیاش را سالم درببریم.
ناخدا به طرف پاشنهٔ لنج راه افتاد. مسافرها سر جاهاشان نشستند. سربازی که سرش را با تنزیب بسته بود پشت به دیگران نزدیک حصار عرشه ایستاده بود و به تاریکی ساحل نگاه میکرد. رویم را که برگرداندم کسی سر بیخ گوشم گذاشت و گفت: آدم دعایی و غشی نباید به آن قُماره نزدیک شود.
نفس داغی داشت. دیدم همان پیرمردی است که لبش فاق دارد. گفتم: این را برو به ناخدا بگو.
پیرمرد که دهناش میجنبید سری تکان داد و روی پنجهٔ پاهاش بلند شد. پهنای عرشه را رفت و برگشت و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد پا تند کرد به طرف پاشنهٔ لنج. باد تو برزنت سرپناه افتاده بود. پسرک به دریا اشاره کرد و گفت: میشود تو این آب شنا کرد؟
گفتم: میشود، البته اگر کوسه یک جایی از آدم را نخورد.
گفت: مگر این آب کوسه دارد؟
گفتم: کوسه گوشت بچههای ریشدار را نمیخورد، چون گوشتشان تلخ است. مال بعضیهاشان شاید زهری هم باشد. اما از خوردن گوشت بچهای که تو دریا شاشیده باشد نمیگذرد.
بعد گفتم: وقتی هوا سرد باشد کوسهها میروند ته دریا، جایی که آب گرمتر باشد.
گفت: وقتی گرسنهشان باشد چی؟
گفتم: آن وقت ساحل و ته دریا سرشان نمیشود. میدانی، کوسهها از بوی عرق بدن آدم بدشان میآید. اما اگر نترسی و خودت را خیس نکنی حمله نمیکنند. گوشهای تیزی دارند، طوری که از چند صد متری صدای زدن قلب آدم را میشوند.
به آب نگاه میکرد. مدتی چیزی نگفت. دستهاش را روی سینه به هم گره زده بود. گفت: اگر آب نیامد بالا از گرسنگی و تشنگی میمیریم؟
گفتم: کی بهات همچین حرفی زده؟
گفت: لازم نیست کسی بزند، خودم میدانم.
بعد گفت: اگر آب نیامد بالا میتوانیم از لنج پیاده شویم از کنارِ ساحل بزنیم برویم به طرفِ جزیره.
گفتم: بد فکری نیست. اما آن ساحل باتلاقی و نمکزار است. میدانی پای پیاده چهقدر راه است تا جزیره؟
گفت: یک صبح تا شب.
گفتم: اینها را از کجا میدانی؟
گفت: این را مادرم بهام گفت.
گفتم: کاش میتوانستم با پدرت دوست بشوم. باید مردِ زبروزرنگ و درستوحسابی باشد که پسری مثلِ تو دارد.
هیچ نگفت. موهای شلالش را از روی پیشانی کنار زد. گفتم: چند وقت است پدرت را ندیدهای؟
گفت: چند ماهی میشود.
گفتم: آخرین بار کجا دیدیش؟
خاموش ماند. در آسمانِ ساحل، در دوردست، گلولهٔ منوری ترکید و لکههای کبود ابر و کلافهای پنبهای مه را با شعلهای گوگردی روشن کرد. چند تایی از مسافرها پا شدند و زل زدند به گلولهٔ نورانی که گُر میکشید و جرقه میزد و میسوخت. دیدم که رنگِ پسرک پریده. شاید خوابش میآمد. پیرمردی که رادیوی کوچکی را بیخ گوشاش چسبانده بود با صدای بلند گفت: خدا به دادمان برسد.
مردی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: منور خودی است. میاندزند تا رد گشتیهاشان را بزنند.
صداهای روی عرشه که خوابید به پسرک گفتم: گرسنه نیستی؟
گفت: نه.
گفتم: حالا چهطوری میخواهی پدرت را ببینی؟
گفت: میآید دنبالم.
گفتم: یعنی نمیخواهد مادرت را ببیند؟
سرش را تکان داد و زیرلب گفت: نه.
گفتم: تو چی؟ نمیخواهی مادرت او را ببیند؟
باز سرش را تکان داد، گفت: نه.
گفتم: چرا؟
گفت: پدرم نمیخواهد.
گفتم: تو میدانی چرا پدرت نمیخواهد مادرت را ببیند؟
گفت: پدرم خیال میکند من نمیدانم.
گفتم: پس تو میدانی؟
هیچ نگفت. مردی که آن طرف بشکهها در پناه حصار عرشه نشسته بود و سرش را روی زانوهاش گذاشته بود تو خواب خروپُف میکرد. سرمایی تو تیرهٔ پشتم حس کردم. بدنم خسته و کوفته بود. گردنام هم خشک شده بود. گفتم: آدم حق ندارد چیزی را پنهان کند که یکجورهایی به کسی آزار برساند؛ بهخصوص اگر آن کس مادرش باشد.
هیچ نگفت. گفتم: لابد واسه این کارت دلیلِ قُرص و قایمی داری.
باز مدتی ساکت شد. فقط صدای موج و پشنگهٔ آب که به بدنهٔ لنج میخورد شنیده میشد. پلکهاش سنگین شده بود. خودش را از سرما جمع کرده بود. خواستم کتم را دربیاورم بیندازم روی دوشاش که گفت: برویم تو قماره.
راستش خودم هم سردم بود. پا شدیم. نگاهی به آب انداختم که انگار داشت بالا میآمد. مه روی عرشه پایین آمده بود. از کنار مسافرهایی که زیر سرپناه برزنتی دراز کشیده بودند رد شدیم. چند نفری هم نشسته چرت میزدند یا بیخ گوش هم پچپچ میکردند. جلو در اتاقک شوهرِ زائو چندک زده بود و دست به دست میمالید. ناخدا تو سهکنج اتاقک، زیر سکان، روی تشکچهای نشسته بود و قلیان میکشید. روی آتش سرِ قلیاناش درپوشِ حلبیِ سورخداری گذاشته بود. جاشوی سیاهسوخته در پناه در اتاقک، کنار دیگچهٔ آبِ داغی که ازش بخار بلند میشد، ایستاده بود و زیرلب دعا میخواند. صدای نفسهای بلند و بریدهبریدهٔ زائو از پشتِ پرده شنیده میشد. گفتم: ببخشید ناخدا، این طفلک دارد از سرما میلرزد.
ناخدا نگاهی به پسرک انداخت و قلیان را جلو کشید و روی تشکچه برایش جا باز کرد. پسرک که نشست ناخدا خم شد و کتری دودزدهای را از روی منقلی که پشت بشکهٔ آب بود برداشت و تو دو پیالهٔ سفالی چای ریخت. پیالهای را به من و پیالهٔ دیگر را به پسرک داد. از بشقابی هم خرمای کنجدزده تعارفمان کرد. گونههای پسرک، که پاهاش را تو سینهاش جمع کرده بود، گُل انداخته بود. جرعهای از چای خوردم. جوشیده و شیرین بود. صدای پیرزنی که پشت پرده بود بلند شد: هر چه میتوانی، هر چه داری، ببخش. مهرت را هم ببخش. سبکتر میشوی.
زائو نالید و با صدایی که تو گلویش میشکست گفت: بخشیدم… بخشیدم.
شوهر زائو سر کرد تو اتاقک و گفت: خدا من روسیاه را هم خاک کند هم پاک. تقصیر خودمان بود. برای بچهدارشدن کاری نبود که نکنیم. وقتی به زورِ نذر و نیاز از خدا بچه بخواهی همین میشود. یا سرِ مادر را میخورد یا سر پدر را.
ناخدا گفت: چه میگویی مرد! زبان به دهن بگیر.
مرد گفت: میدانم. این بچه شگون ندارد. کاش سر مرا بخورد.
باز صدای پیرزن بلند شد: زود باش، آب گرم واسهات پسِ دست کردهایم. رخت نو، پیرهنِ قیامت، برایت دوختهایم. چرا معطل میکنی؟
پرده کنار رفت و زن سیاهپوش بیرون آمد. رنگش پریده بود و خیس عرق بود. پیرزن از پشت پرده گفت: برو بیرون یک هوایی بخور. به موقعش صدایت میکنم.
زن نگاهی به پسرک انداخت و تو درگاهی اتاقک ایستاد. پسرک سرش را روی زانوهاش گذاشته بود. شوهر زائو که پا شده بود گفت: حالش چهطور است خانم جان؟
زن سری تکان داد و گفت: تا میتوانید دعاش کنید.
مرد گفت: خدا اجر عمل خیرتان را بدهد. میتوانم ببینمش؟
زن گفت: «حالا نه.» و نگاهی به آسمان انداخت و بعد روکرد به من و گفت: بچه اذیتتان که نکرد؟
گفتم: اذیت چی؟ از معرفتش دلم روشن شد.
زن ایستاد پشت در اتاقک و صدایش را پایین آورد و گفت: لابد قصهٔ پدرش را واسهتان گفت.
گفتم: قصه؟
گفت: هر کس را میبیند میگوید پدرش زنده است.
گفتم: پس شما خبر دارید؟
زن پابهپا کرد و نگاهی به عرشه انداخت، گفت: سیگار دارید؟
گفتم: ببخشید، سیگاری نیستم.
خواستم از شوهر زائو برایش سیگار بگیرم که گفت: از خودش این حرفها را درآورده مبادا من بروم دنبالِ بختم.
گفتم: طفلک!
برگشت نگاهم کرد؛ انگار حرفِ ناجوری زده باشم. قدمی به طرف حصار عرشه برداشت و نگاه کرد به تاریکی ساحلِ. مه پاشنهٔ عرشه را پوشانده بود. گفت: دو سال است همه جا را زیرپا گذاشتهام. به هر اداره و سازمانی کاغذ نوشتهام. نه میگویند مرده نه میگویند اسیر است.
گفتم: شاید زنده باشد.
گفت: اما زندگی را نمیشود با شاید و اگر راهش برد.
برقی تو ساحل روشن شد، بعد رعد زد و تو ابرهای بالای سرمان شکاف انداخت. رفتم جلو. دیدم پلکهاش را روی هم گذاشته و لبهاش میجنبد. گفتم: خیلیها وضعِ و روز شما را دارند.
طرهای را که روی پیشانیاش افتاده بود کنار زد و گفت: شما چی؟
گفتم: من هم یکجورهایی وضع و روز شما را دارم.
گفت: یعنی شما هم از همسرتان خبر ندارید؟
مردی که تو تاریکیِ حصار لنج روی تکه حصیری چمباتمه زده و با چشمهای نیمهباز خوابیده بود با صدای بلند گفت: جمعه بود.
زن رویش را برگرداند. چادر روی شانههاش سریده بود. بادی که از ساحل میوزید طرهٔ روی پیشانیاش را به بازی گرفته بود. گفتم: این جنگ دلِ خیلیها را شکسته.
گفت: کاش فقط دل بود. زندگیمان دود شد رفت هوا.
بعد گفت: گاهی خیال میکنم تو سینهام خالی است. انگار هیچ وقت دل نداشتهام.
گفتم: شما هنوز خیلی جوانید.
لبخندی زد و گفت: نگفتید واسه همسرتان چه اتفاقی افتاده؟
گفتم: قسمتمان بوده لابد.
گفت: دارید میروید خبری ازش بگیرید؟
گفتم: او بخت و اقبال بلندی نداشت. دارم میروم آینه و شمعدانِ نقرهای را، که پای سفرهٔ عقدمان گذاشته بود، از خانهمان بیارم. یادگارهای دیگرمان همه چپو شد. خوب، جنگ است دیگر.
مردی که پشت به حصار لنج چمباتمه زده بود گفت: رحم به جوانیِ خودش و پیری من نکرد. اگر هیچ کس نداند بینِ خدا و خودم مسلم است …
گفتم: میبینید تختِ و بختِ همه به هم خورده. تو خواب هم افسوس میخورد.
زن گفت: تا کی میشود انتظار کشید؟
گفتم: دَمِ دنیا دراز است. آدم باید صبر و دل قرص داشته باشد.
گفت: پیداست که خیلی خاطرش را میخواستهاید.
گفتم: شما چی؟
رویش را برگرداند. مه از بالای سرمان میگذشت. گفت: ما تا آمدیم از زندگیمان خوشی ببینیم زد و جنگ شد. یکباره دیدم دورم خلوت شده و ماندهام تک و تنها. واسه پیدا کردناش هر کاری از دستم برمیآمد کردم.
گفتم: اما شما یک پسرِ کاکلزری دارید.
گفت: گاهی فکر میکنم اگر نداشتمش شاید فکر و خیال دست از سرم برمیداشت.
گفتم: کاش من جای آینه و شمعدان فرزندی، پسر یا دختری، ازش داشتم.
گفت: آنوقت هر بار که چشمتان به او میافتاد حسرت همسرتان را میخوردید.
گفتم: هیچ چیز جای خالی عشق را پر نمیکند. اما آدم تا زنده است باید زندگی کند.
رویش را برگرداند و چادر را سرش کشید، گفت: ببخشید، من دیگر باید بروم.
برگشت رفت توی اتاقک. همان جا واایستادم و مدتی ساحل تاریک را تماشا کردم. فقط صدای ضربهٔ موج و هوهوی باد شنیده میشد. حس میکردم چیزی مثل شبنم روی پوستم مینشیند. یک لحظه به نظرم آمد اشباحی روی تپههای شنیِ ساحل، لابهلای مه، پیش میآیند. سیاهیهای سایهواری هم انگار روی آب بود. آن قدر به تاریکی زل زده بودم که چشمهام آب افتاده بود. پاهام هم از سرما مورمور میشد. دیدم اگر باز هم آن جا بایستم الان است که رگ توی شقیقهام تیر بکشد و چشمهام سیاهی بروند. دستهام را تو جیبهای شلوارم چپاندم و برگشتم طرف عرشه. از میان مسافرها، که هر کدام جایی ولو شده بودند و زیر پتوهاشان چپیده بودند، گذشتم و رفتم به طرف دگل. پیرمرد ریزنقش روی بشکهٔ حلبی نشسته بود و قرآنِ کوچکی روی سرش گرفته بود. کنارش مرد میانسال روی تکه حصیری مچاله شده بود و تو خواب ناله میکرد. آسمان انگار داشت باز میشد، اما مه مثل کفن سفیدی عرشه را پوشانده بود. برگشتم دیدم درپوشِ تختهای دریچهٔ خَن کنار زده شده و نور خفهای آن تو روشن و خاموش میشود. فکر کردم آنجا، کنارِ موتور، باید هوا گرم باشد. نگاهی به دور و برم انداختم و خم شدم از پلههای چوبی ِ دریچهٔ خَن رفتم پایین. پلهها چرب و خیس بود. هر پله را که پایین میرفتم وامیایستادم مبادا زیر پاهام خالی شود. انگار توی یک چاه فرو میرفتم. تاریک بود و بوی گازوییل میآمد. به پلهٔ آخر که رسیدم صبر کردم تا چشمهام به تاریکی عادت کند. موتور خاموش بود. پشت پله چشمم به شمع نیمهای افتاد که تو پوستهٔ گود صدفی پتپت میکرد. شمع را برداشتم. کفِ خَن از دو طرف شیب داشت و میانش گود بود و جابهجا الوارهای زمختِ خمیدهای مثل دندههای آدم از دیوارههاش بیرون زده بود. چشم انداختم تا جایی برای خوابیدن پیدا کنم. موتور را دور زدم و پاکشان رفتم به طرف دماغه. هرچه جلوتر میرفتم هوا سنگینتر میشد. ضربهٔ موج پشت دیوارهٔ خَن صدا میکرد. چشمم به صندوقِ دراز و سفیدی افتاد که انگار از ستونِ چوبیِ دماغه، که تا روی عرشه بالا میرفت، آویزان بود. درِ چوبیِ صندوق با ورقهٔ حلبیِ سفید پوشیده شده بود. دلم هُری ریخت پایین. تابوت بود. به یاد حرفهای پیرمردی که لبش فاق داشت افتادم. رفتم جلو و دیدم که درِ تابوت میخ نشده. کف دستم را که روی ورقهٔ حلبی کشیدم در تابوت تکان خورد و انگار ضربهای به ستون چوبیِ دماغه خورده باشد تابوت لنگر برداشت و پوستهٔ صدف برگشت و شمع افتاد. خم که شدم و شمع را برداشتم در تابوت کنار رفته بود و از چیزی که آن تو دیدم یکه خوردم. مردی با لباسِ یکسر سفید و ریشِ خاکستری گوریده، که چفیهای دورِ سرش پیچیده بود، توی تابوت دراز کشیده بود. دستهاش را صلیبوار روی سینهاش گذاشته بود.
ــ پناه بر خدا!
سرمایی تو تیرهٔ پشتم دوید. دیدم که انگشتهاش تکان میخورند. تا آمدم قدبلندی کنم پلکهاش را باز کرد، گفت: «نترسید!» صدایش زنگ داشت و نفساش بوی توتون میداد.
از دهنام پرید: شما زندهاید؟
ــ از سوزِ سرما پناه آوردهام به این خانهٔ آخرت. گفتم اینجا کسی موی دماغم نمیشود.
ــ ببخشید که بیدارتان کردم.
ــ تازه جانام گرم شده بود. شما را ترساندم؟
ــ راستش انتظار نداشتم کسی این تو باشد. از رختِ سفیدتان بیشتر هول کردم.
خندید و تکانی به خودش داد. دیدم که دندان توی دهناش نیست، گفت: فشارِ قبر را که میگویند میشود این تو حس کرد. عوضاش گرم است میشود یک چُرتِ دبش زد.
ــ آن بالا، جایی نیست که آدم یک چشم بخوابد.
ــ سیگار دارید؟
ــ سیگاری نیستم.
ــ یک پاکت داشتم تمام شد. این خَن مثلِ گورِ منافقان تاریک است. آدم هوس میکند هی سیگار دود کند.
جیغِ زائو بلند شد؛ کشدار و بعد بریدهبریده. صدایش توی خَن پیچید. مرد دست کشید به ریشاش و خندید. شمع داشت تمام میشد و اشکهاش روی انگشت سبابهام میچکید. گفت: دختر است یا پسر؟
گفتم: کی؟
باز دست به ریشاش کشید و لبخند زد، گفت: مگر ونگ بچه را نمیشنوید؟
گوش که تیز کردم صدای گریهٔ نوزاد را شنیدم. گفت: باید جفت را سوزن بزنند بیندازند به دریا تا آل بهاش نزدیک نشود. بچهٔ پابهزا یک پاش این دنیاست پای دیگرش آن دنیا.
گفتم: شاید دارند سقاش را برمیدارند که اینطور ونگ میزند.
گفت: لابد حالا ناخدا عبود دارد تو گوشش لاالهالاالله میگوید.
بعد گفت: خدا کند دختر باشد. اگر پسر باشد تا صبح ونگ میزند.
گفتم: دعا کنید خوشقدم باشد.
گفت: باید به فالِ خیر بگیریمش. صدای آب را که دارد بالا میآید میشنوید؟ لابد ماه طلوع کرده.
صدای موج را که به بدنهٔ لنج میخورد میشنیدم. مرد کشوقوسی به خودش داد. خمیازهٔ بلندی کشید و چشمم به چالهٔ سیاه دهناش افتاد، گفت: یک تابوت دیگر آنطرف هست. به موقعاش تو یک همچین جایی تا ابد باید کپهمان را بگذاریم. اگر مزاجتان پاک است بروید تو یکیشان بگیرید چرتی بزنید.
به طرفی که اشاره کرده بود، تو کنارهٔ سینهٔ لنج، نگاه کردم و چشمم به ورقهٔ حلبیِ سفید تابوتی افتاد. چشمهاش را مالید و گفت: اگر زحمتی نیست درِ خانهٔ آخرتِ مرا هم پیش کنید.
وقتی درِ تابوت را میگذاشتم گفت: خدا هیچ تنابندهای را غریبمرگ نکند. شب خوش.
گفتم: عاقبت شما خوش.
باید امتحانی از مزاج خودم میکردم. شمع شعله کشید و خاموش شد. پابهپایی کردم و بعد دست به دیوارهٔ خَن گرفتم و کورمال به طرف تابوت راه افتادم.
بهمن 1377