روزی پسر منصور حلاّج به قُم آمد و نامه‌ای به نزدیکان ابوالحسن موسی بن بابویه قمی نوشت

داستان‌های امام زمان (عج): پسر حلاّج و حمایت وی از پدر!

داستان‌های امام زمان (عج):

پسر حلاّج و حمایت وی از پدر!

داستان‌های امام زمان (عج): پسر حلاّج و حمایت وی از پدر! 1

ابو عبداللَّه، حسین بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی می‌گوید:

روزی پسر منصور حلاّج به قُم آمد و نامه‌ای به نزدیکان ابوالحسن موسی بن بابویه قمی نوشت، و آن‌ها و ابن بابویه را به مذهب پدر خویش دعوت نموده و گفت: من فرستاده امام و وکیل او هستم.

وقتی نامه او به دست پدرم رسید آن را پاره کرد و به آوردنده نامه گفت: چرا مشغول این اعمال جاهلانه شده‌ای؟

آن مرد – که به گمانم پسر عمه یا پسر عموی حلاج بود – گفت: او ما را دعوت کرده است، چرا نامه‌اش را پاره می‌کنی؟

حاضرین به او خندیدند و مسخره‌اش نمودند. سپس پدرم همراه گروهی از یاران و غلامانش به دکان خود رفت. وقتی وارد حُجره شد، همه؛ به جز کسی که او را نمی‌شناخت از جا برخاستند. وقتی نشست و دفتر حسابرسی خود را گشود، به یکی از حاضرین گفت: این مرد کیست؟

آن مرد شنید و خود مقابل پدرم ایستاد و گفت: با این که من حاضر هستم، نام و نشانم را از دیگری می‌پُرسی؟

پدرم گفت: ای مرد! من با این کار، به تو حرمت نهاده و تو را بزرگ شمردم.

آن مرد پاسخ داد: تو نامه مرا پاره کردی و من آن صحنه را دیدم!

پدرم گفت: پس تو همانی.

آنگاه به غلام خود دستور داد: پاها و گردن دشمن خدا و رسولش  صلی الله علیه وآله وسلم را بگیر و از خانه بیرون کن، و در حالی که او را بیرون می‌کردند گفت: آیا ادّعای معجزه می‌کنی؟ خدا تو را لعنت کند!.

او را بیرون کردند و از آن به بعد کسی او را در قُم ندید.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *