افسانه-مردمان-هوشیار

افسانه‌ی مردمان هوشیار / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی مردمان هوشیار

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی از روزها، مردی روستایی چوب دستی از شمشاد برداشت و به همسرش گفت:

– آیرین، من به شهر می‌روم و سه روز دیگر بر می‌گردم. اگر چوبدار آمد گاوهایمان را بخرد بگذار آن‌ها را ببیند، اما مبادا سه تا گاو را دویست درهم کمتر بفروشی. از دویست درهم حتی دیناری کمتر نگیر.

همسرش گفت:

– برو، نگران نباش. من طبق سفارش تو گاوها را می‌فروشم.

وقتی شوهر از در بیرون می‌رفت با صدای بلند گفت:

– تو گاهی مثل بچه ای هستی که با سر زمین خورده است؛ هرچه را به تو گفته‌اند بعد از یک ساعت فراموش می‌کنی. اگر سر این معامله خطایی از تو سر بزند هرچه دیدی از چشم خودت دیدی، آن قدر باهمین چوب شمشاد تو را می‌زنم که تنت یک سال کبود بماند. پس حواست را جمع کن که کار دست خودت ندهی.

صبح روز بعد چوبدار آمد، زن روستایی حرف زیادی نداشت که به او بگوید. وقتی چوبدار گاوها را دید و قیمت را پرسید گفت:

– آن‌ها را می‌خرم. قیمتشان هم خیلی ارزان است.

بعد طناب را از گردن گاوها باز کرد و داشت آن‌ها را با خود بیرون می‌برد که هنوز به در حیاط نرسیده، زن روستایی چنگ زد، آستین مرد چوبدار را گرفت و گفت اول باید دویست درهم را بدهد و بعد گاوها را از در بیرون ببرد. چوبدار جواب داد:

– من امروز صبح یادم رفت کیف پولم را بردارم. ناراحت نباش، به جای سه گاو دو تا از گاوها را می‌برم و یکی را اینجا می‌گذارم تا تو اطمینان داشته باشی که حتماً برمی‌گردم..

زن روستایی گول حرف‌های چوبدار را خورد و اجازه داد گاوها را با خود ببرد. پیش خود فکر کرد وقتی شوهرش برگردد و ببیند با چه زرنگی‌ای معامله کرده خوشحال می‌شود.

روستایی همان طور که قول داده بود، پس از سه روز به خانه برگشت. هنوز از راه نرسیده پرسید که گاوها را فروخته یا نه.

همسر روستایی جواب داد:

– معلوم است که فروختم؛ همان دویست درهمی که خودت گفته بودی. خودت بهتر می دانی که گاوها دویست درهم نمی‌ارزیدند، ولی من آن‌ها را آب کردم. چوبدار هم بی آنکه اعتراضی بکند قبول کرد.

روستایی پرسید:

– خیلی خوب، حالا پول‌ها کجاست؟

زن جواب داد:

– هنوز پولی به من نداده است. او یادش رفته بود کیف پولش را همراه بیاورد. ولی حتماً پول را می‌آورد، چون وثیقه گذاشته و به خاطر وثیقه هم شده پول را می‌پردازد.

شوهر پرسید:

– چه وثیقه ای گذاشت؟

زن جواب داد:

– یکی از گاوها را. او تا زمانی که پول دو گاو اولی را نپردازد نمی‌تواند گاو سومی را با خود ببرد. من با زرنگی ترتیبی دادم که کوچک‌ترین گاو اینجا بماند، چون خورد و خوراکش از آن دو تای دیگر کمتر است!

مرد از شدت عصبانیت چوب را بلند کرد تا همان طور که قبلاً تهدید کرده بود زنش را کتک بزند، ولی پشیمان شد و سرش داد زد و گفت:

– دلم برای تو که احمق‌ترین موجود روی کره زمین هستی می‌سوزد. من می‌خواهم دوباره به شهر بروم و سه روز دیگر برگردم اگر آدمی پیدا کردم که به اندازه تو احمق باشد از تنبیه‌ات صرف نظر می‌کنم، اما اگر پیدا نکردم وای به حال تو؟

مرد روستایی رفت و در جاده اصلی روی یک تخته سنگ نشست و مترصد فرصت ماند. همان موقع ارابه ای را دید که از جاده می‌گذشت و زنی روی نی‌های داخل آن نشسته بود و افسار گاوهایی را که ارابه را می‌کشیدند به دست داشت. مرد فکر کرد فرصت خوبی است تا این زن را بیازماید. ناگهان جلو ارابه پرید و شروع کرد دور و بر آن دویدن، انگار نمی‌دانست می‌خواهد چه کار بکند.

زن پرسید:

– پدربزرگ دنبال چه هستی؟ از کجا آمده ای؟

مرد جواب داد:

– من از بهشت به روی زمین افتاده‌ام. نمی‌دانم چگونه دوباره به بهشت برگردم. آیا می‌توانی مرا به آنجا برسانی؟ زن جواب داد:

– نه، من که راه را بلد نیستم. حالا که تو از بهشت آمده ای، از حال شوهر من خبر داری؟ او سه سال است که در آنجاست. لابد او را دیده ای.

مرد جواب داد:

– معلوم است که او را دیده‌ام. ولی در آنجا هم همه افراد راضی و خرسند نیستند. شوهرت در آنجا از گوسفندان و حیوانات نگهداری می‌کند. حیوانات میان کوه و دره این طرف و آن طرف می‌دوند و بنده خدا شوهر تو هم باید دنبال آن‌ها بدود و آن‌ها را به آغلشان برگرداند. به خاطر این کار سنگین لباس‌هایش پاره شده و کم مانده از تنش درآید. حتماً می دانی که در آنجا از خیاط هم خبری نیست. به ما گفته‌اند که به خیاط‌ها اجازه ورود به بهشت نمی‌دهند.

زن فریاد زد:

– اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که بنده خدا شوهرم این طوری توی دردسر افتاده باشد. حالا می‌خواهم خدمتتان عرض کنم که اگر شما صبر کنید می‌روم لباس مهمانی شوهرم را از کمد می‌آورم تا برایش ببرید که او در آنجا ظاهری محترمانه داشته باشد.

مرد گفت:’

– هیچ کس جرئت ندارد همراه خود لباس به بهشت ببرد. چون بیشتر وقت‌ها هنگام ورود لباس آدم‌ها را در می‌آورند و دور می‌ریزند.

زن با صدایی بلند گفت:

-خوب، من دیروز مرتع خود را فروختم و پول درست و حسابی ای توی دست و بالم است. این پول را برای او می‌فرستم. اگر کیف پولی همراهت باشد، وقتی می‌خواهی وارد بهشت شوی کسی متوجه نمی‌شود.

مرد که طفره می‌رفت گفت:

– اگر چاره دیگری نیست، باشد. این کار را برایتان انجام می‌دهم.

زن گفت:

– کمی صبر کن بروم کیف پولم را بیاورم. خیلی زود برمی گردم.

زن همان طور که حرف می‌زد ارابه را هم می راند. مرد با خود فکر کردن «به نظر می‌رسد این زن دست همه احمق‌ها را از پشت بسته است. اگر او واقعاً برگردد و پول را بیاورد همسر مرا هم نجات داده!»

خیلی طول نکشید که مرد دید زن در حالی که کیف پولی در دست دارد دوان دوان می‌آید. زن تا رسید کیف را با دست خود در جیب مرد گذاشت. بعد هم کلی از لطف و مهربانی او تشکر کرد و رفت.

وقتی زن به خانه‌اش رسید پسرش را دید که تازه از مزرعه برگشته است، با خوشحالی تعریف کرد چه ماجرای غیر منتظره ای برایش پیش آمده و اضافه کرد:

– چقدر خوش اقبال هستم که آن مرد را دیدم و فهمیدم شوهر بینوایم به لباس و پول نیاز دارد، و توانستم به وسیله او مقداری پول برایش بفرستم.

پسر با شنیدن این حرف‌ها یکپارچه خشم شد و با صدای بلند فریاد زد:

– آدم‌ها که هر روز از بهشت به زمین برنمی‌گردند! من الان می‌روم بیرون تا این مرد را پیدا کنم، چون او می‌تواند اوضاع و احوال بهشت را برایم شرح دهد و بگوید در آنجا چه کار می‌شود کرد.

بیرون رفت و اسب را زین کرد و بسرعت از آنجا دور شد.

راه زیادی نرفته بود که مرد زارع را دید. او زیر درخت بیدی نشسته بود و پول‌هایش را می‌شمرد.

جوان پرسید:

– مردی را دیده ای که به تازگی از بهشت آمده باشد؟

مرد جواب داد:

– بله، او داشت برمی‌گشت. حتماً تا حالا جاده بالای کوه را که جاده میان بر است رد کرده. اگر بسرعت بروی حتماً او را می‌بینی.

جوان گفت:

– آ، من تمام روز را کار می‌کردم، تا اینجا هم که با اسب آمده‌ام حسابی خسته شده‌ام. اگر آن مرد را می‌شناسی خواهش می‌کنم سوار اسب من شو، او را پیدا کن و به اینجا برگردان!

مرد زارع با خود گفت: «این هم یک آدم دیگر که سیم‌هایش حسابی قاطی است.»

بعد با صدای بلند گفت:

– چرا به شما لطفی نکنم؟

بعد پرید روی اسب مرد جوان و از آنجا دور شد.

جوان همان جا منتظر ماند. آن قدر منتظر ماند تا شب شد، ولی آن مرد برنگشت. بعد با خود فکر کرد: «لابد مردی که به دنبالش بوده خیلی عجله داشته که هرچه زودتر به بهشت برگردد و بدون تردید مرد زارع اسب را به او داده تا در بهشت آن را به پدرم بدهد.»

جوان با این تصور به خانه برگشت و آنچه را اتفاق افتاده بود برای مادرش تعریف کرد و دست آخر گفت:

– بی تردید آن مرد اسب را به پدرم تحویل داده و او دیگر مجبور نیست پیاده بین کوه و دره دنبال گوسفندها بدود.

زن گفت:

– خیلی خوب شد، تو هم که هنوز پاهای جوانی داری و می‌توانی پیاده بروی.

به این ترتیب آن‌ها ضرر را پذیرفتند.

مرد زارع هم به محض اینکه به خانه برگشت اسبی را که جوان به او قرض داده بود در طویله کنار گاوها بست، نزد همسرش رفت و گفت:

– آیرین، تو زن خوش اقبالی هستی. از وقتی بیرون رفتم تا حالا دو نفر را پیدا کردم که عقل و شعورشان خیلی کمتر از تو بود، بنابراین تو را تنبیه نمی‌کنم تا دفعه بعد!

بعد چپق خود را بیرون آورد، آن را روشن کرد و گفت:

– معامله خوبی بود؛ یک اسب اصیل و کیفی پر از پول در ازای دو گاو لاغر و مردنی! اگر حماقت همیشه چنین فرصت‌هایی برایم به ارمغان بیاورد باید از زنی مثل تو شاهانه نگهداری و پذیرایی کنم.

بعد اضافه کرد:

حتی اگر کم هوش هم باشی برایم عزیز و دوست داشتنی هستی.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *