افسانه-دو-هدیه-از-یک-پری

افسانه‌ی دو هدیه از یک پری / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی دو هدیه از یک پری

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

در روزگاران خیلی قدیم که پری‌ها هم مثل آدم‌ها روی کره زمین زندگی می‌کردند، پری نیک نهادی در جایی دوردست سرگردان و خسته و مانده می‌گشت و با اینکه شب فرارسیده بود، هنوز سرپناهی پیدا نکرده بود. در این میان چشمش به دو خانه افتاد که درست روبه روی هم بودند؛ یکی زیبا و بزرگ که به مردی ثروتمند تعلق داشت و دیگری کوچک و دلگیر که از آن یک روستایی تنگدست بود.

پری با خود فکر کرد اگر نزد مرد ثروتمند برود برای او زحمت زیادی به وجود نمی‌آورد، و با این تصور رفت و در خانه زیبا را زد. مرد ثروتمند با شنیدن صدای در، پنجره را باز کرد و از آن بالا از غریبه پرسید که چه می‌خواهد. پری جواب داد:

– خواهش می‌کنم امشب مرا در منزل خود پناه بدهید.

صاحبخانه سراپای غریبه را برانداز کرد و لباس‌های پاره پاره او نظرش را جلب کرد. خبر نداشت که همین لباس پر از طلا و جواهر است. صاحبخانه سری تکان داد و گفت:

– نمی‌توانم تو را به خانه‌ام راه بدهم. اتاق‌های خانه من پر از اشیای قیمتی است، اگر هر کسی در بزند و بیاید تو، اینجا گداخانه می‌شود. برو خدا روزی‌ات را جای دیگری حواله کند.

بعد پنجره را بست و پری خوب و نازنین را انگشت به دهان گذاشت.

پری به اجبار راه خانه روبه رو را در پیش گرفت. هنوز در نزده بود که صاحبخانه آمد جلو در و با خوشرویی پری سرگردان را به خانه برد.

صاحبخانه گفت:

– هوا حسابی تاریک شده، دیگر نباید به راهت ادامه بدهی، باید شب را در اینجا بمانی.

پری از خوشرویی میزبان خوشحال شد و داخل رفت. همسر صاحبخانه به استقبال او آمد و خوشامد گفت و از او خواست که در آنجا مثل خانه خودش راحت باشد.

زن میزبان گفت:

– ما تنگدست هستیم ولی هرچه داریم در طبق اخلاص می‌گذاریم و در اختیار شما قرار می‌دهیم.

زن میزبان سیب زمینی‌ها را توی تنور گذاشت. همان طور که سیب زمینی‌ها می‌پختند، رفت بز را دوشید تا برای مهمان کمی شیر بیاورد. سفره روی میز پهن شد و غذا را چیدند. پری پشت میز نشست و شروع کرد به خوردن غذای ساده و خوشمزه. غذا از آن جهت خوشمزه تر جلوه می‌کرد که در صفا و آرامش صرف می‌شد.

وقتی شامشان را خوردند، زن همسرش را صدا زد و آهسته در گوش او گفت:

– بگذار مهمان در رختخواب ما بخوابد. لابد در طول روز خیلی راه رفته و خیلی هم خسته شده، ما دو تا می‌رویم روی کاه‌ها می‌خوابیم.

شوهر جواب داد:

– با کمال میل حاضرم. همین الان می‌روم و موضوع را با او در میان می‌گذارم.

پری اول این پیشنهاد را قبول نکرد ولی زن و شوهر آن قدر اصرار کردند که دیگر چاره ای نداشت جز اینکه تسلیم شود. بالاخره مرد فقیر روستایی و همسرش روی بستری از کاه خوابیدند و پری در رختخواب آن‌ها راحت و آسوده به خواب رفت.

صبح که پری بیدار شد، دید زن صاحبخانه دارد بهترین صبحانه ای را که در توانش است، برای او آماده می‌کند. پری دوباره پشت همان میز نشست.

نور آفتاب به اتاق می‌تابید و چهره شاد و راضی زن و شوهر را روشن می‌کرد. پری دلش نمی‌آمد با آن‌ها خداحافظی کند.

بالاخره از جایش بلند شد و در حین خداحافظی از مهمان نوازی آن‌ها تشکر کرد. کنار در برگشت و به آن‌ها گفت:

– شما با اینکه دیدید من وضع فقیرانه ای دارم با من خیلی مهربان بودید. مایلم لطف شما را جبران کنم و سه تا از آرزوهایتان را برآورده کنم.

مرد روستایی گفت:

– دلم می‌خواهد تا زمانی که با همسرم باهم هستیم قوی و تندرست باشیم و دیگر اینکه رزق و روزی روزمره ما فراهم باشد. آرزوی دیگری نداریم.

پری پرسید:

– دلتان نمی‌خواهد به جای این خانه کهنه و قدیمی منزل تازه ای داشته باشید؟

با شنیدن این سؤال هر دو با صدای بلند گفتند:

– چرا؟ چرا؟ اگر این سه آرزوی ما برآورده شود، دیگر در زندگی چیز دیگری نمی‌خواهیم.

پری بی درنگ خانه قدیمی را خانه ای نو و آراسته کرد و به آن‌ها قول داد دو آرزوی دیگرشان هم برآورده شود. بعد با میزبانان خود خداحافظی کرد و رفت. نزدیکی‌های ظهر بود که مرد ثروتمند از پنجره خانه‌اش دید که خانه فقیرانه و کهنه روبه رو در زمانی کوتاه به خانه ای نو با سفال‌های قرمز زیبا مبدل شده است. خشکش زد و خیره به آن خانه چشم دوخت. بعد زنش را صدا زد و گفت:

– چنین چیزی چطور ممکن است؟ همین دیروز آنجا کلبه ای فقیرانه و کوچک بود. حالا چطور خانه ای به این آراستگی شده است؟ عجله کن، برو ببین می‌توانی از کارهای آن‌ها سر در بیاوری؟

زن مرد ثروتمند راه افتاد. رفت و از مرد فقیر پرسید:

– چطور این تغییر ناگهانی به وجود آمده؟

مرد جواب داد:

– دیشب مسافر فقیری به خانه ما آمد و تقاضا کرد که شب را اینجا بگذراند. او سر و وضع خوبی نداشت ولی ما هرچه داشتیم در اختیار او گذاشتیم، حتی تختخوابمان را. صبح که از ما خداحافظی کرد گفت که می‌خواهد سه تا از آرزوهایمان را برآورده کند. ما آرزو کردیم تا زنده‌ایم سلامت باشیم، در رزق و روزیمان کم و کسری به وجود نیاید و خانه ما خانه ای نو و آراسته شود.

پس از شنیدن این حرف‌ها زن دوان دوان برگشت و هرچه را شنیده بود از سیر تا پیاز برای همسرش تعریف کرد. مرد ثروتمند افسوس خورد و به پیشانی‌اش کوبید و گفت:

– هر بلایی سرم بیاوری حقم است. کاشکی می‌شناختمش. آن زن با آن لباس‌های پاره پاره‌اش اول در خانه ما را زد و خواهش کرد به او جا بدهم، ولی من امتناع کردم.

همسرش گفت:

– دیگر این حرف‌ها فایده ای ندارد. سوار اسب شو و هر طور شده پیدایش کن. از او بخواه سه آرزوی تو را هم برآورده کند.

مرد ثروتمند نصیحت همسرش را که شنید، سوار اسب شد و به دنبال مسافر رفت. رفت و رفت تا بالاخره او را پیدا کرد. بعد با لحنی مهربان سر صحبت را باز کرد، به این امید که مسافر رفتار نادرست او را در شب قبل فراموش کند، و با لحنی خاص گفت:

– من داشتم دنبال کلید می‌گشتم که متوجه شدم شما رفته‌اید. دفعه بعد اگر گذرتان آن طرف‌ها افتاد حتماً به خانه ما بیایید، منزل خودتان است.

پری گفت:

– حتماً خواهم آمد.

بعد مرد ثروتمند از زنی که به ظاهر فقیر و بیچاره بود خواست سه تا از آرزوهای او را هم برآورده کند.

پری جواب داد:

باشد، با کمال میل، ولی فکر نمی‌کنم شما آرزویی داشته باشید.

مرد ثروتمند جواب داد:

– چرا ندارم، آرزوهایی در دل دارم که اگر برآورده شوند، برایم ثروت و خوشی به ارمغان می‌آورند.

پری گفت:

– خوب، حالا به خانه‌ات برگرد؛ سه آرزوی تو برآورده خواهد شد.

مرد ثروتمند وقتی برمی‌گشت، مدام در این فکر بود که چه آرزویی بکند بهتر است. همین طور که سرگرم فکرهای گوناگون بود، افسار اسبش را رها کرد. اسب با جفتک زدن و بالا و پایین پریدن رشته فکر و خیالات او را پاره کرد. مرد به اسب ضربه‌ای زد و گفت:

– حیوان، آرام باش!

ولی انگار نه انگار: اسب چنان جفتک می‌زد که نزدیک بود سوار را به زمین پرت کند. مرد ثروتمند بشدت عصبانی شد و فریاد زد:

– کاش گردنت می‌شکست و من از شرت راحت می‌شدم!

هنوز حرفش تمام نشده بود که اسب به زمین افتاد، گردنش شکست و مرد. به این ترتیب اولین آرزوی او برآورده شد. چون آدم خسیسی بود، طناب زین و افسار را برید، آن‌ها را به پشت خود آویخت و پیاده راه خانه‌اش را در پیش گرفت. در راه به خودش دلداری می‌داد و می‌گفت: «هنوز دو تا از آرزوهایم باقی مانده است»

حدود ظهر بود که مرد ثروتمند به جایی پوشیده از شن‌های داغ رسید. آفتاب بشدت می تایید و او از گرما و خستگی کلافه شده بود. از طرفی زین هم بر پشتش سنگینی می‌کرد و او را به عقب می‌کشید. گاهی هم نزدیک بود بیفتد. خلاصه آن قدر کلافه بود که نمی‌دانست چه آرزویی بکند. با خود می‌گفت: «حتی اگر آرزو کنم تمام ثروت‌ها و گنجهای دنیا هم مال من بشود هیچ فایده ای ندارد.»

بعد آهی کشید و گفت:

– اگر مثل آن روستایی باواریایی فقط سه آرزوی کوچک داشتم چه می‌شد. همان روستایی ای که اول آرزو کرده بود یک جرعه نوشیدنی داشته باشد تا بنوشد، بعد آرزو کرد تا آنجایی که جا دارد بخورد نوشیدنی داشته باشد و آرزوی سومش هم این بود که یک بشکه پر از نوشیدنی داشته باشد. وقتی هر یک از آرزوهایش برآورده می‌شد، فکر می‌کرد به آنچه می‌خواسته رسیده ولی بعد به نظرش می‌آمد که آرزوهایش پوچ و بی اهمیت بوده است

در این لحظه به یاد همسرش افتاد که درست در آن موقع دور از آن هوای گرم، در جای خنکی در خانه و با خوشحالی زندگی‌اش را می‌کرد و ناراحت شد که چرا او نباید کنارش باشد. از شدت ناراحتی بی آنکه به عواقب کار فکر کند فریاد زد:

– کاش این زین سنگین از پشت من می‌افتاد و زنم روی آن می نشست و به آن می‌چسبید!

همین‌که این را گفت زین از پشت او محو شد و مرد ثروتمند متوجه شد که دومین آرزوی او هم برآورده شده است.

گرمازده و ناراحت و با عجله به طرف خانه‌اش به راه افتاد تا در اتاقش، راحت و با فراغ بال بنشیند و در مورد سومین ارزو فکر کند. ولی وقتی در خانه را باز کرد، زنش را دید که گریان و نالان به زین چسبیده و نمی‌تواند از آن جدا شود.

رو کرد به زنش و گفت:

– خیالت راحت باشد؛ جای نگرانی نیست. من می‌توانم آرزو کنم که تمام ثروت‌های دنیا از آن من شود. البته فقط در صورتی این آرزو برآورده می‌شود که تو در همین وضع باقی بمانی.

زن با عصبانیت جواب داد:

– مرد، مگر عقلت را از دست داده ای؟ اگر قرار باشد همیشه به این زین چسبیده باشم ثروت به چه دردم می‌خورد؟ تو این بلا را سر من آورده ای، حالا هم باید آرزو کنی که من از شر زین خلاص شوم.

مرد ثروتمند برخلاف میل باطنی‌اش مجبور شد آرزو کند که مشکل زنش حل شود. او این آرزو را کرد و بی درنگ زن از زین رها شد.

مرد ثروتمند و خودخواه از سه آرزوی خود بهره ای نبرد و فقط ناراحتی، عصبانیت و دردسر نصیبش شد، حرفهای تند و زشتی از همسرش شنید و از همه بدتر اسبش را از دست داد.

از آن سو مرد تنگدست که در آن نزدیکی زندگی می‌کرد، به خاطر دست و دلبازی و مهربانی‌اش به خوشی و سعادت همیشگی دست یافت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *