قصه آموزنده شیر پرهیزکار
قصههای مرزباننامه
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود و روزگاری بود، یک جنگل بود مثل همه جنگلها با درختها و حیواناتش. یک شیر هم بود که مثل همه شیرها پادشاه آنها بود؛ اما این شیر را شیر پرهیزکار مینامیدند. دلیلش هم آن بود که هیچ حیوان بیگناهی را شکار نمیکرد و نمیگذاشت حیوانات درنده دیگر هم به کسی آزاری برسانند و همه گیاه و میوه میخوردند و همه باهم به خوشی زندگی میکردند.
یک روز شیر پرهیزکار با گروهی از درندگان برای گردش و تماشا به صحرا رفته بودند و ناگهان یک شتر را دیدند که سرگردان و تنها در بیان میرود. گرگ و پلنگ و خرس و درندگان دیگر که همراه شیر بودند و مدتی بود گوشت نخورده بودند گفتند: «این شتر از جنس ما نیست و گوشتش بر ما حلال است.» دور شتر را گرفتند و خواستند او را بخورند؛ اما شیر پرهیزکار گفت: «نه، شتر حیوان زحمتکش و نجیبی است. حالا هم که از قافلهاش گم شده و به چنگ ما افتاده باید او را گرامی بداریم تا او در پناه عدالت ما به خوشی زندگی کند.»
بعدازاینکه شتر ترسیده و دست از جان خود کشیده بود بهفرمان شیر او را آزاد گذاشتند و شیر احوالش را پرسید و گفت: «جان تو در امان است. تو هم اگر میخواهی نزد ما بمان و راحت باش.» شتر هم قبول کرد و با آنها به جنگل رفت و چون احوال آدمها و شهرها و آبادیها را بهتر از همه میدانست و حیوان بیآزار و بزرگواری بود روزبهروز نزد شیر عزیزتر شد. شیر هرروز او را به حضور خود میپذیرفت و در کارها با او مشورت میکرد و از همهچیز و همهجا صحبت میکردند و این موضوع باعث ناراحتی خرس شد.
خرس که مدتها خدمتگزاری و فداکاری کرده بود تا با شیر همنشین شده بود، نسبت به این شتر حسودی میکرد و خیلی دلش میخواست شتر گناهی بکند تا بهانهای به دست بیاید و شیر او را محکوم کند و دستور کشتن او را بدهد و خرس و دیگران از گوشت او شکمی از عزا دربیاورند. اما شتر ازبس آرام و پاکدل و مهربان بود هیچکس نمیتوانست ایرادی از رفتار او بگیرد.
خرس هم بهظاهر با شتر دوستی میکرد؛ اما در دل برای بدنام کردن شتر نقشه میکشید و هر چه شتر بیشتر چاق میشد و به حال میآمد اشتهای خرس هم بیشتر میشد. عاقبت یک روز خرس فکری کرد و وقتی شتر را در گوشهای تنها یافت نزد او رفت و گفت: «ای برادر یک موضوع مهمی هست که در عالم دوستی باید به تو بگویم؛ اما چون تو ساده و بیتجربه هستی میترسم نتوانی آن راز را پنهان داری و هم خودت و هم ما را به دردسر بیندازی زیرا بزرگان گفتهاند که اسرار بزرگان را با کودک بیتمیز و مرد شرابخوار و مردم پرحرف نباید گفت که ممکن است راز فاش کنند و گروهی را گرفتار کنند.؛ اما از طرفی میبینم حیوان خوبی هستی و باید این موضوع مهم را بدانی، این است که نمیدانم چهکار کنم.»
شتر دلش به شور افتاد و گفت: «بسیار خوب، خودت بهتر میفهمی. اگر به من اعتماد نداری آن را پیش خودت نگاهدار؛ اما اگر لازم است که من هم بدانم بگو. من هم نه پرحرفم و نه شرابخوارم و میتوانم اسرار را پنهان دارم و هرگز به زبان نیاورم.»
خرس گفت: «چون موضوع با سرنوشت تو بستگی دارد لازم است بدانی و در کار خودت احتیاط کنی، اما آیا میتوانی قول مردانه بدهی که هرگز این حرف را تا دم مرگ به کسی نگویی؟ آیا خودت از زبان خودت خاطرجمع هستی؟»
شتر وقتی شنید این حرف با سرنوشت خودش مربوط است بیشتر به دانستن آن رغبت پیدا کرد و جواب داد: «خاطرجمع باش، من قول میدهم تا دم مرگ این راز را در دل نگاه دارم و به هیچکس بروز ندهم، اگر هم اعتماد نداری به هر چه مقدس و محترم است قسم میخورم.»
بعد از قول و قسمهایی که در میان آمد خرس قبول کرد که راز بزرگ را به شتر بگوید و اطراف خودشان را خوب نگاه کرد و وقتی یقین کرد کسی حرفشان را نمیشنود شروع به حرف زدن کرد و گفت: «موضوع این است که این شیر مدتی است بهظاهر پرهیزکار شده و دست از گوشت خوری کشیده و تا کسی گناهی نکرده باشد به او آزاری نمیرساند، اما چیزی که هست شیر هر چه باشد شیر است و از جنس درندگان است و بسیار باقدرت و زورمند است و اگر روزی با کسی دربیفتد بهانهای از او میگیرد و گناه کوچک او را بزرگ میکند و دستور کشتن او را میدهد. این را هم بدان که حیوانات جنگل تو را مانند یک بیگانه حساب میکنند و اگر شیر
میانهاش با تو بد شود هیچکس به تو رحم نخواهد کرد. بنابراین باید شب و روز مواظب رفتار و گفتار خودت باشی و هشیار باشی که شیر نسبت به تو بدگمان نشود. چون من خیرخواه تو هستم لازم دانستم این را بگویم تا در نظر داشته باشی که همنشینی با زورمندان خالی از خطر نیست، همین را میخواستم بدانی چونکه من یکچیزهایی هم شنیدهام.»
شتر که دل پاک و سادهای داشت از این حرفها توی ترس افتاد و جواب داد: «متشکرم، من هم میدانم که شیر اگرچه بهظاهر پرهیزکار و خوشقلب است ولی همیشه نمیتواند میوه و علف بخورد و حالا که تو میگویی یکچیزهایی هم شنیدهای من هم باید خیلی به هوش باشم.»
خرس گفت: «بله، باید مواظب باشی، چونکه اخلاق هیچکس همیشه یکجور نیست، یک روز خوشحال است با همه خوشرفتاری میکند، یک روز ناراحت است حرفهای درشت میزند و اگر یک گربه هم از موش گرفتن توبه کرده باشد همیشه این احتمال وجود دارد که ناگهان توبه خود را بشکند. من سربسته حرف میزنم و میخواهم پیشازاین که اتفاقی بیفتد فکری برای خودت بکنی.»
شتر گفت: «با این وضع گمان میکنم اگر من زودتر از این جنگل فرار کنم و بروم بهجایی که هیچکس از آدمیزاد و حیوانات درنده نباشد بهتر است. چونکه زندگی کردن با ترس و نگرانی بسیار ناگوار است و اگر کسی به جان خود بیم داشته باشد دیگر از خوراک و خواب و آسایش بهرهای نخواهد برد.»
خرس گفت: «نه، نه، این کار صحیح نیست چراکه دنیا همهجایش همینطور است، هر جا بروی تنها نیستی و ناچار باید با دیگران زندگی کرد و ممکن است در جای دیگر گرفتار شیر درندهای بشوی. حالا که ما در زیر سایه شیر پرهیزکار هستیم میبینی که آرامش نداری، وای به وقتیکه با یک شیر ناشناس روبرو شوی.»
شتر گفت: «پس اینکه زندگی نشد؟ از چنگ آدمها دررفتیم که راحت باشیم، اینجا هم باید از حیوانات رنج بکشیم. مثل این است که بیگناهی کافی نیست و حیوان حتماً باید درنده باشد تا ازش بترسند و اذیتش نکنند.»
خرس گفت: «آهان، اصل مطلب اینجاست. به عقیده من باید نترس باشی و در برابر پیشامدها ایستادگی کنی. میدانی، شیر هم یک حیوان است مثل من و تو، و ما خودمان او را بزرگ میکنیم و آنوقت از او میترسیم، پس این هیکل بزرگ را خدا برای چه به تو داده؟ باید گوش به صدا باشی و همینکه خطر را از نزدیک دیدی خودت شیر را سر جایش بنشانی، ما هم هستیم و کمک میکنیم ولی چون تو درخطر هستی باید حمله را شروع کنی و آنقدر این پا آن پا نکنی تا وقت بگذرد.»
شتر جواب داد: «شاید درست باشد؛ اما حقیقت این است که من از چنین کاری وحشت دارم و از جان خودم هم میترسم و نمیتوانم به این زودی تصمیم بگیرم. باید فکر کنم و ببینم چه پیش میآید. من نمیخواهم بیگناه کشته شوم، اما جنگ کردن با شیر هم کار من نیست و وقتی کسی نمیداند چه کند بهتر است صبر کند و با پیشامدها بسازد.»
خرس گفت: «این درست است؛ اما وقتی خطری پیش بیاید نباید دست روی دست گذاشت؛ مثلاینکه اگر دامن لباس کسی آتش بگیرد و در خاموش کردن آن شتاب نکند و صبر کند، تمام بدنش خواهد سوخت.»
شتر گفت: «این صحیح است؛ اما گنجشک نمیتواند با گربه جنگ کند و من اگر هم زورم به شیر برسد این کار را بد میدانم. من آن روز که بار میبردم و خار میخوردم هرگز با کسی جنگ نمیکردم. حالا که در اینجا راحتتر هم هستم، نمیتوانم بیخود به کسی حمله کنم. باید فکر دیگری بکنم، من اهل جنگ نیستم.»
خرس گفت: «پس میگویی من بیخود این راز را با تو گفتم و تو حاضری کشته بشوی و دست به روی شیر بلند نکنی؟»
شتر گفت: «نه، از تو ممنونم که مرا از خطری که درراه من هست باخبر کردی تا به فکر خود باشم و اگرچه با شیر جنگ نمیکنم ولی این حرف را به کسی نمیگویم و همانطور که قول دادم تا دم مرگ این راز را نگاه میدارم.»
در تمام این مدت که خرس و شتر باهم صحبت میکردند موشی در سوراخ خود حرفهای آنها را میشنید و موقعی که حرفشان به اینجا رسید کلاغی هم در بالای سر آنها روی درخت نشست و خرس و شتر از هم جدا شدند. موش هم که فهمیده بود خرس میخواهد شتر را گول بزند دنبال کار خود رفت و از این موضوع با کسی صحبت نکرد تا ببیند عاقبت کار به کجا میکشد.
اما شتر از آن روز به بعد فکرش ناراحت بود و پیوسته در ترس و نگرانی به سر میبرد و شب خوابهای وحشتناک میدید و هرروز میترسید که شیر بهانهای از او بگیرد و خون او را بریزد. این بود که کمتر حرف میزد و دائم در فکر بود و از خواب و خوراک افتاد و روزبهروز لاغرتر و ضعیفتر میشد ولی از زندگی خود با کسی شکایتی نمیکرد. مدتی که گذشت شیر پرهیزکار فهمید که شتر بسیار ناراحت است و لاغری او باید علتی داشته باشد. این بود که شیر یک زاغ را که در کارها محرم بود خواست و به او گفت: «این شتر روزبهروز دارد لاغر میشود و همیشه غمگین است و نمیدانم سبب چیست. چونکه این حیوان گوشتخوار نبوده که در اینجا از گیاهخواری ناراحت باشد. من تصور میکنم یا از دشمنی میترسد یا خیال بزرگی در سر دارد که توانایی انجام آن را در خود نمیبیند و از فکر و خیال زیاد لاغر میشود. میخواهم بروی و علت آن را محرمانه و دوستانه تحقیق کنی و نتیجه را به من بگویی.»
زاغ رفت و چند روزی با شتر نزدیک شد و اظهار دوستی کرد و احوالش را پرسید؛ اما چیز تازهای نفهمید تا یک روز که زاغ در کنار جوی آب به تماشا نشسته بود و شتر آمد آب بخورد. زاغ خود را بالای درختی رسانید و پنهان شد. شتر آمد و مدتی در آب نگاه کرد و ماهیها را تماشا کرد. آنوقت شتر آهی کشید و به ماهیها گفت: «خوشا به حال شما که نه از بزرگان ترسی دارید و نه در میان دوستان، دشمنی دارید و راحت و آسوده در آب زندگی میکنید و بیچاره من که جانم درخطر است و نمیدانم کی و کجا نابود خواهم شد.»
زاغ این حرف را شنید و به شیر خبر داد. شیر غمگین شد و با خود گفت: «گویا یک اتفاقی افتاده که شتر از من میترسد. شاید هم کسی چیزی به او گفته باشد. حالا اگر از خودش این موضوع را بپرسم ممکن است بیشتر ترس پیدا کند، اگر هم نپرسم همینطور ترسان و هراسان میماند.» آخر فکری کرد و یک روز چند نفر از نزدیکان و بزرگان را دعوت کرد و شتر را هم خواست و در حضور همه با شتر بسیار مهربانی کرد و بعد گفت: «دوستان عزیز، بهطوریکه همه میدانید باآنکه من شیر هستم و قدرت و زور بازو برای جنگ و خونریزی دارم ولی چون دارای قلب پاکی هستم میخواهم هرگز از من آزاری به کسی نرسد و هرگز کسی از من ترس و شکایتی نداشته باشد. باوجوداین چون هیچکس تمام عیبهای خود را نمیتواند بفهمد امروز شما را خواستم تا از شما بپرسم و به شما اجازه میدهم که هرکدام درباره رفتار و اخلاق من گلهای دارید یا ضرری دیدهاید یا خبری شنیدهاید که گفتن آن مفید است بیپرده بگویید تا من هم عیب خود را بهتر بدانم و بیشتر خود را اصلاح کنم و چون هرقدر من خوبتر و مهربانتر باشم مردم بیشتر مرا دوست خواهند داشت بنابراین معلوم است که هرکس عیبهایی در من بیابد و به خودم بگوید به من خدمتی کرده است و از او خوشحال و ممنون خواهم شد. اگر کسی از من ترس دارد بگوید تا او را امان بدهم و آسوده باشد. اگر هم کسی درباره من کار بد یا فکر بدی کرده است بگوید تا او را در حضور همه عفو کنم و همه بدانند که باید باهم مهربان باشیم. حالا هرچه میدانید بگویید.»
حاضران همه یک زبان شیر را دعا کردند و گفتند: «مردم همه از شیر راضی هستند و هیچکس چنین حرفهایی ندارد که بگوید.» شتر هم ساکت بود. خرس هم حاضر بود و فهمید که شیر از دیدن حال شتر به این فکر افتاده. پس ترسید که شتر چیزی از گفتگوی آن روز به زبان بیاورد و خرس را رسوا کند و ازآنجاکه گناهکار همیشه ترسان است، با خود فکر کرد: «خوب است امروز که فرصتی به دست آمده گناه را به گردن شتر بگذارم و خود را آسوده کنم.» این بود که به سخن درآمد و درحالیکه با گوشه چشم شتر را نگاه میکرد در جواب شیر گفت: «ای شیر پرهیزکار! به نظر میرسد که کسی درباره تو فکر نابجایی کرده باشد و قلب تو که مثل آینه پاک است آن را احساس کرده. وگرنه همه میدانند که شیر پرهیزکار به کسی آزاری نمیرساند. من هم همین عقیده را دارم. ولی یکچیزی شنیده بودم که بازگفتن آن را لازم نمیدانستم و اگر اجازه هست امروز که تو به این فکر افتادهای بهطور خصوصی بگویم شاید فایدهای داشته باشد.»
شیر فرمان داد مجلس خلوت شود و به خرس گفت: «هر چه داری بگو.»
خرس گفت: «ای شیر، از قدیم گفتهاند همانقدر که نادان در چشم دانا حقیر است دانا هم به چشم نادان حقیر میآید. حقیقت این است که این شتر معرفتی ندارد که تو را آنطور که هستی بشناسد و چون با شتر خیلی مهربانی کرده و به او احترام گذاشتهای تصور کرده است که خودش از همه بزرگتر و مهمتر است و مهربانی تو را دلیل ضعف تو میداند و من یک روز از او یک حرفی شنیدم که گفتن آن از ادب دور است.»
شیر گفت: «تعارف را بگذار کنار و هر چه میدانی تمام و کمال بگو.»
خرس گفت: «بله، یک روز شتر میگفت: این شیر خودش اصلاً چیزی نیست و پرهیزکار هم نیست و اگر میدانستم که دیگران با من همراهی میکنند یک روز به شیر حمله میکردم و… حرفهای دیگر… آنوقت من او را نصیحت کردم و گفتم: اینها فکر باطل است و شیر اگر این را بفهمد تو را بیچاره میکند و شیر بهقدری قدرت دارد که میتواند با صد تا مثل تو بجنگد و همه را نابود کند. این بود که شتر خیلی ترسید و ساکت شد و من چون نمیخواستم دشمنی در میانه پیدا شود این حرف را پس نگفتم تا امروز که خودتان خواستید.»
شیر پرهیزکار وقتی این حرف را شنید خرس را بیرون فرستاد و زاغ را خواست و از او پرسید: «به نظر تو نقل خرس چگونه میآید؟»
زاغ جواب داد: «قلب پاک تو بهتر گواهی میدهد. اما آنچه به عقل من میرسد این است که شتر حیوانی بردبار و آرام و سنگین و مهربان است و چنین حرفی از او باورکردنی نیست. علاوه بر این، اگر شتر اینطور گناهی داشت خودش از ترس فرار میکرد بخصوص که کسی افساری بر سرش و بندی بر پایش نگذاشته و آزاد است. به نظر من هر چه هست زیر سر خود خرس است و گویا او میخواهد شتر را بدنام کند. اگر موضوع را در خلوت از شتر بپرسی حقیقت روشن میشود.»
شیر، شتر را حاضر کرد و گفت: «ای شتر، بدان که من خوبیهای تو را بهتر از هر کس میدانم و هرگز قصد بدی به تو نداشتهام. همچنین میدانم که تو مدتی است ناراحت و ترسان و هراسان هستی. اینک باید راست بگویی که سبب این لاغری و غمگینی تو چیست. این را هم بدان که اگر گناهی هم کرده باشی پیشازاین که اعتراف کنی تو را بخشیدم. اما باید راست بگویی تا من تکلیف کار خودم را با دیگران بدانم.»
شتر از سادگی خود فکر کرد که اگر راستش را بگوید برخلاف قولی است که به خرس داده و خرس به دردسر خواهد افتاد و اعتمادی که به قول و قسم هست از میان خواهد رفت، پس بهتر است گناه نداشته را به خودش ببندد تا رفیق خود را بدنام نکرده باشد. این بود که جواب داد: «ای شیر من از بس فکر میکنم و میخواهم عاقبت همه کارها را بدانم این است که اصولاً همیشه کمحرف و پراندیشه هستم و اثر آنهم همین رنجوری است که در من ظاهر شده. ولی روزهای اول خیالم راحتتر بود، بعد کمکم از قدرت و زورمندی تو آگاه شدم و فکر میکردم من شترم و شیر هم شیر است و ممکن است یک روز خطری برای من پیش بیاید. سبب لاغری من همین بدگمانی بود و چیز دیگری نیست. حالا هم حکم حکم شماست. من این گناه را دارم.»
شیر گفت: «بسیار خوب، صحیح است. حالا بگو ببینم این بدگمانی تو از کجا پیدا شده؟ آیا علتش رفتار خود من بود یا گفتار دیگران بود؟»
شتر در برابر این پرسش نتوانست جوابی بدهد و ساکت ماند
زاغ به شتر گفت: «اینجا سخن راست باید گفت و حرف راست را خیلی زود میتوان گفت. اگر دیر جواب بدهی معلوم است که میخواهی دروغ بسازی وگرنه راست گفتن فکر لازم ندارد. اگر خودت چیزی دیدهای بگو و اگر هم از کسی حرفی شنیدهای بگو. اگر هم نگویی شیر تحقیق میکند و از حقیقت باخبر میشود. پس چهبهتر که خودت بگویی.»
در این موقع خارپشتی که سربهزیر انداخته و این گفتگو را شنیده بود خبر به خرس برد و خرس چیزی را بهانه کرد و خود را به نزد شیر رسانید. موقعی رسید که هنوز شتر جوابی نداده بود. خرس فکر کرد که شاید اینک شتر آبروی او را ببرد یا فرصت بدجنسی از دست برود این بود که خرس پیشدستی کرد و رو به شتر کرد و
گفت: «حالا زیانت لال شده؟ پس چرا آن روز که قصد جان شیر داشتی بلبلزبانی میکردی؟ تو که میگفتی شیر را نابود میکنی و به گردن دراز خودت مینازیدی… حالا ای شیر ببین چگونه گناهکار خودش میترسد و گنگ میشود. البته باید هم بترسد.»
شیر از این حرف تعجب کرد و حرفی نزد تا شتر جوابی بدهد و حقیقت معلوم شود.
شتر وقتی وضع را چنین دید فکر کرد که حالا دیگر خود خرس احترام قول و قرار را از میان برده پس باید حقیقت را روشن کرد. آنوقت شتر رو به خرس گرد و گفت: «حالا که به من تهمت میزنی اگر راست میگویی بگو بینم من چه وقت و چه روزی این حرف را با تو زدم؟»
خرس گفت: «دو ماه پیش، زیر درخت بید مجنون.»
شتر جواب داد: «بسیار خوب، ای بیانصاف ناپاک، اینک جواب بده که اگر راست میگویی آیا من این حرف را درباره شیر با تو تنها در میان گذاشتم یا کسی دیگر هم غیر از تو شنیده است؟ اگر کسی دیگر هم شنیده باشد باید او هم بیاید و مانند تو رو به روی من گواهی بدهد تا بدخواهی من معلوم شود و اگر جز تو کسی نبوده و نشنیده پس چرا تو که این حرف را شنیدی به شیر خیانت کردی و تا امروز سکوت کردی و همان روز این حرف را به شیر نگفتی تا شیر جان خودش را حفظ کند؟»
در این موقع شیر دستور داد خرس و شتر هر دو را به زندان بردند و روباهی که نامش جادو بود به پاسبانی زندان گماشته شد. و در این هنگام موش که گفتگوی آن روز خرس و شتر را شنیده بود از زندان میگذشت. در سر راه خود روباه جادو را دید و از او پرسید که کار شتر و خرس به کجا رسید. جادو گفت: «هردوشان زندانی شدهاند و حقیقت هنوز روشن نیست.» موش گفت: «پس خواهش میکنم هر وقت نزدیک است کار یکسره شود مرا خبر کن تا در محاکمه آنها حاضر شوم.» جادو گفت: «از حرف تو چنین برمیآید که از این کار نفعی میبری یا خبری داری که تو را به کنجکاوی واداشته» که موش گفت: «سودی ندارم اما خبری دارم و میخواهم ببینم عاقبت کار گناهکار و بیگناه چه میشود.»
روباه جادو گفت: «این کار بدی است که تو گناهکار را بشناسی و خاموش بمانی، وقتی خبری داری باید گواهی بدهی و کار محاکمه را آسان کنی.»
موش گفت: «نه، من حیوان ضعیفی هستم و از دخالت در کارهای بزرگ میترسم، میترسم حرفی بزنم و برای خودم دشمن درست کنم و کسی هم حرف مرا باور نکند.»
روباه گفت: «نه، این اشتباه است. اگر همه مردم مثل تو فکر کنند و از گواهی خودداری کنند همیشه شناختن حقیقت دشوار میشود چونکه گناهکاران هم خود را بیگناه جلوه میدهند و کسی هم غیب نمیداند. به عقیده من حرف خیر را باید گفت و وقتی تو در کاری نفع و ضرری نداشته باشی و برای آزادی بیگناه گواهی بدهی دلیل جوانمردی و نیکی تو است و اگر یک نفر با تو دشمن میشود در برابر، تو چند نفر دوست حقپرست پیدا خواهی کرد و خود شیر هم با تو دوست خواهد شد.».
موش گفت: «راست میگویی، حرف حق را نباید پنهان داشت. اما این را میدانم که حرف حق تلخ است و چون همه مردم گناهی دارند از کسی که بیهوده برای حق گواهی بدهد هیچکسی خوشش نمیآید و همه با من دشمن میشوند. چون میترسند یک روز هم به ضرر آنها گواهی بدهم، باوجوداین چون تو را روباه خوبی میدانم حاضرم حقیقت را به تو بگویم بهشرط اینکه تو نام مرا پیش حیوانات نبری و خودت اگر توانستی گناهکار را رسوا کنی.»
روباه قبول کرد. موش هم آنچه از گفتگوی خرس و شتر شنیده بود به روباه گفت و گفت: «من به گوش خود شنیدم که خرس شتر را گمراه میکرد و او را به دشمنی با شیر تحریک میکرد و وقتی دید شتر قبول نمیکند او را قسم داد که این راز را فاش نکند و بنابراین شتر بیگناه است.»
روباه دوید پیش شیر و گفت: «من این مدت مشغول بررسی و تحقیق بودم و حالا یقین کردم که شتر بیگناه است.»
شیر پرسید: «از کجا فهمیدی؟» روباه گفت: «کسی که گفتگوی خرس و شتر را در زیر درخت بید شنیده بود به من گفت و از من قول گرفت که نام او را نبرم. چون حیوان ضعیفی است و از زورمندان میترسد. ولی چون من نباید به تو دروغ بگویم او را معرفی میکنم. او موش است که باید نامش پنهان بماند.»
شیر گفت: «کسی که از دوستی کسی سودی نمیبرد از دشمنی او هم زیانی نمیبرد و چون همه میدانند که موش نمیتواند غرضی با خرس داشته باشد باید گواهی خود را بگوید و بعد هم گناهکار زنده نمیماند که موش از او بترسد.» بعد شیر، زاغ را حاضر کرد و گفت: «عقیدهی تو درباره خرس چیست و با این حیوان حسود بدخواه چه باید کرد!»
زاغ گفت: «برای اینکه هیچکس نگوید شیر خشمگین بود و به بیانصافی حکمی کرد بهتر آن است که گروهی از حیوانات بیآزار جمع شوند و سرگذشت را تمام و کمال بشنوند و هر کس رای خود را بگوید و مجازات خرس معلوم شود.»
آن روز گذشت و فردا گروهی از حیوانات را حاضر کردند. روباه و زاغ و موش را هم حاضر کردند. بعد شیر گفت: «یاران عزیز، من امروز شما را برای معلوم کردن کیفر یک بدکار دعوت کردم، بهطوریکه میدانید بنای کار ما بر یگانگی و برادری و بیآزاری است. ما میخواهیم همه حیوانات باهم به خوشی زندگی کنند و هیچکس به هیچکس ظلم نکند. اینک میخواهم از شما بپرسم مکافات کسی که این گناهها را داشته باشد چیست:»
اول اینکه، حسود باشد و برای اینکه دیگری عزیز نباشد با حیله او را به گناه وادار کند؛
دوم اینکه، با دورنگی درصدد برآید که دست ما را به خون بیگناهی آلوده کند؛
سوم اینکه، بهجای مصلحتی همگانی غرض شخصی به کار برد و با گمراه کردن دیگری نفاق و دودستگی فراهم کند؛
چهارم اینکه، برای رسیدن به مقصود خود توطئه ترتیب داده باشد و تا آنجا که جان مرا به خطر بیندازد دیگری را به خیانت راهنمایی کرده باشد؛
پنجم اینکه، قانون رسمی را که پرهیز از گوشتخواری بوده به هم زده و برای یکلقمه گوشت که خودش هوس آن را داشته میخواسته دیگری را نزد حیوانات بدنام کند و او را به کشتن بدهد،
ششم اینکه گذشته از ما و دیگران قولی را که خودش به رفیق خود داده عمل نکرده یعنی دیگری را به پنهان داشتن راز سفارش کرده ولی خودش برای نابود کردن دوستش همین راز را فاش کرده و کسی که تا این اندازه به قول و قرار و قسم خود بیاعتنا باشد شخص خطرناکی است. حالا به عقیده شما با اینچنین شخص چه باید کرد؟»
حاضران گفتند: «اگر چنین کسی در میان ما پیدا شود سزای او مرگ است و این لکه ننگ را باید با خون شست تا دیگری به فکر بدخواهی دیگران نیفتد و فتنه و فساد برپا نکند، اما نمیدانیم کدام بدجنس ناپاکی چنین کاری کرده است.»
روباه گفت: «این گناهکار خرس است و گناه او بهخوبی بر ما ثابت شده، اما برای اینکه همه شاهد آن را هم ببینید اینک موش حاضر است تا هر چه را شنیده است بگوید.» موش ناچار شد برخیزد و شهادت بدهد و آنچه از خرس و شتر شنیده بود بهتفصیل بازگفت و گفت: «من جز گربه که دشمن من است با هیچیک از حیوانات دشمنی ندارم و اگر تا امروز راز خرس را به کسی نگفتم سببش آن بود که میدانستم شتر نمیتواند به شیر آزاری برساند اما حالا که شتر به زندان افتاد ترسیدم بیگناه محکوم شود و این بود که گواهی خود را دادم و بعدازاین اگر هم مرا به دشمنی نابود کنند میدانم که درراه حق مردهام.»
حاضران گواهی موش را صحیح شمردند؛ پس به خرس گفتند: «اگر جوابی داری بگو.»
خرس گفت: «جواب من این است که من این موش را ندیدهام و نمیشناسم و هرگز با او حرفی نزدهام و او در این شهادتی که میدهد دلیلی و سندی و مدرکی ندارد.»
روباه گفت: «آری سندی و مدرکی ندارد. گناهکاران همیشه سعی میکنند سند و مدرکی به دست کسی ندهند تا بتوانند کارهای بدشان را حاشا کنند اما از هر سند و دلیل بزرگتر، عقل است؛ عقل به ما میگوید که موش حیوان ضعیفی است که زندگیاش با زندگی خرس مربوط نیست و هیچ غرض شخصی نمیتواند داشته باشد. عقل به ما میگوید که موش همنشین شیر نبوده و در شمار بزرگان نیست تا نسبت به همکاران خود حسودی کند! عقل میگوید شتر حیوانی است که همیشه خار میخورد و بار میبرد و چون گوشتخوار نیست نسبت به دیگران طمعی ندارد و چون درنده نیست نمیتواند با شیر بجنگد؛ عقل میگوید که خرس به طمع گوشت شتر میخواسته است او را بدنام کند و شتر را به کشتن بدهد.»
حاضران گفتند: «صحیح است.» و چون خرس به مرگ محکوم شده بود درندگان به جان او افتادند و او را به مکافات بدخواهیاش رساندند.