در شهر «حلّه» مردی ضعیف البُنیه، ریز نقش و بد شکل زندگی می‌کرد، او ریش کوتاه و موی زرد داشت، و صاحب حمّامی بود

داستان‌های امام زمان (عج): دعای در دل و عنایت بیکران او!

داستان‌های امام زمان (عج):

دعای در دل و عنایت بیکران او!

داستان‌های امام زمان (عج): دعای در دل و عنایت بیکران او! 1

شمس الدین محمّد بن قارون می‌گوید:

در شهر «حلّه» مردی ضعیف البُنیه، ریز نقش و بد شکل زندگی می‌کرد، او ریش کوتاه و موی زرد داشت، و صاحب حمّامی بود، به همین جهت به «ابو راجح حمامی» معروف بود.

روزی به حاکم حله که «مرجان صغیر» نام داشت، خبر دادند که ابو راجح خلفای پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم را دشنام داده است. حاکم دستور داد تا او را دستگیر نمایند. وقتی او را دستگیر و نزد حاکم بردند. حاکم امر کرد او را تا حدّ مرگ کتک بزنند.

مأمورین حاکم او را از هر طرف می‌زدند، آن قدر زدند که صورتش به شدّت زخمی شد، و دندان‌های پیشین او شکست.

حاکم به این هم اکتفا نکرد، دستور داد تا زبان او را بیرون کشیده و با جوالدوز سوراخ کنند. شکنجه او همچنان ادامه یافت، و [برای عبرت مردم و قدرت نمایی و به اصطلاح نمایش غیرت مذهبی خویش] دستور داد که بینی او را سوراخ نموده و طناب زبر خشنی از آن عبور دهند و در کوچه‌های حلّه بچرخانند و در انظار مردم نیز او را ضرب و شتم نمایند.

مأمورین حاکم، دستور او را اجرا کردند، دیگر رمقی برای ابو راجح نمانده بود. هر که او را می‌دید، می‌پنداشت مرده است. با این حال، حاکم دست از سر او نکشید و دستور قتلش را صادر کرد.

عدّه‌ای که در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پیرمرد سالمندی است و آنچه دید، برایش کافی است. همین حالا نیز مرده است. او را رها کنید که جان بکند. و خونش را به گردن مگیرید! و آن قدر اصرار کردند تا حاکم راضی شده و رهایش نمود.

بستگان ابو راجح، او را با صورت زخمی و زبان باد کرده که رمقی برایش نمانده بود به خانه‌اش برده، و در اتاقی خواباندند، و همه یقین داشتند که ابو راجح همان شب خواهد مُرد.

اما صبح هنگام، وقتی برای اطّلاع از حالش به خانه او رفتند، دیدند ابو راجح با چهره‌ای سرخ، ریشی انبوه و پاک، قامتی رسا و قوی و دندان‌هایی سالم، مانند یک جوان بیست ساله به نماز ایستاده است و هیچ اثری از وضع و حال بد شب گذشته و جراحات او دیده نمی‌شود.

مردم که بسیار تعجّب کرده بودند، پرسیدند: ابو راجح! چه شده است؟

ابو راجح گفت: دیشب وقتی مرگ را در مقابل چشمانم دیدم، دلم شکست. زبان که نداشتم دعا کنم، در دل دعا کردم، و از مولایم امام زمان‌ علیه السلام کمک طلبیدم.

وقتی تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، نوری فضای خانه را پر کرد. ناگاه جمال محبوبم امام زمان‌ علیه السلام را مشاهده نمودم که دست مبارک را بر چهره مجروح من کشیده فرمود:

«برای کسب روزی خانواده‌ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافیت بخشیده است».

صبح شد همین‌طور که می‌بینید، خود را دیدم.

خبر شفای او فوراً همه جا پخش شد و به گوش حاکم رسید. حاکم او را احضار کرد. او که ابو راجح را دیروز آن طور دیده و امروز چنین مشاهده می‌کرد در جا خشکش زد و به شدّت به هراس افتاد.

از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شیعیان حلّه تغییر روش داد. حتّی محلّ امارتش را که در مکانی که منسوب به امام زمان‌ علیه السلام بود تغییر داده و از آن پس به جای این‌که پشت به قبله بنشیند، [به جهت احترام رو به قبله نشست! امّا هیچ‌کدام از این‌ها به حال او سودی نکرد و او پس از مدت کوتاهی مُرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *