افسانه-شش-خدمتکار

افسانه‌ی شش خدمتکار / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی شش خدمتکار

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

در روزگاران خیلی قدیم ملکه پیری زندگی می‌کرد که جادوگر هم بود. دختری به زیبایی دختر او روی کره زمین پیدا نمی‌شد. پیرزن مدام به فکر آن بود که مردان را فریب بدهد و به قتل برساند. هر خواستگاری که برای دختر ملکه می‌آمد مجبور بود به معماهای او پاسخ دهد. معماها همیشه پیچیده و سخت بود، بی جواب می‌ماند، و سر خواستگار بخت برگشته را به باد می‌داد. چون زیبایی دختر حد و حصری نداشت و زبانزد همه بود، بازار پیرزن داغ بود و جوانان نگون بخت مرتب به دام او می‌افتادند. دست بر قضا پسر پادشاه کشور همسایه که آوازه زیبایی دختر را شنیده بود، بی پروا تصمیم گرفت بخت خود را بیازماید. او نزد پدرش رفت و اجازه خواست به خواستگاری برود. پادشاه گفت:

– هرگز، با این تصمیم درواقع به استقبال مرگ می‌روی!

پسر با شنیدن جواب پدر مأیوس و ناراحت شد و بالاخره ناراحتی و رنجوری او به بیماری ای سخت و طولانی تبدیل شد. پزشکان از درمان جوان بازماندند و کم مانده بود که او به کام مرگ فرو رود. پادشاه که می‌دید هیچ چاره‌ای برای نجات جوان باقی نمانده، نزد پسرش رفت و گفت:

– حالا که راه درمانی پیدا نشده، برو و بخت خودت را امتحان کن.

شاهزاده که با شنیدن موافقت پدر، انگار نیروی تازه‌ای در کالبدش دمیده شده بود، جان گرفت و بلافاصله از تختخواب بیرون پرید و آماده رفتن شد.

طولی نکشید که شاهزاده به راه افتاد. کمی که رفت چیزی شبیه به پشته‌ای علف خشک شده نظرش را جلب کرد، ولی وقتی نزدیک‌تر رفت متوجه شد آنچه دیده مردی بوده که هیکلی به‌اندازه یک تپه کوچک داشته. مرد که روی جاده دراز کشیده بود، منتظر ماند تا شاهزاده نزدیک‌تر شود، آن‌وقت برخاست و گفت:

– اگر به کمک کسی نیاز داری مرا برای خدمتگزاری همراه خود ببر.

شاهزاده گفت:

– آدمی به درشتی تو چه‌کار می‌تواند برای من انجام بدهد؟

مرد جواب داد:

– به هیکل من نگاه نکن، به‌اندازه هزار تا آدم معمولی از دستم کار بر می‌آید.

شاهزاده گفت:

– خوب، باشد، شاید به کمک تو نیاز پیدا کنم.

بدین ترتیب مرد که «فَتی» نام داشت، همراه ارباب جدید راه افتاد. کمی که رفتند به مرد دیگری برخوردند. او هم روی زمین دراز کشیده بود. شاهزاده از او که گوشش را به علف‌ها چسبانده بود پرسید:

– چه‌کار می‌کنی؟

آن مرد جواب داد:

– دارم گوش می‌کنم.

شاهزاده با کنجکاوی پرسید:

– با این دقت به چه گوش می‌کنی؟

مرد در جواب گفت:

– هیچ صدایی در دنیا نیست که من نتوانم بشنوم. حالا هم دارم به صدای رشد علف گوش می‌دهم.

شاهزاده گفت:

. حالا که تو چنین قدرتی داری به من بگو در خانه آن ملکه پیر که دختری بسیار زیبا دارد چه می‌گذرد؟

مرد جواب داد:

– صدای شمشیری را می‌شنوم که گردن خواستگاری ناکام را از تنش جدا می‌کند.

شاهزاده به او که هر صدایی را در دنیا می‌شنید گفت:

– همراهم بیا، تو حتماً به درد می‌خوری.

حالا دیگر سه نفری راه را ادامه می‌دادند. همان‌طور که می‌رفتند به کف پای بزرگ و ساق‌های درازی برخوردند، مدتی راه طی کردند تا به بدن و بعد هم به سر آن شخص رسیدند. شاهزاده با تعجب گفت:

– عجب قد درازی داری؟

مرد بلند قد جواب داد:

-کجایش را دیده‌ای؟! این تازه پاهایم بود، اگر تنم را هم کش بدهم هزار برابر بزرگ‌تر می‌شوم؛ بلندتر از بلندترین کوه‌ها. در عین حال من آماده‌ام همراه شما و در خدمت شما باشم.

شاهزاده پیشنهاد او را پذیرفت و چهار نفری راهشان را ادامه دادند تا به مردی برخوردند که یکی از چشم‌هایش باندپیچی شده بود. شاهزاده پرسید:

– چرا روی یکی از چشم‌هایت را بسته ای؟

مرد گفت:

– اتفاقی نیفتاده، ولی من جرئت نمی‌کنم آن را باز کنم، چون چشمهایم به حدی شور است که به هرچه نگاه می‌کنم دو تکه می‌شود. اگر فکر می‌کنید به دردتان می‌خورم آماده‌ام با شما همراه شوم.

شاهزاده پذیرفت که این مرد شورچشم نیز همراهشان برود. مدتی نگذشت که به شخص دیگری برخوردند. او زیر آفتاب نشسته بود ولی همه اعضای بدنش از سرما می‌لرزید.

شاهزاده پرسید:

– چطور در گرمای شدید آفتاب از سرما می‌لرزی؟

آن شخص در جواب گفت:

– افسوس که من طبعی متفاوت دارم. هرقدر هوا گرم‌تر می‌شود، احساس سرمای من هم شدیدتر می‌شود و احساس می‌کنم سرما تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند. برعکس، هوا که رو به سردی می‌رود من گرمم می‌شود. به‌این‌ترتیب نه در هوای سرد می‌توانم برای خنک کردن خودم به یخ دست بزنم، چون گرمای بدنم بلافاصله آن را ذوب می‌کند، نه هیچ‌وقت می‌توانم نزدیک آتش بروم، چون بدنم آتش را خاموش می‌کند.

شاهزاده گفت:

– تو آدم حیرت‌انگیزی هستی. همراه ما بیا، شاید به درد ما بخوری.

بدین ترتیب همگی باهم به راهشان ادامه دادند تا به مردی رسیدند که می‌توانست گردنش را آن‌قدر بکشد که آن‌سوی تپه‌های مجاور را هم ببیند. شاهزاده از او پرسید:

– با این دلواپسی به چه نگاه می‌کنی؟

آن مرد جواب داد:

– چشمان من چنان تیزبین است که قادرم تمام جنگل‌ها، دشت‌ها، دره‌ها، تپه‌ها و درواقع تمام دنیا را ببینم.

شاهزاده به او گفت:

– راه بیفت همراه من بیا که به آدمی مثل تو خیلی نیاز دارم.

شاهزاده با این شش خدمتکار به راهش ادامه داد تا به شهری رسید که ملکه پیر در آن زندگی می‌کرد. وقتی وارد شهر شد، بی‌آنکه نام خود را افشا کند نزد ملکه رفت و گفت اگر با ازدواج او و دخترش موافقت کند، حاضر است هر کار یا وظیفه‌ای را که به او محول شود انجام دهد. زن جادوگر از اینکه به‌زودی می‌توانست چنان جوان زیبایی را به دام اندازد خوشحال شد. ملکه به جوان گفت سه کار به او محول می‌کند، اگر از عهده انجام آن‌ها برآید ازدواج او با دخترش بلامانع خواهد بود.

شاهزاده پرسید:

– اولین کار چیست؟

ملکه گفت:

– باید حلقه‌ای را که در دریای سرخ افکنده‌ام برای من پیدا کنی.

شاهزاده به محل اقامتش برگشت و به خدمتکاران گفت:

– اولین کاری که به ما داده‌اند کار آسانی نیست. باید حلقه‌ای را که در ته دریای سرخ افتاده پیدا کنیم. بیایید باهم مشورت کنیم تا راه حلی پیدا کنیم.

تیزبین از روی آب به داخل آن نگاه کرد و گفت:

– من آن را به دریا می‌بینم. حلقه روی سنگی نوک تیز افتاده است.

بلندقد گفت:

– اگر می‌توانستم آن را بینم، دست دراز می‌کردم و آن را برمی‌داشتم.

فَتی گفت:

– اگر مشکل همین باشد که قابل حل است.

بعد کنار آب دراز کشید و دهانش را باز کرد؛ آب از رودخانه به دهان او جاری شد. طولی نکشید که دریا مثل یک علفزار بی آب شد. بلندقد کمی خم شد، حلقه را برداشت و به شاهزاده داد. شاهزاده هم آن را به دست ملکه رساند. ملکه که سخت تعجب کرده بود قبول کرد که این همان حلقه اوست. بعد گفت:

– خوب اولین وظیفه‌ات را خوب انجام دادی. حالا برویم به سراغ دومی! آن سیصد رأس گاو نر را جلو چراگاه قصر می‌بینی؟ باید همه آن گاوها را از گوشت و استخوان و پوست گرفته تا حتی شاخ بخوری و بعد به سراغ سیصد بشکه نوشیدنی موجود در انبار قصر بروی و همه آن‌ها را بنوشی. اگر به‌اندازه سر سوزنی از گاوها یا قطره ای از نوشیدنی‌ها باقی بماند، زندگی‌ات بر فناست.

شاهزاده پرسید:

– هیچ غذایی در تنهایی نمی‌چسبد. آیا اجازه دارم کسانی را به مهمانی دعوت کنم؟

پیرزن با لبخندی عبوس جواب داد فقط یک نفر را می‌تواند دعوت کند، نه بیشتر.

شاهزاده نزد خدمتکاران خود برگشت، کار جدید را با آنان در میان گذاشت و فَتی را با خود به مهمانی برد. فتی آمد و هر سیصد گاو را با پوست و گوشت و استخوان و شاخ طوری بلعید که انگار فقط صبحانه می‌خورد. بعد به سراغ بشکه‌های نوشیدنی رفت و بی‌آنکه از لیوان استفاده کند آن‌ها را یکی یکی سر کشید، جوری که از دُردهای آن‌ها هم چیزی باقی نماند. همین‌که غذا و نوشیدنی تمام شد، شاهزاده نزد پیرزن رفت و خبر داد که دومین کار هم تمام شده است. ملکه پیر حیرت کرد و گفت که تا آن زمان کسی نتوانسته از آن مراحل سخت جان سالم به در ببرد. باوجوداین، پیرزن با خود گفت این جوان قادر نیست از چنگ او بگریزد. او مطمئن بود که جوان از انجام سومین کار باز می‌ماند و زندگی‌اش بر باد می‌رود. پیرزن گفت:

– امشب دخترم را به اتاق تو می‌آورم. باید بازوی او را در دست بگیری و تا وقتی بازوی او را گرفته ای، حق خوابیدن نداری. من ساعت دوازده سرکشی خواهم کرد؛ اگر به خواب رفته باشی و دخترم از اتاقت بیرون رفته باشد، زندگی‌ات را از دست می‌دهی.

شاهزاده با خود فکر کرد: «چه‌کار آسانی! من به‌راحتی می‌توانم چشمهایم را باز نگاه دارم.» باوجوداین خدمتکارانش را فراخواند و با آن‌ها مشورت کرد و گفت:

– در ظاهر کار ساده‌ای است، ولی خدا می‌داند چه کاسه ای زیر نیم کاسه باشد، باید احتیاط کرد. چطور است شما بیرون مواظب باشید کسی از اتاق خارج نشود.

وقتی شب شد ملکه پیر دخترش را نزد شاهزاده آورد. بلندقد دست‌های درازش را دور شاهزاده و دختر ملکه حلقه کرد، فَتی هم پشت در نشست تا کشیک دهد. به‌این‌ترتیب احدی نمی‌توانست از اتاق خارج شود. دختر و شاهزاده کنار هم نشسته بودند و دختر ساکت ساکت بود. نور مهتاب از پنجره به صورتش می‌تابید و شاهزاده محو تماشای زیبایی خیره کننده او بود. شاهزاده تکان نمی‌خورد، همچنان با شوری خستگی ناپذیر محو تماشای دختر بود و لحظه‌ای پلک روی پلک نمی‌گذاشت. تا ساعت یازده اوضاع‌واحوال به همین شکل بود ولی در آن ساعت جادوگر همه آدم‌های داخل و بیرون اتاق را جادو کرد طوری که همگی به خوابی عمیق فرورفتند. در آن فاصله دختر را نیز از اتاق به‌جایی نامعلوم بردند.

تا ساعت یک ربع به دوازده همه خواب بودند، بعد جادو باطل شد و آن‌ها یکی یکی بیدار شدند. وقتی شاهزاده چشم‌هایش را باز کرد، فریاد زد:

– چه اتفاق وحشتناکی! کار من دیگر تمام شد!

خدمتکاران وفادار نیز هرکدام شروع به آه و ناله کردند، ولی تیزگوش گفت:

– من با گوشم به محل اقامت او پی خواهم برد.

او چند لحظه با دقت گوش کرد و گفت:

– شاهزاده خانم در غاری، در سیصد فرسخی اینجا، نگران سرنوشت خودش است. بلندقد، فقط تو می‌توانی کمک کنی و با یکی دو قدم برداشتن، او را نجات بدهی.

بلندقد گفت:

– ولی شورچشم هم باید دست به کار شود و موانعی مثل سنگ‌ها و صخره‌ها را از میان بردارد.

بلندقد، شورچشم را به دوش گرفت و در یک چشم به هم زدن به نزدیکی غاری رسید که صخره‌های آن جادو شده بود. شورچشم پارچه‌ای را که روی چشم خود بسته بود باز کرد. با همان نگاه اول تمام سنگ‌های دور غار هزاران تکه و پخش و پلا شدند. بلندقد دختر را از میان خرابه‌ها برداشت و بلافاصله نزد شاهزاده و بقیه دوستانش برد. آن‌ها از دیدن او ذوق‌زده شدند، چون ساعت هنوز دوازده نشده بود.

به‌محض اینکه ساعت زنگ دوازده را نواخت، پیرزن جادوگر مثل مار به داخل اتاق خزید. او که می‌پنداشت دخترش فرسنگ‌ها دورتر، در میان صخره‌های غار، در جایی امن است و مطمئن بود شاهزاده در اختیار اوست و دیگر می‌تواند طعمه‌اش را نابود کند، با لبخندی ترسناک وارد اتاق شد. ولی وقتی دید دخترش دست در دست شاهزاده در اتاق نشسته، از وحشت فریاد زد:

– بالاخره حریفی پیدا شد که روی دست من بلند بشود!

پیرزن جرئت نکرد زیر قول خود بزند و اجازه داد مراسم نامزدی دخترش با شاهزاده برگزار شود. پیرزن در گوش دخترش گفت:

– خجالت نمی‌کشی که به ازدواج با فردی عادی تن داده ای و همسری انتخاب کرده‌ای که باب میل تو نیست؟

غرور شاهزاده خانم جریحه دار شد و تصمیم گرفت انتقام بگیرد. روز بعد دستور داد سیصد دسته هیزم روی‌هم انبار کنند و به شاهزاده گفت:

– هرچند سه شرط قبلی را سریع انجام دادی، من هنوز هم حاضر نیستم با تو ازدواج کنم. باید کسی را پیدا کنی که روی آتش این هیزم‌ها بنشیند و جان سالم به در ببرد!

شاهزاده خانم پیش خود فکر می‌کرد هیچ یک از خدمتکاران جوان حاضر نیستند فداکاری کنند و خود را به کشتن بدهند، در نتیجه اربابشان مجبور می‌شود خودش روی آتش بنشیند و به‌این‌ترتیب شرش کم می‌شود. خدمتکاران گفتند:

– تاکنون هرکدام از ما کاری انجام داده‌ایم غیر از سرمایی! نوبتی هم که باشد نوبت اوست.

سرمایی را روی بالاترین نقطه پشته هیزم گذاشتند و بعد آتش را روشن کردند. آتش سه شبانه‌روز می‌سوخت تا آنکه همه هیزم‌ها خاکستر شد. وقتی آخرین شعله‌ها هم خاموش شد، دیدند سرمایی صحیح و سالم میان انبوه خاکسترها نشسته و از شدت سرما مثل بید می‌لرزد. او می‌گفت هرگز در جایی نبوده که آن‌قدر سرد باشد و می‌گفت اگر آتش همچنان برافروخته می‌ماند از سرما یخ می‌زد.

بعدازاین ماجرا دیگر بهانه‌ای نمانده بود و شاهزاده خانم زیبا، دختر ملکة جادوگر، به‌اجبار قبول کرد همسر مرد بیگانه ای شود که اصل و نسب درستی نداشت. هنگامی‌که عروس و داماد عازم کلیسا بودند، ملکه جادوگر به نگهبانان خود دستور داد به کلیسا بروند و به هر قیمتی شده دخترش را به قصر برگردانند.

تیزگوش که سراپا گوش بود به توطئه پنهانی جادوگر پیر پی برد. او از فَتی پرسید:

– حالا چاره کار چیست؟

فَتی مقداری از آب دریا را که قبلاً سر کشیده بود، سر راه نگهبانان ملکه ریخت. دریاچه‌ای درست شد و نگهبان‌ها در آن غرق شدند. وقتی پیرزن دید در چه مخمصه ای گرفتار شده، سواره نظام خود را برای مقابله اعزام کرد. تیزگوش که توطئه جدید را نیز کشف کرده بود، آن را با همکارش شورچشم در میان گذاشت. نگاه شورچشم به صفوف مهاجمین که هرلحظه جلوتر می‌آمدند دوخته شد و در یک لحظه همه آن‌ها را نیست و نابود کرد. پس‌ازآن عروس و داماد بدون مزاحمت وارد کلیسا شدند. همین‌که مراسم ازدواج صورت گرفت، خدمتکاران نزد ارباب آمدند و به او گفتند:

– شما به آرزوی خودتان رسیده‌اید و دیگر به وجود ما نیازی ندارید؛ اجازه بدهید ما به دنبال سرنوشتمان به سفر ادامه دهیم.

تازه عروس و داماد نیز سوار بر کالسکه از قصر پیرزن دور شدند. در نیم فرسخی قصر یک خوکبان از گله‌ای خوک نگهداری می‌کرد. وقتی زن و شوهر جوان به آنجا رسیدند، مرد به همسرش گفت:

– آیا می‌دانی من واقعاً که هستم؟ من پسر هیچ پادشاهی نیستم؛ من یک خوکبان هستم. آن مرد را با آن گله خوک می‌بینی؟ او پدر من است. ما دو نفر هم باید برویم و به او کمک کنیم.

آن دو از کالسکه پایین آمدند و وارد یک مسافرخانه شدند. شوهر بی‌آنکه همسرش متوجه شود به صاحب مسافرخانه دستور داد که شبانه لباس شاهزاده خانم را ازآنجا ببرد. شاهزاده خانم بیچاره، صبح که بیدار شد چیزی برای پوشیدن نداشت. زن مسافرخانه‌چی با هزار منّت که به خواهش همسرش این کار را می‌کند، لباسی مندرس و کفشی پاره در اختیار شاهزاده خانم گذاشت.

شاهزاده خانم فکر کرد شوهرش واقعاً خوکبان است. تسلیم سرنوشت شد و پا به‌پای او شروع کرد به کار رسیدگی به خوک‌ها. او با خودش فکر می‌کرد که این مجازات غرور و خودخواهی‌های اوست. هشت روز پی در پی کار کرد و چنان خسته و درمانده شد که دیگر نا نداشت. کف پاهایش هم زخم شده بود. بالاخره دو نفر نزد او آمدند و پرسیدند آیا می‌داند همسرش چه‌کاره است. در جواب گفت:

– بله، او یک خوکبان است و حالا رفته نوار و روبان بخرد.

آن دو غریبه به شاهزاده خانم گفتند:

– همراه ما بیایید تا شما را نزد همسرتان ببریم.

آن‌ها او را به قصر بردند. در آنجا شوهر شاهزاده خانم با لباسی فاخر و شاهانه در سالن بزرگ قصر ایستاده بود. شاهزاده خانم اول او را نشناخت تا بالاخره شاهزاده نزدیک‌تر آمد، سرش را به سمت شاهزاده خانم خم کرد و گفت:

– من در راه رسیدن به تو رنج‌های زیادی کشیدم، دیگر نوبت تو بود که کمی در ناراحتی‌های من سهیم شوی.

بعد هم طولی نکشید که عروسی باشکوهی برگزار کردند. آن مراسم چنان باشکوه بود که منِ قصه‌گو هم دلم می‌خواست در آن حضور داشتم!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *