داستان کوتاه
روزهای خوش
نوشته: جلال آل احمد
نخستین باری که با او در پلاژ بابلسر برخوردم، هرگز نظرم را جلب نکرد. در میان آنهمه دیدنیهایی که مرا همچون تازهوارد ناآشنایی در میان گرفته بود، وقت این نبود که توجهی به او بکنم و یا دقیقهای چند در قیافهاش دقیق شوم. با این جهت نمیدانم در آن روز اول هم همینطور لب و دهانش سوخته و دندانهایش سیاه شده و در حال افتادن بود یا نه.
چند روز قبل یک نفر در دریا غرق شده بود. مردم گرچه به شجاعت و دلدار بودن تظاهر میکردند زیاد سربهسر دریای پرهیاهو و ناآرام نمیگذاشتند. موجی که به عجله از روی شنهای ساحل بالا میآمد و در پی طعمهٔ تازهتری میگشت دیگر چیزی نمییافت و نومید و خجول خود را جمع میکرد و در دامان آبیرنگ مادر بیرحم خود پنهان میشد.
جیپ سفری یک خانوادهٔ خوشگذران خراب شده بود و روشن نمیشد. خیلی زحمت کشیدند و بچههای هندوانهفروش لب دریا خیلی کمک کردند و مدتها ماشین را به جلو هل دادند ولی نشد که نشد. بالاخره یک سواری شیک از راه رسید. جیپ را به آن بستند و روی شنهای ساحل میگرداندند و جنجال میکردند.
مادر پیر یک خانوادهٔ ارمنی که همهٔ فرزندان و نوادگانش یا در آب غوطه میخوردند و یا در گوشه و کنار با جوانان همسفر خود به مغازله مشغول بودند، زیر سایبانی از کتان سفید، پاهای خود را دراز کرده بود و شنهای آفتابخوردهٔ اطراف را با ولع تمام روی پاهای چاق و گوشتدار خود میریخت. پاهایش خیلی چاق بود و تنها از رویهم میلغزیدند و او بالاخره موفق نشد که پاهای خود را از شن داغ بپوشاند و چنددقیقهای با گرمای مطبوع آنها سرمای پیری و نزدیکی را از عضلات پفکردهٔ خسته و نزار خود بیرون بکشد.
آفتاب سوزنده بود و دریا میغرید. پرچم سیاه علامت دریای طوفانی در بالای چوببست دیدهبانی دریا، در مقابل باد ملایمی که میوزید، پرپر میکرد؛ و مثل یک قایق کوچک موتوری که از دور میرسید صدا میداد. و بارکازی که میگفتند یک هفته است در کنارهٔ دور بابلسر لنگر انداخته بود، گاهگاه سوتی میکشید و صدای آن با هیاهوی یکنواخت و سنگین امواج دریا مخلوط میشد.
دو روز پیش، اولین باری که کنار دریا آمده بودم، هوا آرام بود و در پلاژ بابلسر جمعیت وول میزد. هیچ جای نشستن نبود. همهجا حصیری انداخته بودند و اگر توانسته بودند سایبان سفید و یا رنگینی هم از کرایهدارهای لب دریا گرفته بودند. زیر آفتاب دراز میکشیدند و یا آب کنارهٔ دریا را با جستوخیزهای عجول و کودکانهٔ خود گلآلود میکردند و یا عکس میانداختند. آنهایی که چتر بزرگ آفتابگردان رنگین و یا ابریشمی به همراه خود داشتند، حتماً دوربین عکاسی هم با خود آورده بودند و دیگر احتیاجی به عکاس نداشتند. سگ خود را بغل میگرفتند؛ لباس شنا و پستانبندهای خود را مرتب میکردند؛ و روی گوشماهیها لم میدادند و عکس میانداختند. ولی دیگران، مقپز و ناراحت، درست ده دقیقه جلوی دوربین رنگ و رو رفتهٔ او و پشت به دریای آرام میایستادند و دلگرمیها و شادمانیهای سفر کنار دریای خود را روانهٔ دهانهٔ تنگ و تاریک دوربین او میکردند.
آن روز بیش از همه توجه من به دوربین عکاسی او، به سهپایهٔ آن، و به عکسهای مختلفی که به اطراف دوربین خود پونز کرده بود، و به قیافههای مردمی که میخواستند حتماً درحالیکه تا زانوهاشان را آب دریا فراگرفته است، از خود عکسی به یادگار بگیرند، بود.
جوانک ادارهای مانندی که سر طاسش در میان آب موجب خندهٔ خانمهای خوشمشرب تهرانی شده بود – و میل کرده بود عکسی از کنار دریا داشته باشد – وقتی از آب بیرون آمد، لباسهای خود را که پوشید و کلاه سفید حصیری خود را کج بسر گذاشت، روی شنهای خیس و پوشیده از گوشماهی کنار دریا، مقابل دوربین او ایستاده بود و داشته کراوات خود را صافوصوف میکرد که یک موج کوچک و بیحیا به خود جرئت داد و تا مچ پای او را در آغوش گرفت. از آن واقعه فحشهای رکیکی که او به عکاس لب دریا داد در خاطرهٔ من مانده است. و شاید محبتی که مرا وامیداشت به این عکاس لب و دهان سوخته و پیشانی بلند پلاژ بابلسر نزدیک شوم و با او سر درد دل را باز کم اندکی هم ازاینجا ناشی شده بود.
آن روز دیگر در پلاژ نماندم و بهقصد تماشای کنارههای دورافتاده و فراموششده، حولهٔ کوچکم را بدوش انداختم و تا ظهر در آن دورها یا با گوشماهیها بیاختیار و بچگانه بازی میکردم و یا خاویارهایی را که آب دریا تازه به ساحل انداخته بود به اینطرف و آنطرف میکشیدم و یا چند شعری را که به یاد داشتم زمزمه میکردم.
دو روز بعد، دومین باری که به پلاژ آمدم جمعیت کمتر و دریا بیرونقتر بود. مناظر عادی شده و مکرر، زیاد جالب نبود. و من اگر میتوانستم، میخواستم تا آن دورها، در آنجاها که آسمان و دریا یکرنگ و مخلوط میشوند، شنا کنم و دیدنیهای تازهتری بجویم؛ و یا مثل مرغهای کوچک ماهیخواری که در مصب بابل، خود را از بالا بهسرعت به سمت آب پرتاب میکردند و با تمام هیکل، دنبال شکار خود، در آب فرومیرفتند، میتوانستم پرواز کنم و از بلندیهای آسمان خود را به میان آب رها سازم. دیگر غوطه خوردن در آب کمعمق کنارهای که حتم داشتم حداکثر در یک متری زیر آن کف محکم دریا را حس خواهم کرد مرا سیراب نمیکرد. دنبال چیز تازهای گشتم. سرسبزی غیرعادی چمنها و جنگلها و زیباییهای زودگذری که در طول راه تا آنجا دیده بودم همه در خاطرهٔ من زنده و شاداب باقی مانده بود و دیدار تازهٔ مرا طلب میکرد. ولی دریایی که آب کنارههای آن را ساعتهای دراز در زیر بازوهایم فشرده بودم و سینهٔ بیاضطرابش را مشوش ساخته بودم و در میان بزرگی و بیاعتناییاش غوطه خورده بودم، برای من خودمانی و عادی شده بود.
از آب زود دلزده شدم و در کناری دراز کشیدم. به پهلو افتادم و شنهای داغ را زیر سرم جمع کردم و روبست جایی که عکاس دوربین خود را واداشته بود و خودش دور آن میپلکید و از زور بیکاری و کسادی با سطل دوای عکاسی خود آب برای پاشویی کنار دریا آمدهها میبرد، چشم دوختم.
بدنم را به آفتاب بیرحم و سوزان سپرده بودم و سعی میکردم صدای حرکت کرمهای کوچک کنار دریا را، لای شنهایی که زیر سرم جمع کرده بودم، بشنوم. مدتها همچنان افتاده بودم. و باریکهٔ آبیرنگ دریا را که در سرتاسر افق، همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، پیدا بود مینگریستم و یا سعی میکردم حرکات شیطنتآمیز ماهیهایی را که از آب بیرون میجستند و دوباره در آب فرومیرفتند درک کنم و یا چیزهای تازهای از قیافهٔ عکاس لب دریا بخوانم. یکبار، ناگهان توجهم به لب و دهان سوختهٔ او جلب شد. کنار یک اتاقک چوبی رختکن، آب روی پای مردی میریخت و شنهای پای او را پاک میکرد. شنیدم آن مرد از او پرسید:
– دهنتون چطور شده؟ جوهر گوگرد تو دهنتون گردوندید؟
ناگهان سر برگرداندم. هردوی آنها ملتفت شدند. و این حرکت من او را اقلاً از جواب دادن خلاص کرد. راحت شده بود. کارش را تمام کرد و رفت.
صورت استخوانیاش، با شقیقههای گود افتاده و پیشانی بلندی که تا فرق سرش بالا میرفت، چیز غیرعادی و تازهای نداشت. فقط لبهای سوخته و پوستانداختهٔ او، و از میان آنها دندانهای سیاه شده و ناسالم او بود که در یک لحظه که نگاه ما به هم برخورد مرا به وحشت انداخت.
ازآنپس، تا ظهر که همه رفتند و جز من و او و کرایهدارهای لب دریا و قهوهچی بابلی و یک خانوادهٔ خوشگذران که در آنطرف گرامافون خود را کوک کرده بودند و روی شنها تانگو میرقصیدند کسی نماند، من فقط او را میپاییدم.
آرامآرام، ولی محکم و جسور قدم برمیداشت. برای کسانی که شنای خود را تمام کرده بودند و میرفتند، آب میبرد و پایشان را میشست و اگر خیال نمیکردند که کارگر قهوهچی لب دریا است و چیزی به او میدادند میگرفت. سروگردن کسانی را که میخواستند پیش او عکس بگیرند صاف و مرتب میساخت و منظرههای بهتری را از دریا برای زمینهٔ عکس آنها انتخاب میکرد. حلقهٔ فیلم خانمهای ناشی و تازهکاری را که برای اولین بار – در کنار دریا – دوربین عکاسی بدوش انداخته بودند، برایشان جا میانداخت و دوربینشان را میزان میکرد و وقتی کاری نداشت، به سهپایهٔ دوربین خود تکیه میکرد. پشت به ساحل و رو به دریای بیکران مینشست و من دود سیگار او را که باد با خود به این سمت میآورد میدیدم.
مدتها او را پاییدم. ولی او از همه رو برمیگرداند. وقتیکه با کسی کاری داشت. در قیافهاش دقیق نمیشد. یک نظر زودگذر میکرد و باز به کار خود میپرداخت گویا با هیچکس آشنایی نداشت. ولی پیدا بود که دنبال چیزی و یا کسی گشت. در همان یک نظر در مییافت که مطلوب خود را جسته است یا نه. کرایهدارهای لب دریا که با مسافرهای یکساعته نیز گرم میگرفتند و قایقرانهای بابلی که در همان چند دقیقه که مسافری را از پای پل بابلسر تا کناره میآوردند داستانهایی از شجاعتهای هنگام طوفان خود نقل میکردند و یا از باج گزافی که از مزد روزانهٔ خود به شهردار باید بپردازند دردل میکردند هم او را نمیشناختند و با او گرم نمیگرفتند. فقط شاگرد قهوهچی کنار دریا توانست از او خبرهایی به من بدهد و من از همانجا بالاخره توانستم درک کنم که چرا لب و دهان او سوخته و دندانهایش سیاه شده. درست درک میکردم که تنها است. پیدا بود که در دنیای بیگانگان نفس میکشد. پیدا بود که بیرون از خودش و دورتر از دوربین عکاسی اسقاطش هیچکس را ندارد که کسادی روزهای غیر تعطیل کنار دریا را برایش بگوید و درد دل کند.
شاگرد قهوهچی گفته بود که او تازه از بندر پهلوی آمده و فقط چهار روز است که اینجا عکاسی میکند و نیز گفته بود که هنوز در پی او هستند و پاسبانی که مأمور لب دریا است او را هم میپاید.
کنار دریا خلوت شده بود. از وسط دریا یک قایقران تصنیفی را میخواند و مفردات صدای او با هیاهوی امواج درهم میآمیخت و درست تشخیص داده نمیشد. آفتاب دمبهدم سوزندهتر میشد. شنها داغ بود و کف پا را میسوزاند. یک گاو زرد خوشرنگ پوست هندوانههایی را که با شن آمیخته شده بود پوزه میزد و با صدا میجوید و از مرغهای ماهیخوار و ماهیهای شیطان دیگر خبری نبود.
حوصله نداشتم که به شهر برگردم. بلند شدم و برای فرار از داغی شنهای کنار دریا با قدمهایی عجول خود را به عکاس لب دریا رساندم و پشت به دریا، در مقابل دهانهٔ دوربین او، به انتظار ایستادم. سوختگی کف پایم را شن مرطوب ساحل خیلی زود فروبرد. نمیخواستم حرفی زده باشم. او نگاهی به من کرد، ته سیگارش را به دور انداخت و بلند شد:
– آقا لابد میخواند عکس بیندازند؟
– همچین.
هیچ تغییری در قیافهاش رخ نداد. انگار کسی در مقابل او نبود. مثل یک ماشین به کار خود مشغول شد. نه وحشتی و ترسی، و نه ملاطفتی و یا احساس ناراحتی و عذابی، در قیافهاش خوانده نمیشد. درست پیدا بود که حضوروغیاب من برایش یکسان بود. سهپایهٔ دوربین را جابجا ساخت. دهانهٔ آن را مقابل نیمتنهٔ بالای من میزان کرد و در دوربین را گذاشت. شاسی را بیرون آورد و از میان آستین سیاه بلندی که در کنار دوربین آویزان بود دست خود را توی جعبه برد و دنبال کاغذ عکاسی مدتی گشت. شاسی را بهجای خود گذاشت. دهانهٔ دوربین را برداشت. شماره داد و کار تمام شد. و من اکنون وسیلهای پیدا کرده بودم که سر حرف را با او باز کنم و تا عکسم آماده شود، رفتم که در بوفهٔ لب دریا چیزی بخورم.
یک سایبان موقتی حصیری، چند صندلی راحتی چرک گرفته در زیر آن، و در گوشهای یک میز دراز و بلند که روی آن یک بشقاب گوجهفرنگی و چند تا نان سفید بریدهشده گذاشته بودند، و یک قفسه با آشامیدنیهای گوناگون، عبارت بود از بوفهٔ کنار دریا.
رقص آن خانوادهٔ خوشحال هنوز ادامه داشت. صفحه به ته رسیده بود و گرامافون خرخر میکرد. یک عاقل زن، دو دختر، یک پسر به عقل رسیده و چند جوانک دیگر باهم میرقصیدند. و کسی به فکر این نبود که صفحه را عوض کند. خدمتگزار بوفه روی چهارپایهٔ خود نشسته بود و آب دهانش را فرومیداد.
ناهارم را گفتم روی میزی در گوشهٔ دیگر سایبان چید و همچنان که لقمه را میجویدم چشمم از آبی سیر دریا بر گرفته نمیشد. نسیمی که از روی آبهای دور میوزید نه بوی سرداری را با خود میآورد نه از فراز غم و اندوهی، و یا کینه و حسدی میگذشت. فقط باد خنک و شور دریا بود. و از بیخبریهای آن دورها و از آب زلالی که سینهٔ خود را بی هیچ بخلی زیر اشعهٔ گرم خورشید باز کرده است، خبر میآورد. ولی انگار در میان شوری و بیبویی همین نسیم نیز، بوی یک دهان سوخته از جوهر گوگرد، و بوی کرمخوردگی دندانهایی که حتماً چندساعتی به رویهم کلید شده بودهاند، به مشام میرسید.
میلی به غذا نداشتم. حواسم پیش عکاس لب دریا بود. مثلاینکه کارش تمام شده بود و عکسهای مرا لای دستمال بزرگی که داشت میپیچید تا خشک شود. جلو رفتم. عکسهای بدی نشده بود. ولی من به آنها توجهی نداشتم. بیشتر از آنها خود عکاس برای من جالبتوجه بود. ته چشمهای او میخواندم که مطلوب خود را یافته. میخواندم که نزدیک است دلش از غم و درد آب شود و بهصورت اشک بیرون بریزد. دستوپا میکرد که وسیلهای بجوید و سر صحبت را باز کند. بار اول که به او برخوردم و لب و دهان سوختهاش به وحشتم انداخت چنین نبود. آن دفعه انگار از همهٔ کنجکاویها میگریخت. من فرصت را غنیمت دانستم و گفتم:
– عکسهای بدی نشده، متشکرم، یادگار خوبیه. کاغذ خوبی هم داره. از کجا میخرید؟
– پهلوی که بودم دو سه بسته خریدهام. اینجا که کسی عکس نمیندازه. تا یه هفتهٔ دیگه هم مشتریها مو جواب میده.
– شاگرد قهوهچی هم میگفت که پهلوی بودید. لابد اونجام عکاسی میکردید. راستی چرا جواب آن مردک را ندادید؟
– کدوم مردک؟
– اون که پرسید چرا تو دهنتون جوهر گوگرد گردوندید. راستی اینطوره؟
– نه. چه میدونم. آدم چه میدونه با کی طرفه. مردم همین بلدند دلسوزی کنند. اگه آدم بخواد صبح تا شام جواب مردمو بده که کار پیش نمیره. خیلیها رو هم دیدم که این دوسهروزه از من فرار میکردند. راستی لب و دهنم خیلی بدنما است؟…
میخواست زودتر وارد مطلب شود. عجله داشت. عقدهٔ دلش داشت باز میشد. من حولهٔ کوچکم را بدوش انداختم، دستش را گرفتم و نشستیم. رو به دریا و پشت به ساحل، چشم به آن دورها دوخته و گفتم:
– نه. چرا بدنما باشه. فقط صبح تا حالا حواس منو پرت کرده. شاید خیال کنید منم مفتشی چیزی هستم. اما بالاخره هرکی یه خورده فکر کنه میتونه بفهمه شما رو چیزخور کردهاند یا خودتون سمی، چیزی، خوردهاید. نمیخوام بگم دلم به حالتون میسوزه. اما حواسم صبح تا حالا پرته…
و به این طریق باهم گرم گرفتیم. کسی در آن اطراف نبود. تا عصر که دوباره مردم رو به دریا بیاورند و سروصدایی راه بیفتد، سه چهارساعتی وقت داشتیم. در همان دقایق اول یکدیگر را شناختیم و او پذیرفت که داستان این چندماههٔ خود را برای من نقل کند.
دریا ساکت میشد. او شروع کرده بود. سنگینی غمی که از دل او برمیخاست و در آسمان روشن و درخشان بعدازظهر دریا پخش میشد، بادهای عجول کنارهای را مهار میزد و به دریا درس سکوت و وقار میداد. او سیگار خود را دود میکرد، چشم به آن دورها دوخته بود و برای من تعریف میکرد:
– ما بالاخره تصمیم گرفتیم خودمونو راحت کنیم. دیگه چیکار میتونستم بکنیم؟ من دیگه از این دنیا چی میخواستم؟ زنم هنوز از خدا میترسید: آیا من راضیش کردم. میون من و زنم هیچی مخفی نیست. هیچوقتم نبوده. اونم همهچیزو میدونست. میدونست که من دیگه نمیتونم دکونی بگیرم و سروسامانی به زندگیام بده. میدونست که دیگه پسرشو نمیتونه ببینه و بایس فراموشش کنه. میدونست که حتی نشونی مشتریهای ستم ثبت و ضبط کنند. همهٔ اینها رو میدونست. از بس غصهٔ پسرشو خورده بود خسته شده بود. و وقتی من بهش گفتم که میخوام چیکار کنم یه خورده وحشت زده شد. همهش یه خورده. من میدونستم از چی وحشت داره. خودش زود ملتفت شد و رضایت داد. اما حیف که نشد. نشد که خودمونو راحت کنیم. نشد که من دیگه نتونم فکر دکون کوفتیم رو که همون روزهای اول آتیشش زدند از کلهام درکنم. نشد که دیگه غصهٔ نون شبمون رو نخوریم. نشد که نشد. میبینید که الانه بازهم زندهام. و بازم مجبورم با این لب و دهن سوختهٔ لعنتی میون مردم پرسه بزنم و مثل سگ جون بکنم. آخه مگه چقدر میشه جون کند؟ این هم یک حدی داره. من الآن چهل و پنج سالمه. چهل و پنج سال! اون بیست سال اول رو که ولش کن. من از این بیست و پنج سال دیگهش هم بیست سالش رو انتظار کشیدهام. بیست سال انتظار! همهش پنج سال برام باقی میمونه. پنج سال مگه چقدره؟ اونم که اینطوری تمام شد. من اگه میدونستم اینطوری تمام میشه اصلاً از جام تکون نمیخوردم. یک قدم هم ور نمیداشتم؛ تو اینهمه دهاتی که من گشتهم. اینهمه شهرهایی که رفتهم. این سه سالی که خانه بدوش بودهم. اینهمه عکسهائی که ور داشتم. خوب شد که همهشو سوزوندند. خوب شد که چیزیش برام نموند. راستی یادگارهای خوبی بود. اما نه، کجاش خوب بود. فقط میتونست دل آدمو بسوزونه. نمیدونید چه جور هم میسوزونه. دیگه چه فایدهای داشت. اینهمه عکسهایی که دادم روزنومه کردند. اونهم چه جور! این دوربین من که از خودمم سگجونتره. این دوربین من که دست از سر من ور نمیداره. اینهمه آتش که تو زندگی من باریده خم به ابروی این جعبهٔ اسقاط نیاورده. چه سگجونه. از منم سگجونتره. چه جور تونستم درش ببرم. معلوم بود که دکونمو آتش میزنند. منم دوربینمو ور داشتم و در رفتم. درست یک هفته قایم شدیم، هرچی داشتیم گذاشتیم و از صاحبخونه یک چمدون گرفتیم. همهش یک چمدون واسهٔ اینکه بتونیم دوربینو توش جا بدیم. از اونوقت تا حالا خیلی میگذره. اونشب هم که میخواستیم خودمونو راحت کنیم، اونشبم جلوی چشممون بود. شبها تو همون دکون عکاسیم میخوابیدیم. همونجا زندگی میکردیم. سوبلمه رو دوتاییمون خوردیم و صاف خوابیدیم. تا خوابمون ببره خیلی طول کشید. منتظر این نبودیم که بخوابیم. منتظر این بودیم که بمیریم. که خفه شیم. اما هی مثل آدمهائی که نمیتونند بخوابند و از رفیق پهلوییشون میپرسند که خوابه یا بیداره، از هم میپرسیدیم. زنم خوابش نمیبرد. نمیمرد. این جعبهٔ سیاه دوربینم همونجور اون جلو سرپا وایساده بود. مثل آژانی که مأمورمون بود. همونطور زل زده بود و ما رو بربر نگاه میکرد. ازدستش راحتی نداشتیم. غصهٔ پسرم یکطرف. برای من که دیگه غصهای نداشت. اما این زنک رو بگو. دلش دیگه داشت میترکید. خودشو میکشت. دو سه ماه اول همهش گریه میکرد. از بس زق زده بود دیگه حوصلهٔ منو سر برده بود. غصهٔ این یک طرف. آن آژانه هم دیگه برامون عذابی شده بود. ولمون نمیکرد. دیگه کمکم باهامون آشنا هم شده بود و میآمد تو دکون چایی هم واسهش درست میکردیم. باهم سیگارم میکشیدیم. برام درد دل هم میکرد. اما باز میرفت گزارش میداد – سر شو بخوره – چهل تام دروغ و دغل روش میگذاشت. همون گزارشهاش بود که پدرم رو درآورد. هیچ میدونید چند دفعه واسهٔ همون گزارشها ازم تحقیقات کردند؟ چه حرفها که ازم نپرسیدند. دیگه ذله شده بودم. دیگه حوصلهمون سر رفته بود. دیگه نمیگذاشتندمون آواره هم باشیم. پندر پهلوی رو که نمیشناختم. با کسی هم رفیق نمیتونستم بشم. میترسیدم. کی حوصله داشت با من رفاقت کنه؟ از بس این آژانه مارو چهارچشمی میپائید دیگه کسی نزدیکمون نمیشد. هیشکی رو نداشتم که باهاش یک سلامعلیک بکنم. این منو میترکوند. آرزو میکردم… آرزو میکردم که یکی باشه و من روزی یک دفعه بهش سلام کنم. آرزو! اما کجا؟ فقط همون آژانه بود که دم بدم میومد. مشتریهام ته کشیده بودند… کی حوصله داشت بیاد پهوی من عکس بندازه. مردم اونجایی میرند که براشون دردسر نداشته باشه. این پدر سگ که نشونی همهشون را میبرد میداد دیگه ما رو از نون خوردن هم انداخته بود. دیگه نمیشد صبر کرد. دیگه همهش بایست به فکر این شکم بیصاحاب مونده باشم. این پسره هم که رفته بود و خبری ازش نبود. من حتم داشتم کشته شده. اما مادرش نمیدونست. چه فرق میکرد. اونم میدونست که دیگه پسرشو نمیتونه ببینه. همین کافی بود که زندگی رو به من حروم کنه. اما کدوم زندگی. زندگی سگ بهتر از ما بود. من چطور میتونستم مثل سگ کتک خورده صبح تا شام منتظر یک سلامعلیک باشم؟ منتظر این باشم که غیر از اون آژانه کس دیگهای بسراغ من بیاد؟ من چطور میتونستم همهش فکر یه لقمه نون روزم باشم. عادت نکرده بودم. همیشه برای خودم دکونی داشتم. تو دهات هم که بودیم کی میگذاشت یک شاهی از جیبم خرج کنم. چه روزهای خوبی بود. دیگه ممکنه تکرار بشه؟ مگه تو خواب ببینمش. تو خوابم نمیشه دید. مگه بمیرم و راحت شم. اینجام ول کنم نیستند. مگه من چه کردهام؟ چرا عکس دستهجمعی دهاتیها رو فروختم؟ همین؟ من همهٔ این مازندرونو گشتهم. تا اونطرف زنجونم رفتهم و عکس گرفتهم. خوب اینکه گناه نیست. گناه هم باشه چرا راحتم نمیکنند؟ چرا حبسم نمیکنند؟ میمردم بهتر بود. دیگه نمیشه هم مرد. سوبلمه هم دیگه ما رو نمیکشه. نکشت دیگه. اگه همونقدر تریاک خورده بودیم حتماً راحتمون کرده بود. نمیدونم چی بهمون داده بود…
مرتب حرف میزد. هر جملهٔ خود را تمام نکرده ول میکرد و به جملهٔ دیگر میپرداخت. خیلی حرفهای دیگر زد که من یادم رفت. خیلی حرفها زد. و ما تا وقتیکه خورشید در دریا افتاد و کمکم خاموش شد باهم بودیم.
سنگینی غمی که از دل او برمیخاست و روشنایی غروب کنندهٔ خورشید را دنبال میکرد، بادهای عجول کنارهای را مهار میزد و به دریا درس سکوت و وقار میداد. و نسیمی که از روی آبهای دور میوزید انگار در میان شوری و بی بویی خود، بوی یک دهان سوخته از جوهر گوگرد را به همراه میآورد.