مرد جوان: «ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟»

قدرت فکر و مثبت اندیشی / داستان انگیزشی

قدرت فکر و مثبت اندیشی

داستان انگیزشی

 

تنها دلیل رنج بردن ما این است که رنج کشیدن را انتخاب کرده‌ایم.

 

مرد جوان: «ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟»

پیرمرد: «معلومه که نه!»

مرد جوان: «چرا آقا … مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟»

پیرمرد: «یه چیزایی کم میشه …. و اگه به تو ساعت رو بگم، به ضررم تموم میشه!»

مرد جوان: «ولی آقا، آخه میشه به من بگین چه جوری؟»

پیرمرد: «ببین! اگر من به تو ساعت رو بگم مسلماً تو از من تشکر می‌کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی، نه؟»

مرد جوان: «خب.. آره امکان داره»

پیرمرد: «امکانش هم هست که ما دو تا سه بار یا بیشتر بازهم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی.»

مرد جوان: «خب… آره این هم امکان داره.»

پیرمرد: «یه روزی شاید بیای خونه ما و بگی از این اطراف رد می‌شدم، گفتم یه سری به شما بزنم و من هم بهت تعارف کنم بیای داخل تا باهم چای بخوریم و بعدازاین تعارف و ادبی که به‌جا آوردم باعث بشه تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به‌به! چه چای خوش‌طعمی! و بپرسی که کی اونو درست کرده.»

مرد جوان: «آره ممکنه.»

پیرمرد: «بعدش من به تو میگم که دخترم چای رو درست کرد و در اون زمان هست که باید دخترم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد.»

لبخندی بر لب مرد جوان نشست.

پیرمرد ادامه داد: «در این زمان هست که تو می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و بیشتر باهم آشنا بشین.»

مرد جوان با تجسم این موضوع بار دیگر هم لبخند زد.

– «دختر من هم کم‌کم به تو علاقه‌مند میشه و همیشه چشم‌انتظار تو هست که بیای و پس از ملاقات مکرر، تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می‌کنی که باهات ازدواج کنه.»

مرد جوان دوباره لبخند زد.

– «یه روزی هردوتاتون میاین پیش من و عشقتون رو اعتراف می‌کنین و از من واسه ازدواجتون اجازه می‌خواین.»

مرد جوان: «اوه، بله.. حتماً» و تبسمی بر لبانش نشست.

پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: «من هیچ‌وقت اجازه نمی‌دم که دختر دسته‌گلم با ادمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه … می‌فهمی؟»

و با عصبانیت دور شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *