قصه-کلید-طلایی

قصه‌ی کلید طلایی / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

قصه‌ی کلید طلایی

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی از روزهای یک زمستان سخت که برفی سنگین روی زمین نشسته بود، پسرکی بیچاره مجبور بود با سورتمه به جنگل برود و هیزم بیاورد. پس‌ازآنکه به‌اندازه کافی هیزم جمع کرد، فکر کرد بهتر است آتشی مختصر درست کند و قبل از آنکه برگردد خودش را گرم کند، چون خیلی سردش شده بود. او برای روشن کردن آتش، شروع کرد به پاک کردن برف از روی زمین که دستش به یک کلید طلایی خورد. پسرک وقتی کلید را پیدا کرد، پیش خود فکر کرد برای هر کلیدی یک قفل وجود دارد. بعد هم که زمین را می‌کند، صندوقچه‌ای آهنی پیدا کرد و فکر کرد: «امیدوارم این کلید به قفل صندوق بخورد؛ حتماً گنجینه‌ای بزرگ در آن وجود دارد» صندوقچه را با دقت بررسی کرد اما قفل آن را نیافت. بالاخره یک سوراخ خیلی کوچک پیدا کرد که به‌سختی دیده می‌شد. کلید را امتحان کرد؛ خودش بود! کلید را یک‌بار داخل سوراخ چرخاند، دوباره چرخاند، و آن‌قدر این کار را تکرار کرد تا با چرخش‌های زیاد، صندوق باز شد. در صندوقچه را باز کرد؛ چه جواهرات حیرت‌انگیزی در آن بود!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *