افسانهی روباه و غازها
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، روباهی وارد علفزاری شد که گلهای از غازهای چاق و چله شاد و بی خیال داشتند در آن میچریدند.
روباه با خود گفت: «آه، چه بموقع آمدم، غازها همه کنار هم هستند؛ با یک حمله میتوانم همهشان را به چنگ آورم.»
وقتی غازها متوجه روباه شدند به هول و ولا افتادند و سر و صدایشان درآمد. آنها که سراسیمه بودند، زاری کنان به دست و پای روباه افتادند تا جانشان را نجات دهنده روباه که عجز و لابه آنها برایش مهم نبود، به غازها گفت:
– جای هیچ ترحمی نیست. مرگتان فرارسیده است.
در این میان یکی از غازها به خودش جرئت داد و به روباه نزدیکتر شد و گفت:
– برای ما غازهای کم سن و سال و بیچاره مصیبت بزرگی است که این طور ناگهانی زندگی مان محو و نابود شود، پس لطفی به ما بکنید و فرصتی بدهید که همه ما به صف بایستیم تا شما بتوانید بهترین و فربهترین را اول انتخاب کنید.
روباه در جواب گفت:
-این کار چه فایده ای دارد؟
– فایدهاش این است که ما میتوانیم یک ساعت باقی مانده از عمرمان را نیایش کنیم.
روباه گفت:
– ایرادی ندارد. من منتظر میمانم تا شما نیایش کنید.
غازها بی درنگ به صف ایستادند و نیایششان را با شیوه خودشان شروع کردند و چنان صدایی راه انداختند که آن سرش ناپیدا. در واقع نیایش انها ثمربخش بود چون سر و صدای آنها از مزرعه گذشت و به گوش ارباب و کارگرانش رسید. آنها سراسیمه به طرف چمنزار دویدند تا ببینند چه بلایی سر غازها آمده است. روباه با دیدن ارباب و کارگرانش دو پا داشت دو تای دیگر هم قرض کرد و بسرعت از آنجا گریخت.
ارباب وقتی غازها را به خانه میبرد گفت:
– باید همین فردا کلک این روباه را بکنیم. بدین ترتیب یک غاز، روباه مکار را فریب داد.