داستان حضرت یوسف و زلیخا
قصههای قرآن
تصویرگر: صادق صندوقی
تاریخ نشر: 1334
فرایند OCR، بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یک روز یوسف به پدرش گفت: پدر، من خواب دیدم، یازده ستاره و ماه و خورشید برایم سجده میکردند.
یعقوب گفت: پسر جان این خواب را برای برادرانت نگو، مبادا ایجاد دشمنی شود. پسر جان، تو در نزد خداوند مانند پدرانت ابراهیم و اسحاق گرامی خواهی بود. خداوند به تو نعمتها خواهد داد و دانشها به تو خواهد آموخت و تو آینده خوبی خواهی داشت.
یکوقت برادران یوسف که از مادر دیگری بودند، گفتند: پدر ما، یوسف را بیشتر از ما دوست دارد و این کار درستی نیست، هرچه باشد ما بزرگتریم، بیایید او را به یک سرزمین دوردست ببریم و او را از نزد پدرمان دور کنیم تا پدر ما دیگر او را نبیند و اینهمه او را دوست نداشته باشد.
آنان یک روز به نزد یعقوب آمدند و گفتند: پدر جان، آخر تو چرا به ما اطمینان نداری و نمیگذاری یوسف همراه ما بیاید؟ مگر تابهحال به یوسف حرفی زدهایم؟ ما همیشه خوبی او را میخواهیم. پدر جان ما فردا میخواهیم به گردش برویم، یوسف راهم بگذار با ما به گردش بیاید و کمی بدود و بازی کند، ما خیلی مواظب او خواهیم بود.
یعقوب گفت: آخر یوسف هنوز کوچک است و نمیتواند مثل شما بازی کند و بدود و این بیابانها پر از گرگ درنده است، من میترسم شما غافل شوید و یک خطری برای یوسف پیش بیاید.
برادران لبخندی زدند و گفتند: پدر جان، پس ما چهکارهایم، مگر ما دستوپا چوبی هستیم که گرگ یوسف را بخورد. مگر چنین چیزی شدنی است؟
سرانجام برادران یوسف، یوسف را با خود به یک بیابان بردند و دور از چشم پدر، در یک بیابان خاموش، پیراهنش را از تنش بیرون آوردند و او را به داخل چاه گذاردند تا کاروانیانی که از بالای چاه عبور میکنند او را بردارند و با خود ببرند.
یوسف در تاریکی چاه، تنها به لطف خداوند میاندیشید و اشک از دیدگان فرومیبارید. او درهمان تاریکی چاه این صدا را از درون قلبش شنید که «ای یوسف، روزگار اینطور نمیماند، همین برادران که اینطور به تو ستم کردند، یک روز گرفتار خواهند شد و از اینهمه نادانی و بدرفتاری خود شرمنده خواهند گشت.»
هنگام شب، برادرها درحالیکه گریه و زاری میکردند به خانه برگشتند و گفتند: پدر جان بگذار راستش را برایت بگوییم. ما داشتیم مسابقه میدادیم و لباسهایمان را پیش یوسف گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم که ناگهان گرگ یوسف را برد.
پدر، خیلی سخت است که تو حرف ما را قبول کنی، لابد فکر میکنی ما دروغ میگوییم، ببین این هم پیراهن یوسف است که پر از خون شده است!
یعقوب گفت: سرانجام کار خودتان را کردید، من چارهای جز صبر ندارم، مگر خداوند خودش به فریاد من برسد، حرفهای شما که خیلی عجیبوغریب است، حالا بروید ببینید آیا او را پیدا میکنید؟
هنگامیکه آب آور کاروان به سر چاه آمد که آب بکشد، دلوش را به داخل چاه فرستاد و یوسف دلو را گرفت و از چاه بیرون آمد. مرد که از پیدا کردن یوسف خیلی خوشحال شده بود، یوسف را بهسوی کاروان برد و همه خوشحال شدند. آنها گفتند «خیلی خوب شد، ما این پسر را به مصر میبریم و او را به قیمت خوبی میفروشیم. گفتند مواظب باشید هیچکس نفهمد وگرنه این غلام را از ما خواهند گرفت.»
برادران یوسف، روز بعد به نزدیک چاه رفتند و کاروانیان را دیدند که یوسف را پیداکردهاند.
برادران گفتند: این پسر، غلام ما است و هرروز فرار میکند، ما دیگر خسته شدهایم، او را به شما میفروشیم و دیگر او را نمیخواهیم.
برادران چند درهمی گرفتند و یوسف را باآنهمه خوبیها خیلی ارزان فروختند.
کاروانیان، روانه مصر شدند و مردم مصر برای خرید کالا به استقبال کاروان آمدند. هرکسی میخواست چیزی بخرد. همه با یکدیگر میگفتند «آیا این غلام را هم خواهند فروخت.»
آخر در آن روزها پسران و دختران را به نام غلام و کنیز میفروختند و هرکسی دوست داشت یوسف را بخرد و با خود خانهاش ببرد. عاقبت یک مرد ثروتمند که او را عزیز مصر میگفتند یوسف را خرید.
او یوسف را با خود به خانه برد و او را به زنش زلیخا سپرد تا نگهداری کند. او به زلیخا گفت: «ما باید خیلی مواظب این پسر باشیم، ممکن است او در آینده به درد ما بخورد. ما میتوانیم او را بهجای پسر خودمان بزرگ کنیم.»
آری سرانجام خداوند به این وسیله یوسف را از چاه بیرون آورد و او را یاری کرد و جای نیکو داد تا ببینیم بعدازاین یوسف چه گونه دانشها را خواهد آموخت و رفتارش چگونه خواهد بود.
یوسف در خانه عزیز مصر با ناز و نعمت بزرگ شد. لیک او هنوز باید سختیها میدید تا چیزها بیاموزد. او اکنون جوانی دانا و خداپرست بود، بیبندوباریها و کارهای بیهوده مردم مصر را نمیپسندید. او بسیار پرهیزکار و نیکوکار بود.
یکوقت زلیخا به یوسف گفت: ای یوسف تو از همه جوانان دیگر زیباتر هستی، حیف است که تو در آغاز جوانی اینهمه خشکهمقدس باشی، تو باید مثل همه مردم معاشرتی باشی، من از تو میخواهم که با من بیش از اینها صمیمی و رفیق باشی!
یوسف گفت: پناهبرخدا، من مثل این مردم، مشرک و بیبندوبار نخواهم بود. این مردم خدا را نمیشناسند و چه میدانند خداوند چقدر مهربان است، پناهبرخدا که من مثل این جوانان، نادان و گمراه باشم!
زلیخا گفت: ولی بههرحال تو جوان هستی، باید معنی زندگی را بفهمی، آخر اینطور خشک و بیعاطفه که نمیشود در این دنیا زندگی کرد تا چشم به هم بگذاری دنیا میگذرد. در این یک لحظه عمر باید خوش بود، قدری با من کنار بیا، طوری نمیشود! خبری نیست! این حرفها دیگر قدیمی شده است! آدم باید زندهدل و شاد باشد. آخر مقدسی هم حدی دارد، اینکه کار نشد! پس آدم چرا زندگی میکند؟!
یوسف که چهرهاش برافروخته شده بود گفت: ولی حساب من با حساب همهی مردم جداست، آنها مردم نادانی هستند و نمیخواهند بفهمند که اشتباه میکنند، ولی من هرگز گناه را به خداوند مقدم نمیدارم، پناهبرخدا، من جواب خداوند را چه خواهم داد؟ نه من هرگز مانند این مردم نادان نخواهم بود! اینها مردمان ستمگر و بدکارهای هستند و خدای من ستمگران را رستگار نمیکند،…
زلیخا گفت: اگر با من کنار بیایی، خیلی برایت خوب میشود، من سفارش میکنم مواظبت باشند، زندگی تو ازهرجهت بهتر خواهد شد!
یوسف گفت: ولی من نمیتوانم لذت گناه را به رضایت خدایم مقدم اندازم و آشکارا میگویم که دیگر با من دراینباره چیزی نگویید!
این بود که زلیخا و چند زن دیگر که دوستان او بودند فکر کردند، بهتر است یوسف را به زندان بیندازند. یوسف هم زندان را بر دوستی با آن زنانِ آنطوری انتخاب کرد و به خواهش بانوی مصر، رفتار نکرد.
آنگاه یوسف بیهیچ تقصیری به زندان افتاد و روزگار درازی در زندان ماند. ولی او پیوسته این ندا را از درون قلب خویش میشنید که «ای یوسف این زندان برای تو از خانه عزیز مصر بهتراست! تا این رنجها و سختیها را نبینی، آنچه باید بیاموزی نخواهی آموخت و به مقامی که باید برسی نخواهی رسید!»
دو نفر دیگر، یکی شربتدار و دیگری نان پز پادشاه، به زندان افتادند.
یک روز، نزدیک ظهر آنها نزد یوسف آمدند و گفتند: برادر، ما فکر میکنیم تو جوان نیکوکار و خوبی هستی، این خواب را برای ما معنی کن، ببینیم تأویل خواب ما چیست؟
یکی گفت: من خواب دیدم که در حضور پادشاه برایش شراب درست میکردم.
دیگری گفت: من خواب دیدم طبق نان را بر روی سرم گذاشته بودم و مرغان هوا از آن میخوردند
یوسف گفت: چطور است بنشینیم تا غذا حاضر میشود کمی باهم حرف بزنیم. برادران عزیزم، من در این شهر زندگی خیلی آسودهای داشتم. ولی راه و روش این مردم بیبندوبار را که نه خدا را باور دارند و نه به آخرت میاندیشند رها کردم. من آئین ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروی میکنم. ما هرگز برای خداوند شریکی نمیخوانیم و تنها خدا را میپرستیم. البته اینیک نعمت بزرگ خداوند است، بر ما و بر دیگر مردم، هرچند مردم این چیزها را نمیفهمند. خوب برادر، این درست است که شما خداوند واحد را واگذارید و یکمشت بتها و یکمشت اسمها را عبادت کنید؟ اسمهایی که خودتان آنها را ساختهاید، خداوند اینطور خواسته است که کسی، جز او را عبادت نکنیم، دین جاودان و استوار خدا همین است. افسوس که این مردم نمیفهمند.
خوب، وقت شمارا بیش از این نمیگیرم. آنکه خواب دید که در نزد پادشاه برایش شراب درست میکند، او بهزودی آزاد میشود و به کار اولش بازمیگردد و آنکه خواب دید مرغان از نان بالای سرش میخورند او به دار آویخته خواهد شد، معنی خواب شما که از من میپرسیدید، این است.
آنوقت یوسف بهآرامی به آنکه فکر میکرد نجات پیدا میکند، گفت «فکر میکنم تو بار دیگر به نزد پادشاه به مقام خودت برسی، آنجا به پادشاه بگو که من بدون گناه به این زندان افتادهام، شاید خلاص شوم.»
ولی آن مرد بعدها فراموش کرد و نامی از یوسف نیاورد و مدتها گذشت و یوسف همچنان در زندان ماند و دیگر کسی تا چند سال از او سراغ نگرفت،
یک روز، پادشاه خیلی افسرده به نظر میرسید، او به اطرافیانش گفت: من در خواب اینطور دیدم که هفت گاو لاغر، دارند هفت گاو چاق را میخورند و همچنین هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم خشک را در خواب دیدم. بگوئید بدانم معنی خواب من چیست؟
حاضران گفتند: اینیک خواب آشفتهای است و ما معنی این خوابهای شوریده و پریشان را نمیدانیم.
شربتدار پادشاه که یوسف را میشناخت در اینجا به یاد یوسف افتاد که چگونه خوابش را تعبیر کرد و تعبیرش درست درآمد. او گفت:
– من تعبیر این خواب را خواهم گفت. در زندان یک نفر هست تعبیر خواب میداند بگذارید من به نزد او بروم و معنی این خواب را از او بپرسم.
او به زندان به نزد یوسف آمد و گفت: ای یوسف، ای جوان پارسا، این خواب پادشاه که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را میخورند، با هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک چه معنی میدهد؟
یوسف گفت: باید هفت سال بر طبق معمول گندم بکارید و آن را همانطور با خوشهاش بچینید و ذخیره کنید. پسازاین هفت سال، قحطی خواهد شد که باید از این ذخیرهها بخورید و بازهم کمی ذخیره کنید. پسازاین همه، سال شدیدی میآید که فریاد مردم به آسمان خواهد رفت و کار بسیار دشوار خواهد شد. البته در همین سال هم خشکسالی پایان مییابد.
پادشاه که تعبیر خواب را از یوسف شنید خیلی تعجب کرد که چگونه یوسف معنی گاوهای لاغر و چاق و معنی گندمهای خشک و سبز را فهمیده است. او کسی فرستاد تا یوسف را به نزدش آورند
یوسف گفت: ولی پیش از آنکه من از زندان بیرون بیایم، باید معلوم شود که آن زنان به من تهمت بستهاند و من برای درست بودنم به زندان افتادم و گناهی نداشتم. البته من نمیخواهم از خودم تعریف کنم، بلکه میخواهم معلوم شود که من به آقای خودم – عزیز مصر- خیانت نکردهام.
زنان که قبلاً تهمتهای زیادی به یوسف بسته بودند، بهناچار لغزشهای خود را قبول کردند و معلوم شد که یوسف خطاکار نبوده است، پادشاه هم یوسف را از زندان آزاد ساخت و او را خزانهدار کشور مصر نمود. در حقیقت خداوند بهاینترتیب یوسف را در دنیا گرامی داشت.
یوسف خود اکنون عزیز مصر بود و میتوانست کارهای فراوانی به سود مردم انجام دهد، خداوند هرکه را که بخواهد گرامی میدارد و هرگز عمل نیکوکاران بدون پاداش نخواهد ماند حتی کارهای تو، ای خواننده عزیز!
و حالا از برادران یوسف بشنویم.
در کنعان، جایی که برادران یوسف زندگی میکردند، قحطی شدید شد و برادران یوسف که شنیده بودند در مصر گندم فراوان است، برای خرید گندم روانه مصر شدند. اجازه خریدوفروش گندم به دست یوسف بود. ولی برادرانش نمیدانستند. آنان برای خرید گندم به قصر یوسف رفتند.
یوسف را در مصر به نام «عزیز مصر» میشناختند. یوسف برادرانش را شناخت؛ ولی آنان یوسف را نشناختند. یوسف از دیدن برادرانش بسیار خوشحال شد و اشک از دیدگانش جاری گردید. او اشک خود را پاک کرد و گفت:
– شما برای چهکار آمدهاید؟
گفتند: ما پسران یعقوب پیغمبر هستیم، در شهر ما کنعان قحطی شده است، آمدهایم برای خاندان یعقوب گندم بخریم.
یوسف گفت: پسران یعقوب فقط شما هستید؟
گفتند: یعقوب دو پسر دیگر داشت که از مادر با ما جدا بودند. یکی از آن دو پسر را گرگ خورد و یکی دیگر در نزد یعقوب است.
یوسف گفت: من باید درباره حرف شما تحقیق کنم، شما مرتبه دیگر که به نزد من میآیید، آن برادر دیگرتان راهم بیاورید، اگر معلوم شد که شما برای خاندان یعقوب گندم میخواهید، میگویم به شما گندم بدهند، اکنون میگویم به هریک از شما یک بار گندم بدهند.
یوسف دستور داد تا برای هریک از برادران یک بار گندم دادند. همچنین دستور داد تا پولهای آنان را که برای خرید گندم داده بودند در داخل بارها در زیر گندمها بگذارند. یوسف این کار را کرد تا برادرانش وقتیکه به نزد پدر رفتند خوشحال شوند و دوباره به مصر برای خرید گندم برگردند.
برادران به نزد پدرشان یعقوب رفتند و گفتند: پدر، مادر این سفر نتوانستیم گندمی را که میخواهیم خریداری کنیم. عزیز مصر گفته است باید برادر دیگرمان را هم ببریم تا او درباره گفته ما تحقیق کند و به ما گندم بدهد.
در همین هنگام که آنان بارهای گندم را باز میکردند، پولهای خودشان را در داخل گندمها پیدا کردند و گفتند: پدر، ببین چه مردم خوبی هستند، پولهای ما را به ما برگرداندهاند، بگذار بنیامین را هم ببریم و هرچقدر گندم میخواهیم بیاوریم، قول میدهیم از او مواظبت کنیم،
یعقوب گفت: من، همان یوسف را که به شما سپردم دیگر بس است، من بنیامین را با شما نمیفرستم، مگر اینکه خدا را گواه بگیرید که از او غفلت نکنید
برادران گفتند: ما خدا را شاهد میگیریم که از بنیامین نگهداری کنیم، مگر اینکه حادثهای پیش آید و از قدرت ما خارج باشد.
وقتیکه برادران برای بار دوم به نزد یوسف آمدند یوسف برادرش بنیامین را آرام به گوشهای صدا کرد و گفت:
– من برادر تو یوسف هستم، میدانم که این برادران که از مادر دیگرند چه اذیتها میکنند، هر کاری پیش آمد تو چیزی نگو، شاید من تو را پیش خود نگاهدارم. فعلاً با برادرانت حرفی نزن.
آنگاه یوسف دستور داد تا بارهای شتران را پر از گندم کردند و به همکار خودش گفت تا ظرف طلای پادشاه را در بار گندم برادرش پنهان کند و همینکه قافله به راه افتاد که از شهر خارج شود جارچی صدا زد:
– ای اهل قافله صبر کنید، باید دزد را پیدا کنیم!
برادران با نگرانی گفتند: چه شده است؟
غلامان گفتند: جام طلای پادشاه را دزدیدهاند.
برادران گفتند: ما اهل این حرفها نیستیم، ما پسران یعقوب پیامبریم! ما برای دزدی به شهر شما نیامدهایم!
غلامان گفتند: خیلی خوب، ولی اگر جام پادشاه را از بارهای شما پیدا کردیم چهکار کنیم؟
گفتند: ظرف طلا نزد هرکسی بود او را به جرم این کار بازداشت کنید؛ زیرا قانون ما اینطور میگوید.
آنگاه غلامان بارها را یکییکی گردیدند و عاقبت ظرف طلا از بار گندم بنیامین پیدا شد.
برادران خیلی عصبانی شدند و نمیدانستند چهکاری کنند. آنها گفتند:
– ای عزیز مصر، ما نمیدانستیم که این بنیامین دزدی هم میکند. این بنیامین یک برادر داشت که او هم دزدی میکرد.
یوسف گفت: هرکسی را خدا بهتر میشناسد و به نظر میرسد، شما خودتان بدتر هستید.
آنها گفتند: ای عزیز، تو یکی از ما را بهجای این بنیامین بازداشت کن، ما دیگر چگونه میتوانیم به نزد پدرمان برگردیم؟ آخر ما به او چه بگوییم؟
یوسف گفت: ما کسی را بازداشت میکنیم که ظرف پادشاه در نزدش پیداشده است. ما با دیگری چکار داریم؟!
برادران که دیدند چارهای ندارند، بسیار اندوهناک، از قصر یوسف خارج شدند تا ببینند چه بایست کرد.
برادر بزرگتر گفت: فایدهای ندارد، من دیگر به نزد پدرم نخواهم آمد، من چطور میتوانم پیش پدرم بیایم؟ غصه یوسف برای پدرم کم بود که حالا غصه بنیامین هم علاوه شود، شما بروید و بگوئید، پدر جان، ما فکر نمیکردیم چنین کاری پیش بیاید. بههرحال پسرت دزدی کرد و گرفتار شد و ما هیچ تقصیری نداشتیم.
برادران به نزد پدر رفتند و داستان را بازگفتند.
یعقوب گفت: شما بالاخره کار خودتان را کردید. آه از یوسف و بنیامین که گرفتار شما شدند، افسوس که با یوسف من چکار کردید، من امیدوارم که خداوند خودش یوسف و بنیامین را به من برگرداند.
پسران گفتند: پدر جان، آخر تو خودت را میکشی، تو هنوز هم به یاد یوسف هستی، آخر کمی هم به فکر خودت باش.
یعقوب گفت: من غصه خودم را به خداوند شکایت میکنم، من از خدا چیزها میدانم که شما نمیدانید، حالا بازهم بروید ببینید آیا از یوسف و بنیامین خبری میشود؟
و گردش ایام را ببین!
بازهم قحطی شدیدتر شد و برادران یوسف پریشانحال شدند. آنان بازهم بار دیگر به مصر رفتند و گفتند:
– ای عزیز بزرگ مصر، ما خیلی خیلی گرفتارشدهایم. همهچیز ما از بین رفت، حالا هم با پول کمی به نزد تو آمدهایم، تو مرد نیکوکاری هستی، به ما رحم کن و به ما گندم بده. خداوند خودش به تو جزای خوب بدهد.
یوسف که بیاختیار از شنیدن سخن برادرانش اشک فرومیبارید، گفت:
– راستی یادتان هست با یوسف و برادرش بنیامین چه رفتاری کردید؟
برادران گفتند: ای عزیز مصر آیا تو خودت یوسف نیستی؟
یوسف گفت: بلی من همان یوسف هستم و این هم بنیامین برادر من است و خداوند بر ما منت گذارد که خداوند پاداش نیکوکاران را فراموش نمیکند.
برادران گفتند: درست است خداوند تو را گرامی داشت و راستی که ما خطا کردیم.
یوسف گفت: خوب هرچه بود گذشت و تمام شد. خداوند شمارا بیامرزد. حالا جامه مرا برای پدرم ببرید تا چشمش روشن شود، شما هم دیگر لازم نیست در کنعان بمانید. همگی باروبنه را ببندید و به نزد من به مصر بیایید.
برادران از کاخ یوسف بیرون آمدند و هنگامیکه قافله از مصر خارج شد تا به کنعان بیاید، یعقوب گفت: من بوی یوسف را میشنوم، اگر بازهم، یکچیزی نگویید، یا مسخرهام نکنید!
بعضی از کسانی که حاضر بودند گفتند: ایبابا تو هنوز در این خیالها هستی! چه چیزها میگویی! یوسف کجا، اینجا کجا! یوسف را خیلی وقت است گرگ خورده است، شاید خوابدیدهای!
ولی چیزی نگذشت که مردی وارد شد و پیراهن یوسف را به نزد یعقوب گذارد و پیدا شدن یوسف را مژده داد.
یعقوب از شنیدن این مژده بسیار خوشحال شد و چشمش بینا گردید، آنگاه او رو به حاضران کرد و گفت:
– آیا نگفتم که من چیزها میدانم که شما نمیدانید، من آگاه بودم که یوسف هنوز زنده است، ولی شما حرف مرا باور نمیکردید!
پسران که دیدند دیگر خیانتشان آشکار شده است گفتند: پدر جان ما را ببخش. ما به تو و به یوسف خیلی ستم کردهایم. پدر ما را ببخش.
یعقوب گفت: من برای شما از خداوند طلب آمرزش خواهم کرد که خداوند خدای آمرزگار است.
آنگاه یعقوب و همه فرزندانش خیمه و خرگاه خود را جمع کردند و روانه مصر شدند و چون به مصر رسیدند، یوسف به استقبال آنان آمد و گفت: از اینکه بار دیگر همه شما را سالم و سلامت میبینم بسیار خوشحالم. خدا را شکر که بار دیگر همدیگر را دیدیم و به یکدیگر رسیدیم. من که نمیتوانم شکر اینهمه نعمتهای خداوند را بهجای آورم. خیلی خوب، با من به شهر بیایید. انشاء الله در آنجا زندگی آسوده و آرامی خواهید داشت.
یوسف آنان را به تالار خود برد و پدر و مادرش را بر تخت خود جای داد و همه برادران در کنارش قرار گرفتند. یوسف گفت: پدر جان، این معنی همان خوابی است که قبلاً دیده بودم و خداوند آن را به همانطور انجام داد. راستی که خدا چه خدای قادر مهربانی است.
ای آفریننده آسمان و زمین! رهبر و سروَر من تو هستی. در دنیا و آخرت به تو پناه میآورم، مرا تا پایان عمر بر طریق اسلام بدار؛ و مرا از بندگان شایسته درگاهت قرار ده.
ازآنپس خاندان یعقوب همه در مصر ساکن شدند و یعقوب و یوسف همه آنان را به پرستش خدای یگانه سفارش کردند تا همیشه به دین ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب برقرار باشند و هرگز مانند دیگر مردم بتها را نپرستند؛ تا خداوند آنان را کمک کند و شمشیر انتقام را به یاری ایشان بفرستد. تا امتی خداپرست و مستقل پدید آورند. این «شمشیر انتقام» همان موسی پیامبر بزرگ بود که داستانش را خواهیم خواند.
آری سرانجام یعقوب ما، یوسف گمگشته خویش را پیدا کرد و او را در آغوش گرفت و نهتنها یعقوب، بلکه همه منتظران، سرانجام یوسف گمگشته خویش را در آغوش خواهند کشید.
«فَانتَظِروا اِنّی مَعَکُم مِنَ المُنتَظِرین» (پس منتظر بمانید. من هم با شما منتظر میمانم.)
تفسیر باطنی داستان حضرت یوسف در اسلام
در اینجا داستان یوسف کنعان به پایان رسید. لیکن در حقیقت داستان یوسف، داستان «پیامبر» است که برادران «قریش» او را آزارها دادند و از شهر و دیار خود راندند و به بهای اندکش فروختند. لیکن خداوند بر پیامبرش و بر مؤمنان منت نهاد و آنان را قدرت و عزت بخشید و قریشیان به دریوزگی* آمدند و سرافکنده و خجل در برابر اسلام و اسلامیان ایستادند.
و از سوی دیگر داستان یوسف، در درون اسلام، داستان «علی و امامت» است که برادران سنتیشان آنان را از جامعه و از مردم دور داشتند و به چاه غیبت و عزلت افکندند و علی و اولاد علی را خیلی ارزان به بهای خلافتی فروختند و خلافت را گرفتند و علی را دادند. لیکن خداوند بر زندانیان بیتقصیرش رحم کرد و آنان را علم و دانش و بصیرت و آگاهی داد و سرانجام حل مشکل حکومت و خوابهای آشفته جهان باید به دست یوسف اسلام و امام دانا و آگاه حل شود آنطور که مشکل «ملک» به دست یوسف کنعان حل گردید و آنجاست که همگان متوجه علی و اولاد علی میشوند
ذلکَ تأویلُ رویایَ مِن قبل (این تعبیر خواب من است که پیش از این دیدم)
تأویل گفتار پیامبر (ص) درآنروز آشکار میگردد.
پایان
_______________
* گدایی، اظهار نیاز
(این نوشته در تاریخ 22 جولای 2022 بروزرسانی شد.)