در زمان غیبت صغری دو نفر از شیعیان قائم آل محمّد علیهم السلام، با یکدیگر مخفیانه گفت و گو می‌کردند.

داستان‌های امام زمان (عج): نقشه آن‌ها نقش بر آب شد!

داستان‌های امام زمان (عج):

نقشه آن‌ها نقش بر آب شد!

داستان‌های امام زمان (عج): نقشه آن‌ها نقش بر آب شد! 1

حسین بن حسن علوی می‌گوید:

در زمان غیبت صغری دو نفر از شیعیان قائم آل محمّد علیهم السلام، با یکدیگر مخفیانه گفت و گو می‌کردند. یکی از آن‌ها ندیم «روز حسنی» بود، جاسوسی به سخنان آنان گوش می‌داد او از بین گفت و گوی آن‌ها این جملات را به وضوح شنید: «برای او اموالی به عنوان سهم امام می‌فرستند. برای این کار هم وکلایی در تمام نواحی دارد.» و یک‌یک وکلای حضرت‌ علیه السلام را نام برد.

وقتی وزیر خلیفه وقت، المعتضد باللَّه که عبیدالله بن سلیمان نام داشت به وسیله آن جاسوس از آن مطلب آگاهی یافت، تصمیم گرفت که همه آن‌ها را دستگیر کند.

خلیفه گفت: این مرد، قائم آل محمّد را پیدا کنید که برای ما خطر بزرگی محسوب می‌شود.

عبیدالله بن سلیمان گفت: به زودی تمام وکلای او را دستگیر می‌کنیم.

خلیفه گفت: نه، بهتر است با نقشه پیش برویم، عدّه‌ای ناشناس را با مقداری پول نزد آن‌ها بفرستید هرکدام قبول کرده که آن را به دست امامشان برساند، و اظهار وکالت نمود او را دستگیر کنید.

از طرفی، از سوی امام‌ علیه السلام به تمام وکلا طی چندین نامه اعلام شد: «چیزی از کسی به عنوان سهم امام نگیرید و اظهار بی‌اطّلاعی کنید».

هنگامی که جاسوسان به این مأموریت اعزام شدند، همه وکلا از گرفتن آنچه آن‌ها اصرار به تحویل دادنش داشتند، امتناع کردند.

یکی از آن‌ها نزد محمّد بن احمد از وکلای حضرت‌ علیه السلام رفته و در خلوت به او گفت: پولی نزد من است که می‌خواهم آن را برسانید

محمّد گفت: اشتباه می‌کنی من اطّلاعی از این موضوع ندارم.

هر قدر او اصرار نمود محمّد اظهار بی‌اطّلاعی کرد. و بدین وسیله که حضرت وکلای خود را قبلاً از نقشه آن‌ها مطّلع کرده بود، نقشه آنان نقش بر آب شد.

مقام پدرت را به تو عطا کردیم!

محمّد بن ابراهیم بن مهزیار می‌گوید:

پس از شهادت امام حسن‌عسکری‌ علیه السلام در مورد امام پس از ایشان دچار شک و تردید شدم. پدرم که از وکلای امام حسن‌عسکری‌ علیه السلام بود اموال زیادی را از شیعیان به عنوان سهم امام جمع‌آوری نموده بود. به همین خاطر تصمیم گرفت که خود به عراق رفته و وجوهات متعلّق به امام‌ علیه السلام را به دست جانشین امام حسن عسکری‌ علیه السلام برساند.

او آماده حرکت شد و سوار کشتی شد، من هم به دنبال او برای بدرقه رفتم، اما همین که سوار شد، حالش دگرگون شده و تب شدیدی گرفت و به من گفت: مرا بازگردان! مرا بازگردان! این علامت مرگ من است. پسرم! در مورد این مال که با من است تقوای الهی را پیشه کن.

وی پس از این که وصیت خود را بازگو کرد از دنیا رفت.

من با خود گفتم: پدرم هیچ‌گاه سفارش بی‌جایی نمی‌کرد. این مال را به عراق می‌برم، و خانه‌ای کنار شط کرایه می‌کنم و به کسی هم چیزی نمی‌گویم، اگر همان طور که در زمان امام حسن‌عسکری‌ علیه السلام حجّت بر من آشکار بود، امام زمان‌ علیه السلام را شناختم، اموال را به او تحویل می‌دهم و گرنه به نیابت، تمام آن‌ها را بین فقرا تقسیم می‌کنم.

وقتی به عراق رفتم همین کار را کردم، بعد از چند روز نامه‌ای از حضرت‌ علیه السلام به این مضمون به دستم رسید: «ای محمّد! فلان و فلان چیز در فلان و فلان بسته نزد توست»

و از چیزهای بسیاری که با خود داشتم و از آن اطلاعی نداشتم خبر داده بود، من هم اموال را به پیک حضرت تحویل دادم.

چند روز ماندم که دیگر خبری نشد، بسیار غمگین شدم تا این که دوباره نامه‌ای از حضرت دریافت کردم که: «مقام پدرت را به تو عطا کردیم پس خدا را سپاس گو!»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *