داستانهای امام زمان (عج):
در جستجوی یار!
علی بن محمّد بن احمد بن خلف میگوید:
از شهر «فُسطاط» به قصد سفر حج، با گروهی از ملازمانم خارج شدم. در منزل دوم که «عباسیه» نام داشت، برای استراحت و نماز توقف کردم و در مسجدی که آنجا برای مسافرین ساخته شده بود، با غلامی که به زبان عربی آشنا نبود، مشغول نماز شدیم و غلامان دیگر هرکدام پی کاری رفتند.
در گوشهای از مسجد، پیرمردی را دیدم که مرتّب ذکر میگفت. هنگام ظُهر، اول وقت، نماز گزاردم. پس از نماز، دستور دادم تا غذا حاضر کنند. آن پیرمرد را دعوت به صرف غذا نمودم. او نیز پذیرفت. بعد از ناهار، از او نام خودش و پدرش و شهر و شغلش را جویا شدم.
گفت: من محمّد بن عُبیداللّه و اهل قُم هستم. سی سال است که در جستجوی حق همه جا را زیر پا نهادهام، و حدود بیست سال است که ساکن مکّه و مدینه هستم و درباره اخبار و آثار ظهور امام زمان علیه السلام تحقیق میکنم.
در سال 293 هجری قمری، روزی پس از طواف و ادای نماز در مقام ابراهیم به خواب رفتم، در آن حال صدایی شنیدم که تا آن زمان ترنّمی به زیبایی آن به گوشم نرسیده بود. برخاستم. جوانی را دیدم زیبا و گندم گون با قامتی کشیده مشغول راز و نیاز با خالق کارساز است. منتظر ماندم تااینکه نمازش بهپایان رسید واز مسجد خارجشد.
در پی او روان شدم. به طرف کوه صفا رفت و سعی بین صفا و مروه را آغاز نمود. در آن لحظه به دلم الهام شد که ای غافل! او خود صاحبالزمان علیه السلام است.
بعد از فراغت از سعی، به طرف درّهای سرازیر شد. من نیز همچنان در پی او میرفتم. وقتی کاملاً به او نزدیک شدم، مرد سیاهپوست و قوی هیکلی سر راهم سبز شد، و فریاد مهیبی برآورد که: خداوند تو را عافیت دهد، چه میخواهی؟
من ترسیدم و درجا خُشکم زد، و حضرت علیه السلام از نظرم ناپدید شد. همانجا مدّتی ماتم بُرد. وقتی به خود آمدم دیدم تنها هستم. برگشتم و خود را ملامت میکردم که چرا از آن مرد سیاهپوست ترسیدم.
از آن پس، با افسردگی خلوت گزیدم و بسیار تضرّع مینمودم. از پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم میخواستم که مرا در نزد خداوند شفاعت فرماید تا سعیام ضایع نشود و چیزی که باعث آرامش قلبی و بصیرت من میشود، برای من آشکار سازد.
دو سال بعد، در مدینه به زیارت قبر پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم مشرّف شدم، و در رواقی که بین قبر و منبر قرار داشت، نشسته بودم، خوابم برد. بعد از چند دقیقه، احساس کردم کسی مرا تکان میدهد. چشم گشودم، دیدم که همان مرد سیاهپوست است. گفت: حالت چهطور است؟ چه خبر؟
گفتم: الحمدللّه، چرا با من چنین کردی؟
گفت: مرا نکوهش نکن! من مأمور بودم که با تو آنگونه سخن بگویم. با این حال، تو به خیر کثیر رسیدی. خوشا به حالت! خدا را به خاطر آنچه دیدهای شکر کن! راستی فلانی چه میکند؟
او یکی از دوستان مرا که اهل بصیرت بود، نام بُرد.
گفتم: در بُرقه قم است.
گفت: میدانم. فلانی چه طور؟ او چه میکند؟
این بار نیز یکی از دوستان مرا که اهل شبزندهداری و بصیرت بود، نام بُرد.
گفتم: در اسکندریه است.
به همین ترتیب چند نفر دیگر از دوستانم را نیز نام بُرد و یک یک از احوال آنان جویا شد. سپس گفت: نقفور چه میکند؟
گفتم: من او را نمیشناسم.
گفت: چطور نمیشناسی؟ او اهل روم است. خدا او را هدایت میکند تا از قسطنطنیه فاتح خارج میشود.
دوباره از حال مردی پرسید که باز نمیشناختمش.
او گفت: او هم اهل «هیت» و از یاران صاحبالزمان علیه السلام است. اکنون به نزد دوستانت برو و بگو که امیدوارم خداوند به زودی اجازه نجات مستضعفین و انتقام از ظالمین را به ما عنایت فرماید.
من نیز گروهی از یاران را ملاقات کرده و پیام حضرت علیه السلام را به ایشان رساندم. اینک به تو ابلاغ میکنم که خود را به مشقّت نیانداخته و در گوشهای مشغول عبادت خدا باش که ظهور حضرت علیه السلام نزدیک است. ان شاءاللّه.
وقتی سخنان پیرمرد به پایان رسید، به خازنم گفتم که پنجاه سکّه طلا بیاورد و از پیرمرد خواستم که آنها را قبول کند.
او گفت: ای برادر! خداوند چیزی را که به آن نیاز ندارم بر من حرام کرده است که از تو بگیرم. همچنان که جایز نموده است که هرگاه حاجتی دارم از تو بگیرم.
به او گفتم: این ماجرایی را که به من تعریف کردی آیا به کسی دیگر از اطرافیان خلیفه نیز بازگو کردهای؟
گفت: آری، به برادرت احمد بن حسین همدانی گفتم، وی دست از زندگی پر از ناز و نعمت خود در آذربایجان برداشته و به امید ملاقات حضرت علیه السلام به حجّ مشرف شد. اما رکزویه بن مهرویه او را به قتل رساند.
همانجا از پیرمرد جدا شدیم و به طرف مرز به راه افتادیم. وقتی به مکّه رسیدیم، اعمال حجّ را به جای آوردیم. از آنجا به مدینه رفتیم. در مدینه شخصی از سادات هاشمی زندگی میکرد و مشهور بود که اطلاعاتی در خصوص حضرت علیه السلام دارد. نام او طاهر و از اولاد حسین اصغر بود.
من برای کسب اطلاعات نزد او رفته و با او مأنوس شدم. کمکم به من اعتماد پیدا کرد و دانست که در اعتقادم راسخ هستم. آنگاه به او گفتم: ای فرزند رسول خدا! تورا به حق پدران پاکت قَسَمت میدهم! آنچه درباره حضرت علیه السلام میدانی، به من بیاموز. زیرا افرادی که مورد اطمینان شما نیز هستند، به من خبر دادهاند که قاسم بن عبیدالله بن سلیمان بن وهب به خاطر اعتقادات شیعی من، میخواهد که مرا دستگیر نموده و به قتل برساند. گروهی نیز دائماً او را به این کار ترغیب میکنند. امّا تاکنون خداوند مرا محفوظ داشته است.
او گفت: ای برادر! آنچه را که از من میشنوی، پنهان کن! خیر در این کوه است، کسانی میتوانند آن عجایب را ببینند که شبهنگام توشهای برداشته و به جایی که خود میشناسند، میروند. ما نیز بیش از این اجازه تحقیق امر حضرت علیه السلام را نداریم.
آنگاه با او خداحافظی نموده و برگشتم.