افسانه‌ی سه داستان کوتاه درباره وزغ‌ها / داستان‌های برادران گریم 1

افسانه‌ی سه داستان کوتاه درباره وزغ‌ها / داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی سه داستان کوتاه درباره وزغ‌ها

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

1

یکی بود یکی نبود، دختر کوچکی بود که مادرش هرروز موقع ظهر به او یک ظرف شیر و چندتکه نان می‌داد، و او بیرون حیاط خانه می‌نشست و آن‌ها را می‌خورد. یکی از روزها که شروع کرده بود به خوردن، وزغی از حفره دیوار بیرون آمد، سرش را داخل ظرف شیر برد و یک جرعه نوشید. دخترک از این کار خوشحال شد. ازآن‌پس هرروز پیش از آنکه خوردن غذایش را شروع کند، قورباغه را با خواندن این شعر فرامی‌خواند:

وزغ جان، وزغ جان، زود بیا
تو ای جانور دست‌آموز، اینجا بیا
باید چند جرعه از این شیر بنوشی
پیش از آنکه به لانه‌ات برگردی

وزغ این کلمات را که می‌شنید، می‌دوید و می‌آمد، سرش را در ظرف شیر می‌برد و دلی از عزا درمی‌آورد. او هر بار از گنجینه خود طلا، جواهر و مروارید برای قدردانی از دخترک می‌آورد. هر بار که وزغ می‌آمد فقط شیر می‌نوشید و به نان توجهی نمی‌کرد. یک روز دخترک قاشق کوچک خود را برداشت و با آن ضربه‌ای نوازشگرانه به سر وزغ زد و گفت:

– وزغ جان، کمی هم نان بخور.

مادر که در آشپزخانه ایستاده بود صدای حرف زدن دخترش را شنید و دید که با قاشق به سر وزغ میزند؛ دوید و رفت و با چوب‌دستی حیوان بیچاره را کشت. ازآن‌پس دخترک از این رو به آن رو شد. تا زمانی که وزغ هرروز نزد او می‌آمد، او قوی و شاداب بود ولی پس از مرگ وزغ، گونه‌هایش پژمرد. صدای شوم پرند؛ مرگ در جنگل پیچید و پرنده سینه‌سرخ شاخ و برگ‌های پژمرده را روی‌هم انباشت تا تاج مرگ درست کند. دختر بیچاره، روزبه‌روز ضعیف و ضعیف‌تر شد تا سرانجام درگذشت.

2

یک بچه یتیم روی دیوار شهر نشسته بود و نخ می‌رسید که ناگهان دید وزغی از حفره دیوار بیرون آمده. دخترک زود دستمال کتانی‌اش را کنار خود پهن کرد تا شاید وزغ از روی آن عبور کند یا اندکی روی آن بنشیند. وقتی وزغ دستمال را دید، به‌طرف لانه‌اش برگشت، بعد دوباره آمد، روی آن نشست و یک تاج طلایی از خود به‌جای گذاشت، بعد هم دوباره به لانه‌اش رفت. دخترک تاج را که از رشته‌های ظریف و نازک طلا درست شده بود و در برابر پرتو آفتاب می‌درخشید، برداشت و جایی پنهان کرد تا وقتی وزغ دوباره آمد آن را نبیند.

دفعه بعد که وزغ بیچاره روی دیوار آمد و جای خالی تاج را دید، سرش را چند بار به دیوار کوبید، از حال رفت و افتاد و مرد. اگر دخترک تاج را پنهان نمی‌کرد وزغ جواهرات دیگری را نیز از حفره خود می‌آورد و کنار تاج می‌گذاشت.

3

وزغی فریادزنان می‌رفت:

-غور غور.

بچه‌ای او را صدا زد و گفت:

– بیا اینجا.

وقتی وزغ آمد، بچه پرسید:

– امروز صبح خواهرم، جوراب قرمزی، را دیده‌ای؟

وزغ غورغورکنان گفت:

– نه، نه، چرا از من می‌پرسی؟

بعد هم ورجه‌وورجه کنان ازآنجا دور شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *