غول خودخواه
زیباترین داستانهای کوتاه جهان
برای کودکان و نوجوانان
مترجم: آقاسی
انتشارات بامداد
چاپ اول – دیماه ۱۳۵۲
فرایند OCR، بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: دنیای قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
چند سالی بود که غول، باغش را گذاشته بود و برای دیدن یکی از دوستانش به شهری دور رفته بود.
بچهها هرروز عصر، وقتی از مدرسه تعطیل میشدند به باغ غول میرفتند و تا غروب در آنجا بازی میکردند.
باغ غول بیاندازه بزرگ و پر از درخت بود. زمینش از علفهای نرم و گلهای رنگارنگی که مثل ستاره بر روی علفهای سبز میدرخشیدند، پوشیده شده بود.
در این باغ دوازده درخت هلو نیز وجود داشت که هرسال در فصل بهار شکوفههای صورتیرنگی میدادند. وقتی پائیز میشد، درختها پر میشدند از میوههای آبدار و خوشمزه. پرندهها روی شاخههای درختها مینشستند و چنان آوای دلنشینی سر میدادند که بچهها دست از بازی میکشیدند نا به چهچه آنها گوش دهند و باهم فریاد میزدند:
– آه چقدر به ما خوش میگذرد.
بله، واقعاً هم در آن باغ بزرگ، به بچهها خیلی خوش میگذاشت.
بالاخره روزی غول از سفر بازگشت. او به دیدار دوست خود، هیولا «کورنیش» رفته بود هفت سال نزد او مانده بود. پس از سپری شدن هفت سال، وقتی گفتنیها تمام شد و دیگر درد دلی باقی نماند، تصمیم گرفت که به شهر خود برگردد.
هنگامیکه غول وارد باغ شد، متوجه شد که عدهای بچه در باغ او مشغول بازی هستند. غول با صدای غرش مانندی فریاد برآورد:
– «اینجا چکار میکنید؟»
بچهها وقتی صدای غول را شنیدند با وحشت گریختند.
غول گفت:
– این باغ مال من است و من اجازه نمیدهم که هیچکس جز خودم در این باغ تفریح کند.
غول همان روز حصار بلندی در اطراف باغ کشید و تابلویی به دیوار کوبید که روی آن نوشته شده بود:
«هر کس داخل باغ شود مجازات میشود.»
آخر او غول خودخواهی بود.
بچههای بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. میخواستند که در کوچهها و خیابانها بازی کنند، اما کوچهها و خیابانها پر از سنگ و خاک بود و نمیشد بازی کرد.
بچهها از آن روز به بعد وقتی از مدرسه تعطیل میشدند دور حصار بلند باغ میگشتند و درباره زیباییهای باغ حرف میزدند و با حسرت میگفتند:
– آه که توی باغ چقدر به ما خوش میگذشت.
آن سال وقتی زمستان رفت و بهار فرارسید، تمام باغها، مثل سالهای پیش پر از شکوفه شدند و پرندگان کوچک از هر طرف به پرواز درآمدند. تنها در باغ غول خودخواه زمستان باقی مانده بود. پرندهها در آن باغ آواز نمیخواندند و درختها هم دیگر شکوفه نکردند. فقط یکبار گلی زیبا سر از زیرخاک برآورد، اما با دیدن تابلویی که غول به دیوار باغ زده بود و روی آن نوشته بود «هر کس وارد شود مجازات خواهد شد» آنچنان دلش به حال بچهها سوخت که به بستر خاکی خود برگشت و خوابید.
تنها میهمان آن باغ، برف بود و یخبندان.
همه میگفتند:
– بهار این باغ را از یاد برده و زمستان و برف و یخ تمام مدت سال در اینجا خواهند ماند.
برف تمام سبزهها را زیر لحاف سپید خود پوشانیده و یخبندان نیز همه درختها را به رنگ نقرهای درآورده بود.
پس از مدتی، برف و یخبندان، باد شمال را هم نزد خود فراخواندند. باد هم فوراً آمد و از آن به بعد تمام مدت روز در اطراف باغ میچرخید و میغرید و دودکشها را از جا میکند. بعد برف و یخبندان و طوفان گفتند:
– بهتر است تگرگ را هم دعوت کنیم که به این باغ بیاید.
تگرگ هم بالاخره به باغ آمد. هرروز به مدت سه ساعت بر بام قلعه غول میرقصید، تا آنکه آنجا را خراب کرد و سپس با تمام قوای خود به گردش در باغ پرداخت.
لباسی از برف و یخ بر تن داشت و تنش مثل یخ سرد بود …
غول خودخواه یک روز همانطور که پشت پنجره نشسته بود و به باغ سرمازده و سپیدپوش خود مینگریست گفت:
– نمیدانم چرا امسال، بهار به باغ من نیامده، چه سرمایی! چه برفی، چه باد و طوفانی! آه، پس کی بهار به باغ من خواهد آمد؟!
اما نهتنها بهار به باغ غول نیامد بلکه تابستان هم روی خود را نشان نداد. فصل پائیز، تمام باغها پر از میوههای درشت و خوشمزه شده بود، اما در باغ غول خودخواه یک میوه هم به درختها دیده نمیشد.
«آه که این غول چقدر خودخواه بود.»
با این ترتیب، توی باغ غول همیشه زمستان بود و میهمان باغ، باد شمال بود و تگرگ، یخبندان بود و برفی که در میان شاخههای درختان میرقصید.
یک روز صبح که غول در بستر خود دراز کشیده بود و فکر میکرد، ناگهان آوای دلکشی را شنید. این صدا آنچنان به گوش او خوش آمد که فکر کرد نوازندهی سلطان است که از کنار باغ میگذرد. اما این صدای خوش، از پرنده کوچکی بود که لب پنجره نشسته و میخواند. غول مدتها بود که صدای پرندهای را در باغ خود نشنیده بود. لذا این صدا به نظرش خوشآهنگترین آواز روی زمین رسید. تگرگ از پایکوبی بازایستاد و غرش باد شمال خاموش شد و عطری جانپرور از پنجره به مشامش رسید.
غول از بستر بیرون جست و گفت:
– حتم دارم که بالاخره بهار سر رسیده است.
وقتی لب پنجره رسید از تعجب دهانش بازماند.
در دیوار باغ، شکافی بود و بچههای کوچک از میان آن به باغ آمده و روی شاخههای درخت نشسته بودند.
غول به هر درخت که نگاه کرد، کودکی را بر بالای آن دید. درختها آنچنان از بازگشت بچهها شادمان شده بودند که جامهی شکوفه بر تن کرده و دستهای خود را بهملایمت بر فراز سر کودکان تکان میدادند. پرندهها در هوا پرواز میکردند و با خوشحالی و نشاط، بالوپر میزدند. گلها سر از بستر سبزهها درآورده و خنده بر لب داشتند. صحنه دلربائی بود.
تنها در یکگوشه از باغ، هنوز زمستان بود. برف و یخ هنوز درختی را که در آن گوشه وجود داشت پوشانده بود و باد در اطراف آن چرخ میزد.
در آنجا کودکی ایستاده بود و میخواست از درخت بالا برود، اما آنقدر کوچک بود که نمیتوانست. دور درخت میگشت و گریه میکرد. درخت هنوز پر از یخ و برف بود و باد در میان شاخههایش میچرخید و زوزه میکشید. درخت تا آنجا که میتوانست شاخههای خود را خم میکرد تا کودک کوچک آویزان شود و بالا بیاید. اما او آنقدر کوچک بود که نمیتوانست شاخهها را بگیرد و بالا برود.
دل غول از این منظره پر از غصه شد و گفت:
– وای که چقدر خودخواه بودم! حال فهمیدم که چرا بهار به اینجا نیامده است. آن طفل معصوم را روی درخت خواهم گذاشت و سپس حصار باغ را ویران خواهم کرد و باغ من از این به بعد جایگاه بازی کودکان خواهد شد.
غول از کردهی خویش بهشدت پشیمان شده بود. فوراً از پلهها پایین آمد و وارد باغ شد. بچهها با دیدن او، آنچنان وحشتزده شدند که همگی گریختند و باغ بازهم اسیر زمستان شد. تنها آن طفل خردسال فرار نکرده بود. آنقدر چشمهایش را اشک پر کرده بود که متوجه آمدن غول نشد.
غول بهآرامی پیش رفت. کودک را به روی دست گرفت و او را روی درخت گذاشت. درخت یکباره غرق در شکوفه شد و پرندهها روی شاخههای آن به پرواز درآمدند و چهچه سر دادند.
طفل خردسال دستهایش را دور گردن غول انداخت و او را بوسید.
بچههای دیگر وقتی این منظره را دیدند و متوجه شدند که غول، دیگر آن غول شرور و بدجنس نیست، دواندوان بازگشتند و به همراه خود بهار را به باغ آوردند.
غول گفت:
– بچههای عزیز! این باغ از حالا دیگر به شما تعلق دارد.
و آنگاه کلنگ بزرگی برداشت و دیوار دور باغ را خراب کرد.
هنگامیکه مردم برای خرید به بازار میرفتند غول را دیدند، در باغی که نظیرش وجود نداشت، با بچهها مشغول بازی است.
بچهها تمامروز را در باغ بازی کردند و با فرارسیدن شب، نزد غول رفته و از او خداحافظی کردند تا به خانههای خود بروند.
غول گفت:
– پس دوست خردسال شما کجاست؟ همان بچهای را میگویم که خودم او را روی درخت گذاشتم.
بچهها گفتند:
– نمیدانیم، حتماً رفته!
غول به آن بچه خیلی علاقهمند شده بود. زیرا او صورتش را بوسیده بود.
غول به بچهها گفت:
– به او بگویید که خیالش راحت باشد و هرروز به اینجا بیاید.
اما بچهها گفتند:
– ما نمیدانیم خانه او کجاست. ما تا به امروز او را ندیده بودیم.
غول از این حرف خیلی ناراحت شد.
از آن به بعد، بچهها هرروز بعدازظهرها، وقتی از مدرسه تعطیل میشدند به باغ میآمدند و با غول بازی میکردند. اما پسرکی که غول خیلی دوستش داشت دیگر دیده نشد. غول دلش برای دوست کوچکش تنگ شده بود و اغلب راجع به او سخن میگفت و تکرار میکرد که: «چقدر دلم میخواست که بازهم او را میدیدم.»
سالها گذشت و غول، پیر و ضعیف شد. دیگر قدرت نداشت با بچهها بازی کند. هرروز روی صندلی راحتی بزرگ خود مینشست و بچهها را تماشا میکرد و باغ خود را میستود و میگفت: «من در باغم گلهای زیادی دارم، اما بچهها زیباترین گلهای باغ من هستند.»
در یک سحرگاه زمستانی، غول از خواب بیدار شد و به کنار پنجره آمد. حالا دیگر از زمستان متنفر نبود. زیرا میدانست که زمستان، نشانهی خواب بهار و آرامش گلها و درختها است. همینطور که به باغ نگاه میکرد ناگهان چشمش به صحنه عجیبی افتاد. در دورترین گوشه باغ درختی دید پوشیده از شکوفههای سپید که شاخههای آن پر از میوههای قرمز و درشت بود و در زیر آن پسربچهای که او را خیلی دوست میداشت، دیده میشد.
غول با شادی بسیار از پلهها پائین آمد و پا به درون باغ گذاشت. از روی علفها گذشت و به کودک نزدیک شد.
وقتی به او رسید ناگهان متوجه شد که بر کف دستهای کودک، جای دو میخ و روی پاهای کوچکش هم جای دو میخ وجود دارد و از آنها خون جاری است
چهره غول از زور خشم سرخ شد و گفت:
– چه کسی جرئت کرده که تو را مجروح کند؟ بگو تا با شمشیر او را نابود کنم.
کودک گفت:
– نه، کسی مرا مجروح نکرده است اینها زخمهای محبت است!
ناگهان غول ترسید و گفت:
– تو کیستی؟
و آنگاه در مقابل کودک بهزانو درآمد.
کودک تبسمی کرد و به غول گفت:
– یکبار اجازه دادی که من در باغ تو بازی کنم و امروز تو به باغ من خواهی آمد، باغی که بهشت نام دارد.
روز بعد هنگامیکه بچهها وارد باغ شدند، در زیر درخت پر از شکوفهای، غول را دیدند که در زیر شکوفههای سپید و صورتی، با چهرهای خندان و شاد، جان به جانآفرین تسلیم کرده است.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)