اولدوز و عروسک سخنگو
نوشته صمد بهرنگی
ب.
به نام خدا
چند کلمه از عروسک سخنگو:
بچهها، سلام! من عروسک سخنگوی اولدوز خانم هستم. بچههایی که کتاب «اولدوز و کلاغها» را خواندهاند مـن و اولـدوز را خوب میشناسند. قصهی من و اولدوز پیش از قضیهی کلاغها روی داده، آنوقتها که زن بابای اولدوز یکی دو سال بیشـتر نبـود که به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بیشتر نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننهی اولدوز مرا از چارقـد و چـادر کهنهاش درست کرده بود و از موهای سرش توی سینه و شکم و دستها و پاهام تپانده بود.
یکشب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هی برایم حرف زد و حرف زد و درد دل کرد. حرفهایش اینقدر در من اثر کرد که مـن بـه حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن یادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خیلی طولانی است. آقای «بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنیده بـود و قصـه کـرده بـود. چنـد روز پـیش نوشتهاش را آورد پیش من و گفت: «عروسک سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه کردهام و میخواهم چـاپ کـنم. بهتـر است تو هم مقدمهای برایش بنویسی.»
من نوشتهی آقای «بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و دیدم راستی راستی قصهی خوبی درست کرده؛ اما بعضی از جملههاش بـا دستور زبان فارسی جور درنمیآید. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جملههای او را اصلاح کردم. حالا اگر بـاز غلطـی چیـزی در جملهبندیها و ترکیب کلمهها و استعمال حرفاضافهها دیده شود، گناه من است، آن بیچاره را دیگر سرزنش نکنید که چرا فارسی بلد نیست. شاید خود او هم خوش ندارد به زبانی قصه بنویسد که بلدش نیست؛ اما چارهاش چیست؟ هان؟
حرف آخرم اینکه هیچ بچهی عزیزدردانه و خودپسندی حق ندارد قصهی من و اولدوز را بخواند. بخصوص بچههای ثروتمنـدی که وقتی توی ماشین سواریشان مینشینند، پز میدهند و خودشان را یک سر و گردن از بچههای ولگرد و فقیر کنـار خیابانها بالاتر میبینند و به بچههای کارگر هم محل نمیگذارند. آقای «بهرنگ» خودش گفتـه کـه قصـههاش را بیشـتر بـرای همـان بچههای ولگرد و فقیر و کارگر مینویسد.
البته بچههای بد و خودپسند هم میتوانند پس از درست کردن فکر و رفتارشان قصههای آقای «بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همهی بچههای فهمیده: عروسک سخنگو
عروسک، سخنگو میشود
هوا تاریکروشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسک گندهاش را جلوش گذاشته بود و آهستهآهسته حرف میزد: ـ «… راستش را بخواهی، عروسک گنده، توی دنیا من فقط تو را دارم. ننهام را میگویی؟ من اصلاً یـادم نمیآید. همسایهمان میگوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش ددهاش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتی به خانهی ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو این خانه تنهام. گاوم را هم دیروز کشتند. او میانهاش با من خوب بود. من برایش حرف میزدم و او دستهای مرا میلیسید و از شیرش به من میداد. تا مرا جلوی چشمش نمیدید، نمیگذاشت کسـی بدوشـدش. از کـوچکی در خانهی ما بود. ننهام خودش زایانده بودش و بزرگش کرده بود… عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم!… آره، گفـتم کـه دیروز گاوم را کشتند. زن بابام ویار شده و هوس گوشت گاو مرا کرده. حالا خودش و خواهرش نشستهاند تو آشـپزخانه، منتظرنـد گوشت بپزد بخورند… بیچاره گاو مهربان من!… میدانم که الانه داری روی آتش قلقل میزنی … عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم!… غصه مرگ میشوم … زن بابام، از وقتی ویار شده، چشم دیدن مرا ندارد. میگوید: «وقتی روی تو را میبینم، دلم به هم میخورد. دست خودم نیست.» من مجبورم همهی وقتم را در صندوقخانه بگذرانم که زن بابام روی مرا نبیند و دلش به هم نخورد. عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم!… من هیچ نمیدانم از چه وقتی تو را دارم. من چشم باز کرده و تو را دیدهام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی، دیگر نمیدانم چکار باید بکنم … عروسک گنده، یا تو حرف بـزن یـا مـن میترکم!… دق میکنم … عروسک گنده!… عروسک گنده!… من دارم میترکم. حرف بزن!… حرف …»
ناگهان اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک میکند و آهسته میگوید: اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگـر نمیترکی. من به حرف آمدم … صدای مرا میشنوی؟ عروسک گندهات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی …
اولدوز موهاش را کنار زد، نگاه کرد دید عروسک گندهاش از کنار دیوار پا شده آمده نشسته روبروی او و با یک دستش اشکهای او را پاک میکند. گفت: عروسک، تو داشتی حرف میزدی؟
عروسک سخنگو گفت: آره. بازهم حرف خواهم زد. من دیگر زبان تو را بلدم.
هوا تاریک شده بود. اولدوز بهزحمت عروسکش را میدید. کورمالکورمال از صندوقخانه بیرون آمـد و رفـت طـرف طاقچه کـه کبریت بردارد و چراغ روشن کند. کبریت کنار چراغ نبود. چراغ را زمین گذاشت رفت از طاقچهی دیگر کبریت برداشت آورد. ناگهان پایش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد، شیشهاش شکست و نفتش ریخت روی فرش. بوی نفت قاتی تاریک شـد و اتـاق را پـر کرد. در این وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسک که تا آستانهی صندوقخانه آمده بود گفت: بیا تو، اولدوز. بهتر است به روی خودت نیاری و بگویی که تو اصلاً پات را از صندوقخانه بیرون نگذاشتهای.
صدای باز شدن در کوچه و بابا و زن بابا شنیده شد. زن بابا جلوتر میآمد و میگفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشـن نکـردم، الانـه روشن میکنم.
عروسک باز به اولدوز گفت: زود باش، بیا تو!
اولدوز گفت: بهتر است اینجا بایستم و بهشان بگویم که شیشه شکسته، اگرنه، پا روی خردهشیشه میگذارند و بد میشود.
وقتی زن بابا پاش را از آستانه به درون میگذاشت، اولدوز کبریتی کشید و گفت: مامـان، مواظـب بـاش. چـراغ افتـاد شیشهاش شکست.
بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روی اولدوز بلند کرده بود که بابا گرفتش و آهسته بهاش گفت: گفتم چند روزی ولش کن …
وقت کشتن گاو، اولدوز آنقدر گریه و بیصبری کرده بود که همه گفته بودند از غصه خواهد ترکید. دیشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذیان گفته بود و صدای گاو درآورده بود. برای خاطر همین، بابا به زنش سپرده بود چند روزی دختره را ولش کنـد و زیـاد پاپیاش نباشد.
زن بابا فقط گفت: بچه اینقدر دستوپا چلفتی ندیده بودم. چراغ هم بلد نیست روشن کند. حالا دیگر از پیش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ دیگری روشن کرد و به شوهرش گفت: بوی نفت دلم را به هم میزند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بیرون کرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را کنده بود و داشت خردهشیشهها را جمع میکرد که خواهر زن بابا باعجله تو آمد و گفت: خانمباجی، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست کرد و گفت: چه گفتی؟ گوشتها تلخ شده؟
پری تکهای گوشت بهطرفش دراز کرد و گفت: بچش ببین.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپید و گذاشت توی دهنش. گوشت چنان تلخمزه و بدطعم بود که دل زن بابا دوباره بـه هـم خورد.
چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پری باعجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسک سخنگو در روشنایی کمی که به صندوقخانه میافتاد داشتند صحبت میکردند. اولدوز میگفت: شنیدی عروسک سخنگو، پری چه گفت؟ گفت که گوشت گاو برایشان تلخ شده.
عروسک سخنگو گفت: من خیال میکنم گاو گوشتش را فقط برای آنها تلخ کرده. توی دهن تو دیگر تلخ نمیشود.
اولدوز گفت: من خواهم خورد.
عروسک گفت: یکچیزی از این گاو را هم باید نگه داری. حتماً به دردمان میخورد. اینجور گاوها خیلی خاصیت دارند.
اولدوز گفت: به نظر تو کجاش را نگه دارم؟
عروسک گفت: مثلاً پاش را.
تلخ برای زن بابا، شیرین برای اولدوز
در آشپزخانه، بابا و زن بابا و پری دور اجاق جمع شده بودند و تکههای گوشت را یکی پس از دیگری میچشیدند و تف میکردند.
هنوز مقدار زیادی گوشت از قناری آویزان بود، گذاشته بودندش که فردا یکجا قورمه کنند. بابا تکهای برید و چشید. نپختهاش هم تلخ و بدطعم بود. گفت: نمیدانم پیش از مردن چه خورده که اینجوری شده.
زن بابا گفت: هیچچیز نخورده. دختره زهرچشمش را روش ریخته. اکبیری بدریخت!…
بابا گفت: گاو را بیخود حرام کردیم، هی به تو گفتم بگذار از قصابی گوشت گاو بخرم، قبول نکردی …
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم، من خودم دارم از پا میافتم. بوی گند، دلم را به هم میزند…
پری بازوش را گرفت و گفت: بیا برویم بیرون.
زن بابا روی بازوی پری تکیه داد و رفت نشست لب کرت و گفت: اولدوز را صداش کن بیاید این گوشتها را ببـرد بدهـد خانـهی کلثوم. بوی گند خانه را پر کرده.
کلثوم همسایهی دست چپشان بود. شوهرش در تهران کار میکرد. کارگر آجرپز بود. پسر کوچکی هم داشت به اسم یاشار که بـه مدرسه میرفت. خودش اغلب رختشویی میکرد.
پری دوید طرف اتاق و صدا زد: اولدوز، اولدوز، مامان کارت دارد. میروی خانهی یاشار.
اولدوز داشت برای عروسکش تعریف یاشار را میکرد که صدای پری صحبتشان را برید.
عروسک سخنگو گفت: اگر میل داری خبر حرف زدن مرا به یاشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره، باید بگویم.
آنوقت رفت به حیاط. نور چراغبرق سر کوچه حیاط را کمی روشن میکرد. زن بابا نشسته بود و عق میزد و بـالا میآورد. بابـا قابلمه را آورده و گذاشته بود پای درخت توت. کف دستش روی پیشانی زن بابا بود.
پری به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده کلثوم.
زن بابا گفت: ننشینی با آن پسرهی لات به رودهدرازی!… زود برگرد!…
اولدوز گفت: مامان، تو خودت چرا گوشت نمیخوری؟
زن بابا با بیحوصلگی گفت: مگر توی بینیات پنبه تپاندهای، بوی گندش را نمیشنوی؟… برش دار ببر.
پری به زن بابا گفت: اصلاً، خانمباجی، این گاو وقتی زنده بود هم، گوشتتلخی میکرد. حیوان نانجیبی بود.
بابا چیزی نمیگفت. برگشت اولدوز را نگاه کند که دید اولدوز تکههای گوشت را از قابلمه درمیآورد و با لذت میجود و میبلعد.
یکهو فریاد زد: دختر، اینها را نخور. مریضت میکند.
همه به صدای بابا برگشتند و اولدوز را نگاه کردند و از تعجب بر جا خشک شدند.
بابا یکبار دیگر گفت: دختر، گفتم نخور. تف کن زمین.
اولدوز گفت: بابا، گوشت به این خوبی و خوشمزگی را چرا نخورم؟
پری گفت: واه، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش میرسد میخورد.
زن بابا گفت: آدم نیست که.
اولدوز تکهای دیگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به این خوشمزگی نخوردهام.
زن بابا چندشش شد. پری رو ترش کرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطری!… مزهی کره و گوشت مرغ و اینها را میدهد، مامان …
زن بابا که دست و روش را شسته بود، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور که دلورودهات بریزد بیرون. به من چه.
بابا گفت: بس است دیگر، دختر. مریض میشوی. ببر بده خانهی کلثوم.
اولدوز گفت: بگذار یکی دو تا هم بخورم، بعد.
بابا و پری هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اینور و آن ور میرفت و دست روی دلش گذاشته بود و مینالید. بابا و پری کـه تـو آمدنـد گفت:
– بوی گند همهجا را پر کرده.
پری گفت: بوی نفت است، خانمباجی.
زن بابا گفت: یعنی من اینقدر خرم که بوی نفت را نمیشناسم؟… وای دلم!… رودههام دارند بالا میآیند… آ…خ!…
بابا گفت: پری خانم، ببرش حیاط، هوای خنک بخورد.
پری دست زن بابا را گرفت و برد به حیاط. اولدوز هنوز نشسته بود پای درخت با لذت و اشتها گوشت میخورد و بهبه میگفت و انگشتهاش را میلیسید. زن بابا داد زد: نیموجبی، دیگر داری کفرم را بالا میآری. گفتم بوی گند را از خانه ببر بیرون!…
اولدوز گفت: مامان بوی گند کدام بود؟
زن بابا قابلمه را با لگد زد و فریاد کشید: این گوشتهای گاو گر تو را میگویم. د پاشو بوش را ازاینجا ببـر بیـرون!… دلوروده هـام دارد بالا میآید.
اولدوز گفت: مامان، بگذار چندتکه بخورم، گرسنهام است.
زن بابا موهای اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داری با من لج میکنی، تولهسگ!
بابا به سروصدا از پنجره خم شد و پرسید: باز چه خبر است؟
زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت میرسد. هی به من میگویی با این زردنبو کاری نداشته باشم. حالا ببین چه لجی با من میکند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در کوچه. پشت در قابلمه را زمین گذاشت و حلقه را گرفت و یـک پـاش را بـه در چسـباند و خودش را بالا کشید و در را باز کرد و پایین آمد. قابلمه را برداشت و بیرون رفت. زن بابا دنبالش داد کشید: در را نبندی!…
گفتوگوی ساده و مهربان
آن شب بابا و زن بابا و پری در حیاط خوابیدند. اولدوز گفت من تو اتاق میخوابم.
بابا گفت: دختر، تو که همیشه میگفتی تنهایی میترسی تو صندوقخانه بخوابی، حالا چهات است کـه میخواهی تکوتنها بخوابی؟
اولدوز گفت: من سردم میشود.
پری گفت: هوای به این گرمی، میگوید سردم میشود. بیچاره خانمباجی! حقداری چشم دیدنش را نداشته باشی.
زن بابا گفت: ولش کنید کپه مرگش را بگذارد. آدم نیست که. گوشت گندیده را میخورد، بهبه هم میگوید.
وقتی قیلوقال خوابید، اولدوز عروسک سخنگو را صدا کرد. عروسک آمد و تپید زیر لحاف اولدوز. دوتایی گرم صحبت شدند.
عروسک پرسید: یاشار را دیدی؟
اولدوز گفت: آره، دیدم. باورش نمیشد تو سخنگو شدهای. باید یک روزی سهتایی بنشینیم و …
عروسک گفت: حالا که تابستان است و یاشار به مدرسه نمیرود، میتوانیم صبح تا شام باهم بازی کنیم و گردش برویم.
اولدوز گفت: یاشار بیکار نیست. قالیبافی میکند.
عروسک گفت: پس ددهاش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو کورههای آجرپزی کار میکند.
عروسک گفت: اولدوز، تو باید از هرکجا شده پای گاو را برای خودمان نگه داری. آن، یک گاو معمولی نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر که گوشتش را میچشید دلش به هم میخورد؛ اما برای من مزهی کره و عسل و گوشت مرغ را داشت. یاشار و ننهاش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسک گفت: یاشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو کارخانه انگشت شستش را کارد بریده. بدجوری. دیگر نمیتواند گره بزند.
ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر، صدات را ببر!… آخر چرا مثل دیوانهها داری ور و ور میکنی. هـیچ معلـوم اسـت چـه داری میگویی؟
بابا گفت: خواب میبیند.
زن بابا گفت: خواب، سرش را بخورد.
عروسک یواشکی گفت: بهتر است دیگر بخوابی.
اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمیآید. میخواهم با تو حرف بزنم، بازی کنم. تو قصه بلدی؟
عروسک گفت: حالا یککمی بخواب، وقتش که شد بیدارت میکنم. میخواهم تو و یاشار را ببرم به جنگل.
اولدوز دیگر چیزی نگفت و به پشت دراز کشید و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستارههایی را که میافتادند، نگاه کند.
شب جنگل. شبی که انگار خواب بود. پشتکوارو در آسمان
نصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت کوهها درمیآمد. روی زمین هوا ایستاده بود، نفس نمیکشید؛ اما بالاترها نسیم ملایمی میوزید. سه تا کبوتر سفید توی نسیم پرواز میکردند و نرمنرم میرفتند، میلغزیدند. زیر پایشان و بالشان شهر خوابیده بـود در سایهروشن مهتاب. پرِ شکستهی یکی از کبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضی از بامها کسانی خوابیده بودند. بچهای بیدار شـد و به مادرش گفت: ننه، کبوترها را نگاه کن. انگار راهشان را گم کردهاند.
مادرش در خواب شیرینی فرورفته بود، بیدار نشد. چشم بچه با حسرت دنبال کبوترها راه کشید و خودش همان جور ماند تا دوباره به خواب رفت.
ماه داشت بالا میآمد و سایهها کوتاهتر میشد. حالا دیگر کبوترها از شهر خیلی دور شده بودند. کبوتر پرشکسته به کبوتر وسـطی گفت: عروسک سخنگو، جنگل، خیلی دور است؟
کبوتر وسطی جواب داد: نه، یاشار جان. وسط همان کوههایی است که ماه از پشتشان در آمد. نکند خسته شده باشی.
یاشار، همان کبوتر پرشکسته، گفت: نه، عروسک سخنگو. من از پرواز کردن خوشم میآید. هرچقدر پرواز کنم خسته نمیشوم.
تابستانها خواب میبینم سوار بادبادکم شدهام و میپرم.
کبوتر سومی گفت: من هم هر شب خواب میبینم پر گرفتهام پرواز میکنم.
کبوتر وسطی، همان عروسک سخنگو، گفت: مثلاً چه جور؟
کبوتر سومی گفت: یکشب خواب دیدم قوطی عسل را برداشتهام همه را خوردهام، زن بابا بو برده دنبالم گذاشته. یک وردنه هـم دستش بود. من هرچقدر زور میزدم بدوم، نمیتوانستم. پاهام سنگینی میکرد و عقب میرفت. کم مانده بود زن بابا به من برسد که یکهو من به هوا بلند شدم و شروع کردم به پر زدن و دور شدن و از این بام به آن بام رفتن. زن بابا از زیـر داد میزد و دنبـالم میکرد.
یاشار گفت: آخرش؟
اولدوز گفت: آخرش یکهو زن بابا دست دراز کرد و پام را گرفت و کشید پایین. من از ترسم جیغ زدم و از خواب پریدم. دیدم صـبح شده و زن بابا نوک پام را گرفته تکانم میدهد که: بلند شو! آفتاب پهن شده، تو هنوز خوابی.
یاشار و عروسک سخنگو خندیدند و گفتند: عجب خوابی!
بعد عروسک سخنگو گفت: آخر تو چه بدی به زن بابا کردهای که حتی در خواب هم دست از سرت برنمیدارد؟
اولدوز گفت: من چه میدانم. یک روزی به بابام میگفت که تا من توی خانهام، بابام او را دوست ندارد. بابام هم هی قسم میخورد که هر دوتامان را دوست دارد.
یاشار گفت: من میخواهم چند تا پشتکوارو بزنم.
عروسک گفت: هر سه تامان میزنیم.
آن شب چوپانهایی که در آن دوروبرها بودند و به آسمان نگاه میکردند، میدیدند سه تا کبوتر سفیدتر از شیر تو دل آسمان پـر میزنند و پشتکوارو میزنند و حرف میزنند و راه میروند و هیچ هم خسته نمیشوند.
ناگهان یاشار گفت: اوه!… صبر کنید. زخمم سر باز کرد.
عروسک و اولدوز نگاه کردند دیدند خون از پرِ شکستهی یاشار چکه میکند. عروسک از کرکهای سـینهی خـودش کنـد و زخـم یاشار را دوباره بست و گفت: به جنگل که رسیدیم، زخمت را مرهم میگذاریم، آنوقت زود خوب میشود.
حالا پای کوهها رسیده بودند. اول درهی تنگی دیده شد. کوهها در دهانهی دره سر به هم آورده بودند و دهانه را تنگتر کرده بودند.
کبوترها وارد دره شدند. یاشار از عروسک پرسید: عروسک سخنگو، تو هیچ به ما نگفتی برای چه به جنگل میرویم.
عروسک گفت: امشب همهی عروسکها میآیند به جنگل. هر چند ماه یکبار ما این جلسه را داریم.
اولدوز گفت: جمع میشوید که چه؟
عروسک گفت: جمع میشویم که ببینیم حال پسربچهها و دختربچهها خوب است یا نه. از این گذشته، ما هـم بـالاخره جشـن و شادی لازم داریم.
دره تمام شد. جنگل شروع شد. درختها، دراز دراز سرپا ایستاده بودند و زیر نور ماه میدرخشیدند. مدتی هم از بـالای درختها پرواز کردند تا وسط جنگل رسیدند. سروصدا و همهمهی گفتوگو به گوش رسید. زمین بزرگ بی درختی بود. برکهای از یـک گوشهاش شروع میشد و پشت درختها میپیچید. دورادور، درختهای گوناگون بلندقدی، سرپا ایستاده بودند و پرندگان رنگارنگی رویشان نشسته آواز میخواندند یا صحبت میکردند. کنار برکه، آتش بزرگی روشن بود که نور سرخش را همهجا میپاشید. صدها و هزارها عروسک کوچک و بزرگ اینور و آن ور میرفتند یا دستهدسته گرد هم نشسته گپ میزدند. عروسکهای گنده و ریـزه، خوشپوش و بد سرووضع و پسر و دختر قاتی هم شده بودند.
آن شب جانوران جنگل هم نخوابیده بودند. دورادور، پای درختها، جا خوش کرده بودند و عروسکها را تماشا میکردند.
یاشار و اولدوز از دیدن اینهمه عروسک و پرنده و جانور ذوق میکردند. هیچ بچهای حتی در خواب هم چنین چیزی ندیده است.
ماه در آب برکه دیده میشد. درختها و پرندهها و شعلههای آتش هم دیده میشد. همهچیز زیبا بود. همهچیز مهربان بود. خـوب بود. دوستداشتنی بود. همهچیز. همهچیز. همه.
طاووسی با دم چتری و پرچانه
طاووس تکوتنها روی درختی نشسته و دمش را آویخته بود. عروسک سخنگو به یاشار و اولدوز گفت: بیایید شما را ببـرم پـیش طاووس، باش صحبت کنید. من میروم پیش سارا. صداتان که کردم، میآیید پیش عروسکها.
اولدوز گفت: سارا دیگر کیست؟
عروسک گفت: سارا بزرگ ماست.
عروسک بچهها را با طاووس آشنا کرد و خودش رفت پیش دوستانش.
طاووس گفت: پس شما دوستانِ عروسک سخنگو هستید.
اولدوز گفت: آره. ما را آورده اینجا که جشن عروسکها را تماشا کنیم.
یاشار گفت: راستی، طاووس، تو چقدر خوشگلی!
طاووس گفت: حالا شما کجای مرا دیدهاید. دمم را نگاه کنید…
یاشار و اولدوز نگاه کردند. دیدند دم طاووس یواشیواش بالا آمد و آمد و مثل چتر بزرگی باز شد. در نـور مـاه و آتـش، پـرهـای طاووس هزار رنگ میزدند. بچهها دهانشان از تعجب باز مانده بود.
طاووس گفت: بله، همانطور که میبینید من پرندهی بسیار زیبایی هستم. میبینید با دمم چه طاق زیبایی بستهام؟ همهی بچهها میمیرند برای یک پر من. تمام شاعران از زیبایی و لطافت من تعریف کردهاند. مثلاً سعدی شیرازی میگوید: «از لطافت که هست در طاووس ـ کودکان میکَنند بال و پرش». حتی در یک کتاب قدیمی خواندم که ابوعلی سینا، حکیم بزرگ، تعریف گوشت و پیـه مرا خیلی کرده و گفته که درمان بسیاری از مرضهاست. شاعران، خورشید را به من تشبیه میکنند و بـه آن میگویند: طـاووس آتشین پر. در بعضی از کتابهای قدیمی نام مرا «ابوالحُسن» هم نوشتهاند. من حتی از جفت خودم زیباترم …
یاشار از پرچانگی طاووس به تنگ آمده بود؛ اما چون در نظر داشت یکی دو تا از پرهاش را از او بخواهد، به حرفهای طـاووس خوب گوش میداد و پی فرصت بود. آخرش سخن طاووس را برید و گفت: طاووس جان، یکی دو تا از پرهای زیبایت را به مـن و اولدوز میدهی؟ میخواهم بگذارم لای کتابهام.
طاووس یکه خورد و گفت: نه. من نمیتوانم پرهای قیمتیام را از خودم دور کنم. اینها جزو بدن مناند. مگر تو میتوانی چشمهات را در آری بدهی به من؟
اولدوز حواسش بیشتر پیش عروسکها و جانوران بود و به حرفهای طاووس کمتر گوش میدادم؛ بنابراین زودتر از یاشار دید کـه عروسک سخنگو صداشان میزند. عروسک جلدش را انداخته بود و دیگر کبوتر نبود. اولدوز نگاه کرد دید یاشار بدجوری پکر است.
گفت: یاشار بیا برویم پایین. عروسک سخنگو صدامان میکند.
طاووس را بدرود گفتند و پر کشیدند و رفتند پایین. طاووس تا آن لحظه دمش را بالا نگهداشته بود و از جاش تکان نخورده بود که مبادا پای زشتش دیده شود. وقتی دید بچهها میخواهند بروند، گفت: خوشآمدید. امیدوارم هر جا که رفتید فراموش نکنید کـه از زیبایی من تعریف کنید.
آشنایی با سارا و دیگر عروسکها
عروسک سخنگو دستی به سروصورت اولدوز و یاشار کشید و از جلد کبوتر درشان آورد. عروسک ریزهای قـد یـک وجـب روی سنگی نشسته بود. عروسک سخنگو به او گفت: سارا، دوستان من اینها هستند، اولدوز و یاشار.
یاشار و اولدوز سلام کردند. سارا پا شد. بچهها خم شدند و با او دست دادند.
سارا گفت: به جشن ما خوشآمدهاید. من از طرف تمام عروسکها به شما خوشآمد میگویم.
یاشار گفت: ما هم خیلی افتخار میکنیم که توانستهایم محبت عروسک سخنگو را به دست آوریم؛ و خیلی خوشحالیم که به جمع خودتان راهمان دادهاید و با ما مثل دوستان خود رفتار میکنید. از همهتان تشکر میکنیم.
سارا گفت: اول باید از خودتان تشکر کنید که توانستهاید با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسکتان را به حرف بیاوریـد و بـه ایـن جنگل راه بیابید.
بعد رویش را کرد به عروسک سخنگو و گفت: بچهها را ببر با عروسکهای دیگر آشنا کن و به همه بگو بیاینـد پـیش مـن. چنـد کلمه حرف میزنیم و رقص را شروع میکنیم.
عروسکها تا شنیده بودند عروسک سخنگو دوستانش را هم آورده است، خودشان دستهدسته جلو میآمدند و بچهها را دوره میکردند و شروع میکردند به خوشآمد گفتن و محبت کردن و حرف زدن.
خودپسندها چه ریختیاند؟
درد انگشت یاشار شدت یافته بود. دست عروسک را گرفت و گفت: انگشتم بدجوری درد میکند، یک کاری بکن.
عروسک گفت: پاک یادم رفته بود. خوب شد یادم انداختی.
عروسک گندهای پیش آمد و گفت: زخمی شدی، یاشار؟
یاشار گفت: آره، عروسک خانم. انگشت شستم را کارد بریده.
اولدوز اضافه کرد: تو کارخانهی قالیبافی.
عروسک گنده گفت: بیا برویم جنگل. من مرهمی بلدم که زخم را چندساعته خوب میکند. بیا.
بعد دست یاشار را گرفت و کشید.
عروسک سخنگو گفت: برو یاشار. عروسک مهربانی است. دواهای گیاهی را خوب میشناسد.
دوتایی از وسط عروسکها گذشتند و پای درختان رسیدند. جانوران جنگل راه باز کردند. خرگوش سفیدی داشت ساقهی گیاهی را میجوید. عروسک به او گفت: رفیق خرگوش، میتوانی بروی از آن سر جنگل یکی دو تا از آن برگهای پت و پهن برایم بیاری؟
خرگوش گفت: این دفعه زخم که را میبندی؟
عروسک گفت: زخم یاشار را میبندم. همینجا پای درخت چنار نشستهایم.
خرگوش دیگر چیزی نگفت و خیز برداشت و در پیچوخم جنگل ناپدید شد. عروسک چند جور برگ و گیاه جمع کرد و نشست پای درخت چناری و سنگ پهنی جلوش گذاشت و شروع کرد برگ و گیاه را کوبیدن.
عروسکهای دیگر ازاینجا دیده نمیشدند. فقط شعلههای آتش، کموبیش از وسط شاخ و برگ درختان دیده میشد.
یاشار گفت: عروسک خانم، تو طاووس را میشناسی؟
عروسک گفت: خیلی هم خوب میشناسم. همهاش فیس و افاده میفروشد، پز میدهد.
یاشار گفت: عروسک سخنگو ما را برد پیش او که باش صحبت کنیم اما او همهاش از خودش گفت.
عروسک گفت: عروسک سخنگو شما را پیش او برده که با چشم خودتان ببینید خودپسندها چه ریختیاند.
یاشار گفت: بش گفتم از پرهاش یکی دو تا بدهد بگذارم لای کتابهام، نداد. گفت که پرهاش به آن ارزانیها هم نیسـت کـه مـن گمان میکنم.
عروسک گنده همانطور که برگ و گیاه را میکوبید گفت: بیخود میگوید. همین روزها وقت ریختن پرهاش اسـت. آنوقت هرچقدر بخواهی میتوانی برداری.
یاشار گفت: راستی؟
عروسک گفت: طاووس هرسال همین روزها پرهاش را میریزد.
یاشار گفت: آنوقت چه ریختی میشود؟
عروسک گفت: یکچیز زشت و بدمنظره. بخصوص که پاهای زشتش را هم دیگر نمیتواند قایم کند.
شبهای تاریک جنگل و کرم شبتاب
یاشار داشت توی تاریک جنگل را نگاه میکرد که چشمش افتاد به روشنایی ضعیفی که از وسط گیاهها یواشیواش بـه آنها نزدیک میشد. به عروسک گفت: عروسک خانم، آن روشنایی از کجا میآید؟
عروسک نگاه کرد و گفت: کرم شبتاب است. او کرم مهربانی است که توی تاریکی نور پس میدهد. مثل اینکه میآید پیش ما. نمیخواهد ما توی تاریک بمانیم.
عروسک و یاشار آنقدر صبر کردند که کرم شبتاب نزدیک شد و سلام کرد.
عروسک گفت: سلام، کرم شبتاب. کجا میخواهی بروی؟
کرم شبتاب گفت: داشتم توی تاریکی جنگل میگشتم که صدای شما را شنیدم و پیش خود گفتم «من که یککم روشـنایی دارم، چرا پیش آنها نرم؟»
عروسک تشکر کرد و یاشار را نشان داد و گفت: برای زخم یاشار مرهم درست میکنیم. پسر خوبی است. باش آشنا شو.
یاشار و کرم شبتاب گرم صحبت شدند. یاشار از مدرسه و قالیبافی و ننه و ددهاش به او گفـت، و او هـم از جنگـل و جـانوران و درختان و شبهای تاریک جنگل. عروسک گنده هم مرهم را کوبید و حاضر کرد. بعد رفت از یک درختی میوهای کند و آورد. آبش را گرفت و با آب، زخم یاشار را شست و تمیز کرد.
هر نوری هرچقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنایی است.
وصلههای سر زانوی یاشار
چند دقیقه بعد خرگوش از راه رسید. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسک. وقتی چشمش به کرم افتاد، سلام کرد و گفت: عجب مجلس دوستانهای!
کرم شبتاب گفت: رفیق خرگوش، من همیشه میکوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم، جنگل را روشن کـنم، اگرچه بعضی از جانوران مسخرهام میکنند و میگویند «با یک گل بهار نمیشود. تو بیهوده میکوشی با نـور نـاچیزت جنگـل تاریـک را روشن کنی.»
خرگوش گفت: این حرف مال قدیمیهاست. ما هم میگوییم «هر نوری هرچقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنایی است.» عروسک مرهم را روی زخم مالیده، برگ را روش پیچیده بود.
خرگوش از او پرسید: عروسک خانم، دیگر با من کاری نداشتی؟
عروسک گفت: یک کار دیگر هم داشتم. طاووس نشسته روی درخت زبانگنجشک، کنار برکه. این روزها وقت ریخـتن پرهاش است. میروی یک کاری میکنی که یکهو تکان بخورد، یکی دو تا از پرهاش بیفتد. آنوقت آنها را برمیداری میآری میدهیم به یاشار. میخواهد بگذارد لای کتابهاش.
خرگوش گذاشت رفت.
کرم شبتاب گفت: این همان طاووس خودپسند است؟
عروسک گفت: آره.
یاشار گفت: خیلی به پرهاش مینازد.
کرم شبتاب گفت: رفیق یاشار، عروسک خانم را میبینی چه لباسهای رنگارنگ و قشنگی پوشیده! همهجاش زیباتر از طاووس است اما یکذره فیس و افاده تو کارش نیست. برای همین هم است که اگر لباسهاش را بکند دور بیندازد، بازهم مـا دوسـتش خواهیم داشت. این هیچوقت زشت نیست. چه با لباسهاش چه بی لباسهاش.
یاشار در تاریکروشن وسط درختان، دستی به وصلههای سر زانوی خود کشید و نگاهی به آستینهای پـاره و پـاهـای لخـت و پاشنههای ترک ترک خود کرد و چیزی نگفت.
عروسک گفت: یاشار، خیال نکنی من هم مثل طاووس، اسیر لباسهای رنگارنگم هستم. اینها را در خانه تن من کردهاند. آخـر من در خانهی ثروتمندی زندگی میکنم. عروسک سخنگو خانهی ما را خوب میشناسد…
عروسک تکهای از دامن پیرهنش را پاره کرد و دست یاشار را بست. پا شدند که بروند، کرم شبتاب گفت: من همینجا میمانم که رفیق خرگوش برگردد. دنبالتان میفرستمش.
عروسک و یاشار هنوز از وسط درختان خارج نشده بودند که خرگوش به ایشان رسید. دو تا پر زیبای طاووس را به دهـان گرفتـه بود. یاشار پرها را گرفت و راه افتادند.
بهترین رقص دنیا
کنار برکهی آب، سارا، بزرگ عروسکها، داشت حرف میزد و عروسکهای دیگر ساکت گوش میدادند. اولدوز کناری ایسـتاده بود.
سارا میگفت: من دیگر بیشتر از این دردسرتان نمیدهم. اول چلهی کوچک باز همدیگر را میبینیم؛ و در پایان حرفهایم بار دیگر از مهمانان عزیزمان تشکر میکنم که با مهربانیها و خوبیهای خودشان عروسکشان را به حرف آوردهاند. همه میدانیم که تاکنون هیچ بچهای نتوانسته بود اینقدر خوب باشد که عروسکش را به حرف بیاورد. امیدوارم که دوستی اولدوز و یاشـار و عروسـکشـان همیشگی باشد. حالا بهافتخار مهمانان عزیزمان «رقص گل سرخ» را اجرا میکنیم.
همه برای سارا کف زدند و پراکنده شدند. عروسک سخنگو بچهها را روی سنگ بلندی نشاند و گفت: همینجا بنشـینید و تماشـا کنید. «رقص گل سرخ» بهترین رقص دنیاست.
رقص گل سرخ. سرود گل سرخ
لحظهای میدان خالی بود. دورادور، جانوران پای درختان نشسته بودند و پرندگان روی درختان و دیگر چیزی دیـده نمیشد. بعـد صدای نرم و شیرین موسیقی بلند شد و ده بیستتا عروسک بنفشپوش ساززنان وارد شـدند و نرمنرم آمدنـد در گوشهای ایستادند. بعد قایقی شگفت و سفید مثل برف از ته برکه نمایان شد که به آهنگ موسیقی تکان میخورد و پیش میآمد. عروسکان سفیدپوش بسیاری روی قایق، خاموش ایستاده بودند. صدای نرم و زمزمه وار آب شنیده میشد. مرغابیها و قوهای سفید فراوانی از پسوپیش، قایق را میراندند و ماهیان سرخ ریزودرشتی دور سفیدها را گرفته بودند و راست میلغزیدند بهپیش. ماهتـاب هـم توی آب بود. قایق که لب آب رسید، عروسکهای سفید رقصکنان پا به زمین گذاشتند. مرغابیها و قوها و ماهیها لـب آب رَج بستند. عروسکها دستها و بدنشان را حرکت میدادند و نرم میرقصیدند. لبهی پیرهنشان تا زمین میرسید. میرقصیدند و بـه هم نزدیک میشدند و لبخند میزدند و دوتادوتا و سه تا سه تا باز میرقصیدند. یکی دو تا شروع کردنـد بـه خوانـدن. رفتهرفته دیگران هم به آنها پیوستند و صدای موسیقی و آواز فضای جنگل را پر کرد.
عروسکها چنین میخواندند:
روزی بود، روزگاری بود:
لب این آب کبود
گل سرخی روییده بود
درشت،
زیبا،
پَرپَر.
باد آمد
باران آمد
بوران شد
توفان شد
گل سرخ از جا کنده شد
گلبرگهاش پراکنده شد.
کجا رفتند؟
چکارشان کردند؟
مردهاند، زندهاند؟
کس نمیداند.
آه چه گل سرخ زیبایی بود؟…
عروسکهای سفید، آوازخوانان و رقصکنان جمع شدند و پهلوی عروسکهای بنفش ایستادند. کمی بعد عروسک کوچولوی سرخی از پشت درختان رقصکنان درآمد.
عروسکهای سفید شروع کردند به خواندن:
ما این را میشناسیم:
گلبرگ گل سرخ است.
از کجا میآید؟
به کجا میرود؟
کس نمیداند؟
عروسک سرخ کمی اینور و آن ور پلکید و از گوشهی دیگری خارج شد. بعد عروسک سرخ دیگری وارد شد.
عروسکهای سفید شروع کردند به خواندن:
یک گلبرگ سرخ دیگر
از کجا میآید؟
به کجا میرود؟
کس نمیداند؟
عروسک سرخ کمی اینور آن ور پلکید و خواست از گوشهای خارج شود که به عروسک سرخ دیگری برخورد. لحظهای بـه هـم نگاه کردند و دست هم را گرفتند و شروع کردند به رقص بسیار تند و شادی. مدتی رقصـیدند. بعـد عروسـک سـرخ دیگـری بـه آنها پیوست. بعد دیگری و دیگری تا صدها عروسک بزرگ و کوچک سرخ وارد شدند. دستهدسته حلقه زده بودند و میرقصیدند. رقصی تند و شاد. ماه درست بالای سرشان بود. آتش خاموش شده بود.
صدای موسیقی بازهم تندتر شد. عروسکها دست هم را رها کردند و پراکنده شدند و درهم شدند و لب برکه جمع شدند.
اولدوز و یاشار روی سنگ نشسته بودند و چنان شیفتهی رقص عروسکها شده بودند که نگو. یاشار حتی پر طاووس را هم فراموش کرده بود. ناگهان دیدند لب برکه گل سرخی درست شد. درشت، زیبا، پَرپَر. گل سرخ شروع کرد به چرخیدن و رقصیدن. عروسکهای سفید حرکت کردند و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع کردند به رقص و چرخ.
آهنگ رقص یواشیواش تندتر و تندتر شد. بچهها چنان به هیجان آمده بودند که پا شدند و دسـت در دسـت هـم، آمدنـد قـاطی عروسکها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنبوجوش افتاده بودند.
عروسکها رقصیدند و رقصیدند، آنوقت همه پراکنده شدند و باز میدان خالی شد. لحظهای بعد عروسکها با لباسهای اولیشان درآمدند.
دیگر وقت رفتن بود. ماه یواشیواش رنگ میباخت.
رفتوآمد کبوترها،
معمایی که برای زن بابا هرگز حل نشد
هوا کمی روشن شده بود. زن بابا چشم باز کرد دید سه تا کبوتر سفید نشستهاند روی درخت توت. کمی همدیگر را نگاه کردند. بعد یکیشان پرید رفت به خانهی یاشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد کبوترها بیرون نیامدند. خواب از سرش پرید. پاشد رفت از پنجره نگاه کرد دید اولدوز و عروسکش دوتایی خوابیدهاند و چیزی در اتاق نیست. خیلی تعجب کرد. کمی هـم ترسید. نتوانست تو برود. چند دقیقه همانجا ایستاد. بعد نگران آمد تپید زیر لحافش؛ اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوشبهزنگ بود. کمی بعد صدای ناآشنایی از اتاق به گوش رسید. بعد صدای پچ و پچ دیگری جوابش داد. مثل اینکه دو نفر داشتند باهم حرف میزدند. زن بابا از ترس عرق کرد. چشمهاش را بیحرکت دوخته بود به پنجره. صدای پچ و پچ دونفره باز به گوش رسید. این دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنید و پاک ترسید. شوهرش را بیدار کرد و گفت: پاشو ببین کی تو اتاق است. من میترسم.
بابا گفت: زن، بخواب. این وقت صبح کی میآید خانهی مردم دزدی؟
زن بابا گفت: دزد نیست. یکچیز دیگری است. دو تا کبوتر سفید رفتند تو اتاق و دیگر بیرون نیامدند.
بابا برای خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه کرد دید اولدوز عروسکش را بغل کرده و خوابیده. برگشت به زنش گفت: دیدی زن! به سرت زده! حتی کبوترها را هم توی خواب دیدهای! پاشو سماور را آتش کن. این فکرهای بچگانه را هم از سرت در کن.
زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه که آتش روشن کند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پری هنوز خواب بود. اگر بیدار بود البتـه میدید که کبوتر سفیدی از خانهی یاشار بالا آمد و از پنجرهی خانهی اینها تپید تو، بعد هم صدای پچپچ بلند شد.
زن بابا آتشچرخان به دست، داشت از دهلیز میگذشت که صدای گفتوگویی شنید: صدایی گفت: عروسک سخنگو بلند شو مرا از جلد کبوتر درآور، بعد بخواب.
صدای دیگری گفت: خوب شد که آمدی. من اصلاً فراموش کرده بودم که تو توی جلد کبوتر رفتی به خانهات، بیا جلـو از جلـدت درآرمت.
صدای اولی گفت: باید برویم خانهی خودمان. اینجا نمیشود.
صدای دومی گفت: آره. بپر برویم. نباید تو را اینجا ببینند.
زن بابا داشت دیوانه میشد. از ترس فریادی کشید و دوید به حیاط. بابا داشت لب کرت دست و روش را میشست کـه دیـد دو تـا کبوتر سفید پرکشان از پنجره درآمدند و یککمی توی هوا اینور و آن ور رفتند، بعد نشستند در حیاط خانهی دست چپـی، بابـا کبوترها را نگاه کرد و به زنش گفت: دیگر چرا جنقولک بازی درمیآری؟ مگر از کبوترها نمیترسیدی؟ اینها هـم کـه گذاشـتند رفتند.
پری به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتشچرخان به دست کنار دیوار ایستاد گفت: بازهم داشتند حرف میزدند. «ازمابهتران» بودند.
پری هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا یکی بدو میکردند و ملتفت نبودند که کبوتر سفیدی پشت هِرِهی بام* قایم شده میخواهد دزدکی تو بخزد. این کبوتر، عروسک سخنگو بود که از پیش یاشار برمیگشت. وقتی دید کسی نمیبیندش از پنجره تپید تو؛ اما زن بابا به صدای بالش سر بلند کرد و دیدش و داد زد: اینها!… نگاه کن!… باز یکی رفت تو.
* هِره: آجرچین لب بام
بابا دوید طرف پنجره. دید کبوتر تپید به صندوقخانه. بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چیزی ندید. مات و معطل ماند که ببیند این کبوتر لعنتی کجا قایم شد. یکهو چشمش افتاد به عروسک سخنگو که پشت در سرپا ایستاده بود.
اولدوز چنان خوابیده بود که انگار چند شبانهروز بیخوابی کشیده و هرگز بیداربشو نیست. بابا نگاهی به او کرد و لحافش را بلند کرد دید تنهاست. فکر برش داشت که ببیند عروسک را کی برده گذاشته توی صندوقخانه پشت در. زن بابا و پری داشتند جلو پنجـره بابا را زل میزدند.
زن بابا گفت: عروسک دختره چی شده؟ من که آمدم نگاه کردم پهلوش بود.
بابا گفت: تو صندوقخانه است. کبوتر هم نیست.
زن بابا گفت: به نظرم این عروسک یکچیزیش است. میترسم بلایی سرمان بیاورد…
زن بابا دعایی خواند و به خودش فوت کرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بیدارش کن …
بابا با نوک پا اولدوز را تکان داد و گفت: د بلند شو دختر!…
یاشار نظرکردهی امامها شده بود
ننهی یاشار ظهر به خانهشان برگشت و دید یاشار هنوز خوابیده. کلثوم از صبح تا حالا پیش زن بابای اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را که گندیده بود، برده بود انداخته بود جلو سگهای کوچه.
هوا گرم بود. یاشار سخت عرق کرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روی پهلوی چپش خوابیده بود و زانوانش را تا شـکمش بـالا آورده بود. ننهاش نگاه کرد دید پارچهی روی زخمش عوض شده، همان پارچه نیست که خودش بسته بود، یک تکه پارچهی آبی ابریشمی بود. یاشار را تکان داد. یاشار چشم باز کرد و گفت: ننه، بگذار یککمی بخوابم.
ننهاش گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از کی اینقدر تنبل شدهای؟ این پارچهی آبی را از کجا آوردی زخمت را بستی؟
یاشار نگاه تندی به انگشت شستش کرد، همهچیز ناگهان یادش آمد. لحظهای دودل ماند. ننهاش نشست بـالای سـرش، عـرق پیشانیاش را با چادرش پاک کرد و گفت: نگفتی پسرم این پارچهی تروتمیز را از کجا آوردهای؟
یاشار گفت: خواب دیدم یک مرد نورانی آمد نشست پهلویم و به من گفت: پسرم، میخواهی زخمت را خوب کنم؟ من گفتم: چـرا نمیخواهم، آقا. آن مرد نورانی مرهمی از جیبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بیدار بشوی زخمت هم خوب خواهـد شد…
یاشار لحظهای ساکت شد و باز گفت: مرد مهربانی بود صورتش اینقدر نورانی بود که نگو. وقتی زخمم را بست، به من گفت: نگاه کن ببین آن چیست ایستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و دیدم چیزی نیست؛ اما وقتی به جلو هم نگاه کردم بـاز دیـدم چیـزی نیست. مرد رفته بود.
ننهی یاشار با چنان حیرتی پسرش را نگاه میکرد و بیحرکت نشسته بود که یاشار اولش ترسید، بعد که ننهاش بـه حـرف آمـد فهمید که یخش خوب گرفته.
ننهاش گفت: گفتی صورتش هم نورانی بود؟
یاشار گفت: آره، ننه. عین همانکه آن روز میگفتی یکوقتی به خواب ننهبزرگ آمده بود و پای چلاقش را خوب کرده بود. ببین زخم من هم دیگر درد نمیکند.
ننهی یاشار گریهاش گرفت. از شوق و شادی گریه میکرد. پسرش را در آغوش کشید و سر و رویـش را بوسـید و گفـت: تـو نظرکردهی امامها شدهای. از تو خوششان آمده. اگر ددهات بداند!… گفتی انگشتت دیگر درد نمیکند؟ یاشار گفت: عین اینیکی انگشتهام شده. از فردا باز میتوانم کار کنم.
آنوقت زخمش را باز کرد و برگها و مرهم گیاهی را برداشت زخمش را به ننهاش نشان داد. جای زخم سفید شـده بـود و هـیچ چرک و کثافتی نداشت. زخم را دوباره بستند. یاشار پا شد لحاف و تشکش و متکایش را جمع کرد گذاشت به رخت چین و گفت: نه، هوا دیگر گرم شده. امشب پشتبام میخوابم.
ننهاش بهتزده نگاهش میکرد. چیزی نگفت. یاشار گذاشت رفت به حیاط که دست و رویش را بشوید. کلثوم داشت توی اتاق دعا میخواند، شکر میگزارد. یاشار تازه یادش آمد که پرهای طاووس را تو جنگل جا گذاشته.
مورچه سوارهها
یاشار لب کرت ایستاده بود میشاشید که چشمش افتاد به پای گاو که کنار دیوار افتاده بود. گربهی سیاهی هم روی دیوار نشسته بو میکشید. یاشار از پای گاو چیزی نفهمید، بعد یادش آمد که دیشب اولدوز و عروسک چه به او گفته بودند.
دیشب وقتی از جنگل برمیگشتند، اولدوز به او گفته بود: صبح که ننهات میآید خانهی ما، پای گاو را میفرستم پیش تو. خـوب مواظبش باش.
یاشار گفته بود: برای چه؟
عروسک سخنگو جواب داده بود: این، از آن گاوهای معمولی نبوده. پاش را نگه میداریم، به دردمان میخورد. هر وقت مشـکلی داشتیم میتوانیم ازش کمک بخواهیم.
یاشار تو همین فکرها بود که صدای جیغوداد اولدوز بلند شد. وسط جیغودادش میشد شنید که میگفت: نکـن مامـان!… غلـط کردم!… خاله پری کمکم کن!… آخ مُردم!…
یاشار گیج و مبهوت لب کرت ایستاده بود و نمیدانست چکار باید بکند. ناگهان دوید بهطرف پای گاو و بـرش داشـت و یواشـکی گفت: زن بابا دارد اولدوز را میکشدش. حالا چکار کنیم؟
صدای ضعیفی به گوش یاشار آمد: مرا بینداز پشتبام. مواظب گربهی سیاه هم باش.
یاشار گربهی سیاه را زد و از خانه دور کرد. بعد پا را انداخت پشتبام. به صدای افتادن پا، ننهاش از اتاق گفت: یاشـار، چـی بـود افتاد پشتبام؟
یاشار گفت: چیزی نبود. پای گاو را که برایم آورده بودی انداختم پشتبام خشک بشود.
ننهاش گفت: اولدوز داده. هیچ معلوم است پای گاو میخواهی چکار؟
یاشار گفت: ننه، باز مثل اینکه زن بابا دارد اولدوز را میزند. بهتر نیست یک سری به آنها بزنی؟
ننهاش گفت: به ما مربوط نیست، پسر جان. هر کی صلاح کار خودش را بهتر میداند.
یاشار گفت: آخر ننه …
ننهاش گفت: دست و روت را زود بشور بیا ناهار بخوریم.
یاشار دیگر معطل نکرد. از پلکانی که پشتبام میخورد، رفت بالا. پای گاو گفت: ده بیستتا از مورچه سوارههام را فرستادم بهحساب زن بابا برسند. مواظب گربهی سیاه باش. میترسم آخرش روزی مرا بقاپد ببرد.
یاشار دور و برش را نگاه کرد دید گربهی سیاه نوک پا نوک پا دارد جلو میآید. کلوخی دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربهی سیاه خیز برداشت و فرار کرد.
فلفل چه مزهای دارد؟
مورچه سوارهها به داد اولدوز میرسند
حالا برای اینکه ببینیم اولدوز چهاش بود، کمی عقب برمیگردیم و پیش اولدوز و زن باباش میرویم.
خانهی بابای اولدوز دو اتاق روبهقبله بود با دهلیزی در وسط. یکی اتاق نشیمن بود که صندوقخانهای هم داشت و دیگری برای مهمان و اینها. اتاق پذیرایی بود. آشپزخانهی کوچکی هم ته دهلیز بود. طرف دیگر حیاط، مسـتراح بـود و اتـاق ماننـدی کـف آن تنوری بود با سوراخی بالایش در سقف. پلکانی از کنار اتاق پذیرایی، به پشتبام میخورد.
آن روز وقتی ننهی یاشار به خانهشان رفت، زن بابا نشسته بود توی آشپزخانه برای خودش خاگینه میپخت. پری را گذاشـته بـود پشت در اتاق که زاغ سیاه اولدوز را چوب بزند. ته و توی کارش را دربیاورد. زن بابا از همان صبح زود بویی بـرده بود و فکـر کـرده بود که میان اولدوز و عروسک حتماً سر و سرٌی هست.
پری بیسروصدا پشت در گوش ایستاده بود و از شکاف در اولدوز را میپایید. بابا هنوز از ادارهاش برنگشته بود.
اولدوز تا آنوقت فرصت نکرده بود با عروسک حرف بزند. بابا و زن بابا خیلی کوشیده بودند از او حرف بیرون بکشند امـا نتوانسـته بودند. اولدوز خود را به بیخبری زده بود. وقتی دلش قرص شد که کسی نمیبیندش، رفت سراغ عروسکش. گفت: زن بابـا سـراپا چشم و گوش شده. انگار بویی برده.
عروسک سخنگو گفت: بهتر است چند روزی از هم دوری کنیم.
اولدوز گفت: خاله پری بد نیست؛ اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسک سخنگو دارم، یک دقیقه هم نمیتواند صبر کند. تنور را آتش میکند و میاندازدت توی آتش، بسوزی خاکستر شوی.
پری وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر کرد. زن بابا خاکانداز به دست آمد پشت در. صدایی نمیآمد، از شکاف در اولدوز را دید که در صندوقخانه را کیپ کرد آمد نشست کنار دیوار و شروع کرد به شمردن انگشتهاش و بازی با آنها. زن بابا در را باز کرد و گفت: با کی داشتی حرف میزدی؟… زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخسوراخ میکنم!… دخترهی بیحیا!
اولدوز دلش در سینهاش ریخت. خواست چیزی بگوید، زبانش به تتهپته افتاد و مِن و من کرد. زن بابا سوزنی از یخهاش کشـید و فروکرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گریه کرد. زن بابا باز فروکرد. اولدوز دستوپا زد و خواست در برود که پـری گـرفتش و نگهداشتش جلو روی زن بابا. زن بابا آنیکی دستش را هم سوزنی فروکرد و گفت: حالا دیگر نمیتوانی دروغ سر هم کنی. مـن بابات نیستم که سرش شیره بمالی. بگو ببینم آن عروسک مسخرهات چه تخمی است؟ چه بارش است؟ میگویی یـا فلفـل تـوی دهنت پر کنم؟
اولدوز وسط گریهاش گفت: من چیزی نمیدانم مامان … آخر من چه میدانم!…
زن بابا رو کرد به پری و گفت: پری، برو شیشهی فلفل را زود بردار بیار. فلفل خوب میتواند این را سر حرف بیاورد.
پری دوید رفت شیشهی فلفل را آورد. زن بابا مقداری فلفل کف دستش ریخت و خواست اولدوز را بگیرد که از دستش در رفـت و پناه برد به کنج دیوار. زن بابا به پری گفت: بیا دستهاش را بگیر. من باید امروز به او بفهمانم که زن بابا یعنی چه.
پری و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روی پاهاش و پری بالای سرش و دستهای اولدوز را محکم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز کرد و خواست فلفل بریزد که اولدوز جیغش بلند شد صدایش را چنان سرش انداخته بود گریـه میکرد کـه صدایش تا چند خانه آنطرف تر به گوش میرسید. اولدوز جیغ میزد و میگفت: غلط کردم!… خاله پری کمکم کن!…
پری چیزی نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفتهای نمیتوانی از دستم سالم در بروی.
اولدوز گریهکنان گفت: من که چیزی نمیدانم … ولم کنید!… آخ مُردم!…
و تقلا کرد که خودش را رها کند. زن بابا فلفل را توی دهنش ریخت و گفت: حالا فلفل بخور ببین چه مزهای دارد!
اولدوز به سرفه افتاد و تف کرد به سروصورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پری جیغ زد و از جـا جسـت. دسـت بـرد پشت گردنش. مورچه سوارهای با تمام قوتش گوشت گردنش را نیش میزد. بعد مورچهی دیگری ساق پای زن بابا را گزیـد. بعـد مورچهی دیگری بازوی پری را گزید. بعد مورچهی دیگری پشت زن بابا را. چنان شد که هر دو دویدند به حیاط. آخرش مورچهها را با لنگهکفش زدند و له کردند؛ اما جای نیششان چنان میسوخت که پری گریهاش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار میزد.
بوی سوختگی غذا از آشپزخانه میآمد.
مهمانان زن بابا و پری
تنگ غروب، یاشار جاش را پشتبام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام، پاهایش را آویزان کرده بود و نشستن خورشـید را تماشا میکرد. آفتاب زردی، رنگهای تودرتوی افق و ابرهای شعلهور غروب، همیشه برایش زیبا بود. هوا که گرگومیش شد، ستارگان درآمدند. تکوتوک، اینجا و آنجا و رنگپریده – که یواشیواش پرنور میشدند و میدرخشیدند. چشمک میزدند.
صدای پری او را از جا پراند. پری جلو پنجره ایستاده بود و به ننهاش میگفت: کلثوم، پاشو بیا خانهی ما. از شوهرت نامه داری.
چند دقیقه بعد یاشار و ننهاش پیش بابای اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پری و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.
ددهی یاشار نامههاش را به آدرس بابا میفرستاد. در نامه نوشته بود که کمی مریض است و دیگر نمیتواند کار کند، همین روزهـا برمیگردد پیش زن و بچهاش.
آخرهای نامه بود که در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زنبرادر زن بابا بودند با پسر کوچکشان بهرام. از راه دوری آمده بودند.
از یک شهر دیگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا کلثوم را نگهداشت که شام درست کند.
یاشار گاه میرفت پیش ننهاش به آشپزخانه، گاه میآمد مینشست پای پنجره؛ اما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. البته حرف خیلی داشت، اما گفتنی نبود. دلش میخواست کاریاش نداشته باشند و او را بگذارند برود پیش اولدوز.
وسط بگوبخند، زنبرادر رو کرد به زن بابا و گفت: ما آمدیم تو و پری را ببریم. صبح حرکت میکنیم.
زن بابا گفت: نامزد پری برگشته؟
زنبرادر گفت: آره. همین فردا عروسی راه میافتد.
آنوقت رو کرد به پری و تو صورتش خندید.
آیا هرگز خواهد شد کسی بداند زن بابا چه بلایی سر اولدوز آورده؟
شام که خوردند زن بابا پا شد شروع کرد به جمعوجور کردن اسباب سفر و لباسهاش و چیزهـای دیگـری کـه لازمـش بـود. در صندوقخانه که باز شد، چشم یاشار افتاد به اولدوز که به پشت خوابیده بود و دهنش را با پارچه بسته بودند.
ننهی یاشار گفت: این دختر چهاش است؟ شام هم که چیزی نخورد.
زن بابا گفت: مریض است. بهتر است چیزی نخورد.
کلثوم گفت: چهاش است؟
زن بابا گفت: دهنش تاول زده.
کلثوم و زن بابا توی صندوقخانه حرف میزدند. برادر زن بابا دم در صندوقخانه نشسته بود، حرفهاشان را شنید و در را نیمهباز کرد و اولدوز را دید و رو کرد به بابا، گفت: پس این دختره را هنوز نگهداشتهاید، خیال میکردم …
بابا حرفش را برید و گفت: آره، هنوز پیش خودمان است.
برادر نگاهی به زن خودش کرد و زن نگاهی به شوهرش و دیگر چیزی نگفتند.
کی از تاریکی میترسد؟
شب پشتبام چه جوری است؟
شب، دیروقت بود. کلثوم در آشپزخانه ظرف میشست، دیگران گرم صحبت بودند که بهرام به مادرش گفت: مامان، من شاش دارم.
مادرش گفت: خودت برو دیگر، مادر جان.
بهرام گفت: نه من میترسم.
زن بابا رو کرد به یاشار و گفت: پاشو پهلوی بهرام برو…
یاشار خودش هم از خیلی وقت پیش شاش داشت؛ اما یکجور تنبلی او را سر جاش چسبانده بود و نمیتوانست پا شود برود بشاشد.
دوتایی پا شدند رفتند بیرون. همینجوری که لب کرت ایستاده بودند میشاشیدند، بهرام گفت: تو هم مدرسه میروی؟ من کلاس چهارم هستم.
یاشار گفت: آره، من هم.
باز سکوت شد. یاشار هیچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرداول کلاسمان هستم. بابام گفته یک دوچرخه بـرایم میخرد. تو چطور؟
یاشار گفت: من نه …
وقتی خواستند برگردند چشم بهرام به پلهها خورد. پرسید: این پلهها دیگر برای چیست؟
یاشار گفت: به پشتبام میخورد. میخواهی برویم بالا نگاه کنیم؟
بهرام گفت: من از تاریکی میترسم. برویم تو.
یاشار گفت: اول من میروم بالا. تو پشت سرم بیا.
بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاریکی نمیترسی؟
یاشار گفت: نه. من شبها تنهایی میخوابم پشتبام و باکی هم ندارم.
بهرام گفت: شب پشتبام چه جوری است؟
یاشار گفت: اگر بیایی پشتبام، خودت میبینی.
یاشار این را گفت و پا در پلکان گذاشت و چابک رفت بالا. بهرام کمی دو دل ایستاد و بعد یواشیواش بالا رفت. یاشار دسـتش را گرفت و برد وسط بام. توی آسمان یک وجب جای خالی پیدا نبود. همهاش ستاره بـود و سـتاره بـود. میلیونها میلیـون سـتاره.
یاشار گفت: میبینی؟
ستارهای بالای سرشان افتاد و کمانه کشید و پایین آمد. ستارهی دیگری در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سکوت شب عوعو کردند و دور شدند. پروانهای داشت میرفت طرف سر کوچه. شبکوری* تندی از جلو روشـان رد شـد و پروانـه را شـکار کـرد و در تاریکی گم شد. ستارهی دیگری افتاد و خط روشنی دنبال خودش کشید. بوی طویله از چند خانه آنطرف تر میآمد.
یاشار «راه مکه»* را بالای سرشان نشان داد و گفت: این روشنایی پهن را که تو آسمان کشیده شده، میبینی؟ بهرام گفت: آره.
_________________
*خفاش
*کهکشان راه شیری
یاشار گفت: این را بش میگویند «راه مکه».
بهرام گفت: حاجیها از همین راه به مکه میروند؟
یاشار خندید و گفت: نه بابا. مردم بیسواد بش میگویند راه مکه. اینها ستارههای ریزودرشتیاند که پهلوی هم قرارگرفتهاند. خیال نکنی به هم چسبیدهاند. خیلی هم فاصله دارند. از دور این شکلی دیده میشوند.
بهرام گفت: پس چرا مردم بش میگویند راه مکه؟
یاشار گفت: معلوم است دیگر. آدمهای قدیمی که از علم خبری نداشتند، برای هر چه کـه خـودشـان بلـد نبودنـد افسـانه درسـت میکردند. این هم یکی از آن افسانههاست.
بهرام با تردید گفت: تو این حرفها را از خودت در نمیآری؟
یاشار گفت: اینها را از آموزگارمان یاد گرفتهام. مگر آموزگار شما برایتان از این حرفها نمیگوید؟
بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را میخوانیم.
یاشار گفت: مگر این حرفها درس نیست؟
ستارهی درخشانی از یکگوشهی آسمان بلند شده بود و بهسرعت پیش میآمد. بهرام بدون آنکه جواب یاشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه کن. کجا دارد میرود؟
یاشار گفت: آنکه ستاره نیست. قمر مصنوعی * است. از زمین به آسمان فرستادهاند.
* ماهواره
بهرام گفت: کجا دارد میرود؟
یاشار گفت: همینجوری دور زمین میگردد.
بهرام گفت: تو مرا دست انداختهای. از خودت حرف در میآری.
یاشار گفت: از خودم حرف درمی آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم میتوانی از آموزگار خودتان بپرسی.
بهرام گفت: آموزگار ما از اینجور چیزها نمیگوید.
یاشار گفت: لابد بلد نیست بگوید.
بهرام گفت: نه. آموزگار ما همهچیز بلد است. خودش میگوید. تو دروغ میگویی.
بازار صحبت و بحث داشت گرم میشد که داد زن بابا تو حیاط بلند شد: کجایید، بهرام؟
بچهها کمی از جا جستند. بهرام باز یاد تاریکی شب افتاد و خواست گریه کند که یاشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر، من پهلوت ایستادهام.
زن بابا صدای یاشار را شناخت و غرید: گوساله، بچه را چرا بردی پشتبام؟
و معطل نکرد و تندی رفت پشتبام. بهرام را از دست یاشار درآورد و گفت: برو گم شو!… لات هرزه!…
یاشار گفت: قحبه!…
زن بابا از کوره در رفت. محکم زد تو صورت یاشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پایین. یاشار لحظهای ایستاد. آخـرش بغضـش ترکید و زد زیر گریه. برگشت رفت پشتبام خودشان و به رو افتاد روی رختخوابش.
گربهی سیاه آخرش کار خودش را کرد
یاشار صبح به سروصدای مسافرها بیدار شد. آفتاب پشتبام پهن شده بود و گرمای خوشایندی داشت. ننهاش چمدان زن بابـا را روی دوش گرفته بود و آخر از همه از در بیرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. یاشار دهندرهای کرد و پا شد از پلکان رفـت پـیش اولدوز. اولدوز پارچهی جلو دهنش را باز کرده بود، داشت گوشه و کنار صندوقخانه را میگشت. یاشـار صـداش زد: دنبـال چـی میگردی اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند کرد و گفت: تویی یاشار؟
یاشار گفت: آره. چه بلایی سر عروسک آمده؟
اولدوز گفت: نمیدانم. پیداش نیست.
اولدوز سرگذشت دیروزش را در چند کلمه به یاشار گفت. یاشار هم احوال پای گاو و مورچههاش را گفـت. آنوقت هـر دو شـروع کردند تمام سوراخ سنبهها را گشتن. خبری نبود.
یاشار گفت: نکند زن بابا ازمان ربوده باشد!
اولدوز گفت: چکار میتوانیم بکنیم؟
یاشار گفت: مورچهها میتوانند پیدایش کنند. اگر زیر زمین هم باشد، باز میتوانند نقب بزنند بروند سراغش.
اولدوز گفت: پس برو پای گاو را بردار بیار.
یاشار تندی رفت. پشتبام گربهی سیاه را دید که یکچیزی به دندان گرفته باعجله دور میشود. یاشار آمد پایین و رفـت سـراغ لانهی سگ که در گوشهی حیاط بود و پای گاو را آنجا قایم کرده بود. لانه خالی بود. باعجله آمد پشتبام؛ اما از گربهی سیاه هم خبری نبود. باز آمد پایین. باز رفت پشتبام. همینجور کارهای بیهودهای میکرد و هیچ نمیدانست چکار باید بکند. آخـرش بـه صدای ننهاش به خود آمد. ننهاش داشت لب کرت دست و روی اولدوز را میشست. یاشار هم رفت پیش آنها. ننهاش گفت: یاشار، اگر انگشتت دیگر درد نمیکند، بهتر است سر کار بروی.
یاشار گفت: ننه، تو نمیروی رخت شوری؟
کلثوم گفت: بابای اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برایش درست خواهم کرد.
یاشار گفت: دده امروز میآید؟
ننهاش گفت: اگر آمد، به تو خبر میدهم.
عروسکی همقد اولدوز.
آواز بچههای قالیباف
دو سه روز بعد ددهی یاشار آمد. چنان مریض بود که صبح تا شام میخوابید و زار میزد. کلثوم و یاشار بـرایش دکتـر آوردنـد، دوا خریدند. ننهی یاشار دیگر نمیتوانست دنبال کار برود. در خانه میماند و از شوهرش و اولدوز مراقبت میکرد. گـاهی هـم روشـور درست میکرد که زنهای همسایه میآمدند ازش میخریدند یا خودش میبرد سر حمامها میفروخت.
یاشار قالیبافی میکرد. خرج خانه بیشتر پای او بود. وقت بیکاری را هم همیشه با اولدوز میگذراند. چنـد روزی حسـرت عروسـک سخنگو را خوردند و به جستوجوهای بیهوده پرداختند. آخرش قرار گذاشتند عروسک دیگری درست کنند و زود هم شروع به کار کردند.
اولدوز سوزن نخ کردن و بُرش و دوخت را از ننهی یاشار یاد گرفت. ازاینجا و آنجا تکه پارچههای جورواجوری گیـر آوردنـد و مشغول کار شدند. یاشار خردهریز پشم و اینها را از کارخانه میآورد که توی دستها و پـاهـای عروسـک بتپاننـد. میخواستند عروسک را همقد اولدوز درست کنند. قرار گذاشتند که صورتش را هم یاشار نقاشی کنـد. اعضـای عروسـک را یکیک درسـت میکردند و کنار میگذاشتند که بعد به هم بچسبانند. برای درست کردن سرش از یک توپ پلاستیکی کهنه اسـتفاده کردنـد. روی توپ را با پارچهی سفیدی پوشاندند و یاشار یک روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و دیگر جاهاش را نقاشی کرد.
بیست روز بعد عروسک سر پا ایستاده بود همقد اولدوز اما لبولوچهاش آویزان، اخمو. نمیخندید. خوشحال نبود. بچهها نشسـتند فکرهایشان را رویهم ریختند که ببینند عروسکشان چهاش است، چرا اخم کرده نمیخندد. آخرش فهمیدند که عروسـکشـان لباس میخواهد.
تهیهی لباس برای چنین عروسک گندهای کار آسانی نبود. پارچه زیاد لازم داشت. تازه بُرش و دوخـت لبـاس هم خـود کار سخت دیگری بود. دو سه روزی بهاینترتیب گذشت و بچهها چیزی به عقلشان نرسید.
یاشار سر هفته مزدش را میآورد میداد به ننهاش و ده شاهی یک قران از او روزانه میگرفت. روزی به اولدوز گفـت: مـن پـولم را جمع میکنم و برای عروسک لباس میخرم.
اما وقتی حساب کردند دیدند با این پولها ماهها بعد هم نمیشود برای عروسک گنده لباس خرید. چند روزی هم بهاینترتیب گذشت. عروسک گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ایستاده بود. بچهها هر چه باش حرف میزدند جواب نمیداد.
یک روز یاشار همچنان که پشت دار قالی نشسته بود دفه میزد فکری به خاطرش رسید. او فکر کرده بود که عروسک همقد اولدوز است و بنابراین میشود از لباسهای اولدوز تن عروسک هم کرد. از این فکر چنان خوشحال شد که شروع کرد به آواز خوانـدن. از شعرهای قالیبافان میخواند. بعد دفه را زمین گذاشت و کارد را برداشت. همراه ضربههای کارد آواز میخواند و خوشحالی میکرد.
چند لحظه بعد بچههای دیگر هم با او دم گرفتند و فضای نیمهتاریک و گرد گرفتهی کارخانه پر شد از آواز بچههای قالیباف:
«رفتم نبات بخرم
تو استکان بیندازم
در جیبم ده شاهی هم نداشتم
پس شروع به اداواطوار کردم
دکاندار سنگ یک چارکی را برش داشت
و زد سرم را شکافت
خون سرم بند نمیآمد
پس برادرم را صدا زدم »
___________________
اصل شعر ترکی این است:
«گئتدیم نابات آلماغا
ایستکانا سالماغا
جیبیمده اون شاهیم یوخ
باشلادیم قیر جانماغا
*
قاپدی چرهک داشینی
یاردی منیم باشیمی
باشیمین قانی دورمور
سسلهدیم قارداشیمی. »
***
بازگشت زن بابا
عصر که یاشار به خانه برگشت، ننهاش گفت که زن بابا با برادرش برگشته. یاشار رنگش پرید و برای اینکه ننهاش چیزی نفهمـد دوید رفت به کوچه. آن شب نتوانست اولدوز را ببیند. شب پشتبام خوابید. ننهاش میخوابید در اتاق پیش شـوهرش کـه مـریض افتاده بود. نصف شب یاشار بیدار شد دید یکچیزی وسط کرت همسایهشان دود میکند و میسوزد، زن بابا هم پیـت نفـت بـه دست ایستاده کنار آتش. یاشار مدتی باکمی نگرانی نگاه کرد، بعد گرفت خوابید. صبح هم پا شد رفت دنبال کار.
آه، عروسک گنده! چرا تو را آتش زدند و هیچ نگفتند که بچهها تو را با هزار آرزو درست کرده بودند؟
حالا کمی عقب برگردیم و ببینیم وقتی زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسک گنده آمد.
اولدوز همیشه وقتی با عروسک کاری نداشت، آن را میبرد در صندوقخانه پشت رختخوابها قایم میکرد؛ بنابراین وقتی زن بابـا ناگهان سر رسید چیزی ندید. فقط دید که اولدوز لب کرت نشسته انگشتهاش را میشمارد و کلثوم هم حیاط را جارو میکند. بابـا در اتاق شلوارش را اتو میکرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت؛ اما پیش از رفتن کمی با بابا حرف زد. اولدوز کموبیش فهمید که دربارهی او حرف میزنند. گویا زن بابا پیش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شکایت کرده بود.
شب، وقت خوابیدن پیشامد بدی شد: زن بابا وقتی رختخواب خودش را برمیداشت، دید چیز گنده و بدترکیبی پشت رختخوابها افتاده. بهزودی دادوبیداد راه افتاد و معلوم شد که آن چیز گنده و بدترکیب عروسک اولدوز اسـت. عروسـکی اسـت کـه خـودش درست کرده. زن بابا عروسک گنده را از پنجره انداخت وسط کرت و سر اولدوز داد زد: رو تخـت مردهشور خانـه بیفتـی بـا ایـن عروسک درست کردنت!… مرا ترساندی. به تو نشان میدهم که چه جوری با مـن لـج میکنی. خـودم را تـازه از شـر آنیکی عروسکت خلاص کردهام. تو میخواهی باز پای «ازمابهتران» را توی خانه باز کنی، ها؟
بابا مات و معطل مانده بود. فکری بود که عروسک به این گندگی از کجا آمده، هیچ باورش نمیشد که اولدوز درستش کرده باشد.
گفت: دختر، این را کی درست کردی من خبر نشدم؟
اولدوز دهنش برای حرف زدن باز نمیشد. زن بابا گفت: برو دعا کن که با این وضع نمیخواهم خودم را عصبانی کـنم. والا چنـان کتکت میزدم که خودت از این خانه فرار میکردی.
بابا به زنش گفت: آره، تو نباید خونت را کثیف کنی. برای بچهات ضرر دارد.
زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف این، تو را تو خانه نگه میدارم. پدر و برادرم مرا برای کُلفَتی تو که به این خانـه نفرستادهاند.
بابا گفت: بس است دیگر زن. هر چه باشد بچه است. نمیفهمد.
زن بابا گفت: هر چه میخواهد باشد. وقتی من نمیتوانم خود این را تحمل کنم، این چرا مینشیند برای اذیت من عروسک درست میکند؟
ناگهان اولدوز زد به گریه و وسط هقهق گریهاش بلندبلند گفت: من … من … عروسک سخنگوم … را… را می… میخواهم!…
زن بابا تا نام عروسک سخنگو را شنید عصبانیتر شد و موهای اولدوز را چنگ زد و توپید: دیگر حـق نـداری اسـم آن کثافـت را پیش من بیاری. فهمیدی؟ من نمیخواهم بچهام تو شکمم یکچیزیش بشود. اینجور چیزهـا آمـد نیامـد دارنـد، پـای «ازمابهتران» را تو خانه باز میکنند. فهمیدی یا باید با مشت و دگنک تو سرت فروکنم؟
ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص کرد و خیز برداشت طرف در که برود عروسک گندهاش را بردارد ـ که دمرو افتاده بود وسط کرت. زن بابا مجالش نداد که از آستانه آنطرفتر برود.
چند دقیقه بعد اولدوز تو صندوقخانه کز کرده بود هقهق میکرد و در بسته بود. زن بابا پیت نفت به دست وسط کرت سـوختن و دود کردن عروسک گنده را تماشا میکرد. بابا هنوز فکری بود که ببیند عروسک به این گندگی از کجا به این خانه راه پیدا کـرده بود.
در تنهایی و غصه،
امید شب چله
روزها پیدرپی میگذشت. ددهی یاشار تمام تابستان مریض افتاده بود و دوا میخورد. بچهها خیلی کم همدیگر را میدیدند. در تنهایی، غم عروسکهایشان را میخوردند. مخصوصاً غم عروسک سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پیش زن بابا نام عروسـک را بـر زبان بیاورد؛ اما مگر میشد او به فکر عروسک سخنگویش نباشد؟ مگر میشد آن شب شگفت را فراموش کند؟ آن شب جنگل را، آن جنگل پر از اسرار را. مگر میشد به فکر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسکها باز در جنگل جمع میشدند؛ اما دیگر اولدوز و یاشار عروسکی نداشتند که آنها را به جنگل ببرد.
آه، ای عروسک سخنگو!
تو با عمر کوتاه خود چنان در دل بچهها اثر کردی که آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند کرد.
روزها و هفتهها و ماهها گذشت. اولدوز به امید شب چله دقیقهشماری میکرد. یقین داشت که تا آن شب عروسک سخنگو هـرطوری شده خودش را به او میرساند.
زن بابا شکمش جلو آمده بود. به بچهی آیندهاش خیلی میبالید. اولدوز را به هر کار کوچکی سرزنش میکرد.
امیدواری بیهوده. همهی شادیها چه شدند؟
یک روز بابا سیمکش آورد، خانه سیمکشی شد. بابا یک رادیو هم خرید. ازآنپس چراغبرق در خانه روشن میشد و صدای رادیو همهجا را پر میکرد.
امیدواری به شب چله هم امیدواری بیهودهای بود. انگار عروسک سخنگو برای همیشه گموگور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاک درمانده شد. همهی شادیها و گفتوگوها و بلبل زبانیهایش را فراموش کرد. شد یک بچهی بیزبان و خاموش و گوشهگیر.
یاشار به مدرسه میرفت. بچهها خیلی خیلی کم یکدیگر را میدیدند. بخصوص که زن بابا یاشار را به خانهشان راه نمیداد.
میگفت: این پسرهی لات هرزه اخلاق دختره را بدتر میکند.
قصهی ما به سر نمیرسد.
اولدوز و کلاغها
لابد منتظرید ببینید آخرش کار عروسک و بچهها کجا کشید …
اگر قضیهی «کلاغها» پیش نمیآمد، شاید اولدوز غصه مرگ میشد و از دست میرفت؛ اما پیدا شدن «ننه کلاغـه» و دوسـتی بچهها با «کلاغها» کارها را یکسر عوض کرد. اولدوز و یاشار دوباره سر شوق آمدند و چنـان سـخت کوشـیدند کـه توانسـتند بـه «شهر کلاغها» راه پیدا کنند.
همانطور که خواندهاید و میدانید، قضیهی «کلاغها» خود قصهی دیگری است که در کتاب «اولدوز و کلاغها» نوشـته شـده است. قصهی «عروسک سخنگو» همینجا تمام شد.
نویسندهی این کتاب میگوید:
من سالها بعد از گمشدن عروسک سخنگو با اولدوز آشنا و دوست شدم؛ چنانکه خـود اولـدوز در مقدمـهی کتـاب «اولـدوز و کلاغها» نوشته است. من در ده ننهی اولدوز با او آشنا شدم. آنوقتها اولدوز دوازده سیزدهساله بود. من هـم در همـان ده معلـم بودم. آخرش من و شاگردانم توانستیم عروسک سخنگوی اولدوز را پیدا کنیم. این احوال، خود قصهی دیگری است کـه آن را در کتاب «کلاغها، عروسکها و آدمها» خواهم نوشت. از همین حالا منتظر چاپ این قصه باشید.
دوست همهی بچههای فهمیده و همهی دوستان اولدوز و یاشار و کلاغها و عروسک سخنگو
ب.
پایان