قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-گربه-شکاری

قصه آموزنده‌ی گربه شکاری / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده گربه شکاری

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. یک جوان روستایی بود که در اسب‌سواری چابک بود و شکار را بسیار دوست می‌داشت. شب و روز در فکر این بود که فرصتی به دست آورد و بر اسب ‌سوار شود و به شکار برود. یک سگ شکاری هم داشت که در دویدن و جستن مثل برق و باد معروف بود و هر وقت صاحبش او را به دنبال شکاری می‌فرستاد تا شکار را نمی‌گرفت دست برنمی‌داشت. این بود که جوان شکارچی هیچ‌وقت دست‌خالی از شکار برنمی‌گشت و از سگش خیلی راضی بود.

بود تا یک روز که رفتند شکار و جوان شکارچی آهویی را با تیر زخمی کرد و سگ را به دنبال آهو فرستاد. آهو از جلو و سگ از دنبال و جوان سوار اسب از پی آن‌ها آن‌قدر در صحرای پست و بلند دویدند تا خسته شدند و آخر هم آهو از چنگ آن‌ها دررفت و آن روز هیچ شکار دیگری هم به دست نیاوردند و خسته‌وکوفته به خانه بازگشتند

جوان شکارچی یک گربه درشت و زیبا هم در خانه داشت که چند بار موش گرفتن او را دیده بود و از زرنگی گربه هم خوشش می‌آید. بارها دیده بود که گربه خودش را به خواب می‌زد و موشی را غافل می‌کرد و ناگهان مثل آهنربا به‌طرف موش می‌پرید و در چنگال خود می‌گرفت، دوباره ولش می‌کرد و همین‌که موش به خیال فرار می‌افتاد جستی می‌زد و باز او را به چنگ می‌آورد.

آن روز جوان شکارچی خسته‌وکوفته با دست خالی از صحرا برگشته و در اتاق نشسته بود و گربه هم در کنار او بازی می‌کرد که یک‌وقت از پنجره اتاق یک گنجشک وارد اتاق شد و خودش را به دیوار زد و خواست دوباره از پنجره بیرون برود. گربه هم تا گنجشک را دید آماده حمله شد و همین‌که گنجشک آمد از پنجره بیرون بپرد گربه با یک خیز خود را به او رسانید و از وسط هوا گنجشک را گرفت‌وآمد نزدیک صاحبش نشست که با گنجشک بازی کند و آن را روی زمین ول کرد اما گنجشک که زخمی شده بود همان‌جا افتاد و نتوانست پرواز کند.

گربه خیال می‌کرد گنجشک هم مثل موش است و می‌شود او را دوباره گرفت.

اما جوان شکارچی خیال کرد گربه گنجشک را برای صاحبش گرفته. این بود که جوان از گربه خود خیلی خوشحال شد و او را نوازش کرد. گربه هم گنجشک را خورد و همان‌جا نشست.

جوان شکارچی که از زرنگی گربه به شوق آمده بود با خود گفت: «این گربه از هر سگ شکاری بهتر شکار می‌کند و هیچ سگی نمی‌توانست به این چالاکی گنجشک را میان هوا و زمین بگیرد. باید از گربه خوب پرستاری کنم و به‌جای سگ او را به شکار ببرم.» و با خود قرار گذاشت که فردا گربه را به صحرا ببرد و امتحان کند.

فردا که آماده رفتن صحرا شد گربه را در بغل گرفت و سوار اسب شد که بروند.

سگ شکاری وقتی گربه را در بغل صاحبش دید از جوان پرسید: «گربه را کجا می‌بری؟»

شکارچی گفت: «این گربه خیلی زرنگ است. می‌خواهم شکار صحرا یادش بدهم و او را ببریم مرغ‌های صحرا را برای ما بگیرد.»

سگ خندید و گفت: «من تا حالا هرگز نشنیده بودم گربه را به‌جای سگ به شکار ببرند. هرکسی را برای یک کاری ساخته‌اند؛ گربه باید در خانه موش بگیرد و سگ باید شکار کند. گربه اصلاً به درد این کار نمی‌خورد.»

شکارچی گفت: «تو نمی‌دانی، دیروز تردستی عجیبی از این گربه دیدم. یک گنجشک را طوری میان هوا و زمین گرفت که باز شکاری هم نمی‌توانست به این خوبی بگیرد. من فکر می‌کنم هیچ سگ شکاری هم نمی‌تواند با این گربه برابری کند. حالا امروز می‌بینی.»

سگ جواب داد: «بسیار خوب من حرفی ندارم. اما هر کاری کار هرکسی نیست و گرفتن یک گنجشک دلیل نمی‌شود که گربه بتواند مثل سگ شکار بگیرد. شکار بیابان کار سگ است.»

شکارچی گفت: «خوب است، دیروز دیدم چطور آهو را گرفتی، این گربه دیروز گنجشک بالدار پرنده را در هوا گرفت و تو آهوی گریزپای دونده را نتوانستی بگیری.»

سگ وقتی این را شنید با خود فکر کرد: «من دیروز یک اشتباهی کرده‌ام، این گربه هم یک شیرین‌کاری کرده و حالا دیگر حرف زدن فایده‌ای ندارد و اگر جن و انس جمع شوند نمی‌توانند این فکر را در مغز این جوان فروکنند که گربه شکارچی نیست.» این بود که سگ دیگر حرفی نزد و گذاشت تا موقع کار و عمل خودبه‌خود نتیجه معلوم شود.

اسب‌سوار گربه را در بغل گرفت، سگ هم همراهشان راه افتاد و راه صحرا را پیش گرفتند. رفتند تا رسیدند به دامنه کوهی که در آنجا چند تا کبک داشتند دانه می‌جستند و می‌چریدند.

همین‌که اسب‌سوار نزدیک شد کبک‌ها یکی‌یکی پنهان شدند و یکی که از همه ناتوان‌تر بود خود را زیر بته خاری کشید. سگ هم همراه اسب راه می‌رفت. شکارچی دید بهترین فرصت برای نشان دادن هنر گربه است. گربه را نزدیک به خار به زمین رها کرد تا کبک را بگیرد اما گربه همین‌که به زمین رسید و چشمش به سگ افتاد از ترس دست و پای خود را گم کرد و خواست دوباره توی بغل صاحبش ببرد. همین‌که خیز برداشت تا از سگ فرار کند و روی اسب بپرد با پنجه‌های خود به سر و پیشانی اسب بند شد. اسب هم از چنگال گربه اذیت شد و روی دو پای خود بلند شد و سوار را به زمین زد و دست‌وپایش را شکست. گربه هم بیشتر ترسید و پا به فرار گذاشت و قدری دورتر از درختی بالا رفت و بالای درخت نشست.

سگ وقتی این را دید دوید کبک را به نیش گرفت آورد به صاحبش داد و گفت: «امروز دیگر بس است، بلند شو سوار شو برگردیم.»

شکارچی گفت: «گربه کجا رفت؟ می‌رود و بیابان مرگ می‌شود.»

سگ گفت: «نه، هیچ نمی‌شود. گربه شکارچی نیست اما راه خانه را گم نمی‌کند. نیم ساعت دیگر ترسش از یادش می‌رود و برای خوردن و خوابیدن به خانه برمی‌گردد.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *