داستانهای امام زمان (عج):
در جستجوی محبوب!
علی بن ابراهیم مهزیار (مازیار) اهوازی میگوید:
بیست مرتبه به حجّ مشرف شدم و در همه آنها در جستجوی محبوبم، امام زمان علیه السلام بودم. امّا به مقصود نرسیدم.
نا امید شدم و تصمیم گرفتم سال دیگر به حج مشرّف نشوم.
همان شب که این تصمیم را گرفتم، در بسترم خوابیده بودم که ناگاه شنیدم هاتفی میگفت:
ای علی بن ابراهیم! حق تعالی به تو اجازه حج فرمود!
چنان از این بشارت عجیب مسرور شدم که هوش از سرم رفت و از خود بیخود شدم. هنگام صبح فقط به ماجرای آن شب و آن بشارت میاندیشیدم. به سرعت خود را برای سفری دوباره آماده کردم و تا رسیدن موسم حجّ لحظهشماری مینمودم.
وقتی موسم حجّ فرا رسید، کارهایم را رو به راه کرده و به طرف مدینه به راه افتادم. در طول راه تنها به دیدار محبوبم میاندیشیدم. وقتی به مدینه رسیدم، سراغ محبوبم را از همه گرفتم و به همهجا سر زدم، اما هیچ نشانهای نیافتم و هیچ خبری به گوشم نرسید.
مدّتی در مدینه سرگشته و حیران ماندم. سپس به طرف مکّه به راه افتادم. در راه مکه به «جُحفه» رسیدم. بعد از یک روز اقامت، با نا اُمیدی و حسرت از آنجا نیز خارج شدم. چهار میل فاصله بین حجفه و غدیرخم را طی کرده و به مسجد غدیر رسیدم و در آنجا نماز خواندم. آنگاه صورت بر خاک نهاده و به شدّت گریستم.
با حالت شوریدگی و پریشانی از غدیرخم به طرف «عُسفان» به راه افتادم، و رنجور و خسته به مکّه رسیدم. [اعمال حجّ را به جا آوردم. روزها میگذشت و من در راز و نیاز میسوختم و میگریستم که:
تا این که شبی در حین طواف به جوانی که چون گل معطّر و زیبا بود، برخوردم. او به آرامی قدم برمیداشت و گرد کعبه طواف مینمود. مهرش به دلم افتاد. به طرف او حرکت کردم و با دست او را متوجّه خود نمودم. گفت:
اهل کجایی؟
– اهل عراق.
– کجای عراق؟
– اهواز.
– «ابن خضیب» را میشناسی؟
– خدا او را رحمت کند. وفات یافت.
– خدا او را رحمت کند. چه شبها که بیدار میماند! و چه بسیار میگریست! و اشک از دیدگانش جاری بود. آیا «علی بن ابراهیم مهزیار» را نیز میشناسی؟
– خودم هستم.
– ای ابوالحسن! خدا تو را زنده نگهدارد. آن یادگاری را که از امام حسن عسکری علیه السلام با خود داشتی، چه کردی؟
– اکنون به همراه دارم.
آنگاه دست در گریبان نموده و آن را بیرون آوردم. وقتی آن را دید، نتوانست از گریه خودداری کند و به شدّت گریست آن قدر که حوله احرامش تر شد.
گفت: ای پسر مهزیار! اکنون میتوانی مولایت را ببینی. به اقامتگاهت بازگرد و خود را آماده کن! وقتی شب، چادر سیاه خود را به سر کشید و مردم در تاریکی فرو رفتند به طرف دره «بنی عامر» حرکت کن! آنجا مرا ملاقات خواهی نمود.
من که از شادی در پوست خود نمیگنجیدم به طرف منزلم به راه افتادم. هنگامی که زمان وعده فرا رسید، بارم را بسته و بر مرکب نهادم و آن را محکم بستم و به سرعت به راه افتادم.
وقتی وارد درّه بنی عامر شدم، آن عزیز را دیدم که میگفت: ای ابوالحسن! بیا.
با تمام وجود به سویش رفتم. هنگامی که به او نزدیک شدم، در سلام پیشی گرفت و گفت: ای برادر! با ما راه بیا!
به اتّفاق به راه افتادیم و در راه از سخنان او بهرهمند شده ولذّت بردم. کوههای عرفات را پشت سر گذاشته و از ارتفاعات «مِنا» نیز عبور کردیم. نزدیک فجر به میان بلندیهای «طائف» رسیدیم. همانجا فرمود تا پیاده شویم و نماز شب را به جای آوریم.
پس از نافله شب، مرا به خواندن نماز «وتر» و سجده شکر و تعقیبات نماز تشویق نمود.
بعدها نیز به همان ترتیب نماز شب را به جا میآوردم، و این حال خوش را از او به یادگار دارم. پس از اتمام نماز، دوباره به راه افتادیم.
وقتی به بلندیهای کوه طائف رسیدیم، گفت: چیزی میبینی؟
گفتم: آری! تلّی را میبینم که خیمهای زیبا بر روی آن برپاست، و نوری از آن ساطع است که روح را به اهتزاز در میآورد.
او گفت: امید و آروز آنجاست. ای برادر! با ما راه بیا!
به اتفاق به راه افتادیم، و از آن بلندی که بودیم، سرازیر شدیم. وقتی به نزدیکی خیمه رسیدیم، گفت: پیاده شو! که اینجا سرکشان، ذلیل و جبّاران، خاضع هستند. زمام ناقه را نیز رها کن!
گفتم: آن را به که بسپارم؟
گفت: این جا حرم قائم علیه السلام است و جز مؤمن کسی وارد و خارج نمیشود.
زمام شتر را رها کردم، با هم به طرف خیمه حرکت کردیم تا مقابل در خیمه رسیدیم. از من خواست تا منتظر بمانم و خود وارد خیمه شد، و چند لحظه بعد بازگشت و گفت: داخل شو! گوارایت باد این سلامت.
وارد آن خیمه شاهی شدم، وقتی شمایل مبارکش را دیدم نه عقل ماند و نه هوش.
حضرت را دیدم در حالی که لباس کاملی از جنس بُرد یمانی به تن داشت که قسمتی از آن بر روی شانههایش انداخته بود. صورتش چون گل سرخی بود که شبنم صبحگاهی بر آن نشسته و بر گلبرگهای لطیفش سنگینی کرده باشد. قامتش چون سرو روان و استوار و چون ساقه ریحان لطیف پاکیزه بود، نه بسیار بلند بود و نه بسیار کوتاه، ابروانش کشیده، صورتش گرد، بینیاش باریک و برآمده، گونههایش هموار و برطرف راست صورتش خالی که چون دانه مُشک سیاه بر سطح سفید عنبر بود.
سلام کردم. حضرت علیه السلام پاسخی نیکوتر فرموده و مرا مخاطب ساخته و پرسیدند:
مردم عراق چه میکنند؟
– آقاجان! پیراهن ذلّت پوشیده و در میان آن گروه، خوار و بیمقدارند.
– ای فرزند مازیار (مهزیار)! در آینده همان طور که آنها بر شما مسلّط شدند، شما بر آنها مسلّط خواهید شد. آنگاه آنها خوار و بیمقدار خواهند شد.
– آقاجان! این سرزمین که در آن وطن گزیدهاید بسیار دور است، و آنچه میفرمایید، نیازمند زمانی طولانی است.
– ای فرزند مازیار (مهزیار)! پدرم امام حسن عسکری علیه السلام از من پیمان گرفته است که در میان گروهی که خداوند بر آنها غضب نموده و در دنیا و آخرت محکوم به تباهی هستند، و دُچار عذابی دردناک خواهند شد؛ نباشم. و امر فرموده است که جز در کوههای صعبالعبور و سرزمینهای خالی از سکنه، مقیم نباشم.
قسم به خدا! مولای شما امام حسن عسکری علیه السلام در تقیه بود، و وصیت نموده که من نیز چنین باشم. پس من تا زمانی که اجازه خروج بیابم در تقیه هستم.
– آقاجان! کی این امر اتّفاق میافتد؟
– هنگامی که بین شما و راه کعبه فاصله بیفتد، و ماه و خورشید جمع شوند و سیارگان و ستارگان، گرد آن دو در گردش باشند.
– کی این واقعه روی میدهد؟ ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم!
– فلان سال «دابّة الأرض» – لقب حضرت علیه السلام – از میان صفا و مروه خارج میشود و در حالی که عصای موسی علیه السلام و انگشتر سلیمان علیه السلام با اوست، مردم را به سوی محشر سوق میدهد!
مدّتی نزد حضرت علیه السلام ماندم تا این که حضرت علیه السلام اجازه مرخصی فرمودند در حالی که به هیچ وجه به یاد بازگشت نبودم. [با اندوه فراوان به طرف منزلم به راه افتادم، از مکّه به طرف کوفه به راه افتادم و در این مسیر غلامی که جز خیر از او ندیدم، مرا همراهی میکرد.