پیرزن و جوجهی طلاییاش
نوشته: صمد بهرنگی
پیرزنی بود که در دار دنیا کسی را نداشت غیر از جوجهی طلاییاش. این جوجه را هم یکشب توی خواب پیدا کرده بود. پیـرزن روشور درست میکرد و میبرد سر حمامها میفروخت. جوجه طلایی هم در آلونک پیرزن و توی حیاط کوچکش دنبال مورچهها و عنکبوتها میگشت. از دولت سر جوجه طلایی هیچ مورچهای جرئت نداشت قدم به خانهی پیرزن بگذارد. حتی مورچه سوارههای چابک و درشت. جوجه طلایی مورچهها را خوب و بد نمیکرد. همهجورشان را نوک میزد میخورد. از پس گربههای فضـول هـم برمیآمد که همهجا سر میکشند و به خاطر یکتکه گوشت همهچیز را به هم میزنند.
حیاط پیرزن درخت گردوی پرشاخ و برگی هم داشت. فصل گردو که میرسید، کیف جوجه طلایی کوک میشد. باد میزد گردوها میافتاد، جوجه میشکست و میخورد.
عنکبوتی هم از تنهایی و پیری پیرزن استفاده کرده توی رف، پشت بطریهای خالی تور بافته دام گسترده بود و تخم میگذاشت.
پیرزن روزگاری توی این بطریها سرکه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر میکرد و از فروش آنها زندگیاش را درمیآورد. اما حالا دیگر فقط روشور درست میکرد. بطریهای رنگارنگش خالی افتاده بود.
عنکبوت دلش از جوجه طلایی قُرص نبود. همیشه فکری بود که آخرش روزی گرفتار منقار جوجه طلایی خواهد شد. بخصوص که چند دفعه جوجه او را لبهی رف دیده بود و تهدیدش کرده بود که آخر یک لقمهی چپش خواهد کرد. چند تا از بچههای عنکبوت را هم خورده بود. از طرف دیگر، جوجه طلایی مورچههای زرد و ریزهی خانه را ریشهکن کرده بود که همیشه به بوی خردهریزی که پیرزن توی رف میانداخت، گذرشان از پشت بطریهای خالی میافتاد و برای عنکبوت شکار خوبی بهحساب میآمدند.
شبی عنکبوت به خواب پیرزن آمد و بش گفت: ای پیرزن بیچاره، هیچ میدانی جوجهی پررو مال و ثروت تو را چطور حرام میکند؟
پیرزن گفت: خفه شو! جوجه طلایی من اینقدر ناز و مهربان است که هرگز چنین کاری نمیکند.
عنکبوت گفت: پس خبر نداری. تو مثل کبکها سرت را توی برف میکنی و خیالهای خام میکنی.
پیرزن بیتاب شد و گفت: راستش را بگو ببینم منظورت چیست؟
عنکبوت گفت: فایدهاش چیست؟ قر و غمزهی جوجه طلایی چشمهات را چنان کور کرده که حرف مرا باور نخواهی کرد.
پیرزن با بیتابی گفت: اگر دلیل حسابی داشته باشی که جوجه طلایی مال مرا حرام میکند، چنان بلایی سرش میآورم که حتـی مورچهها به حالش گریه کنند.
عنکبوت که دید پیرزن را خوب پخته است، گفت: پس گوش کن بگویم. ای پیرزن بیچاره، تو جان میکنی و روشور درست میکنی و منت اینوآن را میکشی، میگذارند روشورهات را میبری سر حمامهاشان میفروشی و یکلقمهنان درمیآوری که شکمت را سیر کنی، و این جوجهی پررو و شکمو هیچ عین خیالش نیست که از آنهمه گردو چیزی هم برای تو کنار بگذارد که بفروشیشان و دستکم یکی دو روز راحت زندگی کنی و شام و ناهار راستراستی بخوری. حالا باور کردی کـه جوجـه طلایـی مالـت را حـرام میکند؟
پیرزن با خشم و تندی از خواب پرید و برای جوجه طلایی خطونشان کشید. صبح بـرای روشـور فـروختن نرفـت. نشسـت تـوی آلونکش و چشم دوخت به حیاط، به جوجه طلایی که خیلی وقت بود بیدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا میکرد.
جوجه طلایی آمد پای درخت گردو، بش گفت: رفیق درخت، یکی دو تا بینداز، صبحانه بخورم.
درخت گردو یکی از شاخه هاش را تکان داد. چند تا گردوی رسیده افتاد به زمین. جوجه طلایی خواست بـدود طـرف گردوهـا، داد پیرزن بلند شد: آهای جوجهی زردنبو، دست بشان نزن! دیگر حق نداری گردوهای مرا بشکنی بخوری.
جوجه طلایی با تعجب پیرزن را نگاه کرد. دید انگار این یک پیرزن دیگری است: آن چشمهای راضی و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گُل و شیرین را ندید. چیزی نگفت. ساکت ایستاد. پیرزن نزدیک به او شد و با لگد آنطرفتر پراندش و گردوها را برداشت گذاشت توی جیبش.
جوجه طلایی آخرش به حرف آمد و گفت: ننه، امروز یکجوری شدهای. انگار شیطان تو جلدت رفته.
پیرزن گفت: خفه شو!.. روت خیلی زیاد شده. یکدفعه گفتم که حق نداری گردوهای مرا بخوری. میخواهم بفروشمشان.
جوجه طلایی سرش را پایین انداخت، رفت نشست پای درخت. پیرزن رفت توی آلونک. کَمَکی گذشت. جوجه پا شد باز به درخت گفت: رفیق درخت، یکی دوتای دیگر بینداز ببینم این دفعه چه میشود. امروز صبحانهمان پاک زهر شد.
درخت یکی دیگر از شاخهای پُرش را تکان داد. چند تا گردو افتاد به زمین. جوجه تندی دوید و شکست و خوردشـان. پیـرزن سـر رسید و داد زد: جوجه زردنبو، حالا به تو نشان میدهم که گردوهای مرا خوردن یعنی چه.
پیرزن این را گفت و رفت منقل را آتش کرد. آنوقت آمد جوجه طلایی را گرفت و برد سر منقل و کونش را چسباند بـه گُلهای آتش. کون جوجه طلایی جلز ولز کرد و سوخت. درخت گردو تکان سختی خورد و گردوها را زد بر سروکلهی پیـرزن و زخمیاش کرد. پیرزن جوجه را ولش کرد؛ اما وقتی خواست گردوها را جمع کند، دید همه از سنگاند. نگاهی بـه درخـت انـداخت و نگـاهی بـه جوجه و خودش و رفت تو آلونکش گرفت نشست.
جوجه طلایی کنج حیاط سرش را زیر بالش گذاشته، کز کرده بـود. گـاهی سـرش را درمیآورد و نگـاهی بـه کـون سوختهاش میانداخت و اشک چشمش را با نوک بالش پاک میکرد و باز توی خودش میخزید. پیرزن چشم از جوجه طلاییاش برنمیداشت.
نزدیکهای ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمین ریخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهای دیگری ریخت.
جوجه طلایی همینجور توی لاک خودش رفته بود و تکان نمیخورد. تا عصر بشود، گردوهـا جـای خـالی در حیـاط پیـرزن بـاقی نگذاشتند. پیرزن همینجور زل زده بود به جوجه طلاییاش و جز او چیزی نمیدید. ناگهان صدایی شـنید کـه میگفت: ای پیـرزن شجاع، جوجه زردنبو را سرجاش نشاندی. دیگر چرا معطل میکنی؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد مینشیند و شب درمیرسد و تو هنوز نانی به کف نیاوردهای.
پیرزن سرش را برگرداند و دید عنکبوت درشتی دارد از رف پایین میآید. لنگهکفشی کنارش بود. برش داشت و محکم پرت کـرد طرف عنکبوت. یکلحظه بعد، از عنکبوت فقط شکل تَری روی دیـوار مانـده بـود. آنوقت پیـرزن بـا گوشـهی چـادرش اشـک چشمهایش را خشک کرد و پاشد رفت پیش جوجه طلاییاش و بش گفت: جوجه طلایی نازی و مهربان من، گردوها ریخته زیر پـا، نمیخواهی بشکنی بخوریشان؟
جوجه طلایی بدون آنکه سرش را بلند کند گفت: دست از سرم بردار پیرزن. به این زودی یادت رفت که کونم را سوختی؟
پیرزن با دست جوجه طلاییاش را نوازش کرد و گفت: جوجه طلایی نازی و مهربان من، گردوها ریخته زیر پا. نمیخواهی بشـکنی بخوریشان؟
جوجه طلایی این دفعه سرش را بلند کرد و تو صورت پیرزن نگاه کرد دید آن چشمهای راضـی و مهربـان، آن صـورت خـوش و خندان و آن دهان گل و شیرین باز برگشته. گفت: چرا نمیخواهم، ننهجان. تو هم مرهمی به زخمم میگذاری؟
پیرزن گفت: چرا نمیگذارم، جوجه طلایی نازی و مهربان من. پاشو برویم تو آلونک.
***
آن شب پیرزن و جوجه طلایی سر سفرهشان فقط مغز گردو بود. صبح هم پیرزن پا شد هر چه تارعنکبوت در گوشه و کنار بـود، پاک کرد و دور انداخت.
پایان