قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-پیاده-و-سوار

قصه آموزنده‌ی پیاده و سوار / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده پیاده و سوار

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که کارش جامه فروشی در دهات بود. هرچند وقت یک‌بار از شهر پارچه‌های گوناگون می‌خرید و به ده‌های اطراف می‌برد و می‌فروخت و باز به شهر می‌آمد.

یک روز این بزاز دوره‌گرد داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت که چندین فرسخ دور بود و وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید به مردی اسب‌سوار برخورد که آهسته‌آهسته از میان راه می‌رفت. مرد بزاز که بسته پارچه‌ها را به دوش داشت بسیار خسته شده بود و وقتی دید اسب‌سوار هم آرام‌آرام می‌رود و می‌توانند باهم همراهی کنند به سوار گفت: «آقا، من خیلی خسته شده‌ام و این کوله‌بار من هم بر دوشم سنگینی می‌کند. حالا که ما هر دو از یک‌راه می‌رویم اگر ممکن باشد این بسته را نیم ساعتی روی اسب جلو خودت بگیری تا من از خستگی دربیایم. از جوانمردی تو خوشحال و دعاگو خواهم شد.»

سوار جواب داد: «نمی‌دانم عذری که دارم چطور بگویم، حق با تو است که کمک کردن به همنوع کار پسندیده‌ای است و ثواب هم دارد. اما از این متأسفم که اسب من دیشب تیمار ندیده و کاه و جو هرروزی خود را نخورده و چون تاب‌وتوان راه رفتن ندارد سربار گذاشتن روی او از بی‌انصافی است و می‌ترسم خدا را خوش نیابد.»

مرد بزاز گفت: «بله، حق با شماست.» و دیگر حرفی نزد. همین‌که چند قدم دیگر پیش رفتند ناگهان از زیر یک بته خار کنار جاده خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست. اسب‌سوار وقتی خرگوش را دید اسب خود را هی ‌زد و بنا کرد دنبال خرگوش تاختن؛ خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب‌سوار از دنبال او رفتند تا به‌قدر دو میدان از مرد پارچه‌فروش دور شدند.

مرد بزاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر افتاد و در دل گفت: «چه خوب شد که سوار کوله‌بار مرا نگرفت وگرنه وقتی می‌خواست اسبش را بدواند من نمی‌توانستم پیاده همراه او بروم و ممکن بود سوار هم به فکر بدی بیفتد و پارچه‌های مرا ببرد و دیگر دستم به او نرسد.»

اتفاقاً اسب‌سوار هم پس‌ازاینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت: «اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته بار بزاز را می‌گرفتم و برمی‌داشتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم…»

سوار این فکر را کرد و سر اسب را برگردانید و آهسته‌آهسته برگشت تا به نزدیک مرد جامه فروش رسید و به او گفت: «خیلی معذرت می‌خواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم. آن‌هم قسمت نبود و نشد، راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته پارچه را بده تا برایت بیاورم و خودت از خستگی دربیایی. اسب هم برای این ده من بار نمی‌میرد. به منزل می‌رسد و جو می‌خورد و خستگی از تنش در می‌رود.»

مرد بزاز گفت: «از لطف تو متشکرم اما دیگر راضی به‌زحمت شما نیستم. زیرا من اشتباه کرده بودم و بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب من هم درس خودم را یاد گرفتم که باید بار خودم را به دوش خودم بکشم و اگر کمی خسته می‌شوم در عوض خاطرم آسوده‌تر خواهد بود.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *