افسانهی تبرچه و خرمنکوب
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی، دهقانی با یک جفت گاو نر به قصد شخم زدن زمینش از خانه بیرون رفت. همینکه وارد مزرعهاش شد شاخ گاوها شروع کرد به بلند و بلندتر شدن. این رشد در تمام روز ادامه بافت، و شاخها چنان بزرگ شدند که وقتی برگشت، از در طویله تو نمیرفتند. دست بر قضا قصابی از راه رسید و دهقان گاوها را به او تحویل داد. شرط و شروطی به این ترتیب گذاشتند که او یک چهارم دانههای روغنیاش را به قصاب بدهد و در ازای هر دانه یک سکه دریافت کند. چه معامله خوبی!
دهقان به خانهاش رفت و کیسه دانههای روغنی را به دوش گرفت و راه افتاد. در راه یکی از دانهها از کیسه به بیرون افتاد. قصاب طبق شرط و شروط سکهها را به دهقان داد. اگر دهقان یکی از دانهها را از دست نمیداد، یک سکه بیشتر هم دریافت میکرد.
به هر حال، دهقان راضی از معامله ای که انجام داده بود، راه برگشت را در پیش گرفت. ولی وقتی به همان نقطه ای رسید که دانه افتاده بود، با شگفتی دید که دانه تبدیل به درخت بلندی شده و سرش در آسمانهاست. او پیش خود فکر کرد: «چه فرصت خوبی! باید بروم آن بالاها سر و گوشی آب بدهم و از کار فرشتهها سر در بیاورم». از درخت بالا رفت و سرک کشید، و دید فرشتگان با خرمنکوب در حال کوبیدن جو دوسر هستند؛ لحظاتی محو تماشای آنها شد.
همین طور که سرگرم تماشا بود، ناگهان متوجه شد که درخت در حال تکان خوردن است. بعد دید کسی دارد با اره تنه درخت را میبرد.
بیدرنگ مقداری از سبوس جو دوسر را برداشت و با آن طنابی بافت. تبرچه و خرمنکوبی را هم که در آنجا بود برداشت و با طناب از بالای درخت پایین آمد. نزدیک زمین که شد در گودالی عمیق افتاد. از خوش اقبالی با آن تبرچه ای که همراه داشت در دیواره گودال پلکانی درست کرد و بالا آمد. خرمنکوب را همراه خود آورده بود که وقتی ماجرا را برای مردم تعریف میکند، با نشان دادن آن و تبرچه به مردم، در صحت آن تردیدی به خود راه ندهند.