داستان کوتاه
” مثل همیشه “
نوشته: هوشنگ گلشیری
مرد از خواب که برخاست، دندانهایش را مسواک زد و صورتش را شست و لباس خانه راهراهش را پوشید و موهای سرش را بهدقت شانه زد، دفتر کاهی و خودکارش را برداشت و با سرپاییش رفت روی مهتابی و روی صندلیاش که کنار نرده مهتابی بود نشست. دفتر را باز کرد و شروع کرد به خواندن:
– «یک هفته تمام بود که آن بوی تهوعآور بینی همه را میآزرد. روزها بو فقط مادرها و بچهها را ناراحت میکرد، اما پسرها تا میرفتند توی میدانچه و زیر برق آفتاب، گرم فوتبال بازی میشدند، یادشان میرفت که امروز بو سنگین تر از هرروز شده است. مادرها و دخترها هم درها و پنجرهها را میبستند و پردهها را میکشیدند و تمام روز به شستن رخت و ظرف و گرفتن بینی بچههای شیرخواره و پاییدن پسرها از کنار پردهها سرگرم میشدند.
عصرها که پدرها خیس عرق از اتوبوسهای مخصوص کارگران شرکت نفت پیاده میشدند، دم بینیهایشان را میگرفتند و به پسرها چشم غره میرفتند، پسرها هم بدو میرفتند توی خانه و پدرها فقط اول شب، تکتک، پیدایشان میشد و همه جمع میشدند روی پل همان جوی سیمانی که هیچ وقت خدا آب نداشت و باهم پچپچ میکردند و یا دم بینیهایشان را میگرفتند و برمیگشتند و به نخلستان نگاه میکردند. وقتی هم شرجی کلافهشان میکرد و بو، سنگینتر و تهوعآورتر میشد، بلند میشدند و تند تند به خانههایشان میرفتند و باز درها و پنجرهها را میبستند، پردهها را میانداختند و به پسرها میسپردند که فردا نباید بیرون بروند، که فردا نباید توی میدانچه بازی کنند، که فردا نباید مخصوصاً به نخلستان بروند.
و فردا، پسرها که میدانستند تازه خارَکها زرد شده است و میان پنگها میتوانند تک و توکی رطب پیدا کنند، از ترس چشمهای نگران مادرها که از کنار پردهها آنها را میپاییدند، جرأت نداشتند پایشان را از میدانچه بیرون بگذارند.»
و درست همانوقت که مرد خواست ورق بزند و به پشت صفحه برسد، شنید که پیرمرد صاحبخانه دارد بینیش را میگیرد و صورتش را میشوید، بعد که صدا قطع شد، مرد فهمید که حالا دارد چند تار مویش را با دقت روی طاسی سرش میچسباند و فقط در همین وقت بود که مرد فرصت پیدا کرد تا دنباله داستانش را مرور کند.
– «تا آن روز که توپ پسرها از روی خیابان و خاکریز کنار نخلستان گذشت و یکراست به آنطرف دیوار نخلستان افتاد و یکی از پسرها مشتهایش را گره کرد و راه افتاد، و پسرها کوچه دادند تا رسید به پسرکی که توپ را زده بود توی نخلستان:
– برو بیارش
من که دستی نزدم.
– هر کسی زده باس بره بیارتش.
و زد توی گوشش. آن دو تا که پریدند به هم، دو تا از پنجرهها باز شد و سر دو تا مادر آمد بیرون
– آهای بدو ذلیل شده.
– احمد، احمد!
آنوقت حلقه پسرها باز شد و مادرها که پنجرهها را بستند، پسرها برگشتند و تکتک به پنجرههای خانهها نگاه کردند و یکی دو تا رفتند که از خیابان آنطرف میدانچه بگذرند که یکدفعه سه در باز شد و سه مادر، بچه به بغل، از میان چهارچوب درها جیغ زدند:
– آهای بدو ذلیل شده!
– فرج، مگه بابات نگفت که …
– احمد، احمد!
پسرها برگشتند و بعد همگی رفتند زیر سایه خنک و دایرهای شکل درخت، کنار هم نشستند و روی زمین شروع کردند به خط کشیدن.»
و باز درست همانوقت که مرد خودکارش را گذاشت روی سفیدی کاغذ و خواست از میان آنهمه تصاویر مغشوش، که توی ذهنش رویهم تلنبار شده بود، یکی را بیرون بکشد و داستانش را یک جوری سرهم بندی کند، پیرمرد صاحبخانه با لباس خانه سپید سپید و سرپایی و قلاب ماهیگیریاش پیدایش شد و آمد کنار حوض، پشت به مرد، روی صندلی دستهدارش نشست و مرد نتوانست حتی یک کلمه بنویسد.
دفتر کاهی همانطور روی زانوی مرد ماند و او فقط به پیرمرد صاحبخانه نگاه کرد که عینکش را برداشت و روی لبه حوض گذاشت و یک تکه نان از جیب لباس خانهاش درآورد و مرد نتوانست حرکت لبهای پیرمرد صاحبخانه را ببیند، ولی بعد دست راستش را دید که نان خمیر شده را در میان انگشتانش نرم میکرد.
مرد میدانست که همه آدمهای قصه ناتمامش مثل عروسکهای کوکی بیچهرهای هستند که تنها قد و قامت و جنسیتشان آنها را مشخص میکند. و او که نخ آنها را به دست گرفته بود، همهاش در فکر آن آدمی بود که توی نخلستان داشت میپوسید. و هرچند مرد میتوانست نخ یکی یا چند تا از این عروسکهای کوکی کوچک و بزرگ را بگیرد و بکشاند به آنطرف خیابان، از خاکریز ببرد بالا و آنها را ناچار کند تا توی نخلستان سرک بکشند و سفیدی دستهای مرد را، که لنگ سرخ از روی آنها پس رفته بود، ببیند و یا حتی سفیدی مچ پاهای مرد را که از پاچه شلوارش بیرون مانده بود… و بعد و بعد… اما راستی چه کسی سر آن آدم را روی لبه نهر گذاشته و تنهاش را، دراز به دراز روی شیب نهر خوابانده بود و آن لنگ سرخ را انداخته بود روی صورت و سینهاش؟ و یا اگر یکی از همین عروسکهای قصهاش هوس کند لنگ سرخ را از روی صورت آن آدم عقب بزند، آیا چهرهاش تکیده است با سبیل و ته ریش سیاه؟ یا جوان و با موهایی که روی پیشانی خونیش پخش شده است؟ و تصویری مثل یک کارت پستال دستمالی شده از ذهن مرد گذشت.
– «صدا که بلند شد، از خانه پریدم بیرون. مادر گفت:
– فرهاد، کجا میری؟
دم در خانه خشکم زد. چند تا پاسبان، مرد را میبردند. صورت مرد خونی بود و پیراهنش پاره. و سفیدی گردن و سینهاش از لای شیارهای خون، که از پیشانی و بینیش میریخت، پیدا بود. دو تا دستش را دو تا پاسبان چسبیده بودند. پاسبان عقبی یک قوطی رنگ و یک قلم مو دستش بود که هنوز از آن رنگ میچکید.»
و مرد رانش را چنگ زد:
– نه، این آدم همان کسی نبود که توی نخلستان، وقتی مَد میآمد و نهر را پر میکرد، تنهاش میافتاد روی آب.
پاسبانها نشستند توی یک تاکسی و مرد وسطشان بود و حالا برگشته بود و مردم را نگاه میکرد که دور تاکسی حلقه زده بودند. من فقط دو خط سرخ را نگاه میکردم که از کنار چشمهای مرد رد میشد.»
و تا همین حالا که پیرمرد صاحبخانه هنوز داشت نان خمیر شده را در میان انگشتهای دست راستش نرم میکرد، مرد به یاد داشت که تا چند ماه بعد از آن، حتی وقتی گرم فوتبال بازی میشدند، او میتوانست روی دیوار روبرو همان خط سرخ را که با قلم مو نوشته شده بود بخواند:
– «ما نان و کار و فرهنگ…»
پس چه کسی زیر آن لنگ سرخ داشت میبوسید و یک هفته تمام محله را به گند کشیده بود؟ و مرد باز به یادش آمد:
– «از خواب که پریدم، میدانستم صدای تیر شنیدهام، بعد پدر را دیدم که دارد از چهارچوب در میرود توی حیاط. دنبالش راه افتادم، مادر داد زد:
– فرهاد، تو دیگه کجا میری؟
توی حیاط بودم. پدر که در را باز کرد سیاهی به سیاهیش رفتم سر کوچه و پدرها را دیدم که زیر تیر چراغبرق، حلقه زده بودند دور هم. و من نمیتوانستم از میان حلقه پدرها آن وسط را نگاه کنم، بعد صدای ترمز ماشین بلند شد و سرنیزهها که برق زد پدرها پس رفتند و حلقه باز شد. و من از زیر بازوی یکی از پدرها، مرد را دیدم که داشت زخم سرخ سینهاش را چنگ میزد. سربازها زیر شانه مرد را گرفتند و همانطور که دو پایش روی زمین کشیده میشد او را بردند. و من فقط شیار تازه خون را نگاه کردم که به موازات شیار خون اولی کشیده میشد و یادم آمد که معلممان همان روز گفته بود:
– دو خط را وقتی موازی میگوییم که هر چه امتدادشان بدهیم به هم نرسند.
و فردا صبح دیدم که شیار تازہ خون کنار خیابان، به آنیکی رسیده است و آنیکی رفته است تا کنار سوراخی که زیر دیوار حلبی شرکت نفت کنده بودند.»
و مرد باز رانش را چنگ زد: «دو خط موازی، دو خط را وقتی موازی میگوییم که… اما شیار تازه خون را اگر از اینطرف امتداد بدهیم میرسد به نخلستان.»
پیرمرد صاحبخانه خمیرش را که درست کرد، یک تکه آن را به نوک قلاب چسباند و بقیه را گذاشت پهلوی عینکش و بعد با انگشتهای دراز و لرزانش خمیر نوک قلاب را گلوله کرد، نخ قلاب را گرفت و قلاب را درست وسط حوض انداخت و مرد چوب و نخ و چوبپنبه روی آب را دید و همان دوایر متحدالمرکز را که مثل کلاف نخ باز شدند، و بزرگ و بزرگتر شدند، به پاشویه رسیدند و خوردند به سنگ لبه حوض و بعد همان آب سبز ساکن بود و چوبپنبه روی آب و پشت باریک پیرمرد صاحبخانه که همچنان نشسته بود و به چوبپنبه نگاه میکرد.
در این چهار سال که مرد آمده بود و دو اتاق بالا را اجاره کرده بود، فقط سالی دو بار آب حوض را تازه کرده بودند. یکی اوایل آذر که باران، درست و حسابی، شروع میشد و پیرمرد صاحبخانه باز میخواست زیر باران ماهی بگیرد و پیرزن جیغش بلند میشد:
– مرد، بلن شو، تو این بارون که دیگه نمیشه…
و مرد و پیرمرد باز توی آنهمه دوایر ریز و پیاپی، چشمانتظار دوایر درشت چوبپنبه مینشستند و پیرزن چتر را میآورد و روی سر پیرمرد میگرفت تا وقتیکه دیگر آب حوض از آنهمه دوایر درشت قطرههای باران پر میشد. و مرد که خیس میشد، میدید که دیگر نمیتواند دوایر خاص چوبپنبه را از آنهمه دوایر درشت و ریز تمیز دهد. و فردای همان روز یکی را میآوردند تا آب حوض را تازه کند و پیرزن ماهیها را در شیشه میگذاشت و به اتاقشان میبرد و مرد و پیرمرد میفهمیدند که دیگر نمیتوانند عصرها توی خانه بند شوند.
اواخر اسفند هم که تک سرما میشکست و مرد میتوانست باز دفتر کاهی و خودکارش را بردارد، صندلیاش را کنار نرده مهتابی بگذارد و باز بخواند:
– «یک هفته تمام بود که آن بوی تهوعآور بینی همه را میآزرد. روزها فقط…» میدید که پیرمرد صاحبخانه تختههای روی حوض را برمیداشت و آب آن را خودش تازه میکرد. پیرزن شیشه ماهیها را میآورد و همان چهار ماهی سرخ و کوچک و همان ماهی بزرگ و قهوهای را در آب زلال حوض میانداخت و صندلی دستهدار را میآورد و میگذاشت کنار حوض. بعد پیرمرد صاحبخانه با قلاب ماهیگیریاش پیدایش میشد، تکه نان را از توی جیب لباس خانهاش درمیآورد، آن را میجوید و بعد با دست راستش نان خمیر شده را در میان انگشتانش نرم میکرد.
و مرد در تمام این چهار سال (آنهم زمستانها که دیگر نمیشد ماهی گرفت) فقط دو بار پیرمرد صاحبخانه را بیرون از خانه دیده بود:
یکی آن روز عصر که پیرمرد صاحبخانه با پالتو و کلاه و چتر بستهاش کنار «زایندهرود» ایستاده بود و به آب آبی روشن و بلور یخ کناره آن نگاه میکرد و وقتی برگشته بود و مرد را دیده بود که دارد او را نگاه میکند، کلاهش را برداشته و گفته بود:
– عصربهخیر
و مرد که یادش رفته بود حتی سلام بکند، دستوپایش را گم کرد و باوجودآنکه با خودش قرار گذاشته بود که اگر باز پیرمرد صاحبخانه را ببیند از او بپرسد:
– آقای فرهادی، این بحران دوم، یعنی این بحران شخصی که…
اما وقتی «آقای فرهادی» را گفت، فکر کرد، «من که از این بحران چیزی نمیدانم و پیرمرد صاحبخانه هم که هنوز این بحران را نگذرانده است، چطور میتواند برای آدمی مثل من توضیح بدهد.»
– آقای فرهادی… این نامهها، نامههای پسرتونو میگم، چرا مینویسین؟ مگه نمیشد صاف و پوست کنده به او بگین که…
– بله میشد، اما اون زن هم داره بحران خودشو میگذرونه، چطور می تونه دست خالی باش روبرو بشه؟ ببینین اون کلاف کرک و میلههای جاکت بافی مث کتابهای پسرم، مث، مث…
پیرمرد صاحبخانه حرفش را خورد. مرد گفت:
– بله، مث عرق خوری هر شب من.
– درسته، معذرت میخواهم. یا مث، مث این کار من، میفهمین دیگه، همه آدمها اینطورن. اول که چشمهام سو داشت کتاب میخواندم، کتابهای قدیمی. مثنوی را سه بار خوندم. خب، حرفی داره که فقط به درد کسی میخوره که باور کنه، اون دریا رو حس کنه که میخواد مث یه جویبار زلال و باریک توش بریزه. بعد اون یه سال اول کتابهای پسرمو خوندم، همون رمانها و داستانها رو. چیزهایی توش بود که من نمیفهمیدم، اونهایی رو هم که میفهمیدم به دردم نمیخورد. توی همه اون کتابها وقتی به این در بسته میرسن، یا کتابشونو سرهم بندی می کنن و مینویسن: پایان، یا میروند سروقت یه بچه که تازه به دنیا میآد و باز مث ما سجلاحوالنویس ها از سر نو شروع میکنن. اما حالا دیگه چشمم سو نداره، این عینک و دندون های مصنوعی و این عصا و حتی این ساعت، هیچ کدوم نمی تونن به آدمی مث من کمک کنن.
و مرد گفت: آخه من فکر میکنم اون زن، خب، میفهمه که شما اون..
– شاید، برای اینکه میآد پایین و میگه: «بلن شو، مرد، فرهاد، فرهاد نامه داده.» و من میگم: «چرا نمیگذاری به چرت بخوابم، زن؟» بعد میشینه و گریه میکنه. اما باز نامه را میذاره روی بقیه نامهها و تا ماه بعد، حتی یه دقیقه از فکر نوهاش فارغ نمیشه. اونو تو خیالش تر و خشک میکنه، می بوسه. انگشتش را میکشه روی لثه بچه، بلکه تیزی دندونای شیری اونو حس کنه. خب دیگه، نوه بزرگ میشه و راه می افته و اون زن نمی تونه همپای نوهاش به کوچه و خیابان بره.
پس حتماً یه نوه دیگه میخواهد که مث خودش نتونه خیلی دور بره. من اینو براش درست میکنم. اون هم راضیه. دیگه چی میخواد؟ مال اون بهتر از مال ماهاست یعنی هر جور دلش میخواد با نوههاش سر می کنه. باور کنین یه شب سراسیمه از خواب بلن شد و گفت: «مرد، نوهات سرفه سیاه گرفته، باید فکری براش بکنیم».
و مرد باز پرسیده بود
– آقای فرهادی، ساعت خدمتونه؟
پیرمرد صاحبخانه ساعتش را از جیب جلیقهاش بیرون کشیده و گفته بود:
– باید شش و نیم باشه، فکر میکنم باید برین، اونا منتظرن. من هم باید به خونه یه سری بزنم. آخه اون زن…
– میدونم.
و بعد پیرمرد صاحبخانه کلاهش را گذاشته بود روی سرش و با همان قدمهای تند و ریزش به سرعت دور شده بود.
یکی هم آن شب که تازه داشت دانههای ریز برف روی گونههای مرد مینشست پیرمرد صاحبخانه را در چهارباغ دیده بود که ساعتش را از جیب جلیقهاش بیرون کشید، به گوشش نزدیک کرد و بعد رفت از پشت شیشه یک دکان ساعت فروشی به عقربههای ساعتها نگاه کرد و دوباره به ساعتش خیره شد، آن را تکان داد و به گوشش نزدیک کرد و باز همانطور ساعت به دست راه افتاد و جلو یک دکان میوه فروشی ایستاد، به ساعت دیواری بزرگی که به دیوار روبهرو آویخته بودند نگاه کرد، باز به ساعتش خیره شد، آن را تکان داد و به گوشش نزدیک کرد و باز همانطور ساعت به دست رفت زیر چتر یک پیرمرد موقر عینکی ایستاد، کلاهش را برداشت و وقتی پیرمرد موقر ساعتش را از جیب جلیقهاش بیرون کشید و لبهایش تکان خورد، پیرمرد صاحبخانه سرش را خم کرد و کلاهش را گذاشت روی سرش و ساعتش را در جیب جلیقهاش پنهان کرد و با قدمهای تند و ریز دور شد.
مرد میدانست که پیرزن، با بافتنیش، زیر پای او، روی سکوی ایوان نشسته است و به شوهرش نگاه میکند. و حالا که چوبپنبه روی آب تکان خورد و کلاف موجهای ریز باز شد و پیرمرد چوب را تکان داد و مرد خودکارش را، و کمک کردند تا قلاب به بیرون پرت شود، جیغ پیرزن را شنید:
– وای خدایا!
و مرد که دید قلاب، باز خالی است، رانش را چنگ زد: «باز اون ماهی ریزههای لعنتی طعمه را خوردند.»
و باز پیرمرد صاحبخانه یک تکه خمیر را برداشت، سر قلابش چسباند و با انگشتهای دراز و لرزان گلوله کرد، نخ قلاب را گرفت و قلاب را درست انداخت وسط حوض. کلاف موجها که باز شد، مرد باز به پشت باریک پیرمرد صاحبخانه نگاه کرد و به چوبپنبه روی آب که دیگر تکان نمیخورد و یادش آمد:
توی دفتر اسناد رسمی که منتظر پیرمرد صاحبخانه نشسته بودم، دلال گفت:
– یه زن و مردن که آزارشون به احدی نمی رسه.
و من پرسیدم
– بچه؟ بچه دارن؟
– داشتن، اما هر دو تا دختراشون رفتن تو خونه بخت و پسرشون، خدا میدونه کجاست. یه سال میشه که هیچ خبری ازش ندارن.
که یکدفعه پیرمرد صاحبخانه را دیدم؛ کلاه به دست توی چهارچوب در ایستاده بود. نفس زنان آنهمه پله را آمده بود بالا و حالا با هیکلی آنقدر کوچک و باریک در حاشیه چهارچوب در ایستاده بود که میشد او را مثل لکه کوچکی در سفیدی متن چهارچوب نادیده گرفت.
دلال گفت: بفرمایید، آقای فرهادی.
پیرمرد صاحبخانه کلاهش را به دست گرفت و آنطرف دلال نشست. دلال گفت:
– یه مستأجر براتون پیدا کردم که از هر لحاظ نجیب و عزیزه، هیچ زاد و رودی هم نداره.
و من دیدم که چطور پیرمرد صاحبخانه سرش را زیر انداخته است، و با کلاهش بازی میکند.
منشیها سند را توی دفترهاشان ثبت کردند و پیرمرد صاحبخانه و من بلند شدیم، رفتیم پشت میز. یکی از منشیها به پیرمرد صاحبخانه گفت:
– اینجا بنویسین: اینجانب…
و پیرمرد صاحبخانه نوشت:
– اینجانب محمد فرهادی فرزند مرحوم فرهاد به شناسنامه ۱۱۲۲ صادره از بخش یک اصفهان کارمند بازنشسته اداره آمار و ثبت احوال…
و منشی گفت: صحت مطالب بالا را گواهی میکند.
و پیرمرد صاحبخانه نوشت و امضا کرد و منشی گفت:
– آقای فرهادی، ماشاء الله خطتون خیلی خوبه.
وقتی نوبت من شد که بنویسم:
اینجانب فرهاد محمدی فرزند مرحوم محمد علی به شناسنامه ۲۲۱۱ صادره از آبادان کارمند اداره آمار و ثبت و احوال صحت مطالب…
باوجودآنکه خیلی سعی کرده بودم تا باز از چرخش مینیاتوری خط شکسته پیرمرد صاحبخانه تقلید کنم، اما تا دیدم منشیها پوزخند زدند و دفترها را بستند، کلی دمغ شدم و با خودم قرار گذاشتم که باز، هر وقت توی اداره سرم فارغ شد، بنشینم و سعی کنم مثل پیرمرد بنویسم.
خرج دفتر و دلالی را که دادیم، پیرمرد صاحبخانه بلند شد، کلاهش را گذاشت سرش و گفت:
-میبخشین، آقای محمدی، من کار دارم، باید برم. شما فردا… نه، اگه لطف بفرمایین پس فردا می تونین اسباب کشی کنین، آخه اون، یعنی زنم باید اون خرت و پرتهای فرهاد رو از اون بالا بیاره پایین، یه رفت و روبی هم بکنه.
من بلند شدم
– صاحب اختیارین…
و پیرمرد صاحبخانه، بی آنکه کفشهایش صدایی بکنند، از کنار چهارچوب در محو شد و من هر چه گوش دادم نتوانستم صدای پای او را در راه پلهها بشنوم و آنوقت فهمیدم که چرا، بی آنکه صدایی بشنوم، یک دفعه دیده بودم که پیرمرد صاحبخانه آنقدر کوچک و باریک توی چهارچوب در ایستاده بود.
با دلال و منشیها که خداحافظی کردم، تقریباً مجبور شدم بدوم تا بتوانم به پیرمرد صاحبخانه برسم و بگویم:
– ببخشین آقای فرهادی که مزاحمتون شدم، اما خواستم عرض کنم اگه دست و پاتون تنگه من میتونم با یه اتاق هم سر کنم، یعنی اون خرت و پرتها که فرمودین بگذارین تو اون یکی، بابت کرایه هم..
– نه، نه، چیز زیادی نیست. تازه این بیشتر به خاطر اون زنه، گفتم اگه اون خرت و پرتها رو نبینه، بلکه فراموشش کنه.
سر پیرمرد صاحبخانه به شانههای من میرسید و من خیلی سعی میکردم تا با قدمهای بلند، قدمهای ریز و تند پیرمرد را جبران کنم.
– شما هیچ پی جویی نکردین، بلکه ببینین اون کجاس؟
باز با کلاهش بازی کرد:
– از دست من پیرمرد چه کاری ساخته بود؟ تازه کی به حرف یه کارمند بازنشسته اداره آمار و ثبت احوال گوش میده؟
و من که به نفس افتاده بودم، پرسیدم:
– چرا کارشو ول کرد؟
– میدونین، این کار، یعنی نوشتن دفتر کل…
و بعد یکدفعه از من پرسید:
– مث اینکه شما هم توی اداره آمار و ثبت احوالین؟
– بله، من حالا اون دفترو مینویسم، خط شما رو تا دیدم شناختم، واقعاً هیچکس تو این شهر خط شکسته رو مثل شما نمینویسه.
– پس حرف منو بهتر میفهمین، یعنی شما هفتههای اول در خودتون یه جور غروری حس میکردین، نیست؟ میدیدین که تولد و سربازی رفتن و ازدواج و طلاق و تخم و ترکه پس انداختن مردم و حتی مرگ اونها دست شماست. اما تا یه ماه گذشت از نوشتن یه اسم تازه و تاریخ تولد و مشخصات دیگه یا خط قرمز روی اسم یکی دیگه کشیدن دلزده شدین. فهمیدین که زندگی یه آدم، خب همینه دیگه، چند تا کلمه و دو سه تا تاریخ و یه خط قرمز…
باز حرفش را خورد و از من پرسید:
– شما چند ماهه که اون دفترو مینویسین؟
– یه سالی میشه.
– خب، شما بحرانو از سر گذرونده این، اما پسر من نتونست. من خیلی پیش این و اون ریش گرو گذوشته بودم، نمی تونستم ببینم که از کارش دلزده بشه و باز بیکار بمونه. همهاش نگران بودم ببینم که اون چطور بحرانو از سر می گذرونه. هفته سوم بود که یه شب دیروقت اومد خونه، مست مست. گفتم شروع شد. اما دلم به شور افتاد که نکند ادامه بده و معتاد بشه. (و من به یاد رستوران سعدی افتادم و دوستان که مثل هر شب منتظرند تا من…) شبهای بعد باز سر شب می اومد، آن هفته آخری همون ساعت دو بعد از ظهر پیدایش میشد، ناهار را میخورد و میرفت بالا توی اتاقش و با کتابهاش ور میرفت. تا آن روز که پیش از ظهر اومد و رفت بالا و من صدای در اتاقشو شنیدم. زن گفت:
– فرهاد باید چیزیش باشد که…
گفتم: زن، تو کاری به کارش نداشته باش.
رفتم بالا، درو که باز کردم، دیدم نشسته کنار میزش و سرشو میون دو تا دستش گرفته. اصلاً عین خیالش نبود که بلن شه یه صندلی برای من که باباش بودم بگذاره. صندلی رو خودم آوردم، نشستم پهلوش، گفتم:
– بابا. چیزی پیش اومده؟ اگه چیزی هست به بابات بگو! آخه من سی سال تو این اداره اُسخون خرد کردم. اونجا خیلی دوست و آشنا دارم.
میدونین، مخصوصاً میخواستم حرفی از اون بحران نزنم، اما اون همونطور که سرشو میون دستهاش گرفته بود گفت:
– بابا من نمی تونم.
(و من یادم آمد که این عین همان چیزی است که وقتی آن بحران پیش آمد با خودم گفتم و همان شب بود که رفتم رستوران سعدی.)
گفتم: بابا، چی رو نمی تونی؟ بعد از اینهمه دوندگی و ریش گرو گذاشتن…
گفت: می دونم بابا، اما من یکی، من نمی تونم.
گفتم: نمی تونی که چی؟ مگه این کاری داره که آدم روزی بیست سی تا موالید ثبت کنه و چند تا ازدواج و شاید روی ده بیست تا اسم خط قرمز بکشه.
گفت: نه بابا این نیست. خودت بهتر میدونی که این نیست.
من بحرانو خوب میشناختم. خودش بود، عیناً. و من مانده بودم که یه جوری براش بگم که این فقط دو سه ماهی تحمل میخواد، بعد عادت میشه، آدم مث ماشین اسمها رو ثبت میکنه و خط می کشه. اما یه دفعه برگشت و توی چشمهای من خیره شد و سرم داد زد:
– اونا مُردن، بابا.
گفتم: خب بابا، مردم می میرن دیگه. تو شهری به این بزرگی دست بالاش روزی چهل پنجاه تا آدم می میره، عوضش شصت تا…
گفت: نه بابا، اون سه قلوها.
میدونین آقای محمدی، اینو دیگه نخونده بودم، سه قلوها؟ یعنی از این اتفاقها گاهگداری پیش میآد که آدم یه روز، سه تا اسم را پشت سر هم، با یک نام فامیل و نام یک پدر و مادر، ثبت میکنه و فردا و یا یه هفته دیگه اسم هر سه تاشونو خط میکشه. اما این برای بحران خیلی شاق بود. گفتم:
– بابا، من خودم صد تا از اینها داشتم، این دوقلوها و سه قلوها اغلب نمی مونن. تازه بهتر، کی می تونه خرج اینهمه بچه رو دربیاره؟ اونا گوشت و…
حرف منو قطع کرد، گفت: می دونی بابا، من اون روز خیلی خوشحال شدم که دیدم جلو اسم یه بابایی یه دفعه سه تا اسم نوشتم، یه بابایی که دست کم هر دفعه باید یه دو سالی بگذره تا آدم بره سراغش و فقط یه اسم جلوش بنویسه، اما من یه دفعه سه تا اسم نوشتم. شب با دوستان رفتم عرق خوری. فکر کردم آدم وقتی اینهمه شاده باید یه کاری بکنه که این شادی برایش بمونه. هفته پیش هم که روی اسم هر سه تاشون خط قرمز کشیدم، باز فکر کردم این چیزها هرروز ممکنه اتفاق بیفته و میشه که بازم کسی پیدا بشه. اما تو این هفته همهاش یکی، یکی بود، یا یکی متولد شده بود و یا باید یکی دیگه رو فرستاد اداره نظام وظیفه و یا روی یه آدم دیگه خط قرمز کشید.
پیرمرد صاحبخانه نفس تازه کرد و گفت:
– میدونین، عیناً گفت روی یه آدم دیگه…
من توی حرفش دویدم
– می تونست باز هم بره عرق خوری.
– می دونم، اما اگه شما مث من اونو میشناختین، اینو نمیگفتین. فکر نکنین اون میخواست از غمش یه جور پناهگاهی برای خودش درست کنه یا تلخی اونو مث عرق، قطره قطره، مزه مزه کنه. کی میدونه؟ بعضیها اینجورن دیگه، مثلاً خود من. اما اون، یعنی من حالا فکر میکنم که خوش نداشت سر خودش کلاه بذاره.
و من همانطور که با قدمهای بلند پابهپای پیرمرد صاحبخانه میرفتم، دنبال جمله ای میگشتم تا باز بتوانم او را به حرف بیاورم. گفتم:
– خب، چه کارش کردین؟ آخه شما کلی تجربه داشتین. این دفتر کل بیشتر صفحاتش به خط شماست
– میدونم و همین کارو خرابتر کرد. شاید میدید که خیلی از اسمها رو که من ثبت کرده بودم، خودم خط زدهام یا اون آدمی که بعد از بازنشستگی من دفتر کل رو داده بودن دستش.
-کارشو ول کرد؟
– بله، اما نه تنها این نبود، از فردا صبح یه آدم دیگه ای شد. یه ماه بعد دیگه کسی ندیدش.
– می خواستین اقلأ عکسشو بدین تو روزنامه چاپ کنن، بلکه…
– خواستم همین کارو بکنم، اما اونا زودتر چاپ کردن. میدونین، من حالا پدر یکی از همین شهدای تاریخی روز فلان و بهمانم.
و من یکدفعه گفتم:
– شما حتم دارین خودش بود، یعنی شما اونو شناختین؟
پیرمرد برای اولین دفعه از پایین شانهام یه من نگاه کرد:
– پس چی خیال میکنین؟ من پسرمو…
گفتم: می دونم. باید ببخشین. گفتم نکنه پوست صورتشو…
و حرفم را خوردم و با خود گفتم: چرا این حرف را زدی، احمق!
گفت: یعنی چه، مقصودتون چیه؟
گفتم: هیچی، من اغلب شبها یعنی حتی تو بیداری یه جور خوابهای وحشتناک میبینم که نمی دونم چطور اونها رو بنویسم.
و بعد که دیدم دارد گندش بالا میآید، پرسیدم:
– آقای فرهادی، ساعت خدمتتونه؟
و وقتی پیرمرد صاحبخانه داشت ساعت را از توی جیب جلیقهاش بیرون میکشید، توضیح دادم:
– من معمولاً ساعت شش و نیم یا هفت میروم تو رستوران سعدی، چند تا دوستان اونجا هستن، همکاران، اگه لطف بفرمایین…
پیرمرد صاحبخانه به ساعتش خیره شد، آن را به گوشش نزدیک کرد و گفت:
– باید شش و نیم باشه، اما به ساعت من، یعنی به هیچ ساعتی نمیشه اعتماد کرد.
باز تذکر دادم:
– اگه موافق باشین بریم تو رستوران سعدی، لبی تر کنیم.
– نه، اون بحران دیگه از سر من گذشته، حالا چیزی دیگه میخواد اتفاق بیفته که هیچکس نمی تونه به آدم بگه چطور باید اونو از سر گذروند.
باز به ساعتش که هنوز توی دستش بود نگاه کرد و گفت:
– تازه هیچ کدوم از این عقربهها هم که دقیقه به دقیقه آدمو میبرن طرفش نمی تونن بگن که اون، دقیقأ کی شروع میشه.
رسیده بودیم به چهارباغ که بدجوری شلوغ بود و پیرمرد صاحبخانه داشت توی انبوه جمعیت گم میشد.
– شما گفتین یه سالی میشه که اونجا کار میکنین، نه؟ خب، اما یادتون باشه که تولد و مرگ آدمها دست ما سجل احوال نویس ها نیست! دست..
لبهایش تکان خورد، اما از بس سر و صدا بود من نفهمیدم. گفتم:
– چی فرمودین؟
گفت: امان از دست این آدمها! اینجا که نمیشه حرف زد.
گفتم: بریم تو رستوران سعدی، اونجا جای دنجیه، میشه حرف زد.
گفت: نه، بریم اون طرف خیابون.
به آنطرف که رسیدیم گفت:
– تا وقتی کوچکی و نمی تونن با خودت حرفی بزنن، به پر و پای پدر و مادرت می پیچن که چرا لباس بچه تون این طوره؟ چرا مدرسه ش نگذاشتین؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟ بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیب میکنن، هی بیخ گوشِت ونگ میزنن:
– آقاجون، زن بگیر، آدم که بیزن نمیشه، این شتریه که…
بعد از تو میخوان که بچه دار بشی. خب، تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی. میگی با یکی در دهنشونو میبندم، اما اونا که راضی نمیشن. اگه دختره، یه برادر یا خواهر می خواد. باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلن شه و بنشینه. تازه اگه همه شون پسر شدن، هان؟ یکی را میخوان که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینهاش بزنه، موهاشو بکنه. بعد میرن سروقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت روزی دو سه نفر پیدا میکنن. بعد نوه ازت میخوان. و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی. باید از نگاهشون بفهمی که جاشونو تنگ کردی، که دیگه زیادی هستی و باید هرچه زودتر تو یه تابوت بخوابی تا سر دست و صلوات گویان ببرندت قبرستون، بشورندت و بگذارندت توی قبر و خاک بریزن روت و فاتحه شونو بخونن تا خیالشون از تو یه آدم تخت بشه و بتونن روی اسمت یه خط قرمز بکشن.
سکوت کرد. حالا درست و حسابی به نفس نفس افتاده بود، اما قدمهایش همانطور ریز و تند بود و من دیدم که داشتیم کنار زایندهرود قدم میزدیم. بعد پیرمرد صاحبخانه گفت:
– میبخشین، من باید یه سری به خونه بزنم، آخه اون زن تنهاست.
دست داد و تند و تند به راه افتاد و من ایستادم کنار نردهها و به جریان آب گل آلود رودخانه و انعکاس نور چراغها در آن نگاه کردم که یکدفعه دیدم باز پیرمرد صاحبخانه همانطور کوچک و باریک کنار من ایستاده و کلاهش را به دست گرفته است:
– آقای محمدی، به اون حرفی نزنین. به خیالش پسرش رفته تو ولایت غربت و زن گرفته و یه ماه دیگه صاحب یه دختر میشه.
و قبل از آنکه بشنود:
– به چشم!
دور شده بود.
توی حوض فقط پنج ماهی بود، چهار ماهی سرخ و کوچک و یک ماهی بزرگ قهوهای. و مرد از کلاف موجهای ریز فهمید که حالا چهار ماهی سرخ کوچک دارند دور طعمه میچرخند و به آن نوک میزنند. ماهی بزرگ و قهوهای هم که میتوانست طعمه را بلعد، فقط یک بار به قلاب گیر کرده بود. و مرد که زودتر دیده بود که چطور چوبپنبه یکدفعه در آب فرو رفت و کلاف موجهای درشت باز شد، خودکارش را تکان داد و پیرمرد چوب را و ماهی بزرگ و قهوهای را از حوض انداختند بیرون و همانوقت بود که جیغ پیرزن بلند شده بود:
– وای خدایا!
و مرد بلند شد. دفتر کاهی از روی زانویش افتاد و شنید که چطور زن دارد عجز و لابه میکند:
– ترا خدا ولش کن، جون فرهاد، جون فرهاد ولش کن!
و پیرمرد صاحبخانه برگشته بود و ماهی را درست جلو صورت پیرزن گرفته بود و با دو خط نازک کنار لبها و دندانهای سفید و ریزهاش به ماهی که داشت سر قلاب تکان تکان میخورد نگاه میکرد. آنوقت پیرزن بافتنیش را انداخته بود روی زمین و با دستهای پیر و لرزانش ماهی را از سر قلاب گرفته و انداخته بود توی آب سبز. بعد هر دو نشسته بودند کنار حوض و ماهی را که داشت روی آب سبز حوض زیر و رو میشد نگاه میکردند.
و درست غروب همان روز که مرد تند تند از میان انبوه جمعیت کنار پیادهرو چهارباغ توی خیابان فردوسی پیچیده بود و رفته بود توی رستوران سعدی و باز دیده بود که دوستان، همان سه گوشی، پشت همان میز آهنی نشستهاند و منتظرند تا او از راه برسد و بگوید:
– سلام
و آقای صداقت بگوید:
– سلام و زهر مار، چرا باز دیر کردی، بد آبادانی؟
و دوستان بخندند و او روی صندلی بنشیند و بپرسد:
– چه خبر؟
و بشنود:
– هیچی، بازم یه گوشه دیگه جنگ شده.
– عجب!
و باز بپرسد:
– هنوز از اضافه حقوق خبری نیست؟
و بعد استکانش را که پر کردند بگوید:
– خب، به سلامتی!
و عرق که از گلویش پایین رفت دو تا قاشق لوبیا بخورد و باز آقای جلیل القدر درباره شکم روش بچهاش حرف بزند… یک دفعه دیده بود که پیرمرد صاحبخانه، آنطرف، پشت یک میز نشسته است و یک نیم بطری گذاشته جلوش با یک استکان و یک ظرف لوبیا، و وقتی مرد را دیده بود که چطور دارد خیره خیره به او نگاه میکند استکانش را بلند کرده بود و مرد هم استکانش را و هر دو باهم گفته بودند:
– به سلامتی پیروزی!
و آقای صداقت پرسیده بود:
– پیروزی، کدوم طرف پیروز شد؟
– هیچی بابا، صاحب خونه ماست دیگه.
و مرد حتی حالا هم نمیتوانست بفهمد که پیرمرد صاحبخانه که فقط به ماهی سر قلاب نگاه میکرد، چطور او را دیده بود که بلند شده است و ماهی بزرگ قهوهای را سر قلاب نگاه میکند.
و حالا مدتها بود که وقتی چوبپنبه تکان میخورد و کلاف موجهای ریز باز میشد و پیرمرد چوبپنبه را تکان میداد و مرد خودکارش را، و جیغ پیرزن بلند میشد:
– وای خدایا!
قلاب همچنان خالی بود و مرد رانش را چنگ میزد: «باز اون ماهی ریزههای لعنتی…»
و باز پیرمرد یکتکه خمیر سر قلاب میچسباند و آن را توی آب سبز حوض میانداخت و مرد همانطور که دفتر کاهی روی زانویش مانده بود و به دوایر متحدالمرکز نگاه میکرد تا آنقدر بزرگ شوند که به پاشویه حوض برسند و بعد بخورند به کنارة حوض، باز نمیدانست چطور خوابهای بیداریش را به کلمات بسپارد و داستان ناتمامش را که بدجوری روی دستش مانده بود، سرهم بندی کند، آن هم با تصاویر مغشوش و خاطرات گریزپای کودکیش که آنهمه گنگ و ناآشنا در پشت مه پنهان شده بود
– «زیر درخت که نشسته بودیم، یکدفعه فرج گفت:
-خوبه دو تامون از تو جوب بریم اون طرف خونهها، بعد از اونجا بریم پشت خاکریز.
هیچکس حرفی نزد و تنها من برگشتم و به پنجره خانه مان نگاه کردم و خزیدم توی جوی سیمانی که هیچ وقت خدا آب نداشت. بعد فرج آمد و بچهها دیگر روی زمین خط نمیکشیدند و فقط ما را نگاه میکردند که فرج گفت:
– ترسوها، پس اقلأ به ما نیگا نکنین!
به پشت خانههای آنطرف که رسیدیم از جوی سیمانی آمدیم بیرون و دویدیم به آنطرف خیابان. خیابان داغ داغ بود و آسفالت آن به کف پاهای من میچسبید. از خاکریز که رفتیم بالا، دیدیم اصغر و یدو دارند از جوی سیمانی میآیند. فرج گفت:
– اول بریم از روی دیوار سرک بکشیم.
من و فرج سرک کشیدیم. فقط ردیف نخلها بود با پنگهای زرد خارک. بعد ما دو تا رفتیم روی دیوار و شروع کردیم به رفتن. اصغر و یدو از پای دیوار میآمدند و هی میپرسیدند:
– توپو دیدین، توپو دیدین؟
اول لنگ را دیدیم و بعد دستهای مرد را و بعد تنهاش را که توی شیب نهر دراز به دراز خوابیده بود. فرج گفت:
– دیدین گفتم یکی را باس کشته باشن.
من گفتم: تو گفتی بابات اینو گفته.
فرج گفت: خب، چه فرقی میکنه؟
فرج دست یدو را گرفت و من دست اصغر را و کشیدیمشان بالا. دست اصغر میلرزید. روی دیوار که آمدند، اصغر گفت:
– کجاست؟
فرج گفت: کوری؟ اوناهاش، تو نهر.
من گفتم: بریم ببینیمش. بلکه یه کارگره که تو سایه خنک نخل خوابیده.
اصغر گفت: خواب نیس، کشتنش. من از بوش میفهمم.
فرج پرید پایین و گفت:
– ترسوها نمیآن.
اصغر نشست روی دیوار و پاهایش را آویزان کرد و من و یدو پریدیم پایین و دنبال فرج که حالا داشت کنار نهر آهسته آهسته میرفت، راه افتادیم. یدو عقب عقب میآمد و فرج نزدیک مرد که رسید روی پنجههای پایش راه رفت و من همان بو را سنگین تر حس کردم و دل پیچهام شروع شد.
فرج برگشت و گفت: ده بجنبین!
من رسیدم به فرج. بالای سر مرد که رسیدیم من شیار گل را روی لنگ دیدم و دستها و مچ پاهای سفید سفید مرد را. وقتی لنگ را برداشت، صدای کنده شدن را شنیدم که مثل صدای پارچه ای بود که یکدفعه از روی زخم بکنند و آدم داد بزند: آخ! صورت پوست کنده مرد سفید سفید بود و من کرمها را که توی گوشت صورت مرد خانه کرده بودند، دیدم و دل پیچهام بیشتر شد و بعد صدای پای یدو را که فرار میکرد شنیدم. وقتی من و فرج پای دیوار رسیدیم، من همانجا افتادم و استفراغ کردم. فرج هی از بالای دیوار میگفت:
– فرهاد، دستتو بده من، دستتو بده من!
توی راه که میدویدیم، اصغر هی میپرسید:
– چیطو شده بود، چیطو شده بود؟
فرج گفت:
– پوست صورتشو کنده بودن تا کسی نشناستش.
و من باز پای خاکریز استفراغ کردم.
مرد حالا چشم به راه همسایه دست راستی بود تا گربه به بغل، با آبپاش بیاید کنار باغچهاش و وقتی گلها را آب داد و گلبرگهای زرد شده شمعدانیها را گرفت، او بلند شود، به اتاقش برود، دفتر کاهی و خودکارش را روی میز بگذارد، لباس بپوشد و تند و تند از میان انبوه جمعیت کنار پیادهرو چهار باغ توی خیابان فردوسی بپیچد و برود توی رستوران سعدی و ببیند که دوستان، همان سه گوشی، پشت همان میز آهنی نشستهاند و منتظرند تا او از راه برسد و بگوید:
– سلام!
و آقای صداقت بگوید:
– سلام و زهر مار، چرا باز دیر کردی، بد آبادانی؟
و دوستان بخندند و او روی صندلی بنشیند و بپرسد:
– چه خبر؟
– هیچی، بازم یه گوشه دیگه جنگ شده.
– عجب
– خب، به سلامتی!
و عرق که از گلویش پایین رفت دو تا قاشق لوبیا بخورد و آقای جلیل القدر درباره شکم روش بچهاش حرف بزند و بعد سیاه مست بروند کنار زایندهرود تا ساعت دوازده شب قدم بزنند و او تک و تنها بیاید خانه، در را باز کند، کفشهایش را در بیاورد و کفش به دست از پلهها برود بالا، در اتاقش را باز کند، لباسهایش را در بیاورد و خودش را بیندازد توی رختخوابش و صبح که دندانهایش را مسواک زد و صورتش را اصلاح کرد و ناشتاییش را خورد، لباس بپوشد و برود اداره آمار و ثبت احوال و اگر توی اداره سرش فارغ شد، همهاش سعی کند بلکه بتواند مثل پیرمرد بنویسد و وقتی به یاد پوزخند منشیها بیفتد، کاغذ را مچاله کند و در سبد بیندازد. ساعت دو ناهارش را در چلوکبابی حکیم قاآنی بخورد و همانطور که دندانش را با یک چوب کبریت خلال میکند بیاید به خانه و دو ساعت تمام بخوابد و بعد اگر بهار یا تابستان و یا حتی اوائل پاییز باشد، دفتر کاهی و خودکارش را بردارد و برود روی مهتابی. هفته ای یک بار به گرمابه دقیقی برود و دو هفته یک بار به آرایشگاه اعتصامی و سر ماه که حقوقش را گرفت، درست سر ساعت دو و نیم بعد از ظهر برود به خانه نصرت سرخابی، در را بزند، دربازکن که در را باز کرد برود تو و نصرت که او را دید، داد بزند:
– سیمین، خوابی؟
و سیمین از توی اتاقش داد بزند:
– نه مامان، بگو بیاد تو.
و او توی همان اتاق برود و ببیند که چطور سیمین با آن قد ریزه و موهای پریشان و چشمهای خواب آلود و چال توی گونههایش، روی لبه تخت نشسته است و پاهایش را تکان میدهد. و بعد آن روز بعد از ظهر و حتی دو شب تمام خوابش نبرد و سوم هر ماه، نزدیک ظهر از اداره جیم شود و برود به مطب دکتر بقراط و مثل هر ماه بگوید:
– دکتر، دستم به دومنت، میترسم این دفعه دیگه…
و دکتر بخندد و او را معاینه کند و نسخه همیشگی را برایش بنویسد و تأکید کند که باید این سوزنها را بزند و این کپسولها را بخورد.
و چهارم مهر ماه، درست ساعت هفت و نیم صبح منتظر بنشیند تا صدای دمپایی چوبی پیرزن توی راه پلهها بپیچد و وقتی پیرزن نفس زنان آمد دم در اتاق و گفت:
– هنوز خوابین؟
بگوید: نه، خانم، بفرمایین؟
و پیرزن، چادر نماز به سر، بیاید تو و بنشیند روی صندلی و مثل همیشه دستهای پیرش را به هم بمالد و بگوید:
– اگه زحمتی نباشه، نامه پسرمو برام بخونین، آخه اون مرد میگه من چشمم دیگه سو نداره.
و پیرزن پاکت را از توی سینهاش بیرون بکشد و او پاکت را بگیرد و ببیند که باز فقط یک تمبر یک ریالی پست ایران رویش زدهاند و ببیند که باز با همان چرخش مینیاتوری خط شکسته پشت پاکت نوشته شده است:
پست شهری
خیابان 6 بهمن – کوچه ۲۱ آذر – کاشی ۱۵ – منزل آقای فرهادی
مادر عزیزم بانو عصمت فرهادی دامت بقائها ملاحظه فرمایند.
پاکت راکه پاره کرد، باز همان خط شکسته را بخواند:
«مادر گرامی و از جان بهترم، الهی به سلامت و در کمال عین عافیت بوده باشید. باری اگر از احوالات اینجانب خواستار باشید بحمدالله سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما…»
و باز پیرزن، با چشمهای به اشک نشستهاش، به نامه گوش بدهد که پسرش، مثل همیشه، در ولایت غربت به یاد اوست و زنش ماهرخ سلام میرساند و فریبای یکماهه، دوماهه، سه ماهه، چهار ماهه… و اقدس و دست اخر محسن دست او را میبوسند و آخر نامه، مثل همیشه، سفارش پدرش را میکند و پیرزن آخر هر جمله بگوید:
– هر چه به او گفتم مرد، عروسی پسرمونه… مرد، پسرمون صاحب یه دختر شده… مرد، پسرمون حالا صاحب دو تا دختره… مرد، پسرمون صاحب په پسر کاکل زری شده، آخه تو ولایت غربت یکی را میخواد که دست زیر بالش بکنه مگه از جاش تکون خورد؟
و باز بگوید:
– اقلاً عکس زنشو… اقلاً عکس زن و بچه شو.. اقلاً عکس زن و بچه هاشو نمیفرسته.
و باز آخر نامه بگوید:
– چیطو؟ من که همهاش جون میکنم تا اون مرد راحت باشه؟
و باز
– اگه زحمتی نباشه، جوابشو خودتون بنویسین، آخه اون مرد میگه… و مرد باز از آن چرخش مینیاتوری خط شکسته نامه تقلید کند:
«فرزند عزیز و از جان بهترم، الهی به سلامت و در کمال عین عافیت بوده باشید. باری اگر از احوالات اینجانبه خواستار باشید…»
و هر دفعه یادش بیاید که چطور منشیها پوزخند زدند و دفترها را بستند. و پیرزن پشت سر هم سفارش کند
– اگه زحمتی نباشه بنویسین ماهرخ را سلام برسون!
– اگه زحمتی نباشه بنویسین فریبا را… بنویسین فریبا و اقدسو… بنویسین فریبا و اقدس و محسن جونو دیده بوسی نمائین.
و نامه که تمام شد مرد آن را در پاکت بگذارد و یک تمبر دو ریالی پست ایران روی آن بچسباند و مثل همیشه، پشت پاکت بنویسد:
فرزند عزیزم آقای فرهاد فرهادی ملاحظه فرمایند.
و بعد کرایه خانه را در دست پیرزن بگذارد و پیرزن بگوید:
– اگه زحمتی نباشه، خودتون نامه رو پست کنین!
و بلند شود و از پلهها برود پایین و پیرمرد صاحبخانه را از خواب بیدار کند:
– بلند شو مرد، فرهاد، فرهاد نامه داده.
و پیرمرد صاحبخانه بگوید:
– چرا نمیگذاری به چرت بخوابم، زن؟
آنوقت هق هق آرام و طولانی پیرزن بلند شود و وقتی مرد از پلهها پایین برود، پیرمرد صاحبخانه را با آن هیکل کوچک و باریکش توی سرسرای خانه ببیند که، مثل هر ماه، منتظر او ایستاده است تا کلاهش را بردارد و بگوید:
– صبح به خیر!
و مرد چهارم هر ماه نامه را در صندوق پست بیندازد و پنجم هر ماه و ششم هرماه..
و حالا که همسایه دست راستی، گربه به بغل، داشت گلبرگهای زرد شده شمعدانیها را میگرفت مرد حس میکرد باز پیرزن همانجا نشسته است و میلههای بافتنیاش بهآرامی در دستهای پیرش تکان میخورد و گلوله کرک توی دامنش جابهجا میشود، اما نگاهش را به چوبپنبه دوخته و به دستهای چابک شوهرش، و باز مرد میدید که چطور پیرمرد همچنان پشت به او نشسته است و نگران کلاف موجهاست که باز میشوند.
تابستان ۱۳۴۶