داستان پدر و پسر: داماد بیل گیتس
یک داستان انگیزشی
پال برایانت تا روزی که به مربیگری مشغول بود، در اتاق رختکن خود این مطلب را آویزان کرده بود: کاری کنید که اتفاق بیفتد.
پدر: «دوست دارم به انتخاب من با یک دختر ازدواج کنی.»
پسر: «نه، من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.»
پدر: «اما دختر موردنظر من، دختر بیل گیت است»
پسر: «آهان، اگر اینطور است، قبول میکنم.»
پدر نزد بیل گیتس میرود و میگوید: «برای دخترت شوهری سراغ دارم.»
بیل گیتس: «اما هنوز خیلی زود است که دختر من ازدواج کند.»
پدر: «اما این مرد جوان قائممقام مدیرعامل بانک جهانی است.»
بیل گیتس: «اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.»
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی میرود.
پدر: «مرد جوانی برای سمت قائممقام مدیرعامل سراغ دارم.»
مدیرعامل: «اما من بهاندازه کافی معاون دارم.»
پدر: «اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است.»
مدیرعامل: «اوه، اگر اینطور است، باشد.»