داستانهای امام زمان (عج):
ادّعای وکالت!
ابوحسن محمّد بن یحیی معاذی میگوید:
بعد از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام، شخصی به نام محمّد بن علی بن بلال ادّعای وکالت حجّة بن الحسن عسکری علیه السلام را نمود و با این ادّعا اموالی را ضبط کرده و از تحویل آن به محمّد بن عثمان خودداری نمود.
یکی از یاران ما به او پیوست امّا بعد از مدّتی بازگشت. وقتی علّت را از او جویا شدیم، گفت:
روزی در مجلس ابوطاهر نشسته بودم. برادرش ابوطیب و ابن خزر و گروهی از یارانش نیز حضور داشتند. در آن حال، غلام ابوطاهر آمد و گفت: محمّد بن عثمان آمده است.
آنها از شنیدن این خبر نگران و ناراحت شدند، با این حال ابوطاهر گفت: بگو بیاید.
وقتی محمّد بن عثمان وارد شد، همه به پاخاستند و او را بر صدر مجلس نشاندند و ابوطاهر نیز در مقابلش نشست. صبر کرد تا همه ساکت شدند.
محمّد بن عثمان گفت: ای ابوطاهر! تو را به خدا سوگند میدهم، بگو ببینم؛ آیا امام زمان علیه السلام به تو امر نکرد که اموالی که نزد توست به من تحویل دهی؟
ابوطاهر گفت: به خدا قسم! آری.
آنگاه محمّد بن عثمان برخاست و رفت. چیزی نمانده بود که اطرافیان سکته کنند.
برادرش ابوطیب گفت: کی صاحبالزمان علیه السلام را دیدی؟
ابوطاهر گفت: روزی محمّد بن عثمان نزد من آمد و مرا به یکی از خانههایش بُرد. من حضرت علیه السلام را دیدم که در محلی مرتفع در خانه نشستهاند، و مرا امر نمودند که اموال را به محمّد بن عثمان بدهم.
ابوطیب گفت: از کجا فهمیدی که صاحبالزمان علیه السلام است؟
ابو طاهر گفت: مهابتی عظیم داشت و چنان ترسی مرا گرفت که یقین کردم امام است. به همین خاطر بود که من دیگر از محمّد بن عثمان بُریدم؟