داستان کوتاه
دهنکجی
نوشته: جلال آل احمد
وقتی کلید چراغ را زدم در تاریکی اتاق که از روشنایی دور چراغ خیابان کمی رنگ میگرفت در رخت خواب فرو رفتم. هنوز رادیو روشن بود و موسیقی روانی که از پشت پردهی ضخیم آن بر میآمد و هوای اتاق را موج میداد پر سر و صدا بود و من میخواستم آرام بگیرم. میخواستم بخوابم. نور سبز و آبی کم رنگی از کنار صفحهی راهنمای رادیو به تخت میتابید و لحاف را با ملحفهی سفیدش رنگ میکرد. پیچ رادیو را هم بستم و به این فکر میکردم که دیگر باید بخوابم. که دیگر باید استراحت کنم. آب سردی که پیش از خوابیدن آشامیده بودم به بدنم عرق نشانده بود و من در زیر پتویی که روی خود کشیده بودم گرمم میشد. دلم میخواست پتو را عقب بزنم و خودم را خنک کنم ولی میبایست میخوابیدم. میبایست استراحت میکردم. ساعت از دوازده هم گذشته بود و چراغ اتاق صاحب خانهها مدتی پیش خاموش شده بود. صاحب خانهها ساعت یازده میخوابیدند و در این ساختمان فقط چراغ اتاق من بود که تا آن طرف نصف شب روشن میماند.
یادم نیست به چه چیزهایی فکر میکردم. چشمم داشت گرم میشد و داشتم کم کم فراموش میکردم که به چه چیزهایی فکر کنم که باز بوق زنندهی یک تاکسی گرمای خواب را از چشمم دور کرد و در سرمای ناراحتی و عذابی که مرا گرفته بود روی تخت تکانی خوردم. پتو را بیشتر به خودم پیچیدم و وقتی سر و صدای سیمها و فنرهای تخت خوابید من هم دوباره تصمیم گرفتم بخوابم.
اتاقی که اجاره کردهام کنار یک خیابان بزرگ شهر در طبقهی سوم یک ساختمان تازهساز است. اتاق را مبله کرایه کردم و صاحب خانهها نه جنجالی دارند و نه بچهای که نصف شب اهل خانه را از خواب بیدار کند. اول خیال میکردم از هر حیث راحتم. تنها بدی اتاق تازهام همین جنجال خیابان است. شب اول که در آن جا به سر میبردم ساعت پنج صبح به صدای اولین گاز اتوبوسی که آدمهای سحرخیز را به سر کارشان میبرد از خواب پریدم. ولی روزهای بعد عادت کردم. تازه اینها که چیزی نیست. رو به روی ساختمانی که من در طبقهی سوم گاراژی هست که تاکسیها و اتومبیلهای کرایهای شبها در آن توقف میکنند. یک اتوشویی مرتب و تمیز نیست که کف حیاطش را آسفالت کرده باشند و دربان آبرومندی هم داشته باشد که مال مردم را بپاید. یک گاراژ فکسنی که تاکسیدارها مجبورند خودشان هم توی تاکسیهاشان بخوابند نه صاحبی دارد و نه دربانی.
و من وقتی توی رخت خوابم فرو میروم و میخواهم آرام بگیرم تازه تاکسیها شروع کردهاند به این که از کار هجده ساعتهی روزشان برگردند و بگذارند که شوفرهای ناشی و دست پاچهشان چند ساعتی استراحت کنند. هر راننده که وارد میشود در بزرگ و از هم در رفتهی گاراژ را پشت سر خود میبندد و وظیفه دارد که در را به روی تاکسی سوار بعدی هم باز کند. من این را شخصاً رفتم و پرسیدم. تاکسیها وقتی پشت در میرسیدند دو سه تا بوق میزدند و به انتظار از روی پل کنار پیادهرو آهسته میگذرند و نور چراغهای ماشین را درست وسط تختهای کارکردهی در گاراژ میخکوب میکردند.
من هر شب همهی این سر و صداها را همان طور که توی رخت خوابم دراز کشیده بودم و در فکر اینم که زودتر بخوابم میشنوم. و با خودم میگویم (آخر کی؟… آخر کی من میتوانم استراحت کنم؟) خیابان در آن وقت شب خلوت خلوت است. و حتی رنگ دسته جمعی مستهای کافهی تابستانی نزدیک هم که هر شب نزدیکیهای ساعت دوازده از میان تاریکی درختان انبوه یک باغ دورتر از آن جا صاف از پنجرهی اتاق من تو میآید خاموش شده است.
این فکرها را داشتم فراموش میکردم که یک تاکسی دیگر هم رسید. بوق زنندهای تا مغز استخوان من نفوذ کرد. و من راستی ناراحت شدم و پتو را به کناری انداختم و همان طور پابرهنه روی آجرهای سمنتی خنک مهتابی تکیه دادم. راننده دو سه بار بوق زد و وقتی کسی در را باز نکرد پیاده شد و رفت پشت در و با مشت و لگد در را به کوبیدن گرفت. میخواستم فحش بدهم. میخواستم عربده بکشم. و همسایهها را از خواب بیدار کنم ولی چه احمقی! همسایهها هم حالا از خواب پریدهاند و توی رخت خوابشان غلت میزنند.
ولی نه صاحب خانهها میگفتند به این سر و صداها عادت کردهاند… این مرا ناراحت میکرد. این مرا وا میداشت که بخواهم در آن دل آرام شب عربدهای زننده و منفور بکشم. و همسایهها را از خواب بپرانم. سرانجام در باز شد و چند ثانیه بعد موتور تاکسی هم از صدا افتاد و نور چراغ آن از وسط تاریکهای درون گاراژ پرید.
من دو سه بار قدم زدم. یک لیوان دیگر از آب کوزه آشامیدم و توی رخت خواب رفتم. دیگر خواب از چشمم پریده بود و هر دم منتظر بودم که یک بوق کشیدهی دیگر بلند شود و مثل یک شلاق تهدیدکننده بر پیکر خوابی که کم کم به چشم من راه خواهد یافت بکوبد.
یک ماشین دیگر مثل این که زیر گوش من یک دم ایستاد دنده عوض کرد و دوباره به ناله در آمد. و من توی رخت خوابم از این دنده به آن دنده شدم و سر و صدای سیمها و فنرهای تخت در آمد. پتو را کنار زدم و پاشدم روی تخت نشستم. مثل این که میترسیدم بلند شوم و توی مهتابی بروم. مثل اینکه همهی ماشینهایی که در عالم بودند از یک سرازیری دراز پایین میآمدند و جلوی اتاق من زیر گوش من که میرسیدند پشت سر هم ترمز میکردند و سکوت آرامشآور شب را با جنجال تحملناپذیر خود میانباشتند.
وقتی که همهی صداها افتاد ناگهان چیزی در من برانگیخته شده بود. و حس میکردم که اگر این کار را نکنم به خواب نخواهم رفت. اول کمی ناراحت شدم. خواستم توی اتاق بروم خودم را توی رخت خوابم قایم کنم. ولی مثل اینکه نمیشد. یک چیزی در من برانگیخته شده بود. حس انتقام بود؟ یک دهنکجی کودکانه بود؟ مثل لجبازی بچههایی که مداد یک دیگر را میشکنند..؟ هر چه بود چیزی در من بر انگیخته شده بود. و من دیگر سردی آجرهای کف مهتابی را حس نمیکردم.
هنوز پچ پچ چند نفر که در تاریکی گاراژ به زبانی غیر از فارسی حرف میزدند شنیده میشد. و ساعت سفارت زنگ دو و ربع کم را زد. من با قلوه سنگی که پای لنگه در مهتابی بود آجر پارهی پای آن لنگهی دیگر را با یک ضربهی محکم ولی بیصدا و خفه شکستم و هر سه پاره سنگ را روی هرهی مهتابی گذاشتم. من فاصله را سنجیدم و جایی که میباید انتخاب کردم. قلوه سنگ اولی را که بزرگتر و سنگینتر بود در دست راست گرفتم و با دست چپم دو پاره آجر دیگر را آماده نگه داشتم. و در یک آن وقتی هنوز پچ پچ آن دو نفر به گوش میرسید هر سه تا پاره سنگ را پشت سر هم به طرف گاراژ پرتاب کردم و سریع توی رختخوابم رفتم.
وقتی پتو را روی سینهام کشیدم سه ضربهی مکرر اولی پر سر و صدا مثل این که از یک فلز تو خالی برخاسته باشد و دو تای دیگر آهستهتر از دور به گوشم رسید و وقتی که داد و هوار رانندهها که دست کم یک جایی از تاکسیشان شکسته بود بلند شد من در این فکر بودم که پس کی؟… پس کی من باید آرامشی بیابم؟!