داستان
یک هلو و هزار هلو
نوشته: صمد بهرنگی
بغل ده فقیر و بیآبی، باغ بسیار بزرگی بود، آبادِ آباد. پر از انواع درختان میوه و آب فراوان. باغ، چنان بزرگ و پردرخت بود که اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه میکردی آن سرش را نمیتوانستی ببینی.
چند سال پیش ارباب ده زمینها را تکهتکه کرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خـودش نگـاه داشـته بـود. البتـه زمینهای روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلاً ده یک همواری بزرگ در وسط دره داشت که همان بـاغ اربـابی بود و مقداری زمینهای ناهموار در بالای تپهها و سرازیری درهها کـه روسـتاییان از اربـاب خریـده بودنـد و گنـدم و جـو دیمـی میکاشتند.
خلاصه. از این حرفها بگذریم که شاید مربوط به قصهی ما نباشد.
دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودند، یکی از دیگری کوچکتر و جوانتر. برگها و گلهای این دو درخت کاملاً مثل هم بودند بهطوریکه هرکسی در نظر اول میفهمید که هر دو درخت یک جنساند.
درخت بزرگتر پیوندی بود و هرسال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی میآورد چنانکه بهسختی توی مشت جا میگرفتند و آدم دلش نمیآمد آنها را گاز بزند و بخورد.
باغبان میگفت درخت بزرگتر را یک مهندس خارجی پیوند کرده که پیوند را هم از مملکت خودشان آورده بـود. معلـوم اسـت کـه هلوهای درختی که اینقدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد.
دور گردن هر دو درخت روی تختهپارهای دعای «وَ اِن یَکاد» نوشته آویزان کرده بودند که چشمزخم نخورند.
درخت هلوی کوچکتر هرسال تقریباً هزار گل باز میکرد اما یک هلو نمیرساند. یا گلهایش را میریخت و یـا هلـوهـایش را نرسیده زرد میکرد و میریخت. باغبان هر چه از دستش برمیآمد برای درخت کوچکتر میکرد اما درخت هلـوی کوچکتر اصلاً عوض نمیشد. سالبهسال شاخ و برگ زیادتری میرویاند اما یک هلو برای درمان هم که شده بود، بزرگ نمیکرد.
باغبان به فکرش رسید که درخت کوچکتر را هم پیوندی کند اما درخت باز عوض نشد. انگار بنای کار را به لج و لجبـازی گذاشـته بود. عاقبت باغبان به تنگ آمد، خواست حقه بزند و درخت هلوی کوچکتر را بترساند. رفت ارهای آورد و زنش را هم صدا کرد و جلو درخت هلوی کوچکتر شروع کرد به تیز کردن دندانههای اره. بعد که اره حسابی تیز شد. عقب عقب رفت و یکدفعه خیز برداشت بهطرف درخت هلوی کوچکتر که مثلاً همین حالا تو را از بیخ و بن اره میکنم و دور میاندازم تا تو باشی دیگر هلوهایت را نریزی.
باغبان هنوز در نیمهراه بود که زنش از پشت سر دستش را گرفت و گفت: مرگ من دست نگهدار. من به تو قول میدهم کـه از سال آینده هلوهایش را نگاه دارد و بزرگ کند. اگر بازهم تنبلی کرد آنوقت دوتایی سرش را میبریم و میاندازیم توی تنـور کـه بسوزد و خاکستر شود.
این دوزوکلک و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نکرد.
لابد همهتان میخواهید بدانید درخت هلوی کوچکتر حرفش چه بود و چرا هلوهایش را رسیده نمیکرد. بسیار خوب. ازاینجا بـه بعد قصهی ما خودش شرح همین قضیه خواهد بود.
***
گوش کنید!…
خوب گوشهایتان را باز کنید که درخت هلوی کوچکتر میخواهد حرف بزند. دیگر صدا نکنید ببینیم درخت هلـوی کوچکتر چـه میگوید. مثلاینکه سرگذشتش را نقل میکند:
ما صد تا صد و پنجاهتا هلو بودیم و توی سبدی نشسته بودیم. باغبان سروته سبد و کنارههای سبد را برگ درخت مو پوشانده بود که آفتاب پوست لطیفمان را خشک نکند و گردوغبار روی گونههای قرمزمان ننشیند. فقط کمی نور سبز از میـان برگهای نازک مو داخل میشد و در آنجا که با سرخی گونههایمان قاتی میشد، منظرهی دلانگیزی درست میکرد.
باغبان ما را صبح زود آفتابنزده چیده بود، ازاینرو تن همهمان خنک و مرطوب بود. سرمای شبهای پاییز هنوز توی تنمان بود و گرمای کمی از برگهای سبز میگذشت و تو میآمد، به دل همهمان میچسبید.
البته ما همه فرزندان یک درخت بودیم. هرسال همان موقع باغبان هلوهای مادرم را میچید، توی سبد پر میکرد و میبرد بـه شهر. آنجا میرفت درِ خانهی ارباب را میزد. سبد را تحویل میداد و به ده برمیگشت. مثل حالا.
داشتم میگفتم که ما صد تا صد و پنجاهتا هلوی رسیده و آبدار بودیم. از خودم بگویم که از آب شیرین و لذیذی پر بـودم. پوسـت نرم و نازکم انگار میخواست بترکد. قرمزی طوری به گونههایم دویده بود که اگر من را میدیدی خیال میکردی حتماً از برهنگی خودم خجالت میکشم. مخصوصاً که سر و برم هنوز از شبنم پاییزی تر بود، انگار آبتنی کرده باشم.
هستهی درشت و سفتم در فکر زندگی تازهای بود. بهتر است بگویم خود من به زندگی تازهای فکر میکردم. هستهی مـن جـدا از من نبود.
باغبان، من را بالای سبد گذاشته بود که در نظر اول دیده شوم. شاید بهاینعلت که درشتتر و آبدارتر از همه بودم. البته تعریـف خودم را نمیکنم. هر هلویی که مجال داشته باشد رشد کند و بزرگ شود و برسد، درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهایی که تنبلی میکنند و فریب کرمها را میخورند و به آنها اجازه میدهند که داخل پوست و گوشتشان بشوند و حتی هستهشان را بخورند.
اگر همانطوری که توی سبد نشسته بودیم پیش ارباب میرفتیم، ناچار من قسمت دختر عزیزدردانهی ارباب میشدم. دختر ارباب هم یک گاز از گونهام میگرفت و من را دور میانداخت. آخر خانهی ارباب مثل خانهی صاحب علی و پولاد نبود که یکدانه زردآلو و خیار و هلو از درش وارد نشده بود. درصورتیکه باغبان نقل میکند که ارباب برای دخترش از کشورهای خارجه میوه وارد میکند. سفارش میکند که با طیاره برای دخترش پرتقال و موز و انگور حتی گل بیاورند. البته برای این کارها مثل ریگ پول خرج میکند. حالا خودت حساب کن ببین پول لباس و مدرسه و خوراک و دکتر و پرستار و نوکر و اسباببازیها و مسافرتها و گردشهای دختر ارباب چقدر میشود. تو بگو هرماه ده هزار تومان. باز کم گفتهای ـ از مطلب دور افتادم.
باغبان سبد در دست از خیابان وسطی باغ میگذشت که یکدفعه زیر پایش لانهی موشی خراب شد بهطوریکه کم مانـده بـود باغبان به زمین بخورد؛ اما خودش را سر پا نگه داشت. فقط سبد تکان سختی خورد و درنتیجه من لیز خوردم و افتادم روی خاک. باغبان من را ندید و گذاشت رفت.
حالا دیگر آفتاب توی باغ پهن شده بود. خاک کمی گرم بود؛ اما آفتاب خیلی گرم بود. شاید هم چون تـن مـن خنـک بـود، خیـال میکردم آفتاب خیلی گرم بود.
گرما یواشیواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسید. شیرهی تنم هم گرم شد. آنوقت گرما رسید به هستهام. کمـی بعـد حـس کردم دارم تشنه میشوم.
پیش مادرم که بودم، هر وقت تشنهام میشد ازش آب مینوشیدم و خورشید را نگاه میکردم که بیشتر بر من بتابد و بیشـتر گـرمم کند. خورشید بر من میتابید. گونههایم داغ میشدند. من از مادرم آب میمکیدم، غذا میخوردم و شیرهی تنم به جوش میآمد و هرروز درشتتر و درشتتر و زیباتر و گلگونتر و آبدارتر میشدم و قرمزی بیشتری توی رگهای صورتم میدوید و سـنگینی میکردم و بازوی مادرم را خم میکردم و تاب میخوردم.
مادرم میگفت: دختر خوشگلم، خودت را از آفتاب ندزد. خورشید دوست ماست. زمین به ما غذا میدهد و خورشید آن را میپزد. بعلاوه، خوشگلی تو از خورشید است. ببین، آنهایی که خودشان را از آفتاب میدزدند چقدر زردنبو و استخوانیاند. دختر خوشـگلم، بدان که اگر روزی خورشید از زمین قهر کند و بر آن نتابد، دیگر موجود زندهای بر روی زمین نخواهد مانـد. نـه گیـاه نـه حیـوان.
ازاینرو تا میتوانستم تنم را به آفتاب میسپردم و گرمای خورشید را میمکیدم و در خودم جمع میکردم و میدیدم که روزبهروز قوتم بیشتر میشود. همیشه از خودم میپرسیدم:
– «اگر روزی کسی خورشید را برنجاند و خورشید از ما قهر کند، ما چه خاکی به سر میکنیم؟» عاقبت جوابی پیدا نکردم و از مـادرم پرسیدم: مادر، اگر روزی کسی خورشید خانم را برنجاند و خورشید خانم از ما قهر کند، ما چکار میکنیم؟»
مادرم با برگهایش غبار روی گونههایم را پاک کرد و گفت: چه فکرهایی میکنی! معلوم میشود که تو دختر باهوشی هستی. میدانی دخترم، خورشید خانم به خاطر چند نفر مردمآزار و خودپسند از ما قهر نمیکند فقط ممکن است روزی یواشیواش نـور و گرمایش کم بشود بمیرد آنوقت ما باید به فکر خورشید دیگری باشیم. والا در تاریکی میمانیم و از سرما یخ میزنیم و میخشکیم.
راستی کجای قصه بودم؟
آری، داشتم میگفتم که گرما به هستهام رسید و تشنه شدم. کمی بعد شیرهی تنم به جوش آمد و پوستم شـروع کـرد بـه خشـک شدن و ترک برداشتن. مورچهسواری دواندوان از راه رسید و شروع کرد به دوروبر من گردیدن.
وقتیکه از سبد به زمین افتاده بودم، پوستم از جایی ترکیده بود و کمی از شیرهام به بیرون ریخته بود و جلو آفتاب سفت شده بود.
مورچه سوار نیشهایش را توی شیره فروکرد و کشید. بعد ول کرد. مدتی بهجای نیشهایش خیره شد بعد دوباره نیشهایش را فروکرد و شاخکهایش را راست نگاه داشت و پاهایش را به زمین فشرد و چنان محکم شروع کرد به کشیدن که مـن بـه خـودم گفتم الآن نیشهایش از جا کنده میشود. مورچه سوار کمی دیگر زور داد. عاقبت تکهای از شیرهی سفت شده را کند و خوشحال و دواندوان از من دور شد.
همین موقع ها بود که صدایی شنیدم. دو نفر از بالای دیوار توی باغ پریدند و دواندوان بهطرف من آمدند. صاحب علی و پولاد بودند و آمده بودند شکمی از میوه سیر بکنند. مثل آنیکی روستاییان، هیچ ترسی از تفنگ باغبان نداشتند. آنیکی روستاییان هیچوقت قدم به باغ نمیگذاشتند، اما پولاد و صاحب علی همیشه پابرهنه با یک شلوار پاره و وصلهدار توی باغ ولو بودند. باغبان حتی چند دفعـه پشت سرشان گلوله در کرده بود اما پولاد و صاحب علی در رفته بودند. آن موقعها هر دو هفتهشتساله بودند.
خلاصه، آن روز دواندوان آمدند از روی من پریدند و رفتند به سراغ مادرم. کمی بعد دیدم دارند برمیگردند اما اوقاتشان بدجوری تلخ است. از حرف زدنهایشان فهمیدم که از دست باغبان عصبانیاند.
پولاد میگفت: دیدی؟ این هم آخرین میوهی باغ که حتی یکدانهاش قسمت ما نشد.
صاحب علی گفت: آخر چکار میتوانستیم بکنیم؟ یک ماه آزگار است که نرهخر تفنگ به دست گرفته نشسته در پای درخـت، تکـان نمیخورد.
پولاد گفت: پدرسگ لعنتی! حتی یکدانه برای ما نگذاشته. آخ که چقدر دلم میخواست یکدانه از آن آبدارهایش را زورکی توی دهانم میتپاندم!… یادت میآید سال گذشته چقدر هلو خوردیم؟
صاحب علی گفت: انگاری ما آدم نیستیم. همهچیز را دانهدانه میچیند میبرد تحویل میدهد به آن مردکهی پدرسگ کـه حـرامش بکند. همهاش تقصیر ماست که دست روی دست گذاشتهایم و نشستهایم و میگذاریم که ده را بچاپد.
پولاد گفت: میدانی صاحب علی، یا باید این باغ مال ده باشد یا من همهی درختها را آتش میزنم.
صاحب علی گفت: دوتایی میزنیم.
پولاد گفت: بیغیرتیم اگر نزنیم.
صاحب علی گفت: بچهی پدرمان نیستیم اگر نزنیم.
بچهها چنان عصبانی بودند و پاهایشان را به زمین میزدند که یکدفعه ترسیدم نکند لگدم کننـد. امـا نـه، نکردنـد. درسـت جلورویشان بودم که خاری بهپای پولاد فرورفت. پولاد خم شد خار را دربیاورد که چشمش به من افتاد و خار پایش را فراموش کرد.
من را از زمین برداشت و به صاحب علی گفت: نگاه کن صاحب علی!
بچهها من را دستبهدست میدادند و خوشحالی میکردند. دلشان نیامد که من را همینجوری بخورند. من خیلی گرم بـودم. دلـم میخواست من را خنک بکنند بخورند که زیر دندانشان بیشتر مزه کنم. دستهای پرچروک و پینهبستهشان پوستم را میخراشید اما من خوشحال بودم چون میدانستم که من را تا آخرین ذره با لذت خواهند خورد و پس از خوردن، لبها و انگشتهایشان را خواهند مکید و من روزها و هفتهها زیر دندانشان مزه خواهم کرد.
صاحب علی گفت: پولاد، شرط میکنم تا حالا همچنین هلوی درشتی ندیده بودیم.
پولاد گفت: نه که ندیده بودیم.
صاحب علی گفت: برویم کنار استخر. خنکش کنیم بخوریم خوشمزهتر است.
من را چنان بااحتیاط میبردند که انگار تنم را از شیشهی نازکی ساخته بودند و با یک تکان میافتادم میشکستم.
کنار استخر سایه و خنک بود. بیدها و نارونهای پیوندی چنان سایهی خنکی انداخته بودند که من در نفس اول خنکی را حتـی در هستهام حس کردم. من را بااحتیاط توی آب گذاشتند و چهار دست کوچک و پینهبستهشان را جلو آب گرفتند که من را نبرد توی استخر بیندازد. آب حسابی یخ بود. کمی که نشستند پولاد گفت: صاحب علی!
صاحب علی گفت: ها، بگو.
پولاد گفت: میگویم این هلو خیلی قیمت داردها!
صاحب علی گفت: آری.
پولاد گفت: آری که حرف نشد. اگر میدانی بگو چند.
صاحب علی فکری کرد و گفت: من هم میگویم خیلی قیمت دارد.
پولاد گفت: مثلاً چقدر؟
صاحب علی باز فکری کرد و گفت: اگر حسابی سردش بکنیم – حسابیها! – هزار تومان.
پولاد گفت: پول ندیدی خیال میکنی هزار هم شد پول.
صاحب علی گفت: خوب، تو که ماشاالله سر خزانه نشستهای بگو چقدر.
پولاد گفت: صد تومان.
صاحب علی گفت: هزار که از صد بیشتر است.
پولاد گفت: تو بمیری! من که از خودم حرف درنمیآورم. از پدرم شنیدهام.
صاحب علی گفت: اگر اینجوری است شـاید هـم هـر دو یکـی باشـد. مـن هـم از خـودم حـرف درنمیآورم. از پـدرم شنیدهام.
پولاد من را یواشکی لمس کرد و گفت: دستهایم یخ کرد. به نظرم وقتش است بخوریم.
صاحب علی هم من را بااحتیاط لمس کرد و گفت: آری، سرد سرد است.
آنوقت من را از آب درآورد. از آب که درآمدم بیرون را گرم حس کردم. حالا دلم میخواست من را زودتر بخورند تا نشان بدهم که لذیذتر از آن هستم که خیال میکنند. دلم میخواست تمام قوت و گرمایی را که از خورشید و از مادرم گرفته بودم بـه تـن ایـن دو بچهی روستایی برسانم.
درحالیکه پولاد و صاحب علی برای خوردن من تصمیم میگرفتند، من توی این فکرها بودم که در عمرم چند دفعه حـال بـه حـال شدهام و چند دفعهی دیگر هم خواهم شد. به خودم میگفتم: «روزی ذرههای بدنم خاک و آب بودنـد، بعضیهایشان هـم نـور خورشید. مادرم آنها را کمکم از زمین میمکید و تا نوک شاخههایش بالا میآورد. بعد مادرم غنچه کرد، بعد گـل کـرد و یواشیواش من درست شدم. من ذرههای تنم را کمکم، از تن مادرم مکیدم و با ذرههای نور خورشید قاتی کردم تـا هسـته و پوسـت و گوشتم درست شد و شدم هلویی رسیده و آبدار؛ اما اکنون پولاد و صاحب علی من را میخورند و مدتی بعـد ذرههای تـن مـن جـزو گوشت و مو و استخوان بدن آنها میشود. البته آنها هم روزی خواهند مرد، آنوقت ذرههای تن من چه خواهند شد؟» بچهها تصمیم گرفتند من را بخورند. صاحب علی من را داد به پولاد و گفت: یک گاز بزن.
پولاد یک گاز زد و من را داد به صاحب علی و خودش شروع کرد لبهایش را مکیدن. صاحب علی هـم یـک گـاز زد و مـن را داد بـه پولاد.
همانطوری که به خودم گفته بودم زیر دندانشان خیلی مزه کردم.
اکنون گوشت تن من از بین میرفت اما هستهام در فکر زندگی تازهای بود. یک دقیقه بعد از هلویی به نام من اثری نمیماند درحالیکه هستهام نقشه میکشید که کی و چه جوری شروع به روییدن کند. من در یک زمـان معـین هـم میمردم و هـم زنـده میشدم.
آخرین دفعه پولاد من را توی دهانش گذاشت و آخرین ذره گوشتم را مکید و فروبرد و وقتی من را دوباره بیرون آورد، دیگـر هلـو نبودم، هستهای زنده بودم که پوستهی سختی داشتم و تویش تخم زندگی تازه را پنهان کرده بودم. فقط احتیاج به کمی استراحت و خاک نمناک داشتم که پوستهام را بشکافم و برویم.
وقتی بچهها انگشتها و لبهایشان را چند دفعه مکیدند، پولاد گفت: حالا چکار کنیم؟
صاحب علی گفت: برویم توی آب.
پولاد گفت: هستهاش را نمیخوریم؟
صاحب علی گفت: برایش نقشهای دارم. بگذار باشد.
پولاد من را گذاشت در پای درخت بیدی و عقب عقب رفت و خیز برداشت خـودش را بـه پشـت انـداخت تـوی آب درحالیکه زانوانش را توی شکمش جمع کرده بود و دستهایش را دور آنها حلقه بسته بود. یکلحظه رفت زیر آب، دست و پایی زد و سرپا ایستاد و لای و لجن ته آب از اطرافش بلند شد. آب تا زیر چانهاش میرسید. خزههای روی آب از سروگوش و صـورتش آویـزان بود.
صاحب علی گفت: پولاد، رویت را بکن آن بر.
پولاد گفت: شلوارت را درمیآوری؟
صاحب علی گفت: آری. میخواهم پدرم نفهمد باز آمدیم شنا کردیم. کتکم میزند.
پولاد گفت: هنوز که تا ظهر بشود برگردیم به خانه، خیلی وقت داریم.
صاحب علی گفت: مگر خورشید را بالای سرت نمیبینی؟
پولاد دیگر چیزی نگفت و رویش را آن بر کرد. وقتی صدای افتادن صاحب علی در آب شنیده شد، پولاد رویش را برگرداند و آنوقت شروع کردند به شنا کردن و زیرآبی زدن و به سروصورت یکدیگر آب پاشیدن. بعد هر دو گفتند: بیوقت است. بیرون آمدند. پولاد پاچههای شلوارش را چند دفعه چلاند. آنوقت من را هم از پای بید برداشتند و راه افتادند. از دیوار ته باغ بالا رفتند و پریدند به آن بر. خانههای ده، دورتر از باغ اربابی بود.
پولاد گفت: خوب، گفتی که برایش نقشهای داری.
صاحب علی گفت: سایه که پهن شد میآیم صدایت میکنم میرویم بالای تپه مینشینیم برایت میگویم چه نقشهای دارم.
کوچههای ده، خلوت اما از مگس و بوی پهِن پر بود. سگ گندهای از بالای دیواری پرید جلوی پای ما. پولاد دستی به سروصورت سگ کشید و خم شد و رفت به خانهشان. سگ هم به دنبال او توی خانه تپید.
کوچه سربالا بود؛ چنانکه کمی آن برتر، کف کوچه با پشتبام خانهی پولاد یکی میشد. صاحب علی از همان پشتبامها راهـش را کشید و رفت. چند خانه آن برتر خانهی خودشان بود. من را توی مشتش فشرد و جست زد توی حیاط خانهشان و پـایش تـا زانـو رفت توی سرگین خیس و نرمی که مادرش یک ساعت پیش آنجا ریخته بود و صاحب علی خبر نداشت. مادرش به صـدای افتـادن، سرش را از سوراخ خانه بیرون کرد و گفت: صاحب علی، زود باش بیا برای پدرت یکلقمهنان و آب ببر.
صاحب علی من را برد به طویله و در گوشهای، توی پهن سوراخی کند و من را چال کرد. دیگـر جـز سـیاهی و بـوی پهـن چیـزی نفهمیدم. نمیدانم چندساعتی در آنجا ماندم. بوی تند پهن کم مانده بود که خفهام کند. عاقبـت حـس کـردم کـه پهـن از رویـم برداشته میشود. صاحب علی بود. من را درآورد و یکی دو دفعه وسط دستهایش مالید و به شلوارش کشید تا تمیز شـدم. از همـان راهی که آمده بودیم رفتیم تا رسیدیم پشتبام خانهی پولاد. مادر و خواهر پولاد پشتبام تاپاله درست میکردند و با زن همسـایه حرف میزدند که تاپالههای خشک را از دیوار میکند و تلنبار میکرد.
صاحب علی از مادر پولاد پرسید که پولاد کجاست؟ مادر پولاد گفت که پولاد بزه را برده به صحرا، در خانه نیست.
پولاد را سر تپه پیدا کردیم. بز سیاهشان را ول کرده بود پشت تپه چرا میکرد و خودش با سگش چشمبهراه ما نشسته بـود. مـن ناگهان ملتفت شدم که رنگ پوست پولاد و صاحب علی درست مثل پوستهی من است. هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند که سیاهسوخته شده بودند.
پولاد با بیصبری گفت: خوب، نقشهات را بگو.
صاحب علی گفت: میخواهی صاحب یک درخت هلو بشوی؟
پولاد گفت: مگر دیوانهام که نخواهم!
صاحب علی گفت: پس برویم.
پولاد گفت: بزه را چکار کنیم؟
صاحب علی گفت: ولش میکنیم توی خانه.
پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشید ننشسته برش نگردانم.
صاحب علی گفت: پس سگه را میگذاریم پیش بزه.
پولاد دستی به سروگوش سگ کشید و گفت: بزه را میپایی تا من برگردم. خوب؟
ما سهتایی دواندوان رفتیم تا رسیدیم پای دیوار باغ. صاحب علی گفت: بپر بالا.
پولاد گفت: دیگر نمیخواهد نقشهات را پنهان کنی. خودم فهمیدم. میخواهیم هستهی هلومان را بکاریم.
صاحب علی گفت: درست است. هستهمان را پشت تل خاکی که ته باغ ریخته میکاریم. آنوقت چند سالی که گذشـت مـا خودمـان صاحب درخت هلویی هستیم. خودت که میفهمی چرا جای دیگر نمیخواهیم بکاریم.
پولاد گفت: سر تپه، توی سنگها که درخت هلو نمیروید. درخت، آب میخواهد، خاک نرم میخواهد.
صاحب علی گفت: حالا دیگر مثل آخوند، مرثیه نخوان، من رفتم بالا ببینم باغبان برنگشته باشد.
باغبان هنوز از شهر برنگشته بود. پولاد و صاحب علی در یکگوشهی خلوت باغ، پشت تل خاکی، زمین را کندند و من را زیرخاک کردند و دستی روی من زدند و گذاشتند رفتند.
خاکِ تاریک و مرطوب من را بغل کرد و فشرد و به تنم چسبید. البته من هنوز نمیتوانستم برویم. مدتی وقت لازم بـود تـا قـدرت رویش پیدا کنم.
از سرمایی که به زیرخاک راه پیدا میکرد، فهمیدم زمستان رسیده و برف روی خاک را پوشانده است. خاک تا نیموجبی مـن یـخ بست اما زیرخاک آنقدر گرم بود که من سردم نشود و یخ نکنم.
بدین ترتیب من موقتاً از جنبوجوش افتادم و در زیرخاک به خواب خوش و شیرینی فرورفتم. خوابیدم کـه در بهـار، آمـاده و بـا نیروی بیشتری بیدار شوم، برویم، از خاک درآیم و برای پولاد و صاحب علی درخت پرمیوهای شوم. درختی با هلوهای درشت و آبدار و با گونههای گلگون مثل دخترهای خوشگل خجالتی.
از خوابهایی که در زمستان دیدم چیز زیادی به یاد ندارم. فقط میدانم که یکدفعه خواب دیدم درخت بزرگی شدهام، پـولاد و صاحب علی از من بالا رفتهاند، شاخههایم را تکان میدهند و تمام بچههای لخت ده جمع شدهاند هلوهای مـن را تـوی هـوا قـاپ میزنند، با لذت میخورند و آب از دهانشان سرازیر میشود، سینه و شکم و ناف برهنهشان را خیس میکند. بچهی کچلی هی پولاد را صدا میزد و میگفت: پولاد. نگفتی اینها که میخوریم اسمش چیست؟ آخر من میخواهم به خانه که برگشتم به مادربزرگم بگویم چی خوردم و زیاد هم خوردم؛ اما از بس لذیذ بود هنوز سیر نشدهام و حاضرم بازهم بخورم و حاضرم شرط کنم که بازهم سیر نشوم.
دو تا بچهی کوچک هم بودند که اصلاً چیزی به تنشان نبود و مگس زیادی دوروبر بل و بینی و دهانشان نشسته بود. بچهها هرکدام هلوی درشتی در دست گرفته بودند و با لذت گاز میزدند و بهبه میگفتند.
این، یکی از خوابهایم بود.
آخرین دفعه گل بادام را در خواب دیدم.
مریض و بیهوش افتاده بودم. یکدفعه صدای نرمی بلند شد و من حس کردم همراه صدا بوهای آشنای زیادی به زیرخاک داخـل شدند. صدا گفت: گل بادام، بیا جلو عطرت را توی صورت هلو خوشگله بزن. اگر بازهم بیدار نشد، دستهایت را بکش روی صورت و تنش بگذار بوی گُل را خوب بشنود. خلاصه هر چه زودتر بیدارش کن که وقت رویش و جوانه زدن است. همهی هستهها دارنـد بیدار میشوند.
عطر گل بادام و دستهایش که بهروی تن و صورت من حرکت میکردند، چنان خوشایند بودند که دلم میخواست همیشه بیهوش بمانم؛ اما نشد. من به هوش آمدم. خواستم دوباره خودم را به بیهوشی بزنم که گل بادام خندید و گفت: دیگر ناز نکن جانم. تو تخم زندگی را توی شکمت داری و تصمیم گرفتهای برویی و درخت بزرگی شوی و میوه بیاوری. مگر نه؟
گل بادام مثل عروس خوشگلی بود که از برف سفید و تمیزی لباس پوشیده و لپهایش را گلانداخته باشد. البته من هنـوز بـرف ندیده بودم. تعریف برف را وقتی هلو بودم از مادرم شنیده بودم.
دلم میخواست بدانم گل بادام قبلاً با کی حرف میزد و کی او را بالای سر من آورده. گل بادام دستهایش را دور گـردن مـن انداخت، من را بوسید و خندان گفت: چه هیکل گندهای داری. وسط دستهایم جا نمیگیری.
بعد گفت: بهار هم اینجا بود. گفت که وقت رویش و جوانه زدن است.
من به شنیدن نام بهار انگار خواب بودم بیدار شدم. خیال کردم بهار آمده و رفته و من هنوز پوستهام را نشکافتهام. بـا ایـن خیـالِ پریشان، سراسیمه از خواب پریدم دیدم خاک تاریک و خیس، من را بغل کرده ناز میکند. پوستهام از بیرون خـیس بـود و از داخـل عرق کرده بود. ذرههای آب از بالا روی من میریخت و از اطراف بدنم سرازیر میشد و میرفت زیر تنم و زیرخاک. چنـد دانـهی خاکشیر که دوروبر من بودند، داشتند ریشههایشان را پهن میکردند. یکیشان اصلاً قد کشیده بود و گویا از خاک بیرون زده بود. ریشههای نازکش سرهایشان را این بر و آن برمیکردند و ذرههای غذا و آب را میمکیدند و یکجا جمع میکردند و میفرستادند به بالا. دانهی ناشناس دیگری هم بود که ریشهی کوچکی رویانده بود و سرش را خم کرده بود و خاک را باحوصله و آرامآرام سوراخ میکرد و بالا میرفت. تصمیم داشت دو روز دیگر تیغ زدن آفتاب را تماشا کند.
ریشهی تازهای از زیر تنم رد میشد و هر دم که به جلو میخزید و درازتر میشد، قلقلکم میداد. میگفت که مال درخت بادام لـب جوست. ریشهی بادام هم باقوت تمام رطوبت خاک و ذرههای غذا را میمکید و تو میبرد.
آبی که روی من میریخت مال برف روی خاک بود و چند روز بعد قطع شد.
روزی صدای خش و خشی شنیدم و کمی بعد دستهای مورچهی سیاه و زبروزرنگ رسیدند پیش من و شروع کردند مـن را نـیش زدن و گاز گرفتن. مورچهها گرمای خورشید و بوی هوای بهاری را به داخل خاک آورده بودند. از نیش زدنهایشان فهمیـدم کـه دارند نقب میزنند. مدتی من را نیش زدند وقتی دیدند نمیتوانند سوراخم بکنند، راهشان را کج کردند و نقب را در جهـت دیگـری زدند. من دیگر آنها را ندیدم تا وقتیکه خودم روی خاک آمدم و درخت شدم.
آنقدر آب مکیده بودم که باد کرده بودم و عاقبت پوستهام پاره شد. آنوقت ریشهچهام را بهصورت میلـهی سـفیدی از شـکاف پوستهام بیرون فرستادم و توی خاک فروبردم که رشد کند و ریشهام بشود تا بتوانم روی آن بایستم و قد بکشم. بعد ساقهچـهام را بیرون فرستادم و یادش دادم که سرش را خم بکند و رو به بالا خاک را سوراخ بکند و قد بکشد برود خورشید را پیدا کند. نوک سر ساقهچـهام جوانهی کوچکی داشتم که وقتی از خاک درمیآمدم، از آن، ساقهی برگدار درست میکردم. تـا ریشهام ریشـه بشـود و بتواند غذا جمع کند، از غذای ذخیرهای که خودم داشتم میخوردم و به ریشهچه و ساقهچـهام میخوراندم.
توی خاک هوا هم داشتم که خفه نشوم. گرمای بیرون هم باز به داخل خاک میرسید.
در این موقع ها من دیگر خسته نبودم. من قبلاً توی خودم رشد کرده بودم و خودم را از بین برده بودم و شده بودم یکچیز دیگری.
البته وقتی هسته بودم، هستهی کاملی بودم و دیگر نمیتوانستم رشد و حرکت کنم؛ اما حالا که میخواستم درخـت بشـوم، درخـت بسیار ناقصی بودم و هنوز جای رشد و حرکت بسیاری داشتم. فکر میکردم شاید فرق یک هستهی کامل با یک درخت ناقص این باشد که هستهی کامل به بنبست رسیده و اگر تغییر نکند خواهد پوسید؛ اما درخت ناقص، آیندهی بسیار خوبی در پیش دارد. اصلاً همهچیز ثانیه به ثانیه تغییر میکند و وقتی این تغییرها رویهم انباشته شد و بهاندازه معینی رسید، حس میکنیم که دیگر ایـن، آن چیز قبلی نیست. بلکه یکچیز دیگری است. مثلاً من خودم که حالا دیگر هسته نبودم؛ بلکه شکل درخت بودم. ریشـه و سـاقهچه داشتم و جوانه و برگچههای زردم را، لای دولپهام، روی سرم جمع کرده بودم و مرتب بالا کشیده میشدم. میخواستم وقتـی از خاک درآمدم برگچههایم را جلو آفتاب پهن کنم که خورشید، رنگ سبز بهشان بزند. خیال شاخههای پر شکوفه و هلوهای آبدار و گلانداخته را در سر میپروراندم. درختچهی ناچیزی بودم. باوجوداین چه آیندهی درخشانی جلوروی من بود!…
سنگریزهای بهاندازهی گردو جلوم را گرفته بود و نمیگذاشت بالا بروم. دیدم که نمیتوانم سوراخش کنم ناچار دور زدم و رد شـدم رفتم بالا.
هر چه بالاتر میرفتم گرمای آفتاب را بیشتر حس میکردم، بیشتر بهطرف خورشید کشیده میشدم. حالا دیگر از میان ریشههای علفهای روی خاک حرکت میکردم. عاقبت بهجایی رسیدم که روشنایی آفتاب کموبیش خاک را روشن کرده بود. فهمیدم کـه بالای سرم پوستهی نازکی بیشتر نمانده. چند ساعت بعد بود که با یک تکان سر، خاک را شکافتم و نـور و گرمـا را دیـدم کـه بـه پیشواز آمده بودند.
من اکنون روی خاک بودم. خاکی که مادر مادرم بود و مادر من نیز هست و مادر تمام موجودات زنده هم هست.
درخت بادام، سراپا سفید، از آن بر تل خاک، زیر آفتاب برق میزد و چنان حال خوشی داشت که من را هم از ته دل خوشحال کرد.
من سلام کردم. درخت بادام گفت: سلام به روی ماهت، جانم. روی خاک خوشآمدی. زیرزمین چه خبر؟
بوتههای خاکشیر قد کشیده بودند و سایه میانداختند؛ اما من هنوز دو تا برگچهی کمرنگ بیشتر نداشـتم و سـرم را یواشیواش راست میکردم.
روزی که پولاد و صاحب علی به سراغم آمدند، ده دوازده برگ سبز داشتم و قدم از بعضی گیاهان بلندتر بود؛ اما بوتههای خاکشـیر از حالای من خیلی بلندتر بودند. آنها چنان باعجله و تند تند قد میکشیدند که من تعجب میکردم. اول خیال میکردم چنـد روز دیگر سرشان از درخت بادام هم بالاتر خواهد رفت اما وقتی ملتفت شدم که رگ و ریشهی محـکمی توی خاک ندارند، به خـــودم گفتم که بوتههای خاکشیر بهزودی پژمرده خواهند شد و از بین خواهند رفت.
پولاد و صاحب علی از دیدن من خوشحال شدند. هر دو گفتند: این درخت دیگر ما ل ماست. چند مشت آب از جوی آوردند ریختند در پای من و گذاشتند رفتند. گویا باغبان همان نزدیکها کرتها را آب میداد. صدای بیلش شنیده میشد.
آخرهای بهار بود که دیدم بوتههای خاکشیر مثل این است که دیگر نمیتوانند بزرگ بشوند. آنها گل کرده بودند و دانههایشان را میپراکندند و یواشیواش زرد میشدند. تابستان که رسید، من هم قد آنها بودم؛ اما هنوز شاخهای نداشتم. میخواستم کمـی قـد بکشم بعد شاخه بدهم.
پولاد و صاحب علی زیاد پیش من میآمدند و گاهی مدتی مینشستند و از آیندهی من و نقشههای خودشان حرف میزدند. روزی هم مار بزرگی، سرخ و براق، آورده بودند که معلوم بود سرش را با چماق داغون کرده بودند. آنوقت زمین را در نیم متری من کندند و مار را همانجا زیرخاک کردند.
پولاد دستهایش را به هم زد و گفت: عجب کیفی خواهد کرد! البته منظورش من بودم.
صاحب علی گفت: یک مار با چند بار کود و پهن برابر است.
پولاد گفت: خیال میکنم سال دیگر نوبرش را بخوریم.
صاحب علی گفت: چه میدانم. ما که تا حالا درخت نداشتیم.
پولاد گفت: باشد. من شنیدهام درخت هلو و شفتالو زودتر بار میدهند.
من خودم هم این را میدانستم. مادرم در دوسالگی دو هلو نوبر آورده بود.
فکر میکردم که وقتی هلوهایم بزرگ و رسیده بشوند چه شکلی خواهم شد؟! دلم میخواست زودتر میوه بیاورم تا ببینم هلوهـا چـه جوری شیرهی تنم را خواهند مکید. دلم میخواست هلوهایم سنگینی بکنند و شاخههایم را خم بکنند بهطوری که نوکشان بـه زمـین برسد.
تابستان گذشت و پاییز آمد.
توی تنم لولههای نازکی درست کرده بودم که ریشههایم هر چه از زمین میگرفتند از آن لولهها بالا میفرستادند. وسطهای پاییز لولهها را از چند جا بستم و ریشههایم دیگر شیره به بالا نفرستادند. آنوقت برگهایم که غذا برایشان نمیرسید، شروع کردند بـه زرد شدن. من هم دُم همهشان را بریدم تا باد زد و به زمین انداخت و لخت شدم.
بیخ دُم هر برگی گره کوچکی بسته بودم. در نظر داشتم بهار دیگر از هرکدام از اینها جوانهای بزنم و شاخهای درست کـنم. فکـر نوبرم را هم کرده بودم. میخواستم مثل مادرم در دوسالگی میوه بدهم. درست یادم نیست، چهار یا پنج گره در بالاهای تنم داشتم که در نظرم بود از آنها غنچه و گل بدهم. دوست داشتم مرتب به گلهایم فکر کنم.
هر چه هوا سردتر میشد بیشتر من را خواب میگرفت. چنانکه وقتی برف بر زمین نشست و زمین یخ بسـت، مـن کاملاً خـواب بودم.
پولاد و صاحب علی دور من کُلَش و تکهپارهی گونی پیچیده بودند. آخر من هنوز پوست نرم و نازکی داشتم و در یخبندان زمسـتان برای خرگوشها غذای لذیذی بهحساب میآمدم. بعلاوه، ممکن بود سرما بزندم آنوقت در بهار مجبور بودم دوباره از ته برویم بـالا بیایم.
بهار که رسید اولازهمه ریشههایم به خود آمدند. بعد ساقهام با رسیدن شیرهی تازه بیدار شد و جوانههایم تکان خوردند و کمـی باد کردند. آبی که از خاک به من میرسید، همهی اندامهایم را از خواب میپراند و بـه حرکـت وامیداشت. تـوی جوانههایم برگهای ریزریزی درست میکردم که وقتی جوانههایم سر باز کردند، بزرگ و پهنشان کنم. اکنون غنچههایم مثل دانـهی جـو، کمی بزرگتر شده بودند. سه غنچه بیشتر برایم نمانده بود. آنیکیها را گنجشک شکمویی نک زده بود و خورده بود.
سه گل باز کردم؛ اما وسطهای کار دیدم نمیتوانم هر سه را هلو بکنم. یکی از گلهایم اولها پژمرد و افتاد. دومی را چُغاله کـرده بودم. بعد نتوانستم غذا برایش برسانم پژمرد و باد زد انداخت به زمین. آنوقت تمام قوتم را جمع کردم تا هلوی بیمثل و ماننـدی برسانم که هر کس ببیند چشمهایش چهارتا بشود و هر کس بخورد تا عمر دارد لب به میوهی دیگری نزند.
گلبرگهایم را چند روز بعد از گل کردن ریختم و شروع کردم میوهام را در درون کاسهی گل غـذا دادن و بزرگ کردن تا جـایی که کاسهی گل پاره شد و چغالهام بیرون آمد.
هلوی من کمی به نوک سرم مانده قرار داشت؛ بنابراین از همان روزی که بهاندازهی چغالهی بادام بـود، مـن را کموبیش خـم میکرد و من نگران میشدم که اگر بخواهم هلویی بهدلخواه خودم برسانم باید کمرم خم بشود و شاید هم بشکند. امـا مـن اصلاً نمیخواستم به خاطر زحمتی که ناچار پیش میآمد، هلویم را پژمرده کنم و دور بیندازم. راستش را بخواهید من تصمیم گرفته بودم در سالهای آینده هلوهایم را تا هزار برسانم ازاینرو لازم بود که در قدم اول و در هلوی اول خودم را از امتحان بگـذرانم. مـاری که بچهها در نزدیکی من زیرخاک کرده بودند حالا دیگر متلاشی شده بود و خاک اطرافم را پرقوت کرده بود. از برکت همین مار، صاحب شاخ و برگ حسابی شده بودم.
پولاد و صاحب علی این روزها کمتر به سراغ من میآمدند. فکر میکنم پیش پدرهایشـان بـه مزرعـه یـا بـرای درو و خرمنکوبی میرفتند؛ اما روزی به دیدن من آمدند و چوبدستیشان را در کنار من به زمین فروکردند و من را به آن بستند. به نظرم همان روز بود که پولاد یکدفعه گفت: صاحب علی! صاحب علی گفت: ها، بگو.
پولاد گفت: میگویم نکند این باغبان پدرسگ درخت ما را پیدایش کند!…
صاحب علی گفت: پیدایش کند که چی؟
پولاد چیزی نگفت. صاحب علی گفت: هیچ غلطی نمیتواند بکند. درخت را خودمان کاشتیم و بار آوردیـم، میوهاش هـم مـال خـود ماست.
پولاد توی فکر بود. بعد گفت: زمین که مال ما نیست.
صاحب علی گفت: بازهم هیچ غلطی نمیتواند بکند. زمین مال کسی است که آن را میکارد. این یک تکه زمین که ما درخت کاشتهایم مال ماست. پولاد دلوجرئتی پیدا کرد و گفت: آری که مال ماست. اگر غلطی بکند همهی باغ را آتش میزنیم.
صاحب علی با مشت زد به سینهی لخت و آفتابسوختهاش و گفت: این تن بمیرد اگر بگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. آتـش میزنیم و فرار میکنیم.
خیال میکنم اگر آن روز پولاد و صاحب علی چوبدستشان را به من نمیدادند، شب حتماً میشکستم. چون باد سختی برخاسته بـود و شاخ و برگ همه را به هم میزد و صبح دیدم که چند تا از شاخههای درخت بادام شکسته است.
روزها پشت سر هم میگذشتند و من با همهی قوتم هلویم را درشتتر و درشتتر میکردم و میگذاشتم که آفتاب گونههایش را گل بیندازد و گرما داخل گوشتش بشود. دخترم چنان محکم تنم را چسبیده میمکید که گاهی تنم به درد میآمد؛ اما هیچوقت از دستش عصبانی نمیشدم. آخر من حالا دیگر مادر بودم و برای خودم دختر خوشگلی داشتم.
صاحب علی و پولاد چنان سرگرم من شده بودند که درختان دیگر باغ را تقریباً فراموش کرده بودند و مثل سالهای گذشته در کمین هلوهای مادرم ننشسته بودند. من خودم را مال آنها میدانستم و به آنها حق میدادم که وقتی هلویم کاملاً رسـیده باشـد آن را بچینند و با لذت بخورند. همانطوری که روزی خود من را خورده بودند.
اولهای پاییز بود که روزی پولاد تنها و غمگین پیش من آمد. دفعهی اول بود که یکی از آنها را تنها میدیدم. پولاد اول مـن را آب داد بعد نشست روی علفها و آهستهآهسته به من و هلویم گفت: درخت هلویم، هلوی قشـنگم، میدانیـد چـه شـده؟ هـیچ میدانید چرا امروز تنهام؟ آری میبینم که نمیدانید. صاحب علی مُرد. او را مار گزید… «ننه منجوق پیرزن» یکشب تمـام بـالای سرش بود. به خیالم او هم کاری ازش نمیآمد. همهی دواهایی را که گفته بود من و پدر صاحب علی رفته بودیم از کوه و صحرا آورده بودیم؛ اما باز صاحب علی خوب نشد. طفلک صاحب علی!… آخر چرا رفتی من را تنها گذاشتی؟…
پولاد شروع کرد به گریه کردن. بعد دوباره به حرف آمد و گفت: چند روز پیش، ظهر که از صحرا برمیگشتم سـر تپـه بـه هـم برخوردیم، قرار گذاشتیم برویم ماری بگیریم بیاوریم مثل سال گذشته همینجا چال کنیم که خاکت را پرقوت کند. رفتیم به درهی ماران. توی درهی ماران تا بگویی مار هست. یکطرف دره، کوهی است که همهاش از سنگ درست شده. نه خیال کنی کـه کـوه، سنگ یکپارچه است. نه. خیال کن سنگهای بزرگ و کوچک بسیاری از آسمان ریخته رویهم تلنبار شده. مارها وسط سنگها لانه دارند و گرما که به تنشان بخورد بیرون میآیند.
زمین خود ما و همسایهمان و زمین پسرخالهی صاحب علی و چند تای دیگر هم توی درهی ماران است. توی زمینها همیشه صدای سوت مار شنیده میشود.
من و صاحب علی در پای کوه، پس سنگها را نگاه میکردیم و چوبدستی هامان را توی سوراخها میکردیم که مار پرچربیای برایـت پیدا کنیم. همینجوری لخت هم بودیم. یک تا شلوار تنمان بود. پشتمان اینقدر داغ شده بود که اگر تخممرغ را رویش میگذاشتی میپخت. همچنین داشتیم از این سنگ به آن سنگ میپریدیم که یکدفعه پای صاحب علی لیز خورد و به پشت افتاد و یکدفعه طوری جیغ زد که دره پر از صدا شد. صاحب علی به پشت افتاده بود روی سنگی که ماری رویش چنبر زده بود. صاحب علی جیغ دیگری هم کشید و افتاد ته دره روی خاکها. من دیگر فرصت به مار ندادم. یک چوب زدم به سرش و بعد به شکمش بعد باز به سـرش.
دو موش و یک گنجشک توی شکمش بودند.
صاحب علی بیهوش افتاده بود و صدایی ازش نمیآمد. چوبدستیاش پرت شده بود نمیدانم به کجا. جای نیش مار قرمز شده بود. اگر مار پایش یا دستش را زده بود میدانستم چکار باید بکنم اما با وسط پشتش چکار میتوانستم بکنم؟ ناچار صاحب علی را کول کردم و آوردم به ده. «ننه منجوق پیرزن» صبح، سر قبر، به ننهی من گفته بود که اگر صاحب علی را زودتر پیش او میبردم نمیمرد. آخـر من چه جوری میتوانستم صاحب علی را زودتر ببرم. درخت هلو، تو خودت میدانی که صاحب علی از من سنگینتر بـود. اگـر الاغـی داشتم و باز دیر میکردم آنوقت ننه منجوق حق داشت بگوید که دیر کردهام. آخر من چکار میتوانستم بکنم؟…
پولاد باز شروع کرد به گریه کردن. من حالا حس میکردم که صاحب علی و پولاد را خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی فکر کردم که دیگر صاحب علی را نخواهم دید، کم مانده بود از شدت غصه تمام برگهایم را بریـزم و بـرای همیشـه بخشـکم و جوانـه نـزنم.
پولاد گریهاش را تمام کرد و گفت: من دیگر نمیتوانم توی ده بمانم. هر جا که میروم شکل صاحب علی را جلو چشـمم میبینم و غصه میکنم. به کوه که میروم، بز را که به صحرا میبرم، دست که بر سر سگها میکشم، روی سرگینها کـه راه میروم، بـا بچههای دیگر که توی مزرعه ملخ و سوسمار میگیرم، علف که خرد میکنم، پشتبامها که میروم، همیشه شکل صاحب علی جلـو چشمم است. انگار همیشه من را صدا میکند. پولاد!… پولاد!… آری درخت هلو، من طاقت ندارم این صدا را بشنوم. میخواهم بـروم به شهر پیش داییام شاگرد بقال بشوم. من نمیدانم چکار باید میکردم تا صاحب علی زنده میماند. حالا نمیدانم چکار باید بکنم که من هم مثل او یکدفعه نیفتم بمیرم. من کوچکم. عقلم به هیچچیز قد نمیدهد. همینقدر میدانم که نمیتوانم توی ده بمانم. مـن رفتم، درخت هلو. هلویت را هم گذاشتم بماند برای خودت.
وقتی دیدم پولاد میخواهد پا شود برود، گذاشتم هلویم بیفتد جلو پایش. پولاد هلو را برداشت بویید بعد خاکهایش را پاک کرد و من را از ته تا نوک سر، دودستی ناز کرد و گذاشت رفت.
سال دیگر من خوب قد کشیده بودم و شاخ و برگ فراوانی از همه جای تنم روییده بـود. بیسـت سـی تـا گـل داده بـودم و دیگـر میتوانستم سرم را از تل خاک بالاتر بگیرم و سرک بکشم و آن برهای باغ را تماشا کنم.
روزی باغبان ملتفت سرک کشیدنهای من شد و آمد من را دید. از شادی نمیدانست چکار بکند. از شـکل و رنـگ بـرگ و گلـم فهمید که بچهی کی هستم. درخت هلوی خوبی توی باغش روییده بود، بدون آنکه برایش زحمتی کشیده باشد. من خیلی ناراحت بودم که عاقبت به دست باغبانی افتادهام که خودش نوکر آدم پولدار دیگری است و به خاطر پول، مردم ده را دشمن خودش کـرده است.
دهپانزده هلو رسانده بودم؛ اما وقتی فکر میکردم که هلوهایم قسمت چه کسانی خواهد شد، از خودم بدم میآمد. مـن را پـولاد و صاحب علی کاشته بودند، بزرگ کرده بودند و حق هم این بود که هلوهایم را همانها میخوردند.
روزی فکری به خاطرم رسید و از همان روز شروع کردم هلوهایم را ریختن. باغبان وقتی ملتفت شد که دیگر هلویی بر من نمانده بود. خیال کرد جایم بد است. بلندبلند گفت: سال دیگر جایت را عوض میکنم که بتوانی خوب آب بخوری و هلـوهـای درشـت و خوشگل بیاوری.
بهار سال دیگر که ریشههایم را بیدار کردم دیدم نظم همهشان بههمخورده و بعضیها اصلاً خشکیدهاند و بعضیها کنده شدهاند. البته ریشههای سالم هم زیاد داشتم. اول شروع کردم ریشههای سالم را توی خاکهای مرطوب فروکردن. بعـد ریشههای تازهای درآوردم و به اطراف فرستادم. آنوقت به فکر جوانه زدن و برگ و شکوفه افتادم و مادرم را شناختم.
از آنوقت تا حالا که نمیدانم چند سال از عمرم میگذرد، باغبان نتوانسته هلوی من را نوبر کند و ازاینپس هم نوبر نخواهد کرد.
من از او اطاعت نمیکنم حالا میخواهد من را بترساند یا اره کند یا قربان صدقهام برود.
پایان