قصه کودکانه
غاز کوچولو
قصه آموزنده تلاش و همکاری حیوانات مهربان
(کتاب شماره 63 کتابخانه شخصی رضا کریمی)
همراه با کمکی اصلاحات و تغییرات نگارشی
فرایند OCR، بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: دنیای قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
خانم غازه از پنجره کلبه کوچکش به بیرون نگاه میکرد و گفت:
– اوه، چه صبح سردی است. چه قدر زمین یخ بسته است.
بعد غاز کوچولو را صدا کرد و گفت:
– خواهش میکنم یک سطل آب بیاور، برای اینکه همه لولهها و شیرهای آب یخ بسته است. شالگردنت را هم به گردنت ببند. وگرنه تو هم یخ خواهی بست.
غاز کوچولو، همراه با سطل از کلبه بیرون رفت و شالگردنش هم به دور گردنش گره خورده بود. خانم غازه (که مادرش بود) به او گفت:
-راست میری، راست برمیگردی!
غاز کوچولو جواب داد: باشه مامان، چشم!
غاز کوچولو خیلی زود به کنار رودخانه رسید و دید که همه رودخانه یکپارچه یخ بسته است. خیلی ناراحت شد و درحالیکه چند موش ملوس به او نگاه میکردند، غاز کوچولو با خودش میگفت: «راستی چه بد شد. همهجا را که یخ گرفته است.»
موش ملوس از کلبهاش که در سوراخ درخت و نزدیک رودخانه بود یک تبر آورد و به غاز کوچولو داد که یخ را بشکند. غاز کوچولو گفت:
– خیلی متشکرم. این تبر یخ را خواهد شکست و یک سوراخ برای برداشتن آب درست خواهد شد.
غاز کوچولو تبر را از آقاموشه گرفت و دو بار دور سرش چرخاند و با تمام زورش آن را روی یخها زد و با تبر اول صدای شکستن یخها بلند شد.
اما یکدفعه غاز کوچولو درون آبهای یخزده افتاد و زیر یخها ناپدید شد. آقاموشه هم با کمک پاها و دمش تلاش کرد خودش را نجات دهد؛ اما باوجود همه تلاشش، او هم درون آب فرورفت.
در آنوقت، در کلبه کوچک غازها، مادر غاز کوچولو از نیامدن فرزندش نگران شده بود و شوهرش را برای پیدا کردن غاز کوچولو فرستاد؛ چون فکر میکرد که فرزندشان دچار حادثه بدی شده است.
مادر غاز کوچولو در خانه ماند تا کارهایش را انجام دهد. او مشغول تمیز کردن منزل بود و سوراخهای در را میگرفت تا سرمای کمتری وارد اتاق شود و چند تکه چوب در بخاری انداخت تا کلبهشان گرمتر شود.
خانم غازه صبحانه بچهها را آماده میکرد. او اول میز را آماده کرد. بعد هم کمی سَبوس و دانه پخت تا بچهها بخورند. ناگهان صدای در بلند شد و صدا در کلبه کوچک پیچید. دل کوچولوی مادر غاز کوچولو فروریخت و وقتیکه در را باز کرد، یک موش را دید که روی پلهها ایستاده است. این موش، مادر آقاموشه بود.
مامان موشه آمده بود که به او بگوید بچهی خانم غازه ناپدید شده و در میان سوراخ یخ رودخانه افتاده است. مامان موشه آماده بود کمک کند و مادر غاز کوچولو را به کنار رودخانه ببرد.
هر دو مادر خیلی ناراحت بودند.
گاهی تند و گاهی آرام روی برفها و جادهها میرفتند. آنها بهطرف رودخانه یخزده میرفتند. هر دو مادر بهطرف سوراخی میرفتند که فرزندانشان در آن افتاده بود.
در راه، آن دو به آقا خرگوشه برخوردند. داستان بدی را که پیش آمده بود برای او گفتند. آقا خرگوشه هم برگشت و همراه آنها رفت و کوشش میکرد که جای پایش روی برفها نماند.
هنگامیکه آنها به کنار رودخانه یخبسته رسیدند اول صدای هیاهویی را شنیدند که از سر تپه بلند بود. این صدای بچههایشان بود که به دنبالشان آمده بودند. آنها عکسی را در آب دیدند. دم آقاموشه از زیر آب پیدا بود. برادر آقاموشه از جلو، مادرش از پشت سر و آقا غازه، هر سه یکدیگر را گرفتند و خواستند آقاموشه را از آب بیرون بیاورند.
بچهها نیز از بالای تپه به کمک آمدند و همه با دادوفریاد یکدیگر را یاری میکردند. جنگ برای نجات غرقشدگان آغاز شده بود.
همه با کوشش فراوان توانستند آقاموشه را از میان آبهای یخزده بیرون بکشند؛ اما همینکه آقاموشه بیرون افتاد، همهی غازها و موشها و آقا خرگوشه روی زمین افتادند. راستی خیلی بد شد.
آنگاه همگی دور سوراخ آب جمع شدند و در آب نگاه کردند. همه ناراحت بودند؛ چون غاز کوچولو را پیدا نکرده بودند. کوچکترین اثری از غاز کوچولو نبود.
همه افسرده و ناراحت بهطرف خانهشان برگشتند. از بس غمگین بودند یک کلمه باهم حرف نزدند. چون چیزی نداشتند که بگویند. آقا خرگوشه سطل آب را گرفته بود. آب از بدن آقاموشه میچکید. از همان راهی
که آمده بودند برمیگشتند که ناگهان صدایی به گوش آنها رسید. یکی گفت:
– اوه یک صدا … گوش کنید صبر کنید …
راست میگفت؟ این صدا از کی بود؟
غاز کوچولو با هزار زحمت از زیر آب بیرون آمده بود، سروصدا راه انداخته بود و خودش را نجات داده بود.
هنگامیکه همه به خانه رسید بودند، غاز کوچولو درحالیکه نفسنفس میزد، خود را به آنها رساند و با صدای گرفتهای مادرش را صدا کرد.
همه بیرون آمدند.
بله! «غاز کوچولو» برگشته بود، او خیلی ناراحت بود. بالهایش یخ زده بود و چشمانش نشان میداد که خیلی غصه خورده و ترسیده است.
اما همه از دیدن او خوشحال شدند. غاز کوچولو را به خانه بردند و کنار آتش نشاندند. لباس خشک و گرمی به تنش کردند، یک لیوان قهوه گرم به او خوراندند، شیرینیها را هم آماده کردند و سپس همگی سرگرم خوردن صبحانه شدند.
آنها از یکدیگر تشکر کردند چون با کمک و همکاری هم، بچهها را نجات داده بودند. آنها با مهربانی به غاز کوچولو لبخند میزدند. چون همه دورهم جمع بودند و سالم بودند.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)