داستانهای امام زمان (عج):
نیازی به مال او ندارم!
اسحاق بن حامد کاتب میگوید:
بزّازی در قم زندگی میکرد، او مرد مؤمنی بود ولی شریکی داشت که مرجئی مذهب بود – که تمام اعمال حرام را حلال میدانست – روزی یک قواره پارچه نفیس عایدشان شد، بزّاز مؤمن به شریک خود میگوید: این پارچه شایسته مولایم میباشد و میخواهم آن را برایش بفرستم.
شریکش میگوید: من مولای تو را نمیشناسم، امّا اگر میخواهی آن را برداری، بردار!
بزّاز مؤمن آن قواره پارچه را برای حضرت علیه السلام میفرستد.
حضرت نیمی از آن را بُریده و بقیه را باز میگردانند و میفرمایند:
«من نیازی به مال مُرجئی ندارم».