قصهی
موش گرسنه
نوشته: صمد بهرنگی
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. موشی هم بود که در صحرا زندگی میکرد. روزی گرسنهاش شد و به باغی رفت. سه تا سیب گیـر آورد و خورد. بادی وزید و برگهای درخت سیب را کند و بر سرش ریخت. موش عصبانی شد برگها را هم خورد و از باغ بیرون آمد. دید مردی سطل آب در دست به خانهاش میرود. گفت: آهای مرد! توی باغ سه تا سیب خوردم، باد آمد برگهایش را به سرم ریخـت، آنها را هم خوردم. الانه تو را هم میخورم.
مرد گفت: با سطل میزنم تو سرت، جابجا میمیری ها!
موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد. رفت و رفت تا رسید بهجایی که تازهعروسی داشت آتشچرخانش را میگرداند.
مـوش گفت: آهای، عروس خانم! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم، باد آمد برگها را ریخت، آنها را هـم خـوردم، مـرد سـطل به دست را خوردم. الآن تو را هم میخورم.
عروس گفت: با آتشچرخان میزنم تو سرت کباب میشوی ها!
موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسید بهجایی که دخترها نشسته بودند و گلدوزی میکردند.
موش گفت: آهای دخترها! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم، باد آمد برگها را ریخت، آنها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عـروس خانم را خوردم. الآن هم شماها را میخورم.
دخترها گفتند: با سوزنهایمان چشمهایت را درمیآوریم ها!
موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را کشید و رفت. رفت و رفت تا رسید پیش پسرهایی که تیلهبازی میکردند. گفت:
– آهای پسرها! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم. باد آمد برگها را ریخت، آنها را هم خوردم، مرد سـطل به دست را خـوردم، عـروس خانم را خوردم، دخترهای گلدوز را خوردم. الآن شما را هم میخورم.
پسرها گفتند: آهای موش مردنی، تیله بارانت میکنیم، ها!
موش گرسنه پسرها را هم قورت داد و گذاشت رفت. آخرسر رسید به یک پیرزن. گفت:
– آهای پیرزن! رفتم بـه بـاغ سـه تـا سـیب خوردم. باد آمد برگها را ریخت، آنها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خـانم را خـوردم، دختـرهـای گلـدوز را خوردم، پسرهای تیلهباز را خوردم. الآن تو را هم میخورم، نوبت توست.
پیرزن کمی فکر کرد و گفت:
– ننهجان، من همهاش پوستواستخوانم. تو را سیر نمیکنم. دیشب «دویمـاج»* روغن درست کردهام بگذار برم بیاورم آن را بخور.
موش گفت: خیلی خوب برو اما زود برگرد.
پیرزن گربهی براق چاقوچلهای داشت بسیار زبروزرنگ. رفت به خانهاش و گربهاش را گذاشت توی دامنش و برگشت و تا رسید نزدیک موش. گفت:
– بیا ننه، بگیر بخور.
و گربه را ول داد بهطرف موش. موش تا چشمش به گربه افتاد دررفت. گربه دنبالش کرد اما نتوانست بگیردش، موش رفت توی سوراخی قایم شد. گربه دم سوراخ نشست و کمین کرد. مدتی گذشت و سروصدا خوابید. موش اینور و آنور را نگاه کـرد، گربـه را ندید خیال کرد خسته شده رفته. یواشکی سرش را از سوراخ درآورد اما گربه دیگر مجال فرار نداد، چنگالش را زد و موش را گرفت و شکمش را پاره کرد. آنوقت مرد سطل به دست بیرون آمد، عروس خانم بیرون آمد. دخترهای گلدوز و پسرهای تیلهباز بیـرون آمدند و هرکدام برای گربه چیزی آوردند که بخورد و بیشتر چاقوچله شود.
دل خوانندهها شاد و دماغشان چاق!
پایان
___________________
*غـذایی اسـت کـه معمولاً از نان بیات و پنیر یا روغن درست میشود.