سرزمین غول های وحشی
نویسنده و تصویرگر: موریس سنداک
مترجم: آلا پاک عقیده
تهیه، تایپ و تنظیم آنلاین: سایت ایپابفا
شب که شد، مکس لباس گرگی اش را پوشید و سر به سر دیگران گذاشت.
همینطور سر به سر حیوان خانگی شان.
مادرش به او گفت: تو رفتارت مثل موجودات وحشی است.
مکس گفت: یوهاها ! الان می آیم یک لقمه ی چپت می کنم.
بنابراین مکس مجبور شد که شب بدون غذا خوردن به رختخواب برود.
آن شب در اتاق خواب مکس، جنگلی رویید.
و باز هم رویید و بزرگ و بزرگتر شد.
آنقدر بزرگ شد که از سقفش خوشه های انگور آویزان شد و در و دیوارهای اتاقش آنقدر دور
شدند که به انتهای جهان رسیدند.
قایق شخصی مکس بر روی امواج اقیانوس شناور بود و مکس شب ها و روزها به سفر دریایی اش ادامه می داد.
تا اینکه بعد از هفته ها و ماه ها و بعد از یک سال به سرزمین غول های وحشی رسید.
وقتی مکس به سرزمین غولهای وحشی رسید، آنها با صدای وحشتناکشان غریدند و دندانهای تیزشان را به او نشان دادند.
غول های آن سرزمین چشم های بزرگشان را می چرخاندند و پنجول هایشان را به مکس نشان می دادند.
تا اینکه مکس پنجول هایش را به آنها نشان داد و گفت: آرام باشید!
مکس، آن غولهای وحشی را با طلسمی جادو کرده بود.
او برای این کار در چشمان قلنبه ی تک تک آنها بدون آنکه پلک بزند، زل زد. غول های وحشی ترسیدند و به او گفتند: تو وحشی ترین غول جنگل هستی.
آنها مکس را شاه غول های وحشی کردند.
مکس فریاد زد: حالا سرود غول های وحشی را بخوانید.
آنها بعد از آواز خواندن، از درختان جنگل آویزان شدند
و مکس را روی کولشان گذاشتند و تمام جنگل او را گرداندند.
سپس مکس گفت: بایستید!
مکس آنها را بدون شام به رختخواب هایشان فرستاد. اما مکس خیلی تنها و ناراحت بود. او دوست داشت به جایی برود که همه او را از صمیم قلب دوست داشته باشند.
ناگهان از یک جایی در دنیا بوی خوش غذایی به مشامش رسید. به همین دلیل مکس از مقام شاهی حیوانات وحشی منصرف شد و تصمیم گرفت آنجا را ترک کند.
اما حیوانات وحشی بعد از شنیدن آن گریه کردند و گفتند : لطفا نرو! ما آنقدر دوستت داریم که می خواهیم یک لقمه ی چپت کنیم. مکس گف: نه! من باید بروم.
غول های وحشی غریدند، دندان های تیزشان را به او نشان دادند، چشم های زرد و قلنبه شان را چرخاندند و پنجول های تیزشان را به او نشان دادند . اما مکس سوار قایق شخصی اش شد و برایشان دست تکان داد.
او یک سال قایق سواری کرد و پس از روزها و هفته ها و ماه ها به اتاقش رسید.
و در آن شب در اتاق تاریکش، غذای خوشمزه ای برایش آماده بود.
و خوشبختانه، هنوز گرم بود.
«پایان»
این داستان ، توسط سایت ایپابفا از روی متن PDF ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.
«کتاب های قدیمی را احیا کنیم!»
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)