قصهی هانس عاقل
قصهها و داستانهای برادران گریم
چقدر موجب خوشبختی و راحتی است که پسری به همه حرفهای دیگران با دقت گوش دهد؛ ولی موقع عمل همهچیز را فراموش کند و به میل خود همان کاری را بکند که دلش میخواهد! هانس چنین پسری بود. روزی اربابش او را مأمور کرد به جستجوی گاوی گم شده برود. پس از رفتن هانس ارباب مدتی طولانی منتظر ماند و با خود فکر کرد: «هانس پسر خوب و مطمئنی است؛ حتماً از هیچ تلاشی فروگذار نخواهد کرد». بازهم مدتی صبر کرد ولی از هانس خبری نشد. ارباب کمکم ترسید که نکند بلایی بر سرش آمده باشد که تا آن موقع برنگشته. آماده شد که برود و به دنبال هانس بگردد. او مدت زیادی اینطرف و آنطرف به دنبال پسرک گشت تا در مزرعهای بزرگ او را یافت که به اینسو و آنسو میدوید. ارباب به او نزدیک شد و پرسید:
– خوب، هانس جان، گاوی را که قرار بود به دنبالش بگردی پیدا کردی؟
هانس جواب داد:
– نه ارباب، اصلاً به دنبال گاو نگشتهام که پیدایش کنم!
ارباب پرسید:
– پس به دنبال چه میگشتی؟
– پی چیزی بهتر از آن میگشتم.
– چه چیزی؟
هانس جواب داد:
– سه پرنده سیاه!
ارباب گفت:
– خوب، حالا آنها کجا هستند؟
پسرک جواب داد:
– صدای یکی از آنها را میشنوم، دومی را میبینم و سومی را دارم شکار میکنم.
از او سرمشق بگیرید و خودتان را برای انجام کارها و دستورهای ارباب به زحمت نیندازید، آنوقت شما هم یک آدم وظیفه شناس مثل هانس به شمار میآیید.
(این نوشته در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)