افسانهی پیرزن جادوگر
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، دختر کوچکی بود که هرگز حرف بزرگتر از خود را گوش نمیکرد. با این لجبازی چطور میتوانست آدم خوشحال و خوشبختی باشد، خدا میداند!
روزی به پدر و مادرش گفت:
– من درباره پیرزن جادوگر چیزهای زیادی شنیدهام و دلم میخواهد به دیدن او بروم. همه میگویند او زن عجیب و خارقالعادهای است و چیزهای شگفتانگیزی در خانهاش دارد. خیلی کنجکاو شدهام که هر طور هست او را ببینم.
پدر و مادر او را از این کار منع کردند و گفتند:
– زن جادوگر، پست و بدکار است، اگر نزد او بروی دیگر تو را به فرزندی قبول نمیکنیم.
دخترک برای حرف پدر و مادرش تره هم خرد نکرد و راه افتاد و به خانه پیرزن جادوگر رفت. وقتی وارد شد اولین سؤال پیرزن این بود:
– چرا رنگ و رویت پریده؟
دختر درحالیکه تمام تنش میلرزید گفت:
– آنچه دیدم مرا به وحشت انداخته است.
پیرزن پرسید:
مگر چه دیدی؟
– روی پلهها یک مرد سیاه دیدم.
پیرزن گفت:
– کارگر معدن زغالسنگ است.
– بعدازآن چشمم به مردی رنگپریده افتاد.
پیرزن گفت:
– او یک ورزشکار است.
– بعدازآن مردی را دیدم که چهرهای به رنگ خون داشت.
پیرزن گفت:
– او یک قصاب است.
دخترک گفت:
– وقتی از پنجره سرک کشیدم، شما را ندیدم، در عوض موجودی را دیدم که سری آتشین داشت و سخت وحشت کردم
پیرزن گفت:
– پس تو جادوگر را در لباس واقعیاش دیدی. من مدت مدیدی است که چشمبهراه تو هستم. تو برایم گرمی و حرارت به همراه میآوری!
همانطور که این حرف میزد دختر را به یک کنده چوب تبدیل کرد و در میان آتش انداخت. وقتی کنده شعلهور شد، پیرزن رفت کنار بخاری نشست و درحالیکه گرم میشد با خود گفت: «چه شعله خوبی!»
سلام. لطفاً منبع و شماره صفحه داستان پیرزن جادوگر از گریم رو میخواستم جهت درج در رساله دکتری بنده
سلام. متاسفانه نسخه اصلی کتاب رو در اختیار ندارم.