داستان
۲۴ ساعت در خوابوبیداری
نوشته: صمد بهرنگی
تاریخ نگارش: تابستان ۱۳۴۷
به نام خدا
خوانندهی عزیز،
قصهی «خوابوبیداری» را به خاطر این ننوشتهام که برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است که بچههای هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چارهی درد آنها چیست؟
اگر بخواهم همهی آنچه را که در تهران بر سرم آمد بنویسم چند کتاب میشود و شاید هم همـه را خسـته کنـد. ازاینرو فقـط بیستوچهار ساعت آخر را شرح میدهم که فکر میکنم خستهکننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم که چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم:
چند ماهی بود که پدرم بیکار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم بـه تهران. چند نفر از آشنایان و همشهریها قبلاً به تهران آمده بودند و توانسته بودند کار پیدا کنند. ما هم به هوای آنها آمدیم. مـثلاً یکی از آشنایان دکهی یخ فروشی داشت. یکی دیگر رخت و لباس کهنه خریدوفروش میکرد. یکی دیگر پرتقال فروش بود. پدر من هم یک چرخدستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیبزمینی و خیار و اینجور چیزها دوره میگرداند. یکلقمهنان خودمان میخوردیم و یکلقمه هم میفرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پدرم دوره میگشتم و گاهی تنها توی خیابانها پرسـه میزدم و فقط شبها پیش پدرم برمیگشتم. گاهی هم آدامس بسته یک قران یا فال حافظ و اینها میفروختم.
حالا بیاییم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زیور بلیتفروش بود، احمدحسین بود و دوتای دیگر بودند که یک سـاعت پـیش روی سـکوی بانک، با ما دوست شده بودند.
ما چهارتا نشسته بودیم روی سکوی بانک و میگفتیم که کجا برویم تاس بازی کنیم که آنها آمدند نشستند پهلـوی مـا. هـر دو بزرگتر از ما بودند. یکی یک چشمش کور بود. آن دیگری کفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرک یکی از زانـوهـایش از سوراخ شلوارش بیرون زده بود و سرووضعش بدتر از ما بود.
ما چهارتا بنا کردیم به نگاههای دزدکی به کفشها کردن. بعد نگاه کردیم بهصورت هم. با نگاه بـه همـدیگر گفتـیم کـه آهـای بچهها مواظب باشید که با یک دزد کفش طرفیم. یارو که ملتفت نگاههای ما شد گفت: چیه؟ مگر کفش ندیدهاید؟
رفیقش گفت: ولشان کن محمود. مگر نمیبینی ناف و کون همهشان بیرون افتاده؟ این بیچارهها کفش کجا دیده بودند.
محمود گفت: مرا باش که پاهای برهنهشان را میبینم باز دارم ازشان میپرسم که مگر کفش به پایشان ندیدهاند.
رفیقش که یک چشمش کور بود گفت: همه که مثل تو بابای اعیان ندارند که مثل ریگ پول بریزند برای بچهشان کفش نو بخرند.
بعد هر دوشان غشغش زدند زیر خنده. ما چهارتا پاک درمانده بودیم. احمدحسین نگاه کرد به پسر زیور. بعد دوتایی نگاه کردند به قاسم. بعد سهتایی نگاه کردند به من: چکار بکنیم؟ شر راه بیندازیم یا بگذاریم هرهر بخندند و دستمان بیندازند؟ من بلندبلند به محمود گفتم: تو دزدی!… تو کفشها را دزدیدهای!…
که هر دو پقی زدند زیر خنده. چشم کوره با آرنج میزد به پهلوی آنیکی و هی میگفت: نگفتم محمود؟… ها ها!… نگفتم؟…هه …هه …هه!…
ماشینهای سواری رنگارنگی کنار خیابان توقف کرده بودند و چنان کیپ هم قرار گرفته بودند که انگار دیواری از آهن جلوروی ما کشیده بودند. ماشین سواری قرمزی که درست جلوروی من بود حرکت کرد و سوراخی پیدا شد که وسط خیابان را ببینم.
ماشینهای جورواجوری از تاکسی و سواری و اتوبوس وسط خیابان را پر کرده بودند و بهکندی و کیپ هم حرکت میکردند و سروصدا راه میانداختند. انگار یکدیگر را هل میدادند جلو میرفتند و به سر یکدیگر داد میزدند. به نظر من تهران شلوغترین نقطهی دنیاست و این خیابان شلوغترین نقطهی تهران.
چشم کوره و رفیقش محمود کم مانده بود از خنده غش بکنند. من خدا خدا میکردم که دعوامان بشود. فحش تازهای یـاد گرفتـه بودم و میخواستم هر جور شده، بیجا هم که شده، به یکی بدهم. به خودم میگفتم کاش محمود بیخ گوش من بزند آنوقت مـن عصبانی میشوم و بهش میگویم: «دست روی من بلند میکنی؟ حالا میآیم خایههایت را با چاقو میبرم، همین من!» با این نیت یقهی محمود را که پهلویم نشسته بود چسبیدم و گفتم: اگر دزد نیستی پس بگو کفشها را کی برایت خریده؟
این دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را بهتندی دور کرد و گفت: بنشین سر جایت، بچه. هیچ معنی حرفت را میفهمی؟
چشم کوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگیرد. گفت: ولش کن محمود. این وقت شب دیگر نمیخواهد دعوا راه بیندازی. بگذار مزهی خنده را توی دهن مان داشته باشیم.
ما چهارتا خیال دعوا و کتککاری داشتیم؛ اما محمود و چشم کوره راستی راستی دلشان میخواست تفریح کنند و بخندند.
محمود به من گفت: داداش، ما امشب خیال دعوا نداریم. اگر شما دلتان دعوا میخواهد بگذاریم برای فردا شب.
چشم کوره گفت: امشب، ما میخواهیم همچین یککمی بگوبخند کنیم. خوب؟
من گفتم: باشد.
ماشین سواری براقی آمد روبه روی ما کنار خیابان ایستاد و جای خالی را پر کرد. آقا و خانمی جوان و یک تولهسگ سفید و براق از آن پیاده شدند. پسربچه درست هم قد احمدحسین بود و شلوار کوتاه و جوراب سفید و کفش روباز دورنگ داشت و موهـای شـانه خورده و روغنزده داشت. در یک دست، عینک سفیدی داشت و با دست دیگر دست پدرش را گرفته بود. زنجیر تولهسگ در دست خانم بود که بازوها و پاهای لخت و کفش پاشنهبلند داشت و از کنار ما گذشت. عطر خوشایندی بـه بینیهایمـان خـورد. قاسـم پوستهای از زیر پایش برداشت و محکم زد پس گردن پسرک. پسرک برگشت نگاهی به ما کرد و گفت: ولگردها!…
احمدحسین باخشم گفت: برو گم شو، بچهننه!…
من فرصت یافتم و گفتم: حالا میآیم خایههایت را با چاقو میبرم.
بچهها همه یکدفعه زدند زیر خنده. پدر دست پسرک را کشید و داخل هتلی شدند که چند متر آنطرفتر بود.
باز همهی چشمها برگشت بهطرف کفشهای نوی محمود. محمود دوستانه گفت: کفش برای مـن زیـاد هـم مهـم نیسـت. اگـر میخواهید مال شما باشد.
بعد رو کرد به احمدحسین و گفت: بیا کوچولو. بیا کفشها را درآر به پایت کن.
احمدحسین با شک نگاهی به پاهای محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا وایستادی نگاه میکنی؟ کفش نو نمیخواهی؟ د بیا بگیر.
این دفعه احمدحسین از جا بلند شد و رفت روبه روی محمود خم شد که کفشهایش را در بیاورد. ما سه تا نگاه میکردیم و چیـزی نمیگفتیم. احمدحسین پای محمود را محکم گرفت و کشید اما دستهایش لیز خوردند و به پشت بر پیادهرو افتاد. محمود و چشم کوره زدند زیر خنده طوری که من به خودم گفتم همین حالا شکمشان درد میگیرد. دستهای احمدحسین سیاه شده بـود. چشـم کوره هی میزد به پهلوی محمود و میگفت: نگفتم محمود؟… هاها…ها!… نگفتم؟… هه …هه …هه!…
جای انگشتان لیز خوردهی احمدحسین روی پای محمود دیده میشد. ما سه تا تازه ملتفت شدیم که حقه را خوردهایم. خندهی آن دو رفیق حقهباز به ما هم سرایت کرد. ما هم زدیم زیر خنده. احمدحسین هم که ناراحت از زیر پای مردم بلند شده بود، مدتی ما را نگاه کرد بعد او هم زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند! جماعت پیادهرو ما را نگاه میکردند و میگذشتند. مـن خـم شـدم و پـای محمود را از نزدیک نگاه کردم. کفش کجا بود! محمود فقط پاهایش را رنگ کرده بود بهطوریکه آدم خیال میکرد کفـش نـو سیاهی پوشیده. عجب حقهای بود!
***
محمود گفت که ششنفره تاس بازی کنیم.
من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفیق پنج هزار داشتند. پسر زیور بلیتفروش یک تومان داشت. احمدحسین اصلاً پول نداشت. کمی پایینتر مغازهای بسته بود. رفتیم آنجا و جلو مغازه بنا کردیم به تاس ریختن. بـرای شـروع بـازی پشـک انداختیم. پشک اول به پسر زیور افتاد. تاس ریخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ریخت، شش آورد. یک قران از پسـر زیـور گرفت. بعد دوباره تاس ریخت، دو آورد. تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرفت و با شادی دستهایش را بههم زد و گفت: برکت بابا! بختمان گفت.
اینجوری دوبهدو تاس میریختیم و بازی میکردیم.
دو تا جوان شیکپوش از دست راست میآمدند. احمدحسین جلو دوید و التماس کرد: یک قران … آقا یک قـران بـده … تو را خـدا!…
یکی از مـردها احمدحسین را با دست زد و دور کرد. احمدحسین دوید و جلوشان را گرفت و التماس کرد: آقا یک قـران بده … یک قران که چیزی نیست … تو را خدا…
از جلو ما که رد میشدند، مرد جوان پس گردن احمدحسین را گرفت و بلندش کـرد و روی شـکمش گذاشـت روی نـردهی کنـار خیابان. سر احمدحسین بهطرف وسط خیابان آویزان بود و پاهایش بهطرف پیادهرو. احمدحسین دستوپا زد تا پاهاش به زمـین رسید و همانجا لب جو ایستاد. دو تا دختر جوان با یک پسر جوان خندهکنان از دست چپ میآمدند. دخترها پیراهن کوتاه خوشرنگی پوشیده بودند و در دو طرف پسر راه میرفتند. احمدحسین جلو دوید و به یکی از دخترها التماس کرد: خانم تو را خدا یک قران بده …
گرسنهام … یک قران که چیزی نیست … تو را خدا!… خانم یک قران!…
دختر اعتنایی نکرد. احمدحسین باز التماس کرد. دختر پولی از کیفش درآورد گذاشت به کف دست احمدحسین. احمدحسین با شادی برگشت پیش ما و گفت: من هم میریزم.
پسر زیور گفت: پولت کو؟
احمدحسین مشتش را باز کرد نشان داد. یک سکهی دوهزاری کف دستش بود.
قاسم گفت: بازهم گدایی کردی؟
و خواست احمدحسین را بزند که محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمدحسین چیزی نگفت. برای خودش جا باز کرد و نشست.
من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمیریزم.
حالا من یک قران بیشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. محمود هم که خیلی بد آورده بود گفـت: تـاس بـازی دیگر بس است. بیخ دیواری بازی میکنیم.
قاسم به من گفت: لطیف، باز با این حرفهایت بازی را به هم نزن.
بعد به همه گفت: کی میریزد؟
چشم کوره گفت: خودت تنهایی بریز. ما بیخ دیواری بازی میکنیم.
پسر زیور به قاسم اشاره کرد و گفت: تاس بازی با این فایدهای ندارد. همهاش پنج و شش میآورد. شیر یا خط بازی میکنیم.
احمدحسین گفت: باشد.
محمود گفت: نه. بیخ دیواری.
خیابان داشت خلوت میشد. چند تا از مغازههای روبرویی بسته شده بود. برای شروع بازی هرکدام یک سکهی یکقرانی را از لب جو تا بیخ دیوار انداختیم. هنوز سکهها بیخ دیوار بود که احمدحسین داد زد: آژان!…
آژان باتون به دست در دو سه قدمی ما بود. من و احمدحسین و چشم کوره دررفتیم. محمود و پسر زیور هم پشت سر ما دررفتند.
قاسم خواست پولها را از بیخ دیوار جمع کند که آژان سر رسید. قاسم از ضربت باتون فریادی کشید و پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهای قمارباز!… مگر شما خانه و زندگی ندارید؟ مگر پدر و مادر ندارید؟ بعد خم شد یکقرانیها را جمع کرد و راه افتاد.
از چهارراه که رد شدم دیدم تنها ماندهام. چلوکبابی آن بر خیابان بسته بود. دیر کرده بودم. هر وقت شاگرد چلوکبابی در آهنی را تا نصف پایین میکشید، وقتش بود که پیش پدرم برگردم. از خیابانها و چهارراهها بهتندی میگذشتم و به خودم میگفتم: «حـالا دیگر پدرم گرفته خوابیده. کاشکی منتظر من بنشیند… حالا دیگر حتماً گرفته خوابیده.» بعد باز به خودم گفتم: «مغازهی اسباببازیفروشی چی؟ آنهم بسته است دیگر. این وقت شب کی حوصلهی اسباببازی خریدن دارد؟… لابد حالا شتر من را هم چپاندهاند توی مغازه و در مغازه را هم بستهاند و رفتهاند… کاشکی میتوانستم با شترم حرف بزنم. میترسم یادش برود که دیشب چه قراری گذاشتیم. اگر پیشم نیاید؟… نه. حتماً میآید. خودش گفت که فردا شب میآیم سوارم میشوی میرویم تهران را میگردیم. شترسواری هم کیف دارد آ!…»
ناگهان صدای ترمزی بلند شد و من به هوا پرت شدم بهطوریکه فکر کردم دیگر تشریفها را بردهام. به زمین که افتادم فهمیدم وسط خیابان با یک سواری تصادف کردهام؛ اما چیزیم نشده. داشتم مچ دستم را مالش میدادم که یکی سرش را از ماشین درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشین!… مجسمه که نیستی.
من ناگهان به خود آمدم. پیرزن بزککردهای پشت فرمان نشسته بود سـگ گندهای هـم پهلـویش چمباتمـه زده بـود بیـرون را میپایید. قلادهی گردن سگ برق برق میزد.یکدفعه حالم طوری شد که خیال کردم اگر همین حالا کاری نکنم، مثلاً اگر شیشهی ماشین را نشکنم، از زور عصبانی بودن خواهم ترکید و هیچوقت نخواهم توانست از سر جام تکان بخورم.
پیرزن یکی دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر کری بچه؟ گم شو از جلو ماشین!…
یکی دو تا ماشین دیگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پیرزن سرش را درآورد و خواست چیزی بگوید که من تف گندهای به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش کردم و تند ازآنجا دور شدم.
کمی که راه رفتم، نشستم روی سکوی مغازهی بستهای. دلم تاپتاپ میزد.
مغازه درِ آهنی سوراخسوراخی داشت. داخل مغازه روشن بود. کفشهای جورواجوری پشت شیشه گذاشته بودند. روزی پدرم میگفت که ما حتی با پول ده روزمان هم نمیتوانیم یک جفت از این کفشها بخریم.
سرم را به در وادادم و پاهایم را دراز کردم. مچ دستم هنوز درد میکرد، دلم مالش میرفت، یادم آمد که هنوز نان نخوردهام. بـه خودم گفتم: «امشب هم باید گرسنه بخوابم. کاشکی پدرم چیزی برایم گذاشته باشد…» ناگهان یادم آمد که امشب شترم خواهد آمد من را سوار کند ببرد به گردش. از جا پریدم و تند راه افتادم. مغازهی اسباببازیفروشی بسته بود اما سروصدای اسباببازیها از پشت در آهنی به گوش میرسید. قطار باری تلق تلوق میکرد و سوت میکشید. خرس گندهی سیاه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هی گلوله درمیکرد و عروسکهای خوشگل و ملوس را میترساند. میمونها از گوشهای به گوشهی دیگـر جسـت میزدند و گاهی هم از دم شتر آویزان میشدند که شتر دادش درمیآمد و بدوبیراه میگفت. خر درازگوش دندانهایش را به هم میسایید و عرعر میکرد و بچه خرسها و عروسکها را به پشتش سوار میکرد و شلنگانداز دور برمیداشت. شتر گوش بـه تیکتیک ساعت دیواری خوابانیده بود. انگار وعدهای به کسی داده باشد. هواپیماها و هلیکوپترها توی هوا گشت میزدند. لاکپشتها تـوی لاکشان چرت میزدند. مادهسگها بچههایشان را شیر میدادند. گربه از زیر سبد، دزدکی تخممرغ درمیآورد. خرگوشها بـا تعجب شکارچی قفسهی روبرو را نگاه میکردند. میمون سیاه سازدهنی من را که همیشه پشت شیشه بود، روی لبهای کلفـتش میمالید و صداهای قشنگ جورواجوری از آن درمیآورد. اتوبوسها و سواریها عروسکها را سوار کرده بودند و میگشتند. تانکها و تفنگها و تپانچهها و مسلسلها تند تند گلوله درمیکردند. بچه خرگوشهای سـفید زردکهای گندهای را بـا دسـت گرفتـه میجویدند، درحالیکه نیششان تا بناگوش باز شده بود. مهمتر از همه شتر خود من بود که اگر میخواست حرکتی بکند همهچیز را در هم میریخت. آنقدر گنده بود که دیگر پشت شیشه جا نمیگرفت و تمام روز لب پیادهرو میایستاد و مردم را تماشا میکرد. حالا هم ایستاده بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرینگ جرینگ به صدا درمیآورد، سقز میجوید و گوش به تیکتیک ساعت خوابانیده بود. یک ردیف بچه شتر سفیدمو از توی قفسه هی داد میزدند: ننه، اگر به خیابان بروی ما هم با تو میآییم، خوب؟ خواستم با شتر دو کلمه حرف زده باشم اما هر چه فریاد زدم صدایم را نشنید. ناچار چند لگد به در زدم بلکه دیگران ساکت شوند؛ اما در همین موقع کسی گوشم را گرفت و گفت مگر دیوانه شدهای بچه؟ بیا برو بخواب.
دیگر جای ایستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص کردم و پا به دو گذاشتم که بیشتر از این دیر نکنم.
وقتی پیش پدرم رسیدم، خیابانها همه ساکت و خلوت بود. تک و توکی تاکسی میآمد رد میشد. پدرم روی چرخدستیاش خوابیده بود بهطوریکه اگر میخواستم من هم روی چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بیدار کنم که پاهایش را کنار بکشد و جا بدهد. غیر از چرخدستی ما چرخهای دیگری هم لب جو یا کنار دیوار بودند که کسانی رویشـان خوابیـده بودنـد. چندنفری هـم کنـار دیـوار همینجوری روی زمین به خواب رفته بودند. اینجا چهارراهی بود و یکی از همشهریهای ما در همینجا دکهی یخفروشی داشت. سر پا خوابم میگرفت. پای چرخدستیمان افتادم خوابیدم.
***
جرینگ!… جرینگ!… جرینگ!…
ـ آهای لطیف کجایی؟ لطیف چرا جواب نمیدهی؟ چرا نمیآیی برویم بگردیم.
جرینگ!… جرینگ!… جرینگ!…
ـ لطیف جان، صدایم را میشنوی؟ من شترم. آمدم برویم بگردیم د بیا سوار شو برویم.
شتر که زیر ایوان رسید من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پریدم و افتادم به پشت او و خندهکنان گفتم: من که نشستهام پشت تو دیگر چرا داد میزنی؟
شـتر از دیـدن من خوشحال شد و کمی سقز به دهانش گذاشت و کمی هـم به من داد و راه افتادیم. کمی راه رفته بودیم که شتر گفت: سازدهنیات را هم آوردهام. بگیر بزن گوش کنیم.
من سازدهنی قشنگم را از شتر گرفتم و بنا کردم محکم در آن دمیدن. شتر هم با جرینگ جرینگ زنگهای بزرگ و کوچکش بـا ساز من همراهی میکرد.
شتر سرش را بهطرف من برگرداند و گفت: لطیف، شام خوردهای؟
من گفتم: نه. پول نداشتم.
شتر گفت: پس اول برویم شام بخوریم.
در همین موقع خرگوش سفید از بالای درختی پایین پرید و گفت: شتر جان، امشب شام را در ویلا میخوریم. من میروم دیگران را خبر کنم. شما خودتان بروید.
خرگوش ته زردکی را که تا حالا میجوید، توی جوی آب انداخت و جستزنان از ما دور شد.
شتر گفت: میدانی ویلا یعنی چه؟
من گفتم: به نظرم یعنی ییلاق.
شتر گفت: ییلاق که نه. آدمهای میلیونر در جاهای خوش آبوهوا برای خودشان کاخها و خانههای مجللی درست میکنند که هر وقت عشقشان کشید بروند آنجا استراحت و تفریح کنند. این خانهها را میگوینـد ویـلا. البتـه ویـلاهـا اسـتخر و فـواره و بـاغ و باغچههای بزرگ و پرگلی هم دارند. یک دسته باغبان و آشپز و نوکر و کلفت هم دارند. بعضی از میلیونرها چنـد تـا ویـلا هـم در کشورهای خارج دارند. مثلاً در سویس و فرانسه. حالا ما میرویم به یکی از ویلاهای شمال تهران که گرمای تابستان را از تنمـان درآوریم.
شتر این را گفت و انگار پر درآورده باشد، مثل پرندهها به هوا بلند شد. زیر پایمان خانههای زیبا و تمیزی قرار داشـت. بـوی دود و کثافت هم در هوا نبود. خانهها و کوچهها طوری بودند که من خیال کردم دارم فیلم تماشا میکنم. عاقبت به شتر گفتم: شتر، نکند از تهران خارج شده باشیم!
شتر گفت: چطور شد به این فکر افتادی؟
من گفتم: آخر اینطرفها اصلاً بوی دود و کثافت نیست. خانهها همهاش بزرگ، مثل دستهگل هستند.
شتر خندید و گفت: حق داری لطیف جان. تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش برای خودش چیز دیگری اسـت. جنـوب و شـمال: جنوب پر از دود و کثافت و گردوغبار است اما شمال تمیز است؛ زیرا همهی اتوبوسهای قراضه در آنطرفها کار میکنند. همهی کورههای آجرپزی در آنطرفهاست. همهی دیزلها و باریها از آن برها رفتوآمد میکنند. خیلی از کوچه و خیابانهای جنوب خاکی است، همهی آبهای کثیف و گندیدهی جوهای شمال به جنوب سرازیر میشود. خلاصه. جنوب، محلهی آدمهای بیچیز و گرسنه است و شمال محلهی اعیان و پولدارها. تـو هـیچ در «حصـیرآباد» و «نازیآباد» و «خیابـان حـاج عبـدالمحمود» ساختمانهای ده طبقهی مرمری دیدهای؟ این ساختمانهای بلند هستند که پایینشان مغازههای اعیانی قرار دارند و مشتریهایشان سواریهای لوکس و سگهای چند هزارتومانی دارند.
من گفتم: در طرفهای جنوب همچنین چیزهایی دیده نمیشود. در آنجا کسی سواری ندارد؛ اما خیلیها چرخدستی دارند و تـوی زاغه میخوابند.
چنان گرسنه بودم که حس میکردم ته دلم دارد سوراخ میشود.
زیر پایمان باغ بزرگی بود پر از چراغهای رنگارنگ، خنک و پرطراوت و پرگل و درخت. عمارت بزرگی مثل یـک دستهگل در وسط قرار داشت و چند متر آنطرفتر استخر بزرگی با آب زلال و ماهیهای قرمز و دور و برش میز و صندلی و گل و شکوفه. روی میزها یک عالمه غذاهای رنگارنگ چیده شده بود که بویشان آدم را مست میکرد.
شتر گفت: برویم پایین. شام حاضر است.
من گفتم: پس صاحب باغ کجاست؟
شتر گفت: فکر او را نکن. در زیرزمین دستبسته افتاده و خوابیده.
شتر روی کاشیهای رنگین لب استخر نشست و من جست زدم و پایین آمدم. خرگوش حاضر بود. دست من را گرفت و برد نشـاند سر یکی از میزها. کمی بعد سر مهمانها باز شد. عروسکها با ماشینهای سواری، عدهای با هواپیما و هلیکوپتر، الاغ شلنگانداز، لاکپشتها آویزان از دم بچه شترها، میمونها جستزنان و معلقزنان و خرگوشها دواندوان سر رسیدند. مهمانی عجیب و پرسروصدایی بود با غذاهایی که تنها بوی آنها دهان آدم را آب میانداخت. بوقلمونهای سرخشده، جوجهکباب، برهکباب، پلوها و خورشهای جورواجور و خیلی خیلی غذاهای دیگر که من نمیتوانستم بفهمم چه غذاهایی هسـتند. میـوه هـم از هـر چـه دلـت بخواهد، فراوان بود. زیر دستوپا ریخته بود.
شتر در آن سر استخر ایستاد و با اشارهی سر و گردن همه را ساکت کرد و گفت: همه از کوچک و بزرگ خوش آمدهاید، صفا آوردهاید؛ اما میخواستم از شما بپرسم آیا میدانید به خاطر کی و چرا همچنین مهمانی پرخرجی راه انداختهایم؟
الاغ گفت: به خاطر لطیف. میخواستیم او هم یک شکم غذای حسابی بخورد. حسرت به دلش نماند.
خرس پشت مسلسل گفت: آخر لطیف اینقدر میآید ما را تماشا میکند که ما همهمان او را دوست داریم.
پلنگ گفت: آری دیگر. همانطور که لطیف دلش میخواهد ما مال او باشیم، ما هم دلمان میخواهد مال او باشیم.
شیر گفت: آری. بچههای میلیونر خیلی زود از ما سیر میشوند. پدرهایشان هرروز اسباببازیهای تازهای برایشان میخرند؛ آنوقت اینها یکی دو دفعه که با ما بازی کردند، دلشان زده میشود و دیگر ما را به بازی نمیگیرند و ولمان میکنند که بمانیم بپوسـیم و از بین برویم.
من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هرکدامتان مال من باشید، قول میدهم که هیچوقت ازتان سیر نشـوم. همیشـه بـا شـما بـازی میکنم و تنهایتان نمیگذارم.
اسباببازیها یکصدا گفتند: میدانیم. ما تو را خوب میشناسیم؛ اما ما نمیتوانیم مال تو باشیم. ما را خیلی گران میفروشند.
بعد یکیشان گفت: من فکر نمیکنم حتی درآمد یک ماه پدر تو برای خریدن یکی از ماها کفایت بکند.
شتر باز همه را ساکت کرد و گفت: برگردیم بر سر مطلب. حرفهای همهی شما درست است. ولی ما مهمانی امشب را به خاطر چیز بسیار مهمی راه انداختیم که شما به آن اشاره نکردید.
من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم میدانم چرا من را به اینجا آوردید. شما خواستید به من بگویید که ببین همهی مردم مثل تو و پدرت گرسنه کنار خیابان نمیخوابند.
چند زن و مرد دور میزی نشسته بودند و تند تند غذا میخوردند. معلوم بود که نوکر و کلفتهای خانه بودند. من هم بنـا کـردم بـه خوردن؛ اما انگار ته دلم سوراخ بود که هر چه میخوردم سیر نمیشدم و شکمم مرتب قاروقور میکرد. مثـل آنوقتهایی کـه خیلی گرسنه باشم. فکر کردم که نکند دارم خواب میبینم که سیر نمیشوم؟ دستی به چشمهایم کشیدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه که نیستم. آدم که به خواب میرود دیگر چشمهایش باز نیست و جایی را نمیبیند. پس چـرا سـیر نمیشوم؟ چرا دارم خیال میکنم دلم مالش میرود؟»
حالا داشتم دور عمارت میگشتم و به دیوارهای آن و به سنگهای قیمتی دیوارها دست میکشیدم. نمیدانم از کجا گردوخاک میآمد و یکراست میخورد بهصورت من. حالا توی زیرزمین بودم که خیال میکردم گردوخاک ازآنجاست. در اولین پله گردوخاک چنان توی بینی و دهنم تپید که عطسهام گرفت: هاپ ش!…
***
به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام؟
جاروی سپور درست از جلو صورتم رد شد و گردوخاک پیادهرو را به صورتم زد.
به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام؟ نکند خواب میبینم؟
اما خواب نبودم. چرخدستی پدرم را دیدم بعد هم سروصدای تاکسیها را شنیدم بعـد هـم در تاریکروشن صـبح چشـمم بـه ساختمانهای اطراف چهارراه افتاد. پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوی من رد شده بود. اما همچنان گردوغبار راه میانداخت و پیادهرو را خطخطی میکرد و جلو میرفت.
به خودم گفتم: پس همهی آنها را خواب دیدم؟ نه!… آری دیگر خواب دیدم. نه!… نه!… نه.
سپور برگشت و من را نگاه کرد. پدرم از روی چرخ خم شد و گفت: لطیف، خوابی؟
من گفتم: نه!… نه!…
پدرم گفت: خواب نیستی چرا دیگر داد میزنی؟ بیا بالا پهلوی خودم.
رفتم بالا. پدرم بازویش را زیر سرم گذاشت. اما من خوابم نمیبرد. دلم مالش میرفت. شکمم درست به تختهی پشتم چسبیده بود.
پدرم دید که خوابم نمیبرد گفت: شب دیر کردی. من هم خسته بودم زود خوابیدم.
گفتم: دو تا سواری تصادف کرده بودند وایستادم تماشا کنم دیر کردم.
بعد گفتم: پدر. شتر میتواند حرف بزند و بپرد…
پدرم گفت: نه که نمیتواند.
من گفتم: آری. شتر که پر ندارد…
پدرم گفت: پسر تو چهات است؟ هر صبح که از خواب بلند میشوی حرف شتر را میزنی.
من که فکر چیز دیگری را میکردم گفتم: پولدار بودن هم چیز خوبی است، پدر. مگر نه؟ آدم میتواند هر چه دلش خواست بخورد، هر چه دلش خواست داشته باشد. مگر نه، پدر؟
پدرم گفت: ناشکری نکن پسر. خدا خودش خوب میداند که کی را پولدار کند، کی را بیپول.
پدرم همیشه همین حرف را میزد.
هوا که روشن شد پدرم چستکهایش را از زیر سرش برداشت به پایش کرد. بعد، از چرخدستی پایین آمدیم. پـدرم گفـت: دیـروز نتوانستم سیبزمینیها را آب کنم. نصف بیشترش روی دستم مانده.
من گفتم: میخواستی جنس دیگری بیاوری.
پدرم حرفی نزد. قفل چرخ را باز کرد و دو تا کیسهی پر درآورد خالی کرد روی چرخدستی. من هم ترازو و کیلوها را درآوردم چیدم. بعد، راه افتادیم.
پدرم گفت: میرویم آش بخوریم.
هر وقت صبح پدرم میگفت «میرویم آش بخوریم» من میفهمیدم که شب شام نخورده است.
سپور پیادهرو را تا ته خیابان خطخطی کرده بود. ما میرفتیم بهطرف پارک شهر. پیرمرد آش فروش مثل همیشه لب جو، پشت به وسط خیابان، نشسته بود و دیگ آش جلوش، روی اجاق فتیلهای، قلقل میکرد. سه تا مشتری زن و مرد دوره نشسته بودنـد و از کاسههای آلومینیومی آششان را میخوردند. زنِ بلیتفروش بود. مثل زیور بلیتفروش چادر به سر داشت. چمباتمه زده بود و دسته بلیتها را گذاشته بود وسط شکم و زانوهایش و چادر چرکش را کشیده بود روی زانوهایش.
پدرم با پیرمرد احوالپرسی کرد و نشستیم. دو تا آش کوچک با نصفی نان خوردیم و پا شدیم. پدرم دو قران پول به من داد و گفت: من میروم دوره بگردم. ظهر میآیی همینجا ناهار را باهم میخوریم.
***
اول کسی که دیدم پسر زیور بلیتفروش بود. جلو مردی را گرفته و مرتب میگفت: آقا یک دانه بلیت بخر. انشا الله برنده میشوی. آقا تو را خدا بخر.
مرد زورکی از دست پسر زیور خلاص شد و دررفت. پسر زیور چند تا فحش زیر لبی داد و میخواست راه بیفتد کـه مـن صـدایش زدم و گفتم: نتوانستی که قالب کنی!
پسر زیور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود.
دوتایی راه افتادیم. پسر زیور دستهی ده بیستتایی بلیتهایش را جلو مردم میگرفت و مرتب میگفت: آقا بلیت؟… خانم بلیت؟…
پسر زیور برای هر بلیتی که میفروخت یک قران از مادرش میگرفت. خرجی خودش را که درمیآورد دیگر بلیـت نمیفروخت، میرفت دنبال بازی و گردش و دعوا و سینما. پولدارتر از همهی ما بود. ظهرها عادتش بود که توی جوی آبی، زیر پلی، دراز بکشد و یکی دوساعتی بخوابد. صبح آفتابنزده بیدار میشد و از مادرش ده بیستتایی بلیت میگرفت و راه میافتاد که مشتریهای صبح را از دست ندهد تا کارش را ظهر نشده تمام کند. دلش نمیآمد بعدازظهرش را هم با بلیتفروشی حرام کند.
تا خیابان نادری پسر زیور سه تا بلیت فروخت. آنجا که رسیدیم گفت: من دیگر باید همینجاها بمانم.
مغازهها تکوتوک باز بودند. مغازهی اسباببازیفروشی بسته بود. شترم هنوز کنار پیادهرو نیامده بود. دلم نیامـد در را بـزنم کـه نکند خواب صبحش را حرام کرده باشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر. خیابانها پر شاگردمدرسهایها بود. توی هر ماشین سـواری یکی دو بچهمدرسهای کنار پدر و مادرهایشان نشسته بودند و به مدرسه میرفتند.
در این وقت روز فقط میتوانستم احمدحسین را پیدا کنم تا از دست تنهایی خلاص بشوم. باز از چند خیابان گذشتم تـا رسـیدم بـه خیابانهایی که ذرهای دود و بوی کثافت درشان نبود. بچهها و بزرگترها همهشان لباسهای تروتمیز داشتند. صورتها همهشان برق برق میزدند. دخترها و زنها مثل گلهای رنگارنگ میدرخشیدند. مغازهها و خانهها زیر آفتاب مثل آینه به نظر میآمدند. من هر وقت از این محلهها میگذشتم خیال میکردم توی سینما نشستهام فیلم تماشا میکنم. هیچوقت نمیتوانستم بفهمـم کـه توی خانههای به این بلندی و تمیزی چه جوری غذا میخورند، چه جوری میخوابند، چه جوری حرف میزنند، چـه جـوری لبـاس میپوشند. تو میتوانی پیش خود بفهمی که توی شکم مادرت چه جوری زندگی میکردی؟ مثلاً میتوانی جلو چشمهات خودت را توی شکم مادرت ببینی که چه جوری غذا میخوردی؟ نه که نمیتوانی. من هم مثل تو بودم. اصلاً نمیتوانستم فکرش را بکنم.
جلو مغازهای سه تا بچه کیف به دست ایستاده بودند چیزهای پشت شیشه را تماشا میکردند. من هم ایستادم پشت سرشان. عطـر خوشایندی از موهای شانهزدهشان میآمد. بیاختیار پشت گردن یکیشان را بو کردم. بچهها به عقب نگاه کردند و من را برانـداز کردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنیدم که یکیشان میگفت: چه بوی بدی ازش میآمد!
فقط فرصت کردم که عکس خودم را توی شیشهی مغازه ببینم. موهای سرم چنان بلند و پریشان بودند که گوشهایم را زیرگرفته بودند. انگار کلاه پر مویی به سرم گذاشتهام. پیراهن کرباسیام رنگ چرک و تیرهای گرفته بود و از یقهی دریدهاش بدن سوختهام دیده میشد. پاهام برهنه و چرک و پاشنههام ترک خورده بودند. دلم میخواست مغز هر سه اعیانزاده را داغون کنم.
آیا تقصیر آنها بود که من زندگی اینجوری داشتم؟
مردی از توی مغازه بیرون آمد و با اشارهی دست، من را راند و گفت: برو بچه. صبح اول صبح هنوز دشت نکردهایم چیزی بـه تـو بدهیم.
من جنب نخوردم و چیزی هم نگفتم. مرد باز من را با اشارهی دست راند و گفت: د گم شو برو. عجب رویی دارد!
من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نیستم.
مرد گفت: ببخشید آقاپسر، پس چکارهاید؟
من گفتم: کارهای نیستم. دارم تماشا میکنم.
و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تکه کاشی سفیدی ته آب جو برق میزد. دیگر معطل نکردم. تکه کاشی را برداشتم و با تمام قوت بازویم پراندم بهطرف شیشهی بزرگ مغازه. شیشه صدایی کرد و خرد شد. صدای شیشه انگار بار سنگینی را از روی دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و حالا در نرو کی در برو! نمیدانم از چند خیابان رد شده بودم که به احمدحسین برخوردم و فهمیدم که دیگر از مغازه خیلی دور شدهام.
احمدحسین مثل همیشه جلو دبستان دخترانه این بر آن بر میرفت و از ماشینهای سواری که دختربچهها را پیـاده میکردند، گدایی میکرد. هر صبح زود کار احمدحسین همین بود. من عاقبت هم نفهمیدم که احمدحسین پیش چه کسی زندگی میکند. امـا قاسم میگفت که احمدحسین فقط یک مادربزرگ دارد که او هم گداست. احمدحسین خودش چیزی نمیگفت.
وقتی زنگ مدرسه زده شد و بچهها به کلاس رفتند ما راه افتادیم. احمدحسین گفت: امروز دخل خوبی نکردم. همه میگویند پـول خرد نداریم.
من گفتم: کجا میخواهیم برویم؟
احمدحسین گفت: همینجوری راه میرویم دیگر.
من گفتم: همینجوری نمیشود. برویم قاسم را پیدا کنیم یکی یک لیوان دوغ بزنیم.
قاسم ته خیابان سی متری دوغ لیوانی یک قران میفروخت و ما هر وقت به دیـدن او میرفتیم نفـری یـک لیـوان دوغ مجـانی میزدیم. پدر قاسم در خیابان حاج عبدالمحمود لباس کهنه خریدوفروش میکرد. پیراهن یکی پـانزده هـزار، زیرشلواری دو تـا بیستوپنج هزار، کتوشلوار هفت هشت تومن. خیابان حاج عبدالمحمود با یک پیچ به محل کار قاسم میخورد. درودیوار و زمین خیابان پر از چیزهای کهنه و قراضه بود که صاحبانشان بالاسرشان ایستاده بودند و مشتری صدا میزدند. پـدر قاسـم دکـان بسیار کوچکی داشت که شبها هم با قاسم و زن خود سهنفری در همانجا میخوابیدند. خانهی دیگری نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباسهای پاره و چرکی را که پدر قاسم از اینوآن میخرید، توی دکان یا توی جوی خیابان سی متری میشست و بعـد وصله میکرد. خیابان حاج عبدالمحمود خاکی بود و جوی آب نداشت و هیچ ماشینی ازآنجا نمیگذشت.
من و احمدحسین پس از یکی دو ساعت پیادهروی رسیدیم به محل کـار قاسـم. قاسـم در آنجا نبـود. رفتـیم بـه خیابـان حـاج عبدالمحمود. پدر قاسم گفت که قاسم مادرش را به مریضخانه برده. مادر قاسم همیشه یا پادرد داشت یا درد معده.
***
نزدیکهای ظهر من و احمدحسین و پسر زیور در خیابان نادری، لب جو، کنار شتر نشسته بودیم و تخمه میشکستیم و دربـارهی قیمت شتر حرف میزدیم. عاقبت قرار گذاشتیم که برویم توی مغازه و از فروشنده بپرسیم. فروشنده به خیال اینکه ما گـداییم، از در وارد نشده گفت: بروید بیرون. پول خرد نداریم.
من گفتم: پول نمیخواستیم آقا. شتر را چند میدهید؟
و با دست به بیرون اشاره کردم. صاحب مغازه با تعجب گفت: شتر؟! احمدحسین و قاسم از پشت سر من گفتند: آری دیگر. چند میدهید؟ صاحب مغازه گفت: بروید بیرون بابا. شتر فروشی نیست.
دماغسوخته از مغازه بیرون آمدیم. انگار اگر فروشی بود، آنقدر پول نقد داشتیم که بدهیم و جلو شتر را بگیریم و ببریم. شتر محکم سر جایش ایستاده بود. ما خیال میکردیم میتواند هر سه ما را یکجا سوار کند و ذرهای بهزحمت نیفتـد. دسـت احمدحسـین بهسختی تا شکم شتر میرسید. پسر زیور هم میخواست دستش را امتحان کند که فروشنده بیرون آمـد و گـوش قاسـم را گرفـت و گفت: الاغ مگر نمیبینی نوشتهاند دست نزنید؟
و با دست تکه کاغذی را نشان داد که بر سینهی شتر سنجاق شده بود و چیزی رویـش نوشـته بودنـد. ولـی مـا هیچکدام سـر درنمیآوردیم. ازآنجا دور شدیم و بنا کردیم به تخمه شکستن و قدم زدن. کمی بعد پسر زیور گفت که خوابش میآید و جای خلوتی پیدا کرد و رفت توی جوی آب، زیر پلی، گرفت خوابید. من و احمدحسین گفتیم که برویم به پارک شهر. هوا گرم و خفه بود. چنان عرقی کرده بودیم که نگو. هیچیکیمان حرفی نمیزدیم. من دلم میخواست الآن پیش مادرم بودم. بدجوری غریبیم میآمد.
دم درِ پارک شهر، احمدحسین دو هزار داد و ساندویچ تخممرغ خرید و گذاشت که یک گـاز هـم مـن بـزنم. بعـد رفتـیم در جـای همیشگی توی جو، آبتنی بکنیم. چند بچهی دیگر هم بالاتر از ما آبتنی میکردند و به سر و رویهم آب میپاشیدند. مـن و احمدحسین ساکت توی آب دراز کشیدیم و سر و بدنمان را شستیم و کاری به کار آنها نداشتیم. نگهبان پارک به سروصدا بهطرف ما آمد و همهمان پا به فرار گذاشتیم و رفتیم جلو آفتاب نشستیم روی شنها. من و احمدحسین با شن شـکل شـتر درسـت میکردیم که صدای پدرم را بالای سرمان شنیدم. احمدحسین گذاشت رفت. من و پدرم رفتیم به دکان جگرکی و ناهار خوردیم.
پدرم دید که من حرفی نمیزنم و تو فکرم گفت: لطیف، چی شده؟ حالت خوب نیست؟
من گفتم: چیزی نیست.
آمدیم زیر درختهای پارک شهر دراز کشیدیم که بخوابیم. پدرم دید که من هی از این پهلو بـه آن پهلـو میشوم و نمیتوانم بخوابم. گفت: لطیف، دعوا کردی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ آخر به من بگو چی شده.
من اصلاً حال حرف زدن نداشتم. خوشم میآمد که بدون حرف زدن غصه بخورم. دلم میخواست الآن صدا و بوی مادرم را بشنوم و بغلش کنم و ببوسم. یکدفعه زدم زیر گریه و سرم را توی سینهی پدرم پنهان کردم. پدرم پا شـد نشسـت مـن را بغـل کـرد و گذاشت که تا دلم میخواهد گریه کنم؛ اما باز چیزی به پدرم نگفتم. فقط گفتم که دلم میخواست پیش مادرم بودم. بعد خواب من را گرفت و چشم که باز کردم دیدم پدرم بالای سر من نشسته و زانوهایش را بغل کرده و توی جماعت نگاه میکند. من پـایش را گرفتم و تکان دادم و گفتم: پدر!
پدرم من را نگاه کرد، دستش را به موهایم کشید و گفت: بیدار شدی جانم؟ من سرم را تکان دادم که آری.
پدرم گفت: فردا برمیگردیم به شهر خودمان. میرویم پیش مادرت. اگر کاری شد همانجا میکنیم، یکلقمهنان میخوریم. نشد هم که نشد. هر چه باشد بهتر از این است که ما در اینجا بیسر و یتیم بمانیم آنها هم در آنجا.
توی راه، از پارک تا گاراژ، نمیدانستم که خوشحال باشم یا نه. دلم نمیآمد از شتر دور بیفتم. اگر میتوانستم شتر را هم بـا خـودم ببرم، دیگر غصهای نداشتم.
رفتیم بلیت مسافرت خریدیم، باز تـوی خیابانها راه افتادیم. پدرم میخواست چرخدستیاش را هر طوری شده تا عـصر بفروشد. من دلم میخواست هر طوری شده یکدفعهی دیگر شتر را سیر ببینم. قرار گذاشتیم شب را بیاییم طرفهای گـاراژ بخـوابیم. پـدرم نمیخواست من را تنها بگذارد. اما من گفتم که میخواهم بروم یککمی بگردم دلم باز شود.
***
طرفهای غروب بود. نمیدانم چندساعتی به تماشای شتر ایستاده بودم که دیدم ماشین سواری رو بازی از راه رسید و نزدیکهای من و شتر ایستاد. یک مرد و یک دختربچهی تروتمیز توی ماشین نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بـود و ذوقزده میخندید. به دلم برات شد که میخواهند شتر را بخرند ببرند به خانهشان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشین بیرون میکشید و میگفت: زودتر پاپا. حالا یکی دیگر میآید میخرد.
پدر و دختر میخواستند داخل مغازه شوند که دیدند من جلوشان ایستادهام و راه را بستهام. نمیدانم چه حالی داشتم. میترسیدم؟ گریهام میگرفت؟ غصهی چیزی را میخوردم؟ نمیدانم چه حالی داشتم. همینقدر میدانم که جلو پدر و دختـر را گرفتـه بـودم و مرتب میگفتم: آقا، شتره فروشی نیست. صبح خودش به من گفت. باور کن فروشی نیست.
مرد من را محکم کنار زد و گفت: راه را چرا بستهای بچه؟ برو کنار.
و دوتایی داخل مغازه شدند. مرد شروع کرد با صاحب مغازه صحبت کردن. دختر مرتب برمیگشت و شتر را نگاه میکرد. چنـان حال خوشی داشت که آدم خیال میکرد توی زندگیاش حتی یکذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود و پاهایم بیحرکت، دم در ایستاده بودم و توی مغازه را میپاییدم. میمونها، بچه شترها، خرسها، خرگوشها و دیگران من را نگاه میکردند و مـن خیال میکردم دلشان به حال من میسوزد.
پدر و دختر خواستند از مغازه بیرون بیایند. پدر یک سکهی دوهزاری بهطرف من دراز کرد. من دستهایم را بـه پشـتم گذاشـتم و توی صورتش نگاه کردم. نمیدانم چه جوری نگاهش کرده بودم که دوهزاری را زود توی جیبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور کرد. دو نفر از کارگران مغازه بیرون آمدند و رفتند بهطرف شتر. دختربچه رفتـه بـود نشسـته بـود تـوی سواری و شتر را نگاه میکرد و با چشم و ابرو قربان صدقهاش میرفت. کارگرها که شتر را از زمین بلند کردند، من بیاختیار جلـو دویدم و پای شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. کجا میبرید. من نمیگذارم.
یکی از کارگرها گفت: بچه برو کنار. مگر دیوانه شدهای!
پدر دختر از صاحب مغازه پرسید: گداست؟
مردم به تماشا جمع شده بودند. من پای شتر را ول نمیکردم. عاقبت کارگرها مجبور شدند شتر را به زمین بگذارند و من را بهزور دور کنند. صدای دختر را از توی ماشین شنیدم که به پدرش میگفت: پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند.
پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشین خواست حرکت کند که من خـودم را خـلاص کـردم و دویـدم بهطرف ماشـین. دودستی ماشـین را چسـبیدم و فریـاد زدم: شـتر مـن را کجـا میبرید. مـن شـترم را میخواهم.
فکر میکنم کسی صدایم را نشنید. انگار لال شده بودم و صدایی از گلویم در نمیآمد و فقط خیال میکردم که فریاد میزنم.
ماشین حرکت کرد و کسی من را از پشت گرفت. دستهایم از ماشین کنده شده و به رو افتادم روی اسفالت خیابان. سـرم را بلنـد کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه میکرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا درمیآورد.
صورتم افتاد روی خونی که از بینیام بر زمین ریخته بود. پاهایم را بر زمین زدم و هقهق گریه کردم.
دلم میخواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد.
تابستان ۱۳۴۷
پایان