افسانهی مصیبت
قصهها و داستانهای برادران گریم
اگر قرار باشد آدم دچار مصیبتی بشود، در هر گوشه دنیا هم که باشد بالاخره مصیبت گریبانش را میگیرد.
روزی روزگاری، مردی بود که دچار فقر و تنگدستی شده بود. او آنچنان فقیر شده بود که حتی یک تکه چوب هم در خانهاش پیدا نمیشد تا با آن آتش روشن کند. مرد راه افتاد و به جنگل رفت تا هیزم تهیه کند. درختهای جنگل بزرگ و تنومند بودند و او نمیتوانست آنها را قطع کند، برای همین بهاجبار به نقاط دوردست جنگل رفت تا بالاخره درختی مناسب پیدا کرد. همینکه خواست تبرش را بلند کند و به درخت ضربه بزند، یک گله گرگ دید که زوزه کشان از میان بوتهها بهطرف او میآمدند. مرد بخت برگشته تبرش را انداخت و فرار را بر قرار ترجیح داد. او دوید و دوید تا به یک پل رسید اما آب پایههای پل را سست کرده بود و درست موقعی که او به آنجا رسید، پل سقوط کرد. باید چهکار میکرد؟ اگر جلو پل توقف میکرد گرگها سر میرسیدند و او را تکه پاره میکردند. در آن مخمصه، چارهای نداشت جز اینکه خود را به داخل آب پرت کند، اما چون شنا کردن نمیدانست نزدیک بود غرق شود. دست بر قضا چند ماهیگیر که در ساحل رودخانه سرگرم ماهیگیری بودند او را دیدند؛ یکی از آنها داخل آب پرید و نجاتش داد. ماهیگیران او را کنار دیواری قدیمی، جلو آفتاب بردند تا لباسهایش خشک شود، استراحت کند و کمی جان بگیرد. کمی گذشت و حال مرد که بهتر شد، خواست برود با ماهیگیران صحبت کند و قضیه را برای آنها تعریف کند که ناگهان دیوار قدیمی بر سرش فرو ریخت.