داستان کوتاه
اختلاف حساب
نوشته: جلال آل احمد
– آقای بیجاری امروز مثل این که کسلید؟!
احمدعلیخان بیجاری پشت میزش نشسته بود. کت خاکستری رنگی به تن داشت. قیافهاش گرفته بود و یک دسته از موهای جوگندمیاش پایین ریخته بود و به پیشانی عرق کردهاش چسبیده بود.
– بچهام مریض است. حواسم جمع نیست.
بیجاری در جواب همکارش که برای حل یک مشکل اداری خود پیش آمده بود این طور گفت.
– چه طور آقا چش شده؟
– چه عرض کنم بایس دیفتری گرفته باشه.
– کی تاحالاست؟
– دو روزه که فهمیدم. دیروز هم دکتر برده بودمش.
– خوب! پس لابد خطر گذشته. بله؟ فکر نداره دیگه.
– نمیدونم. لابد گذشته. اما فکرم ناراحته. نمیفهمم چه کار دارم میکنم.
– امیدوارم فردا خبر سلامتیش رو ازتون بگیرم.
و رفت. و باز احمدعلیخان ماند و افکار مغشوش و اضطرابآورش که صبح تا حالا راحتش نمیگذاشت و هر لحظه از طرفی به مغزش هجوم میآورد. همان طور که نگاهش به دفتر دوخته شده بود ارقام ستونهای باریک و دراز جلوی چشمش سیاهی میرفت. سرش گیج میرفت. چشمهایش را ناچار بست و باز در افکار خود فرو میرفت. روزهای دیگر وقتی وارد تالار میشد و پشت میز کارش مینشست با حواس جمع کار خود را شروع میکرد. ولی امروز هنوز کارش را شروع نکرده بود فکرش مغشوش بود. تازه به فکر رفقای همکارش میافتاد که در روزهای بیماری او در روزهای غیبت او باید کارش را میان خودشان پخش کنند و از روی اکراه و یا اگر خیلی نمکنشناس باشند با رضایت خاطر هر روز به خاطر کار او یک ساعات دیرتر به خانههای خودشان برگردند.
احمدعلیخان بدین گونه در افکار خود آن قدر فرو میرفت که گم میشد و کار روزانهی خود را از یاد میبرد و یا لااقلاً نمیتوانست به دقت آن را دنبال کند. هی از خودش میپرسید پسرش چه طور خواهد شد؟ حتی یک بار افکارش تا مردهشویخانه هم رفت. هر روز در ناهار خانه سر میز غذا با هر کسی که پیش میآمد میشد درد دل کرد. ولی او کی توانسته بود با دنبال کردن این درد دلها دوستی یا آشنایی پیدا کند و با کسی طرح معاشرت نزدیکتری بریزد؟ برای او زندگی منحصر به همین ارقام دفترها شده بود. زندگی خارج از این ارقام و اعداد برای او مثل همان لکههای جوهر بود که روی کاغذ بدی افتاده باشد. ناگهان به یاد همکار بیمارش افتاده بود. کجا کسی وقت داشت به عیادتش برود؟ کاملاً فراموش شده بود. این خیلی هم عادی بود.
آمد و رفت توی تالار خیلی زیاد بود. از وسط میزها که تنگ هم چیده شده بود مردم میآمدند و میرفتند. پیشخدمتهای قسمت دیگر و خود کارمندان همه به عجله و تند تند میگذشتند و دفترهای بزرگ حساب جاری و تراز را که روی میزها باز بود و کنارههاشان بیرون مانده بود پس و پیش میکردند. این روزنامهفروشی که او هرگز در صدد نیامده بود بداند از کجا و از چه کسی اجازه گرفته که در محیط بانک روزنامه بفروشد امروز هم آمد و از کنار میز او رد شد. احمدعلی از کارش دست کشیده بود و به این روزنامهفروش مفنگی نگاه کرده بود. تاکنون این طوری توی بحر این پیرمرد و آمد و رفتنش نرفته بود. امروز چرا این طور به قیافهی او، به ریخت او، دقیق شده بود؟
ناگهان تلفن تالار زنگ زد و رشتهی ارتباط افکار احمدعلیخان را با زندگی پیرمرد روزنامهفروش برید و او دوباره به کارش متوجه شد که خیلی عقب مانده بود و به کندی پیش میرفت. همان طور که نگاهش توی دفتر بود دستش را به طرف قلم برد دو سه بار آن را در اطراف دوات پایین آورد و عاقبت دوات را جست و شروع کرد به نوشتن. همکار رو به رویی احمدعلیخان پیشخدمت را صدا کرد و یک لیوان آب خواست. پیشخدمت آب را آورد. یک پیشخدمت بالای میزش ایستاد. یک دسته سندهای رنگارنگ و چکهای کوچک و بزرگ را روی میز او گذاشت و رفت. باز او به کارش مشغول بود که ساعت دیواری تالار، زنگ نه و نیم را زد. یکی دو نفر ساعتهاشان را در آوردند و میزان کردند. اصلاً حواس او امروز درست پرت بود و همهاش دیگران را میپایید. احمدعلیخان یک بار دیگر به ساعت نگاه کرد که چند دقیقه از نه و نیم گذشته بود و باز به این صرافت افتاد که کار امروزش خیلی عقب مانده است. امیدوار بود که ساعت ده کار اولش را تمام کند. کار همکار بیمارش نیز معمولاً روزی دو ساعت از وقت او را میگرفت. با خود گفت: «ترازو چه کنم؟»
به این فکر افتاده بود. امروز ۱۵ ماه است و او میبایست حساب پانزده روزی خود را واریز کند و یک بار همهی دفترها و حسابها را با هم تطبیق کند و تراز بدهد. این بد بود.
این کار امروزش را زیاد میکرد. احمدعلیخان توی افکار خود غوطهور بود که ناگهان تلفن میز رئیس زنگ زد. سر و صدای زنگ تلفن مثل یک دیوار سنگین جلوی افکار او افتاد و او باز فراموش کرد که به چه میاندیشیده است. میز او تا میز رئیس پانزده قدم فاصله داشت و او در میان حواسپرتیهای خود این جمله رو خیلی واضح و روشن شنید که رئیس در جواب تلفنکننده میگفت: «نه تشریف ندارند…بله…» او فکر کرد شاید رئیس حسابداری را میگفت که با هم خیلی رفیق بودند.
یک پیشخدمت از کنار میزش گذشت. دامن کتش به گوشهی دفتر بزرگ روزنامه گرفت و دفتر روی میز تکان داد. و فکر احمدعلی باز به جای دیگری متوجه شد. دفتر اول را بست و دفتر دوم را باز کرد و مشغول شد. و همان طوری که دستش ارقام دفتر حساب جاری را توی این دفتر دیگر وارد میکرد مغزش نیز به کار خود مشغول بود و برای خودش فکر میکرد دنبال خیالات واهی میرفت.
سرش درد گرفته بود و دنگ دنگ میکوبید. حتی از کارش هم باز مانده بود. دستش با قلم روی دفتر آمده بود و چشمش از وسط شیشهی پنجره توی آبی روشن آسمان نزدیک ظهر هی عمیقتر فرو میرفت. یک پیشخدمت ناشناس از کنار میز احمدعلیخان گذشت. از میان میزهای دیگر هم رد شد و جلوی میز رئیس ایستاد و کاغذی به دستش داد. هر زمان که نامهی رسمی و بخشنامهای خطاب به این قسمت میرسید رئیس سرپا میایستاد و نامه را بلند بلند میخواند و کارمندان تالار را از مفاد آن مطلع میساخت.
رئیس پی از یک بار نامه را از بالا تا پایین نگاه کرد بلند شد و همان طور که پشت میزش ایستاده بود سرفهای کرد و آماده شد که بخشنامه را بخواند. در این موقع احمدعلیخان دست پاچه شد. مثل این که پیش خدمت خبر بدی آورده باشد. مثل این که خبر مرگ پسرش را آورده باشد. یا نه اقلاً خبر مرگ همکار بیمار جوان او را آورده باشد. قلمش را روی میز رها کرده بود و روی صندلیاش نیمخیز شده بود و به انتظار مانده بود. رئیس شروع کرد: «بنا به پیشنهاد دایرهی بازرسی…» و احمدعلیخان آسوده شد. بقیه را گوش نداد و خودش را روی صندلیاش رها کرد. صدایی از صندلی برخاست همهی کارمندان را متوجه کرد و رئیس یک دم از خواندن دست کشید و به این حرکت او با تعجب و نفرت نگریست.
احمدعلیخان دوباره قلم را برداشت و به کار خود ادامه داد. ساعات ناهاری بانک زنگ یک ربع بعد از ظهر را نواخته بود و طنین صدای آن هنوز در فضا موج میزد که احمدعلیخان وارد ناهارخوری شد. میزها کمتر خالی بود و احمدعلیخان که نمیتوانست سر میز این جوانان شوخ که با خانمهای ماشیننویس قهقهه میخندیدند بنشیند و سر خر شود. همان طور سر پا وایستاده بود و چشمانش به دنبال یک آشنا میگشت که ناگهان چشمش سر یک میز ایستاد. همکار رو به رویی او که سینهدرد داشت با دو نفر از دوستانش روی یک میز نشسته بودند. میز آنها یک جای خالی داشت. به میز نزدیک شد سلام و احوالپرسی کردند و احمدعلیخان نشست و بلیت غذای خود را روی میز گذاشت. رفیق هم اتاق او که سینهدرد داشت آن دو نفر دیگر را معرفی کرد آقای خوشحساب از دفتر ارز و آقای ذوالقعده از دایرهی بروات.
و احمد علی خان همان طور برای آن دو نفر سری تکان میداد نفهمید چرا توی دلش خندید و نام ذوالقعده را به مسخره گرفت و دو سه بار در ذهنش تکرار کرد. پیشخدمت آمد و بلیت غذای احمدعلیخان را گرفت. قهقههی یک دسته از کارمندان جوان از ته تالار بلند شد و در فضا پیچید. پیرمردها با آه حسرت به آن سمت نگاه میکردند. رفیق احمدعلیخان که سینهاش درد میکرد لای دستمالش سرفه کرد و گفت:
– میبینید؟ راستی جوونی هم دورهی عزیزیه…
و باز سرفهاش گرفت و جملهاش ناتمام ماند. خوشحساب که جوانتر از همهی رفقایش بود بالای لقمهاش چند جرعه آب نوشید و گفت:
– مثل این که خودشون یه پیرمرد هشتاد سالهاند.
احمد علی خان به کمک رفیق هماتاقش رفت:
– چه فرقی میکنه؟ چه پنجاه سال چه هشتاد سال. وقتی آدم بنیهاش تمام شد تمام شده دیگه. البته ایشون که نه. من خودمو عرض میکنم.
ذوالقعده که تا به حال غذایش را میخورد چنگالش را زمین گذاشت دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت:
– بله خیلی خوشحالاند. تو این مملکت خوشحالی از سر نفهمیه. آدم هر چه احمقتر باشه خوشحالتره.
این قضاوت خشک و تند ذوالقعده همه را ناراحت کرد. بعد او افزود:
– من نظر بدی که ندارم. اغلبشون رفقای خود مناند. ولی بذارین کار بانک دو سال دیگه رمقشونو بکشه آن وقت نشونتون میدم چه میشند.
احمدعلیخان از فکرش این طور گذشت: «راست میگه دوسال دیگه از روزنامهفروش اتاق ما هم مفنگیتر خواهند شد.» بعد احمد علی رو به دوستش کرد و گفت:
– راستی سینهی شما چه طوره؟
– هیچ چی. همین طوری درد میکنه. هر چه هم حب و شربت بوده خوردهام.
و احمدعلیخان دوباره پرسید:
– نفهمیدید آخر رفیق هماتاقمون چشه؟
– نه ولی کی بود میگفت سل استخوانی داره.
آنها کلی با هم گپ زدند تا اینکه وقت ناهار تمام شد. عاقبت خوشحساب بلند شد. ذوالقعده هم دستمالش را توی جیبش گذاشت و دنبال او راه افتاد و حالا احمدعلیخان و رفیق هم اتاقش پا به پای هم دنبال آنها میآمدند و هر کدام به زندگی سرد و تاریک خودشان فکر میکردند. احمدعلیخان فکر میکرد که سرتاسر زندگیاش مثل غذا سرد بود و دل آدم را میزد. و بعد که پایش را روی پلکان گذاشت سنگینی بدن خود را حس کرد که بیش از روزهای دیگر بود. مثل این که هیکلش خیلی سنگینتر از روزهای دیگر شده بود.
ساعت لنگردار زنگ پنج بعد از ظهر را هم زد و احمدعلیخان هنوز یک ریال و بیست و پنج دینار اختلاف حساب آخری دفترهای خود را پیدا نکرده بود. از همه بدتر این بود که صبح تا به حال از پسرش خبری نداشت. دو سه بار به دواخانهی نزدیک منزلشان تلفن کرده بود و سراغ زنش را گرفته بود. ولی اگر زنش به دواخانه آمده بود که برای او تا به حال تلفن کرده بود. یک بار دیگر کوشید حواسپرتیهای خود را به دور بریزد و کارش را دنبال کند. چکها و اسنادی را که بعد از ظهر وارد دفترهای حساب جاری کرده بود پیشخدمتها برده بودند و او از شرشان راحت شده بود.
دفترها را یک بار دیگر روی هم چید و دوباره شروع کرد به تطبیق ارقام آنها. خوبیش این بود که باز کار او زحمت زیادی نداشت. همین طور مشغول انجام کارهایش بود که ساعت زنگ شش را زد. احمدعلیخان به وحشت افتاد. او با خود فکر کرد و دید که تا ساعت هشت کار دارد. تازه ساعت هشت میتوانست به خانه برود و از حال فرزند مریضش خبر بگیرد.
چرا تا به حال زنش خبری نداده بود؟ و او را این طور ناراحت گذاشته بود؟ ته دلش حتم داشت که تا حالا اتفاق بدی نیفتاده. او در افکار فرزند مریضش بود که ساعت زنگ شش و نیم را زد. راستی داره شب میشه. حالا به جز احمدعلیخان دو نفر دیگر در تالار بودند. او مدام کابوسهای وحشتناکی میدید. بلند شد و در تالار مشغول قدم زدن شد و همین طور مات کار کردن همکارش شده بود و در افکار خود غوطهور بود. بیرون هم هوا تاریک شده بود. نسیم ملایمی وزید و با خود دود دم حمام را تا ته حلق احمدعلیخان فرو برد.
ساعت زنگ هفت و ربع را زد. و بیرون تاریک تاریک شده بود. و احمدعلیخان به جست و جوی اختلاف حساب پنج شش صفحهی دیگر دفتر را ورق زده بود که تلفن زنگ زد بی این که عجله کند قلم را روی میز گذاشت و رفت گوشی را برداشت. همان طور ایستاده گوشی را در دست گرفته بود و با طرف صحبت میکرد.
– بله این جاست. حساب جاری بانک بیجاری خود منم… کی؟ زن من؟…
و به پته پته افتاد.
– هان!… بگو. بگو خودمم.. بگو..
– ….
و گوشی از دست احمدعلیخان رها شد و به لب میز خورد. دستهای او از دو طرف افتاد و سرش بیهیچ صدایی روی سینهاش خم شد. همکار او که ته تالار روی میز خود خم شده بود به صدای افتادن گوشی از جا پرید و خود را به میز رئیس رساند. گوشی هنوز قرقر میکرد. گوشی را گرفت. و بعد از چند ثانیه گوش دادن قیافهاش درهم فرو رفت. اشک توی چشمهایش پر شد و از لای دندانهایش که به هم فشرده میشد توی گوشی گفت:
– آخه خانم! خبر بد رو که این طور برای آدم نمیفرستند…