قصه آموزنده روباه و خروس
قصههای مرزباننامه
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود و روزگاری بود. یک خروس بود که قصه گفتن و داستان شنیدن را دوست میداشت و هر وقت مرغها و کبوترها و گنجشکها را میدید از آنها میخواست که سرگذشتهای دیده یا شنیده را تعریف کنند. آنها هم هر وقت کار واجبتری داشتند دعوت خروس را قبول میکردند و دورهم مینشستند و قصه میگفتند. هر چه را خودشان دیده بودند و هر چه را شنیده بودند از حیلهها و حقههایی که شغالها و روباهها و شکارچیها برای گرفتن مرغها به کار میبرند و از بلاهایی که بر سر خودشان یا دوستانشان آمده بود سخن میگفتند و خروس از این راه خیلی خبرها به دست میآورد.
یک روز خروس تنها مانده بود و باغچهای هم که در آن زندگی میکرد درش باز بود. خروس هم آمد توی کوچه و قدمزنان از کوچه به صحرا رسید. فصل بهار بود و صحرا سبز و خرم بود، درختها شکوفه کرده و بوی گل در هوا پاشیده بود. خروس دلش به شوق آمد و به صدای بلند آوازی خواند. روباهی در آن نزدیکی بود صدای خروس را شنید و هوس گوشت خروس کرد، پا به دویدن گذاشت و بهسرعت بهطرف خروس پیش آمد. خروس همینکه روباه را دید از ترس پرید روی دیوار و ازآنجا به روی شاخه درختی پرید و همانجا نشست.
روباه وقتی دید خروس از دسترس او دور شده بنای زبانبازی را گذاشت و به خروس گفت: «چرا رفتی بالای درخت؟ مگر از من هم میترسی؟ من که با تو دشمنی ندارم. من وقتی آواز تو را شنیدم حظ کردم و دیدم آواز خوبی داری آمدم از دیدار تو و رفاقت با تو بهرهمند شوم. هوا هم خیلی خوب است، گلها هم شکفته است صحرا هم سبز است، آواز تو هم غم را از دل میبرد، من هم از اشخاص هنرمند بسیار خوشم میآید و چه خوب است که قدری باهم در این صحراگردش کنیم.»
خروس که داستانهای بسیاری از حیله روباه شنیده بود و میدانست این حرفها همه برای پایین آوردن او از درخت است جواب داد: «بله، هوا خوب است، صحرا هم سبز است، گلها هم شکفته است، آواز من هم بد نیست ولی من تو را نمیشناسم و همیشه پدرم مرا نصیحت میکرد که با مردم ناشناس رفاقت نکنم و با کسی که از من قویتر است در جاهای خلوت و تنها گردش نروم. من همیشه پند پدر را به یاد دارم و میدانم که بسیاری از جوجهها از رفاقت با مردم ناشناس پشیمان شدهاند.»
روباه گفت: «بله، بله، من هم با پدرت دوست هستم، چه مرد خوبی است. من از موقعی که تو بچه بودی هرروز به خانه شما میآمدم، اتفاقاً همین دیروز با پدرت باهم بودیم. از تو هم تعریف میکرد و میگفت پسرم خیلی باهوش و زیرک است و بعد پدرت از من خواهش کرد که در صحرا و بیابان مواظب تو باشم تا کسی نتواند نگاه چپ به تو بکند.»
خروس جواب داد: «پدرم هیچوقت از تو صحبتی نکرده و من هرگز یاد ندارم که روباهی در خانه ما رفتوآمد داشته باشد. علاوه بر این پدر من پارسال مرحوم شده و تعجب میکنم که تو میگویی دیروز با او صحبت میکردی.»
روباه گفت: «ببخشید، مقصود من مادرت بود. دیروز مادرت سفارش میکرد که تو را تنها نگذارم، اصلاً من با همه خویشان شما دوستی دارم و همه از من تعریف میکنند، حالا اگر میل نداری گردش کنی حرفی است ولی اگر از راه رفتن با من احتیاط میکنی خیلی متأسفم که هنوز دوست و دشمن خود را نشناختهای و نمیدانم چه کسی ممکن است از من بدگویی کرده باشد.»
خروس گفت: «من درباره تو حرفی از کسی نشنیدهام اما این را میدانم که خروس و روباه نباید باهم رفاقت کنند چونکه روباه از خوردن خروس خوشش میآید و خروس عاقل باید خودش دلش بسوزد و با دشمن خود دوستی نکند.»
روباه با خنده جواب داد: «گفتی دشمن؟ دشمن کدام است؟ مگر خبر نداری که دشمنی از میان حیوانات برداشتهشده و سلطان حیوانات حکم کرده است که تمام حیوانات باهم دوست باشند و هیچکس به هیچکس آزاری نرساند. اینک توی این بیابان گرگ و گوسفند باهم دوست شدهاند، مرغ خانگی روی پشت شغال سوار میشود و در صحرا گردش میکند، شاهین دیگر کبوتر را نمیگیرد و سگ به روباه کاری ندارد. خیلی عجیب است که تو هنوز از اختلاف حیوانات حرف میزنی، این حرفها دیگر قدیمی شده و همه حیوانات مثل شیر و شکر باهم میجوشند.»
وقتی روباه داشت این حرفها را میزد خروس گردن خود را دراز کرده بود و توی راهی که به آبادی میرسید نگاه میکرد و جواب روباه را نمیداد. روباه پرسید: «کجا را نگاه میکنی که حواست اینجا نیست؟»
خروس گفت: «یک حیوانی را میبینم که از طرف آبادی دارد میآید. نمیدانم کدام حیوانی است اما از روباه کمی بزرگتر است و گوشها و دم بزرگ دارد و پاهایش باریک و بلند است و مثل برق و باد میدود و میآید.»
روباه از شنیدن این حرف ترسید و دست از فریب دادن خروس برداشت و در فکر بود که به کجا بگریزد و چگونه پناهگاهی پیدا کند و پنهان شود و شروع کرد بهطرف صحرا رفتن.
خروس که روباه را خیلی وحشتزده دید گفت: «حالا کجا رفتی؟ صبر کن ببینیم این حیوان که میآید چه جانوری است؟ شاید او هم روباه باشد.»
روباه گفت: «نه، از نشانیهایی که تو میدهی معلوم میشود که این یک سگ شکاری است و ما میانه خوبی باهم نداریم. میترسم مرا اذیت کند.»
خروس گفت: «پس چطور خودت الآن میگفتی سلطان حکم کرده است که همه باهم دوست باشند و گرگ و گوسفند و روباه و خروس رفیق شدهاند و کسی را با کسی کاری نیست.»
روباه گفت: «بله، اما میترسم این سگ هم مثل تو فرمان سلطان را هنوز نشنیده باشد و ماندن من صلاح نیست.» روباه این را گفت و خروس را آسوده گذاشت و فرار کرد.