داستان کوتاه
آفتاب لب بام
نوشته: سید جلال آل احمد
پدر دو بار دور حیاط گشت و آمد توی اتاق. جانمازش را از روی رف برداشت پای بخاری نشست. جانماز، پارچهی قلمکار یک تخته بود. بازش کرد و دوزانو روی آن نشست؛ تسبیح را هلالی بالای مهر گذاشت؛ قرآن را از جلدش بیرون در آورد؛ لایش را باز کرد و نشان آن را دید. سر جزو «الحادی عشر» بود. آن را دوباره بست و تسبیح را به دست گرفت و شروع کرد به ذکر گفتن.
بیش از یک ساعت به غروب نمانده بود. پدر دهانش خشک شده بود و حوصلهاش داشت از تشنگی سر میرفت. هر روز از اداره که بر میگشت تا ساعت پنج میخوابید. آن وقت بیدار میشد. میآمد لب حوض. سرش را آب میزد و اگر خیلی گرمش بود، لخت میشد؛ توی آب میرفت و با لگن، آب روی سر خود میریخت و بعد در میآمد. اول سرش را خشک میکرد. بعد وضو میگرفت. دست و رویش را نیز با دستمالی که روی درخت انار لب حوض، افتاده بود، خشک میکرد و بعد میآمد توی اتاق. جانمازش را پهن میکرد و تا دم افطار سر جانمازش نشسته بود؛ نماز ظهر و عصرش را میخواند و اگر وقت باقی بود، باقیماندهی جزو قرآن روز قبلش را با صدای بلند تلاوت میکرد و یا دعای مخصوص آن روز ماه مبارک را میخواند.
در اتاق باز بود. توی ایوان پهلو، سماور داشت جوش میآمد. بساط سماور جور بود و زنش دورتر از گرمای سماور به دیوار آن ور ایوان تکیه داده بود و با کاموای سبز، آستین یک پیراهن بچهگانه را میبافت. سرش روی کارش بود و میلهها را تند بالا و پایین میبرد و از حلقههای کاموا در میکرد. و گلولهی کاموا که وسط ایوان سرگردان بود، آهسته آهسته باز میشد و به هوای خودش این ور و آن ور میرفت.
آفتاب لب بام آمده بود و هوا گرم گرم بود… از دیواری که رو به مغرب بود هُرم آفتاب توی حیاط میزد. از آبی که چند دقیقه پیش پاشیده بودند، هنوز نمی باقی مانده بود و بوی خاک نم کشیده، هوا را پر کرده بود و هرم آفتاب تا این ور حیاط توی ایوان هم میزد. بچهها، دو تا دختر یکی ده دوازده ساله و دیگری کوچکتر، توی ایوان رو به روی مادرشان، به دیوار تکیه داده بودند و از حال رفته بودند. رنگشان پریده بود. دهانشان باز مانده بود و چشمشان به دست مادرشان که هنوز قوت داشت و میلهها را تند بالا و پایین میبرد، دوخته شده بود. و همه در تنگنای بیحالی خود، گیر کرده بودند و به انتظار اذان مغرب ساکت نشسته بودند.
پدر از توی اتاق، همان پای بخاری که نسشته بود، همهی این بساط را میدید و آهسته ذکر میگفت. سماور به جوش آمده بود و بخار آبی که از آن بر میخواست، توی اتاق میزد. پدر یک دم ذکرش را برید و از همان روی جانمازش صدا زد:
– صغرا! پاشو سماور رو ببر اون ور.
بچهها از حال رفته بودند؛ و مادر سرش به بافتنی خودش گرم بود و هوا هم گرم بود. کسی به آنچه پدر گفت توجهی نکرد. و پدر دیگر حوصلهاش داشت سر میرفت. تسبیح را هلالی روی مهر جانمازش گذاشت؛ یک لا اله الا الله گفت و سر پا ایستاد و با صدایی که ته پاشیر هم میشد آن را شنید، اذان نمازش را گفت و وقتی میخواست اقامه را بگوید، رو به دخترهایش گفت:
– به شماهام! بتول تو پاشو! پاشو، سماور رو بذار اون ورتر. چایی رم دم کنین.
دختر بزرگتر مثل این که از خواب پریده باشد، کسل و ناراحت از جا تکان خورد. خودش را با سماور آن طرفتر کشید و از سر خستگی و خشم زیر لب گفت:
– ایش…ش…
و دوباره سر جای خود برگشت؛ پشتش را به دیوار داد و باز از حال رفت.
مادر، کار بافتنیاش را کنار گذاشت. آمد جلو. قوری را آب بست. گذاشت سر سماور. دستمال قوری را هم روی آن انداخت و دوباره به جایش برگشت، کار بافتنیاش را به دست گرفت و مشغول شد. پدر هنوز اقامهاش را نگفته بود. پا به پا میکرد و یواش یواش چیزی میخواند. و انگشتهایش روی درز شلوار خانهاش بالا و پایین میرفت.
آفتاب داشت کمکم از بام خانه میپرید. گرما و بوی خاک آفتابخورده توی حیاط پیچیده بود. و یخی توی کوچه داد زد. پدر اقامهاش را داشت شروع میکرد که صدای یخی، توی حیاط پیچید. پدر یک دم ساکت شد و رو به دخترهایش گفت:
– صغرا، پاشو برو یخ بگیر!
دختر کوچکتر تکانی خورد و گفت:
– ایش خدایا!
وساکت شد. دیگر طاقت پدر تمام شده بود. خودش را با دو قدم به ایوان رساند. دخترها از جایشان پریدند. مادر یک دم سرش را از روی کارش برداشت و دوباره پایین انداخت. دخترها خودشان را توی حیاط انداخته و پدر مثل آنها پابرهنه، دنبالشان افتاد.
– پدر سوختهها! قبر پدر مادرتان سگ…
دخترها هر یک از طرفی میدویدند و پدر مثل اینکه اول نمیدانست به طرف کدامشان حمله کند. ولی گویا آخر تصمیم گرفت. و دنبال صغرا افتاد. و بتول رفت روی پلهی اول پاشیر ایستاد و داشت زار میزد.
صغرا سه بار دور حوض گشت؛ یک بار پایش توی باغچه رفت و یک شاخهی لاله عباسی را شکست. ولی پدر بالاخره رسید. و همان طور که دخترش میدوید، یکی محکم به پشتش زد. دختر سکندری رفت و دمر روی زمین پهن شد و نالهاش توی خاک فرو رفت.
– پدر سوختهها! همش ایش و فیش؟ همش ایش و فیش؟ به قبر پدر…
دنبالهی فحشش را با یک صلوات برید و برگشت. دستش را لب حوض آب کشید. با دستمالی که روی شاخهی انار بود خشک کرد و رفت توی اتاق، روی جانمازش ایستاد و شروع کرد به اقامه گفتن.
صغری تازه به ناله افتاده بود. کلمات بزرگ و پر سر و صدای عربی که از خشم هنوز لرزشی داشت از در اتاق بیرون میزد. و آفتاب که داشت از لب بام میپرید، نالههای دختر را که هنوز دمر روی زمین دراز کشیده بود، بر میداشت و با خود میبرد.
مادر، یک چند دقیقهای کار بافتنیاش را کنار گذاشت و از در اتاق که باز بود، تاریکی درون آن را با چشمانی دریده نگاه کرد و بعد بلند شد؛ رنگش پریده بود. دستش میلرزید و لبش را به دندان گرفته بود. بتول هم جرأت پیدا کرد و جلو آمد. دو نفری صغرا را بلند کردند. نوک دماغش و پیشانیاش که به خاک کشیده شده بود، خراش برداشته بود. لب بالاییاش باد کرده بود و از همهی زخمهایش خون میآمد و یخی هنوز توی کوچه داد میزد.
صغرا را لب حوض بردند. بتول آفتابه را آورد، آب کرد و روی دست مادرش میریخت و او خون لب و دهان صغرا را شست. سر و صورتش را با دستمالی که روی شاخهی درخت انار کنار حوض آویزان بود، خشک کرد. پیراهنش را هم تکان داد و زیر او پهن کرد و او را خواباند. پدر نماز اولش را شروع کرده بود. یخی داشت دور میشد. و آفتاب از لب بام پریده بود.
– بتول! برو زنبیل ور دار بیار.
از لب رف هم پول برداشت و به او داد و دنبال یخ روانهاش کرد و دوباره سرکار خودش نشست. سماور غلغل میکرد. هرم آفتاب توی ایوان بود. سفرهی پیچیده شده، آن گوشهی ایوان مانده بود و نمکدان با قاشقها روی آن بود. و مادر این بار تندتر کار میکرد. میلهها، تندتر بالا و پایین میرفت و گلولهی کاموا وسط ایوان تندتر باز میشد و به هوای خودش این ور و آن ور میرفت.
پدر، نماز اولش را سلام گفت. هنوز به افطار خیلی مانده بود و او طاقتش دیگر داشت تمام میشد. به زحمت بلند شد. تسبیح را روی جانماز انداخت و شروع کرد به اذان گفتن. کلمات کشیده و پر سر و صدای عربی که از اتاق میآمد، لرزشی از خشم و بیچارگی به همراه خود داشت. صغرا آن گوشهی ایوان یک پهلو افتاده بود و دستهایش را روی صورتش گذاشته بود؛ پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و هق هق میکرد و صدایش با غلغل سماور در میآویخت.
مادر دیگر بیتاب شده بود. هنوز رنگ به صورتش نیامده بود و همان طور که دستهایش، تند میلهها را بالا و پایین میبرد، یک دفعه سر رفت:
– خجالت نمیکشه… بیغیرت… بیرحم…!
الله اکبر پر سر و صدایی که پدر گفت، صدای او را در خود گم کرد. و مادر خاموش شد. در حیاط صدا کرد. بتول با زنبیل یخ وارد شد. یخ را توی حوض آب کشید. از روی طاقچه، کاسهی بدل چینی را برداشت و یخ را توی آن گذاشت.
– سفره رم پهن کن!
بتول سفره را هم پهن کرد. کاسه یخ را وسط آن گذاشت. قاشقها را چید. نان را تقسیم کرد و چهار طرف سفره گذاشت و خودش همان گوشه به دیوار تکیه داد و از حال رفت. مادر کم کم رنگ به صورتش بر میگشت. دیگر لبش را نمیگزید. یواش یواش چیزی زیر لب میگفت، ولی هنوز دستش همان طور تند کار میکرد…
– بتول! چراغو روشن کن.
آفتاب پریده بود. هوا تاریک میشد و از پدر که نماز عصرش را آهسته میخواند، صدایی شنیده نمیشد. فقط گاهی سوت بلند یک (ص) خود را از تاریکی اتاق بیرون میکشید و در گرمای اول غروب گم میشد؛ و بعد هم کندهی زانوی او که روی جانماز مینشست، گرپ، صدا میداد. و صغرا آهسته آهسته ناله میکرد و همان گوشه افتاده بود.
– بسه دیگه… بسه.
و زیر لب افزود:
– بیرحم… بیغیرت.
مادر این را گفت و کارش را کنار گذاشت. کفشش را پوشید، و رفت. به آشپزخانه که رسید صدا زد:
– بتول! پاشو خربوزه رو بیار پاره کن.
بتول پاشد و رفت توی اتاق. از کنار پدرش که داشت نمازش را سلام میداد رد شد. وقتی برگشت یک سینی با یک کارد آورد. آنها را توی سفره گذاشت. کفشش را پوشید، آهسته آهسته به طرف پاشیر رفت و خربزه را آورد. آن را چهار قاچ کرد. دو قاچ بزرگتر و دوتای دیگر کوچکتر. تخمهی آن را توی یک سینی زیر استکانی خالی کرد؛ گذاشت طاقچه، قاچهای خربزه را یکی یکی برید و هر کدام را سرجایش گذاشت.
– بتول! چراغو بیار.
صدای پدر از توی اتاق این طور گفت. صدا دیگر از خشم نمیلرزید. ولی هنوز از بیچارگی کشیده بود. بتول چراغ را برد توی اتاق. جلوی جانماز پدرش گذاشت و به صدای پدرش که بلند بلند قرآن میخواند گوش میداد. صغرا نالهاش بند آمده بود. بتول نگاهی به او کرد و خودش را به آن طرف کشید.
– صغرا! صغرا! نخواب! افطار نزدیکه. پاشو!
شانهاش را تکان داد. صغرا که چند دقیقه ساکت مانده بود دوباره به ناله افتاد و این بار سخت گریه میکرد. شانههایش همان طور که یک پهلو خوابیده بود تکان میخورد، بتول هم داشت گریهاش میافتاد. آب دهان خود را به زور قورت داد. روی صغرا خم شد و گفت:
– هیچ چی نگو! بسه دیگه! تو که بابارو میشناسی. هیچ چی نگو! میدونی که دم افطار سگ میشه.
و این کلمهی آخری را که میگفت نگاهش به طرف در اتاق برگشت که نور چراغ از آن بیرون میزد. سر و صدایی که از آشپزخانه میآمد، خوابید و مادر با ظرف غذا بیرون آمد. کفشش را که روی زمین میکشید، پای ایوان کند… ظرف غذا را توی سفره گذاشت. بخار غذا نه رنگی داشت و نه بویی.
– پس بشقابا کوش، بتول؟!
بتول به عجله خود را جمع و جور کرد و توی اتاق رفت. از پهلوی پدرش رد شد و غرشی را که او کرد نشنیده گرفت. در صندوق صدا کرد و بتول وقتی برگشت بشقابها را توی سفره گذاشت.
هوا داشت تاریک میشد. صدای گریهی صغرا بند آمده بود. شاید مغرب شده بود، تک صدای اذانگوهای تازهکار از دوردست میآمد و با هرم آفتاب که هنوز صدای قرآنش، با قرائت و کشیده از توی اتاق بیرون زد.
– بتول! پاشو چراغو وردار بیا. صغرا تو هم پاشو دیگه!
صدایش آمرانه بود و بیحوصله بود. بتول داشت بلند میشد که چراغ را بیاورد. ولی پدر قرآنش را بست، چراغ را برداشت و توی ایوان آمد. چراغ را توی طاقچه گذاشت و کنار سفره نشست. بتول پهلوی دست او نشسته بود. صغرا هم بلند شده بود و پدر هنوز زیر لب ذکر میگفت. مادر پای سماور نشسته بود. سه تا استکان آب جوش ریخت. جلوی آنها گذاشت و خودش با خربزه افطار کرد. گربه هم از راه رسیده بود و کنار سفره، همان دم ایوان سر دو دست نشسته بود. بخار بی رنگ غذا با بخار سماور میآمیخت و صغرا هنوز سکسکه میکرد. مادر سرش را از روی سفره برداشت. رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش میلرزید. یک دم نگاهش را به صورت پدر دوخت و بعد:
– خجالت نمیکشی؟ این دستمزد دم افطارشونه؟ وادارشون کردهای روزه بگیرند؟…
و حالا خون به صورتش دویده بود. دستش توی ظرف خربزه مانده بود و هیچ ازین روگردان نبود که هر چه از دهانش درآمد، به شوهرش بگوید. پدر استکان آب جوش را به آرامی توی نعلبکی گذاشت و از روی بیحوصلگی گفت:
– خوبه. بذار افطار کنیم…
و بشقاب خربزهاش را پیش کشید.
– چه افطاری؟ از زهر هلاهلم بدتره!
پدر ساکت بود و خربزه میخورد. صغرا آهسته میلرزید. بتول نگران بود و چشمش دودو میزد. سماور غلغل میکرد. مادر بشقابش را کنار زده بود و هنوز نمیتوانست آرام باشد.
– دیگه بچههاتم فهمیدن که چرا این طور دم افطار سگ میشی…
پدر حوصلهاش سر رفت بشقاب را به سختی کنار زد. صدایش رگهدار شده بود و میلرزید:
– میذاری یه لقمه زهرمار کنیم یا نه؟
– مگه تو گذاشتهای؟ از اول ماه تا حالا…
صدای مادر میلرزید. پدر قرمز شده بود. میخواست چیزی بگوید دهانش باز ماند؛ ولی صدایی از آن بیرون نیامد. دیگر طاقتش تمام شده بود. دامن سفره را گرفت، به جلو پرت کرد و توی تاریکی اتاق رفت. دامن سفره روی ظرف غذا افتاد. یک ظرف خربزه هم برگشت و چربی غذا داشت توی سفره میدوید. مادر هنوز بد میگفت. بتول هاج و واج مانده بود و چشمهایش دیگر دور نمیزد. صغرا دوباره به گریه افتاده بود. دستهایش را به صورتش گرفته بود و همان طور که سر سفره نشسته بود، شانههایش تکان میخورد. در حیاط که بسته شد، محکم صدا کرد و گربه از صدای آن متوحش شد.
هرم آفتاب پریده بود. سماور کناره سفره میجوشید. هوا تاریک تاریک شده بود. و هیاهوی دور اذانگوها رو به خاموشی میرفت.